عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
ما گدایان در میخانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
چندان بکویت ما پا فشردیم
تا سر باخلاص آنجا سپردیم
طوق سگانت کرده بگردون
خود را به تلبیس زآنها شمردیم
گر بود عقلی و ربود دینی
بالجمله پیشت تسلیم کردیم
گر فحش گفتی کردم دعایت
گر زهر دادی چون قند خوردیم
ساقی زرحمت دریاب دریاب
گر صاف نبود ممنون دردیم
در پیش تو غیر تا جان فدا کرد
ار رشک خجلت صد بار مردیم
ما را عمل نیست آشفته مطلق
یک کوه عصیان همراه بردیم
ای نور سرمد ای صهر احمد
ما از سگانت خود را شمردیم
تا سر باخلاص آنجا سپردیم
طوق سگانت کرده بگردون
خود را به تلبیس زآنها شمردیم
گر بود عقلی و ربود دینی
بالجمله پیشت تسلیم کردیم
گر فحش گفتی کردم دعایت
گر زهر دادی چون قند خوردیم
ساقی زرحمت دریاب دریاب
گر صاف نبود ممنون دردیم
در پیش تو غیر تا جان فدا کرد
ار رشک خجلت صد بار مردیم
ما را عمل نیست آشفته مطلق
یک کوه عصیان همراه بردیم
ای نور سرمد ای صهر احمد
ما از سگانت خود را شمردیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
شب وصلست بیا باده بساغر فکنیم
خانه خلد است بساغر می کوثر فکنیم
دم غنیمت شمر این دم که لبت بر لب اوست
عیش این دم زچه رو بر دم دیگر فکنیم
زان دهان شکرین حرف مکرر گوئیم
آتشی بر جگر قند مکرر فکنیم
خال مشکین تو بر مجمر رخ میسوزد
کو سپندی که بشکرانه بمجمر فکنیم
تا دم نشتر مژگان تو خونریز شده
تا رگ دیده همه بر دم نشتر فکنیم
شاید اختر شمرم خوانی و از اهل رسد
بسکه از نوک مژه کو لب و اختر فکنیم
بی تو لطفی نبود خوابگه دیبا را
خار و خاشاک همان به که ببستر فکنیم
وه که هر لحظه شود زردی رخسار فزون
بی لبت هر چه بساغر می احمر فکنیم
گر نیائی تو بوعده بسر بالینم
داوری از تو همان به که بداور فکنیم
عار داری اگر از بنده گی آشفته
خویشتن را بدر خواجه قنبر فکنیم
پرده باده کشان گر بدری ای زاهد
پرده از کار تو در هر دو جهان برفکنیم
خانه خلد است بساغر می کوثر فکنیم
دم غنیمت شمر این دم که لبت بر لب اوست
عیش این دم زچه رو بر دم دیگر فکنیم
زان دهان شکرین حرف مکرر گوئیم
آتشی بر جگر قند مکرر فکنیم
خال مشکین تو بر مجمر رخ میسوزد
کو سپندی که بشکرانه بمجمر فکنیم
تا دم نشتر مژگان تو خونریز شده
تا رگ دیده همه بر دم نشتر فکنیم
شاید اختر شمرم خوانی و از اهل رسد
بسکه از نوک مژه کو لب و اختر فکنیم
بی تو لطفی نبود خوابگه دیبا را
خار و خاشاک همان به که ببستر فکنیم
وه که هر لحظه شود زردی رخسار فزون
بی لبت هر چه بساغر می احمر فکنیم
گر نیائی تو بوعده بسر بالینم
داوری از تو همان به که بداور فکنیم
عار داری اگر از بنده گی آشفته
خویشتن را بدر خواجه قنبر فکنیم
پرده باده کشان گر بدری ای زاهد
پرده از کار تو در هر دو جهان برفکنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
بتا از غمزه کافر ربودی چون دل و دینم
بساط زهد و تقوی را همان بهتر که برچینم
دلارا ما تو چون رفتی برفت آرام و صبر از دل
بیا بنشین بدامانم مگر آرام بنشینم
چو عطاران چه حاجت رفتنم در چین پی نافه
که زیر چین هر مویت هزاران دانه برچینم
اگر تلخ است جان دادن اگر آئی دم مردن
بشیرینی دهم جان چون تو باشی شمع بالینم
میان مردم از چشمم فکنده چشم تو اما
مبادم چشمم کز مردم بچشمان جز تو بگزینم
تو که مست شرابستی گهی سرخوش بخوابستی
بیادت من همه شب همنشین ماه و پروینم
می کهنه کشی هر شب تو از خم با حریف نو
کی آری یاد از این مخمور و گوئی یار دیرینم
گرای خسرو چو فرهادم کشی از رشک شیرینت
بتلخی جان شیرین رفت و من بر یاد شیرینم
