عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
ایکه شد ما در فکرت پی وصف تو عقیم
عقل در معرفت ذات تو چون رای سقیم
سر من قابل فتراک کمند تو نبود
لاجرم در سم گلگون تو کردم تسلیم
مرغ شب گر بتواند صفت مهر منیر
ره سوی کنه کمال تو برد وهم حکیم
غمزه از جا ببرد خلق و گرنه این کار
ناید از نرگس مکحول و زابروی و سیم
تا که آن لعل سخن گوی تو آمد بحدیث
شده از گفته تو حادث اسرار قدیم
عقل در پرده عشاق ندارد راهی
پرده عصمت کبری ندرد دیو رجیم
ایشه ملک حقیقت علی ای معنی عشق
که بود عقل بخاک سر کوی تو مقیم
شاید آشفته زحب تو درآید به بهشت
داخل خلد نشد جز سگ اصحاب رقیم
عقل در معرفت ذات تو چون رای سقیم
سر من قابل فتراک کمند تو نبود
لاجرم در سم گلگون تو کردم تسلیم
مرغ شب گر بتواند صفت مهر منیر
ره سوی کنه کمال تو برد وهم حکیم
غمزه از جا ببرد خلق و گرنه این کار
ناید از نرگس مکحول و زابروی و سیم
تا که آن لعل سخن گوی تو آمد بحدیث
شده از گفته تو حادث اسرار قدیم
عقل در پرده عشاق ندارد راهی
پرده عصمت کبری ندرد دیو رجیم
ایشه ملک حقیقت علی ای معنی عشق
که بود عقل بخاک سر کوی تو مقیم
شاید آشفته زحب تو درآید به بهشت
داخل خلد نشد جز سگ اصحاب رقیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
ما زازل رند و مست و باده پرستیم
بر در میخانه الست بنشستیم
سبحه و زنار را کمند بریدیم
توبه و پیمانه را بهم بشکستیم
مغبچه گان می بکف زمزمه گویند
مژده که ما ماه آفتاب بدستیم
سلسله زلف یارتا که کشیدیم
قید علایق زاین و آن بگسستیم
زآتش مستی بسوخت خرمن هستی
دوست بدست آمد و زخویش برستیم
مطرب مجلش مکش نوا که خرابیم
ساقی مهوش مده شراب که مستیم
این خوشم آمد زقدسیان که بگفتند
عرش سریریم لیک پیش تو پستیم
عاشق تو شبنم است و عشق تو خورشید
تهمت بیجا بما مبند که هستیم
زلف تو آشفته را کمند جنون شد
تا که نگویند ما زبند تو جستیم
شاهد بزم ازل خطیب سلونی
آنکه بعهد ارادتش زالستیم
گرچه برآمد هزار دست بدستان
عهد بجز دست کردگار نبستیم
بر در میخانه الست بنشستیم
سبحه و زنار را کمند بریدیم
توبه و پیمانه را بهم بشکستیم
مغبچه گان می بکف زمزمه گویند
مژده که ما ماه آفتاب بدستیم
سلسله زلف یارتا که کشیدیم
قید علایق زاین و آن بگسستیم
زآتش مستی بسوخت خرمن هستی
دوست بدست آمد و زخویش برستیم
مطرب مجلش مکش نوا که خرابیم
ساقی مهوش مده شراب که مستیم
این خوشم آمد زقدسیان که بگفتند
عرش سریریم لیک پیش تو پستیم
عاشق تو شبنم است و عشق تو خورشید
تهمت بیجا بما مبند که هستیم
زلف تو آشفته را کمند جنون شد
تا که نگویند ما زبند تو جستیم
شاهد بزم ازل خطیب سلونی
آنکه بعهد ارادتش زالستیم
گرچه برآمد هزار دست بدستان
عهد بجز دست کردگار نبستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
تا که در حلقه زلف تو پناهی داریم
با همه سلسله ی ربطی و راهی داریم
بجز از مرتع حسنت نکند دل خوش جای
تا که از سبزه خط مهر و گیاهی داریم
ما همه یوسف مصرغم عشقیم و براه
جز زنخدان تو مپندار که چاهی داریم
ترک چشم تو بقلب دل عشاق چو زد
گفت این فتح زبرگشته سپاهی داریم
لشکر غمزه خوبان نکند رخنه در او
تا که در کشور دل همچو تو شاهی داریم
نگه مست تو از کعبه بدیرم افکند
این همه مرتبه از نیم نگاهی داریم
گفت از آه سر زلف من آشفته شده
تو مپندار که ما قوت آهی داریم
لاله آشفته چو من زآن خم مو دلخون است
هر دو در سینه نهان داغ سیاهی داریم
تا که خاک در کریاس علی افسر ماست
کی سر افسری و فکر کلاهی داریم
با همه سلسله ی ربطی و راهی داریم
بجز از مرتع حسنت نکند دل خوش جای
تا که از سبزه خط مهر و گیاهی داریم