حدیث از چشمه نوش و لب کوثر مکن واعظ
که من لب تشنه یکبوسه از آن لعل نوشینم
بخوابم دوش ایزد داد حور و جنت و کوثر
بعینه کرد اثر آشفته امشب خواب دوشینم
بهشتم میکده حور است ساقی جام می کوثر
دعای پیر تا کردم فرشته گفت آمینم
چو مینا برندارم سر زپای جام تا محشر
که در جام و قدح عکس رخ دلدار می بینم
شده شکرشکن تا طوطی نطقم ادیب من
بجز مدح علی حرفی دگر کی داده تلقینم
بساط زهد و تقوی را همان بهتر که برچینم
دلارا ما تو چون رفتی برفت آرام و صبر از دل
بیا بنشین بدامانم مگر آرام بنشینم
چو عطاران چه حاجت رفتنم در چین پی نافه
که زیر چین هر مویت هزاران دانه برچینم
اگر تلخ است جان دادن اگر آئی دم مردن
بشیرینی دهم جان چون تو باشی شمع بالینم
میان مردم از چشمم فکنده چشم تو اما
مبادم چشمم کز مردم بچشمان جز تو بگزینم
تو که مست شرابستی گهی سرخوش بخوابستی
بیادت من همه شب همنشین ماه و پروینم
می کهنه کشی هر شب تو از خم با حریف نو
کی آری یاد از این مخمور و گوئی یار دیرینم
گرای خسرو چو فرهادم کشی از رشک شیرینت
بتلخی جان شیرین رفت و من بر یاد شیرینم
حدیث از چشمه نوش و لب کوثر مکن واعظ
که من لب تشنه یکبوسه از آن لعل نوشینم
بخوابم دوش ایزد داد حور و جنت و کوثر
بعینه کرد اثر آشفته امشب خواب دوشینم
بهشتم میکده حور است ساقی جام می کوثر
دعای پیر تا کردم فرشته گفت آمینم
چو مینا برندارم سر زپای جام تا محشر
که در جام و قدح عکس رخ دلدار می بینم
شده شکرشکن تا طوطی نطقم ادیب من
بجز مدح علی حرفی دگر کی داده تلقینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
همرهان همتی که نوسفرم
رهروان مژده ای که بیخبرم
همچو یوسف فتاده ام در چاه
گو به یعقوب تا رسد پسرم
گفتمش چو نی ایدل مجروح
گفت بستر بود زمشک ترم
چون توانم گریختن از برق
منکه در آشیان بود شررم
نفس سرکش چو آتش و من نی
چون نسوزم که شعله را ببرم
سیلم اندر قفا و من خاشاک
کی بجا ماند از وجود اثرم
کشته نخلم پی رطب دهقان
حیرتم کاز چه مقل شد ثمرم
چیستم شبنمی برابر مهر
یا کتان در مقابل قمرم
هست هر سو بزه خدنگ قضا
نیست جز عشق در جهان سپرم
من نظر برنگیرمت از چشم
مژه چون تیر دوزد از نظرم
گرچه پرتم کند رقیب از کوه
وه که با دوست دست در کمرم
گوهر حب مرتضی دارم
تا نه پنداریم که بدگهرم
شاید آشفته ره برم بحرم
ره این بادیه که می سپرم
رهروان مژده ای که بیخبرم
همچو یوسف فتاده ام در چاه
گو به یعقوب تا رسد پسرم
گفتمش چو نی ایدل مجروح
گفت بستر بود زمشک ترم
چون توانم گریختن از برق
منکه در آشیان بود شررم
نفس سرکش چو آتش و من نی
چون نسوزم که شعله را ببرم
سیلم اندر قفا و من خاشاک
کی بجا ماند از وجود اثرم
کشته نخلم پی رطب دهقان
حیرتم کاز چه مقل شد ثمرم
چیستم شبنمی برابر مهر
یا کتان در مقابل قمرم
هست هر سو بزه خدنگ قضا
نیست جز عشق در جهان سپرم
من نظر برنگیرمت از چشم
مژه چون تیر دوزد از نظرم
گرچه پرتم کند رقیب از کوه
وه که با دوست دست در کمرم
گوهر حب مرتضی دارم
تا نه پنداریم که بدگهرم
شاید آشفته ره برم بحرم
ره این بادیه که می سپرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
نیست راهی بحرم تا که مناجات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
چندیست که از زمزمه عشق خموشم
مطرب بزن آن پرده که چون نی بخروشم
خون میخورم و مهر خموشی بدهانم
وقتست که همچون خم لبریز بجوشم
لبریز چو شد خم زسرش باده بریزد
بیهوده باخفای تو ای عشق چه کوشم
تا زمزمه عشق تو در گوش خرد هست
این پند حکیمان همه باد است بگوشم
ساقی لب میگون تو کافیست بمستی
با هوش زدا چند بری عقلم و هوشم
پیغام تو دوش از دهن غیر شنیدم
بنگر که چو یک کاسه بود نیشم و نوشم
نه دوش بر دوش تو بد دست کش غیر
فریاد که امشب گذرد باز چو دوشم
گر باده فروشم نخرد دفتر اعمال
این دفتر باطل به که یا رب بفروشم
پندم چه دهی پند ندارد اثر ای شیخ
تا هوش بسر دارم پندت ننیوشم
آشفته بدل ذره از مهر علی هست
گر بار گناه دو جهان هست بدوشم
با مهر علی کس نشود زنجه زدوزخ
در گوش خوش این نکته همیخواند سروشم
مطرب بزن آن پرده که چون نی بخروشم
خون میخورم و مهر خموشی بدهانم
وقتست که همچون خم لبریز بجوشم
لبریز چو شد خم زسرش باده بریزد
بیهوده باخفای تو ای عشق چه کوشم
تا زمزمه عشق تو در گوش خرد هست
این پند حکیمان همه باد است بگوشم
ساقی لب میگون تو کافیست بمستی
با هوش زدا چند بری عقلم و هوشم
پیغام تو دوش از دهن غیر شنیدم
بنگر که چو یک کاسه بود نیشم و نوشم
نه دوش بر دوش تو بد دست کش غیر
فریاد که امشب گذرد باز چو دوشم
گر باده فروشم نخرد دفتر اعمال
این دفتر باطل به که یا رب بفروشم
پندم چه دهی پند ندارد اثر ای شیخ
تا هوش بسر دارم پندت ننیوشم
آشفته بدل ذره از مهر علی هست
گر بار گناه دو جهان هست بدوشم
با مهر علی کس نشود زنجه زدوزخ
در گوش خوش این نکته همیخواند سروشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
مگو که شرح فراق تو را شماره نکردم
شبی نشد که کناری پر از ستاره نکردم
غریق بحر و خود مستحق طوفانم
چرا که از نم چشمان تر کناره نکردم
زچاک سینه عیان است مرغ دل بنگر
مگو که جامه جان از غم تو پاره نکردم
طبیب عشق چه خوش گفت با مریضان دوش
که گفت درد دل خوش را که چاره نکردم
نرفته لذت قربان شدن مرا از کام
دریغ و درد که جانرا فدا دوباره نکردم
هزار آیت غم دیده ام از این سودا
مگر بمصحف روی تو استخاره نکردم
چه پرسی از من بیدل که چاه یوسف کو
مگر بسیب زنخدان تو اشاره نکردم
غمم زکشته شدن نیست این غمم گشته
که از چه دردم کشتن تو را نظاره نکردم
صنم پرست نه آشفته و ندیده صمد را
بجز بمظهر حق مرتضی اشاره نکردم
مگیر خرده که زنار و سبحه بگسستم
ولیک رشته مهر و وفات پاره نکردم
زسیل اشک نشاید نشاند آتش دل را
که آب شور زدم چاره شراره نکردم
شبی نشد که کناری پر از ستاره نکردم
غریق بحر و خود مستحق طوفانم
چرا که از نم چشمان تر کناره نکردم
زچاک سینه عیان است مرغ دل بنگر
مگو که جامه جان از غم تو پاره نکردم
طبیب عشق چه خوش گفت با مریضان دوش
که گفت درد دل خوش را که چاره نکردم
نرفته لذت قربان شدن مرا از کام
دریغ و درد که جانرا فدا دوباره نکردم
هزار آیت غم دیده ام از این سودا
مگر بمصحف روی تو استخاره نکردم
چه پرسی از من بیدل که چاه یوسف کو
مگر بسیب زنخدان تو اشاره نکردم
غمم زکشته شدن نیست این غمم گشته
که از چه دردم کشتن تو را نظاره نکردم
صنم پرست نه آشفته و ندیده صمد را
بجز بمظهر حق مرتضی اشاره نکردم
مگیر خرده که زنار و سبحه بگسستم
ولیک رشته مهر و وفات پاره نکردم
زسیل اشک نشاید نشاند آتش دل را
که آب شور زدم چاره شراره نکردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
بجانت ای جوان کز جان خویشت دوست تر دارم
نپنداری که سر با تیغ از پای تو بردارم
من ای شیرین پسر رو از تو بردارم غلط حاشا
برنج باد زن سازم که سودای شکر دارم
مرا منع نظر ناصح مکن از منظر خوبان
که من این دین و دل را وقف بر تیر نظر دارم
اگر چه صد خطر اندر بیابان حجاز آمد
بشوق طوف کعبه زآن خطرها کی حذر دارم
خبر از من چه میگیری که در هجرش چها دیدی
که من مستغرق اویم کجا از خود خبر دارم
تو خفته شب همه شب سرخوش اندر بستر راحت
ببالینت چو شمع اتش بجان من تا سحر دارم
چو با موی میانت دست خود خواهم کمر سازم
همه شب با خیال خویش دستی در کمر دارم