ما همه یوسف مصرغم عشقیم و براه
جز زنخدان تو مپندار که چاهی داریم
ترک چشم تو بقلب دل عشاق چو زد
گفت این فتح زبرگشته سپاهی داریم
لشکر غمزه خوبان نکند رخنه در او
تا که در کشور دل همچو تو شاهی داریم
نگه مست تو از کعبه بدیرم افکند
این همه مرتبه از نیم نگاهی داریم
گفت از آه سر زلف من آشفته شده
تو مپندار که ما قوت آهی داریم
لاله آشفته چو من زآن خم مو دلخون است
هر دو در سینه نهان داغ سیاهی داریم
تا که خاک در کریاس علی افسر ماست
کی سر افسری و فکر کلاهی داریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چون خال هندوی تو بر آتش نشسته ایم
سوزان ولیک تازه و تر خوش نشسته ایم
برد و سلام خواند بر او جبرئیل عشق
در باغ چون خلیل و بر آتش نشسته ایم
رد و قبول در کف صورت نگار و ما
چو لعبتی بکاخ منقش نشسته ایم
عشق تو آتشی است پی امتحان و ما
اندر خلاص چون زر بیغش نشسته ایم
مست شراب رنجه زدرد سر خمار
ما از شراب عشق تو سر خوش نشسته ایم
قومی کنند بر سر دنیای دون نزاع
ما فارغ از نزاع و کشاکش نشسته ایم
آشفتگی ما چو زسودای زلف تست
مجموع خاطریم و مشوش نشسته ایم
تارایض است مهر علی چرخ رام ماست
نشکفت اگر بتوسن سرکش نشسته ایم
ما زرنه ایم لیک خود از معدن زریم
پهلوی زرناب چو مرقش نشسته ایم
سوزان ولیک تازه و تر خوش نشسته ایم
برد و سلام خواند بر او جبرئیل عشق
در باغ چون خلیل و بر آتش نشسته ایم
رد و قبول در کف صورت نگار و ما
چو لعبتی بکاخ منقش نشسته ایم
عشق تو آتشی است پی امتحان و ما
اندر خلاص چون زر بیغش نشسته ایم
مست شراب رنجه زدرد سر خمار
ما از شراب عشق تو سر خوش نشسته ایم
قومی کنند بر سر دنیای دون نزاع
ما فارغ از نزاع و کشاکش نشسته ایم
آشفتگی ما چو زسودای زلف تست
مجموع خاطریم و مشوش نشسته ایم
تارایض است مهر علی چرخ رام ماست
نشکفت اگر بتوسن سرکش نشسته ایم
ما زرنه ایم لیک خود از معدن زریم
پهلوی زرناب چو مرقش نشسته ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
وقتی زفراق رنجه بودم
صبر دل خسته آزمودم
دیدم سر عاشقان کنی گوی
منهم بهوس سری نمودم
خوش آنکه بکار زار عشقت
چوگان تو همچو گو ربودم
از شور لب تو تلخ کامم
وانگشت بر آن نمک نسودم
کام دل خویشتن گرفتم
دشنامی از آن دهن شنودم
صد حکمت اگر بیارمت پیش
چون تو نپسندیش چه سودم
نازد بحرم اگر کبوتر
من پر بحریم تو گشودم
دیریست که عشق نقش جان است
حاشا که رود زسینه زودم
آتشکده شد فسرده و عشق
آتشکده ساخته زدودم
آشفته زخاک میکشان است
هم خاک شوم چنانکه بودم
در جلد سگان تو شدم دوش
بر رتبه خویش میفزودم
نساج غم تو بافت ما را
از مهر علیست تار و پودم
صبر دل خسته آزمودم
دیدم سر عاشقان کنی گوی
منهم بهوس سری نمودم
خوش آنکه بکار زار عشقت
چوگان تو همچو گو ربودم
از شور لب تو تلخ کامم
وانگشت بر آن نمک نسودم
کام دل خویشتن گرفتم
دشنامی از آن دهن شنودم
صد حکمت اگر بیارمت پیش
چون تو نپسندیش چه سودم
نازد بحرم اگر کبوتر
من پر بحریم تو گشودم
دیریست که عشق نقش جان است
حاشا که رود زسینه زودم
آتشکده شد فسرده و عشق
آتشکده ساخته زدودم
آشفته زخاک میکشان است
هم خاک شوم چنانکه بودم
در جلد سگان تو شدم دوش
بر رتبه خویش میفزودم
نساج غم تو بافت ما را
از مهر علیست تار و پودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
تا چه شکوه بود از اختر نامسعودم
که به تعداد سگان در شه معدودم
گرچه بردیم بسی رنج زایام فراق
برد در کوی ایاز عاقبت محمودم
لله الحمد که در کوی مغان معتبرم
اگر از خانقه و کعبه دلا مردودم
نکنم طوف حرم رخ ننهم سوی کنشت
با تو سازم که از این هر دو توئی مقصودم