تو خورشید جهانتابی و بر هر جای میتابی
منم حربا کجا غیر از تو خورشید دگر دارم
مزن دستم بدل ترسم بسوزد آستین تو
که همچون سنگ آتش زن شررها در جگر دارم
مکن وحشی غزالم دوری از من رحم کن بر خود
که از آه سحر بس تیرهای کارگر دارم
گره شد در دلم آهی که گر آید برون ناگه
زتأثیرش همه کون و مکان از جای بردارم
بزن تو نوبت صلح و بنه جنگ و جدل یکسو
که بهر دادخواهی رو بشاه دادگر دارم
امیر مشرق و مغرب علی ابن ابیطالب
که پیش تیغ فتنه از ولای او سپر دارم
نخواهم خفتن آشفته زسودای سر زلفش
که شب از خار مژگان بردو دیده نیشتر دارم
نپنداری که سر با تیغ از پای تو بردارم
من ای شیرین پسر رو از تو بردارم غلط حاشا
برنج باد زن سازم که سودای شکر دارم
مرا منع نظر ناصح مکن از منظر خوبان
که من این دین و دل را وقف بر تیر نظر دارم
اگر چه صد خطر اندر بیابان حجاز آمد
بشوق طوف کعبه زآن خطرها کی حذر دارم
خبر از من چه میگیری که در هجرش چها دیدی
که من مستغرق اویم کجا از خود خبر دارم
تو خفته شب همه شب سرخوش اندر بستر راحت
ببالینت چو شمع اتش بجان من تا سحر دارم
چو با موی میانت دست خود خواهم کمر سازم
همه شب با خیال خویش دستی در کمر دارم
تو خورشید جهانتابی و بر هر جای میتابی
منم حربا کجا غیر از تو خورشید دگر دارم
مزن دستم بدل ترسم بسوزد آستین تو
که همچون سنگ آتش زن شررها در جگر دارم
مکن وحشی غزالم دوری از من رحم کن بر خود
که از آه سحر بس تیرهای کارگر دارم
گره شد در دلم آهی که گر آید برون ناگه
زتأثیرش همه کون و مکان از جای بردارم
بزن تو نوبت صلح و بنه جنگ و جدل یکسو
که بهر دادخواهی رو بشاه دادگر دارم
امیر مشرق و مغرب علی ابن ابیطالب
که پیش تیغ فتنه از ولای او سپر دارم
نخواهم خفتن آشفته زسودای سر زلفش
که شب از خار مژگان بردو دیده نیشتر دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
آنروز که از خواب عدم دیده گشودیم
جز دوست ندیدیم و دگر باره غنودیم
بیدار دل آن کاو که بیاد تو کند خواب
ما چشم بغوغای رقیب از چه گشودیم
سرگشته چو گوئیم از آن در خم چوگان
کز روز ازل گوی زمیدان بربودیم
از رهزنی دیو طبیعت بود عاری
بر خاک در میکده گر جبهه نسودیم
زین آمدن و رفتن ما تا چه اثر ماند
رفتیم چو از دایره گوئی که نبودیم
ما همچو حبابیم در این قلزم مواج
یعنی همگی فرع بر آن اصل وجودیم
جامی بده ای ساقی مستان که بمستی
گوئیم کیانیم و که هستیم و که بودیم
خاریم از آن گلشن انباشته از گل
در آتش افروخته طور چو دودیم
در آئینه دل بجز از عین علی نیست
آشفته تو هشدار که در عین شهودیم
ما غیر بدی هیچ نکردیم ولیکن
از هر طرفی وصف عطای تو شنودیم
سرمایه نداریم جز امید بعفوت
خورسند باین توشه نه از آنچه درودیم
جز دوست ندیدیم و دگر باره غنودیم
بیدار دل آن کاو که بیاد تو کند خواب
ما چشم بغوغای رقیب از چه گشودیم
سرگشته چو گوئیم از آن در خم چوگان
کز روز ازل گوی زمیدان بربودیم
از رهزنی دیو طبیعت بود عاری
بر خاک در میکده گر جبهه نسودیم
زین آمدن و رفتن ما تا چه اثر ماند
رفتیم چو از دایره گوئی که نبودیم
ما همچو حبابیم در این قلزم مواج
یعنی همگی فرع بر آن اصل وجودیم
جامی بده ای ساقی مستان که بمستی
گوئیم کیانیم و که هستیم و که بودیم
خاریم از آن گلشن انباشته از گل
در آتش افروخته طور چو دودیم
در آئینه دل بجز از عین علی نیست
آشفته تو هشدار که در عین شهودیم
ما غیر بدی هیچ نکردیم ولیکن
از هر طرفی وصف عطای تو شنودیم
سرمایه نداریم جز امید بعفوت
خورسند باین توشه نه از آنچه درودیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
برآ زجامه نیل ای نگار سیم اندام
که شد مهی که در او بود جشن و عیش حرام
بود ربیع نخستین و ماه عیش و طرب
بپوش جامه گلگون بدور افکن جام
غزل سرای و نواسنج و بذله گوی و بچم
بسوز عود و بزن رود و باده می آشام
می مغانه چه حاجت که خانگی است شراب
بیار از آن لب و چشمم تو شکر و بادام
بنوش باده و سرخوش شو و برآی برقص
که سرو و ماه بمانند از قعود وقیام
بخوان مدیح علی از زبان آشفته
که تا کنم در مکنون تو را نثار کلام
صله اگر طلبد از تو طبع مدح گذار
ببوسه زآن دهنش ساز شاد و شیرین کام
که شد مهی که در او بود جشن و عیش حرام
بود ربیع نخستین و ماه عیش و طرب
بپوش جامه گلگون بدور افکن جام
غزل سرای و نواسنج و بذله گوی و بچم
بسوز عود و بزن رود و باده می آشام
می مغانه چه حاجت که خانگی است شراب
بیار از آن لب و چشمم تو شکر و بادام
بنوش باده و سرخوش شو و برآی برقص
که سرو و ماه بمانند از قعود وقیام
بخوان مدیح علی از زبان آشفته
که تا کنم در مکنون تو را نثار کلام
صله اگر طلبد از تو طبع مدح گذار
ببوسه زآن دهنش ساز شاد و شیرین کام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
مطرب چه پرده زد که زپرده برآمدیم
چون شمع بهر دادن جان باسر آمدیم
رندان وزاهدان بهم آمیخته زوجد
بی پا و سر تمام زیکدر درآمدیم
در آب آتشین می عشق جمله غرق
گوئی سمندریم که در آذر آمدیم
ما از نوای عشق و می شوق سرخوشیم
در وجد نه زساز و می و مزمر آمدیم
تا ارتفاع از قدح و می گرفته ایم
حاکم بچار ما در و هفت اختر آمدیم
ما را شکر دهد زنی خامه شعر تر
در این چمن چو بید اگر بی بر آمدیم
آشفته است و وجدی و هم مشربان خاص
با یک زبان بمدحت حیدر درآمدیم
چون شمع بهر دادن جان باسر آمدیم
رندان وزاهدان بهم آمیخته زوجد
بی پا و سر تمام زیکدر درآمدیم
در آب آتشین می عشق جمله غرق
گوئی سمندریم که در آذر آمدیم
ما از نوای عشق و می شوق سرخوشیم
در وجد نه زساز و می و مزمر آمدیم
تا ارتفاع از قدح و می گرفته ایم
حاکم بچار ما در و هفت اختر آمدیم
ما را شکر دهد زنی خامه شعر تر
در این چمن چو بید اگر بی بر آمدیم
آشفته است و وجدی و هم مشربان خاص
با یک زبان بمدحت حیدر درآمدیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
مطرب تو راه میزنی از ساز دلکشم
ساقی صفا دهد زمی صاف بیغشم
تا تن زآب میکده عشق شسته ام
ماهی صفت در آب و سمندر در آتشم
مردم همه زدید پری در جنون و من
دیوانه از ندیدن ماه پریوشم
احرام طوف حج خرابات بسته ام
شاید اگر ببال ملک بسته مفرشم
گفتم بزلف او زچه ای بیقرار گفت
در آتشم معلق از آنرو مشوشم
ساقی شراب مجلسیان را بده که من
از چشم مست و باده لعل تو سرخوشم
گوئی که جانم از تن افسرده میرود
هرگه زسینه ناوک دلدوز میکشم
خالم کجا زششدر حیرت برون برد
آورده چون حریف دغل باز در ششم
خواهم شدن بکون و مکان آستین فشان
آشفته وار گر قدح عشق در کشم
گفتی گناهکاری و آتش مقام تست
مداح حیدرم تو مترسان زآتشم
ساقی صفا دهد زمی صاف بیغشم
تا تن زآب میکده عشق شسته ام
ماهی صفت در آب و سمندر در آتشم
مردم همه زدید پری در جنون و من
دیوانه از ندیدن ماه پریوشم
احرام طوف حج خرابات بسته ام
شاید اگر ببال ملک بسته مفرشم
گفتم بزلف او زچه ای بیقرار گفت
در آتشم معلق از آنرو مشوشم
ساقی شراب مجلسیان را بده که من
از چشم مست و باده لعل تو سرخوشم
گوئی که جانم از تن افسرده میرود
هرگه زسینه ناوک دلدوز میکشم
خالم کجا زششدر حیرت برون برد
آورده چون حریف دغل باز در ششم
خواهم شدن بکون و مکان آستین فشان
آشفته وار گر قدح عشق در کشم
گفتی گناهکاری و آتش مقام تست
مداح حیدرم تو مترسان زآتشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
خبرت هست که چون با تو در آمیخته ام
با تو پیوسته زعالم همه بگسیخته ام
نقد دل گمشده در خاک در تو زازل
بیهده خاک سر کوی بتان بیخته ام
مرغ دل در خم زلفت نه کنون منزل کرد
آشیانی است که طرحش زازل ریخته ام
همه شب هم نفس مرغ شب آویزم من
عجبی نیست که در زلف تو آویخته ام
تا حوادث نبرد ره بمن طعن رقیب
بدر میکده رحمت بگریخته ام
دست حق آنکه پی تفرقه اهل هوس
تیغش آشفته بصد جهد برآهیخته ام
یا علی دست مرا گیر که از خلق جهان
همه بگریخته در دامنت آویخته ام
با تو پیوسته زعالم همه بگسیخته ام
نقد دل گمشده در خاک در تو زازل
بیهده خاک سر کوی بتان بیخته ام
مرغ دل در خم زلفت نه کنون منزل کرد
آشیانی است که طرحش زازل ریخته ام
همه شب هم نفس مرغ شب آویزم من
عجبی نیست که در زلف تو آویخته ام
تا حوادث نبرد ره بمن طعن رقیب
بدر میکده رحمت بگریخته ام
دست حق آنکه پی تفرقه اهل هوس
تیغش آشفته بصد جهد برآهیخته ام
یا علی دست مرا گیر که از خلق جهان
همه بگریخته در دامنت آویخته ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
منم آن نهال بی بر که زعشق برگرفتم
چه غم ار چه نخل سینا همه بر شرر گرفتم
بخدنگ غمزه دیدم نظر بخست بستی
بجهان به هر چه جز تست در نظر گرفتم
بهوای عشق و خاک در میکده مقیمم
چه عجب کز آب و آتش بجهان اثر گرفتم
زرموز عشق صادق چه عجب کنی حکیما
که بجذبه محبت پسر از پدر گرفتم
تو عزیز مصر حسنی و مراست دیده بر تو
هم اگر چه پیر کنعان همه را پسر گرفتم
غم تو خریده بر جان و نثار کردمت سر
نه که داده یوسف از دست و بهاش زر گرفتم
بجز از مدیح حیدر نزدم رقم بدفتر
چه عجب کنی که آفاق بشعر تر گرفتم
زسگان کویش آشفته قلاده وام کردم
که زیمن او زقیصر کله و کمر گرفتم
چه غم ار چه نخل سینا همه بر شرر گرفتم
بخدنگ غمزه دیدم نظر بخست بستی
بجهان به هر چه جز تست در نظر گرفتم
بهوای عشق و خاک در میکده مقیمم
چه عجب کز آب و آتش بجهان اثر گرفتم
زرموز عشق صادق چه عجب کنی حکیما
که بجذبه محبت پسر از پدر گرفتم
تو عزیز مصر حسنی و مراست دیده بر تو
هم اگر چه پیر کنعان همه را پسر گرفتم
غم تو خریده بر جان و نثار کردمت سر
نه که داده یوسف از دست و بهاش زر گرفتم
بجز از مدیح حیدر نزدم رقم بدفتر
چه عجب کنی که آفاق بشعر تر گرفتم
زسگان کویش آشفته قلاده وام کردم
که زیمن او زقیصر کله و کمر گرفتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
سر قدم کردم زشوق و دست از پا میکشم
در رهت ای کعبه کی منت زاینها میکشم
منکه از بحرین دیده دامن پر گوهر است
کی کجا منت زغواص و زدریا میکشم
ذره ام اما برقص اندر هوای آفتاب
نیستم خفاش تا حسرت زحربا میکشم
ای نسیم صبح اگر از آن سر کو میرسی
خاک راهت سرمه وش در چشم مینا میکشم
نیستم دیوانه تا نشناسم از اغیار یار
خویش را مجنون صفت در کوی لیلا میکشم
تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سودای عشق
رخت خود آخر از این سودا بصحرا میکشم
آنچه وامق دیده و فرهاد و مجنون در جهان
من بدوش اندر غمت این بار تنها میکشم
گفت لعلت روح بخشم از تبسم چون مسیح
گفت خطت من بخون خلق طغرا میکشم
لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ
تا نگوئی من زعشقت ناله بیجا میکشم
هر که تخم افشاند امروز و کند فردا درو
من ندارم تخمی و خجلت زفردا میکشم
لاجرم آشفته ام درویش مداح علی
خویش را در سایه ایوان مولا میکشم
در رهت ای کعبه کی منت زاینها میکشم
منکه از بحرین دیده دامن پر گوهر است
کی کجا منت زغواص و زدریا میکشم
ذره ام اما برقص اندر هوای آفتاب
نیستم خفاش تا حسرت زحربا میکشم
ای نسیم صبح اگر از آن سر کو میرسی
خاک راهت سرمه وش در چشم مینا میکشم
نیستم دیوانه تا نشناسم از اغیار یار
خویش را مجنون صفت در کوی لیلا میکشم
تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سودای عشق
رخت خود آخر از این سودا بصحرا میکشم
آنچه وامق دیده و فرهاد و مجنون در جهان
من بدوش اندر غمت این بار تنها میکشم
گفت لعلت روح بخشم از تبسم چون مسیح
گفت خطت من بخون خلق طغرا میکشم
لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ
تا نگوئی من زعشقت ناله بیجا میکشم
هر که تخم افشاند امروز و کند فردا درو
من ندارم تخمی و خجلت زفردا میکشم
لاجرم آشفته ام درویش مداح علی
خویش را در سایه ایوان مولا میکشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
نار ابراهیم شد نور کلیم
کرد حادث یار اطوار قدیم
عرش شد لوح و قلم کرسی وامر
کن رقم زد شد عیان نار و نعیم
نقطه شد وانگه الف بر صفحه راست
باشد و تا دال و ذال خاوجیم
زر شد اندر کان و گوهر در صدف
جلوگر شد باز در سیمای سیم
بتکده شد سجده گاه برهمن
کعبه و زمزم شده رکن حطیم
علم الاسماء بر آدم بخواند
پس شهابی گشت بر دیو رجیم
بحر طوفان خیز شد عالم گرفت
نوح کشتی ساز شد بر رفع بیم
روح شد اندر دم عیسی دمید
تا روان بخشید بر عظم رمیم
جبرئیل و حامل اسرار شد
تا باحمد برد پیغام رحیم
احمد مرسل شد و معراج یافت
شد بخلوتگاه اوادنی مقیم
مرتضی شد پرده دار سر حق
با نبی هم کاسه بر خوان کریم
هفت اگر شد کوکب افلاکیان
چارده شد کوکب عرش عظیم
جمله را فرمان برد از جان و دل
هر که باشد بر صراط مستقیم
خاصه مهدی قائم آخر زمان
کز وجود اوست چار ارکان قویم
ای ولی حق امام راستان
داد تو داده مرا طبع سلیم
وارهان آشفته ات را از سؤال
تا بتابد رخ از این مشتی لئیم
مظهر اللهی و عبداللهیم
غیر از این استغفرالله العظیم
کرد حادث یار اطوار قدیم
عرش شد لوح و قلم کرسی وامر
کن رقم زد شد عیان نار و نعیم
نقطه شد وانگه الف بر صفحه راست
باشد و تا دال و ذال خاوجیم
زر شد اندر کان و گوهر در صدف
جلوگر شد باز در سیمای سیم
بتکده شد سجده گاه برهمن
کعبه و زمزم شده رکن حطیم
علم الاسماء بر آدم بخواند
پس شهابی گشت بر دیو رجیم
بحر طوفان خیز شد عالم گرفت
نوح کشتی ساز شد بر رفع بیم
روح شد اندر دم عیسی دمید
تا روان بخشید بر عظم رمیم
جبرئیل و حامل اسرار شد
تا باحمد برد پیغام رحیم
احمد مرسل شد و معراج یافت
شد بخلوتگاه اوادنی مقیم
مرتضی شد پرده دار سر حق
با نبی هم کاسه بر خوان کریم
هفت اگر شد کوکب افلاکیان
چارده شد کوکب عرش عظیم
جمله را فرمان برد از جان و دل
هر که باشد بر صراط مستقیم
خاصه مهدی قائم آخر زمان
کز وجود اوست چار ارکان قویم
ای ولی حق امام راستان
داد تو داده مرا طبع سلیم
وارهان آشفته ات را از سؤال
تا بتابد رخ از این مشتی لئیم
مظهر اللهی و عبداللهیم
غیر از این استغفرالله العظیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
از دهان تو حدیثی چو بوهم اندیشم
عقده نقطه موهوم شود حل پیشم
تا زابروی کجش یافته ام خط امان
از کجیهای تو ای چرخ کجا اندیشم
گر بود ساقی ما بر سر پیمان الست
من به پیمانه کشی از همه مستان پیشم
شاید از کیش زچرخم پی قربان آرند
زانکه قربانی تو ای بت کافر کیشم
تاج سر خاک رهت کسوت من مهر رخت
در طریقت عجبی نیست اگر درویشم
من و بوسیدن نوشین لب به از عسلست
که چو زنبور زنند از همه جانب نیشم
منکه از ناوک خونریز نظر مجروحم
آه از آن روز که بهبود پذیرد ریشم
بر درت طوق بگردن رسد آشفته شها
که سگانت بشمارند زلطف از خویشم
دشت پرگرگ بود مرتعم ایدست خدا
تو بر آن گله شبانی و منت آن میشم
عقده نقطه موهوم شود حل پیشم
تا زابروی کجش یافته ام خط امان
از کجیهای تو ای چرخ کجا اندیشم
گر بود ساقی ما بر سر پیمان الست
من به پیمانه کشی از همه مستان پیشم
شاید از کیش زچرخم پی قربان آرند
زانکه قربانی تو ای بت کافر کیشم
تاج سر خاک رهت کسوت من مهر رخت
در طریقت عجبی نیست اگر درویشم
من و بوسیدن نوشین لب به از عسلست
که چو زنبور زنند از همه جانب نیشم
منکه از ناوک خونریز نظر مجروحم
آه از آن روز که بهبود پذیرد ریشم
بر درت طوق بگردن رسد آشفته شها
که سگانت بشمارند زلطف از خویشم
دشت پرگرگ بود مرتعم ایدست خدا
تو بر آن گله شبانی و منت آن میشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
زبسکه مهر تو آمیخته بجان و تنم
توئی ندانم یا من درون پیرهنم
نهفته سوز غمت بسکه همچو جان بتنم
چو شمع شعله برآید زچاک پیرهنم
زخاک کوی تو گر بوئی آردم دم صبح
زآب خضر و دم روح قدس دم نزنم
زشور آن لب شیرین چو در حدیث آیم
نمک بریزد و شکر مدام از دهنم
بیاد تو بلحد خضر زنده و جاوید
بجامه غافل از تو چو مرده در کفنم
هوای زلف تو خونم زبس بسوخت بجسم
کنند مشک زخونم که آهوی ختنم
مرا که شوق تو چون کهربا زجابر کند
بروز عشق بسی کوهها زجا بکنم
به بهشت نشد گر نصیب من غم نیست
بدست آمده زاهد چو سیب آن ذقنم
عجب مدار که چون خس بسوخت خرمن غم
که من بگلشن تو مرغ آتشین سخنم
دلم بشام غریبان زلف تو خو کرد
بدان صفت که فراموش گشته از وطنم
اگر چه رند و قدح خوار و مستم آشفته
بدین خوشم که سنگ آستان بوالحسنم
ریمن بندگی شاه اینک اندر طوس
زبندگان شما خوان خسرو زمنم
مهین سلاله شه نایب الایاله راد
که با وجود کف او زبحر دم نزنم
توئی ندانم یا من درون پیرهنم
نهفته سوز غمت بسکه همچو جان بتنم
چو شمع شعله برآید زچاک پیرهنم
زخاک کوی تو گر بوئی آردم دم صبح
زآب خضر و دم روح قدس دم نزنم
زشور آن لب شیرین چو در حدیث آیم
نمک بریزد و شکر مدام از دهنم
بیاد تو بلحد خضر زنده و جاوید
بجامه غافل از تو چو مرده در کفنم
هوای زلف تو خونم زبس بسوخت بجسم
کنند مشک زخونم که آهوی ختنم
مرا که شوق تو چون کهربا زجابر کند
بروز عشق بسی کوهها زجا بکنم
به بهشت نشد گر نصیب من غم نیست
بدست آمده زاهد چو سیب آن ذقنم
عجب مدار که چون خس بسوخت خرمن غم
که من بگلشن تو مرغ آتشین سخنم
دلم بشام غریبان زلف تو خو کرد
بدان صفت که فراموش گشته از وطنم
اگر چه رند و قدح خوار و مستم آشفته
بدین خوشم که سنگ آستان بوالحسنم
ریمن بندگی شاه اینک اندر طوس
زبندگان شما خوان خسرو زمنم
مهین سلاله شه نایب الایاله راد
که با وجود کف او زبحر دم نزنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ایکه بجاه و منزلت ره نبرد خیال من
از خم زلف مو بمو باز بپرس حال من
ناله زیر و بم کشم تا که رسد بگوش تو
تا که چو چنگ میدهد زلف تو گوشمال من
عید کنند خلق اگر در مه روزه از هلال
عید منست روی تو ابروی تو هلال من
زهره بمشتری قران گرچه بسی کند ولی
سعد نه تا نشد به تو نوبت اتصال من
راند بکام دشمنان دوست مر او ریخت خون
گو بنشین و عیش کن دشمن بدسگال من
گفتم جان بکف روم تا که بدستش آورم
وصل تو محتمل نشد با همه احتمال من
آشفته آفتاب را سجده مکن که گویدم
عکس علی عیان شود زآینه جمال من
از خم زلف مو بمو باز بپرس حال من
ناله زیر و بم کشم تا که رسد بگوش تو
تا که چو چنگ میدهد زلف تو گوشمال من
عید کنند خلق اگر در مه روزه از هلال
عید منست روی تو ابروی تو هلال من
زهره بمشتری قران گرچه بسی کند ولی
سعد نه تا نشد به تو نوبت اتصال من
راند بکام دشمنان دوست مر او ریخت خون
گو بنشین و عیش کن دشمن بدسگال من
گفتم جان بکف روم تا که بدستش آورم
وصل تو محتمل نشد با همه احتمال من
آشفته آفتاب را سجده مکن که گویدم
عکس علی عیان شود زآینه جمال من