جلوه نور تو بر سجده آدم سبب است
من هم از پرتو مهرت بملک مسجودم
بی تو گر عمر خضر میدهدم معدومم
ور شوم در تو فنا در دو جهان موجودم
منت از دیده ندارم پی دیدار بتان
منکه شاهد بود از پرده دل مشهودم
تا مبادا که کند در تو اثر آتش من
سوختم از تو نهان تا که نه بینی دودم
رنگ می کی رود از جامه مرا ای زاهد
کاز ازل خرقه تن بوده شراب آلودم
بافت در کارگه عشق تو نساج مرا
از ولای تو و اولاد تو تار و پودم
بعد از این چهره نسایم بدری آشفته
که بخاک درشه جبهه طاعت سودم
که به تعداد سگان در شه معدودم
گرچه بردیم بسی رنج زایام فراق
برد در کوی ایاز عاقبت محمودم
لله الحمد که در کوی مغان معتبرم
اگر از خانقه و کعبه دلا مردودم
نکنم طوف حرم رخ ننهم سوی کنشت
با تو سازم که از این هر دو توئی مقصودم
جلوه نور تو بر سجده آدم سبب است
من هم از پرتو مهرت بملک مسجودم
بی تو گر عمر خضر میدهدم معدومم
ور شوم در تو فنا در دو جهان موجودم
منت از دیده ندارم پی دیدار بتان
منکه شاهد بود از پرده دل مشهودم
تا مبادا که کند در تو اثر آتش من
سوختم از تو نهان تا که نه بینی دودم
رنگ می کی رود از جامه مرا ای زاهد
کاز ازل خرقه تن بوده شراب آلودم
بافت در کارگه عشق تو نساج مرا
از ولای تو و اولاد تو تار و پودم
بعد از این چهره نسایم بدری آشفته
که بخاک درشه جبهه طاعت سودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
باگه در ملک فقر سلطانیم
جان نثاران کوی جانانیم
شیوه ما بجز خطا نبود
گر ببخشی و گر کشی آنیم
ما پناهی در این جهان خراب
جز بکوی مغان نمیدانیم
گر بمیدان عشق بارد تیر
سر نخاریم و رخ نگردانیم
صوفی آسا بوقت وجد و سماع
آستین بر دون کون افشانیم
اوستادیم اهل دانش را
در دبستان عشق نادانیم
در گلستان تو نواسنجیم
تا بدانی هزار دستانیم
تا گلی همچو او بدست آریم
روز و شب در طواف بستانیم
خم نشینیم گر فلاطون وار
لیک در سر عشق حیرانیم
گو مده آب خضر جای شراب
جای اکسیر خاک نستانم
میتوان ترک خویش آشفته
لیک ما ترک عشق نتوانیم
هر چه کردیم غیر عشق بتان
بغرامت از او پشیمانیم
عشق همسایه است با واجب
تا نگوئی اسیر امکانیم
جان نثاران کوی جانانیم
شیوه ما بجز خطا نبود
گر ببخشی و گر کشی آنیم
ما پناهی در این جهان خراب
جز بکوی مغان نمیدانیم
گر بمیدان عشق بارد تیر
سر نخاریم و رخ نگردانیم
صوفی آسا بوقت وجد و سماع
آستین بر دون کون افشانیم
اوستادیم اهل دانش را
در دبستان عشق نادانیم
در گلستان تو نواسنجیم
تا بدانی هزار دستانیم
تا گلی همچو او بدست آریم
روز و شب در طواف بستانیم
خم نشینیم گر فلاطون وار
لیک در سر عشق حیرانیم
گو مده آب خضر جای شراب
جای اکسیر خاک نستانم
میتوان ترک خویش آشفته
لیک ما ترک عشق نتوانیم
هر چه کردیم غیر عشق بتان
بغرامت از او پشیمانیم
عشق همسایه است با واجب
تا نگوئی اسیر امکانیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
در سلسله آرد کاش آن زلف دلاویزم
تا شور دل شیدا زآن سلسله انگیزم
حلوای لبت گفتم کی دست دهد گفتا
موران چو هجوم آرند بر لعل شکرریزم
ساقی ز درم آمد با آتش سیاله
کافتاد از آن آتش در خرقه پرهیزم
گفتم به خم زلفش برگو به چه کارستی
گفتا به مه و خورشید من غالیه میبیزم
من صعوه مسکینم تو عربدهجو شاهین
با چون تو قویبازو کو قوه که بستیزم؟
از تیزی پیکانم حاشا که حذر باشد
تا رخنه به جان کرده تیر نظر تیزم
فرهاد تو شیرینم مجنون تو لیلایم
نه در هوس شکر چون خسرو پرویزم
سرو آمده در جولان گل سر زده در بستان
برخیز و گل افشان کن ای گلبن نوخیزم
در سلسلهای زد چنگ هر کس به تمنائی
من هم به تولائی در زلف تو آویزم
از مهر علی مستم ساقی چه دهی ساغر
چون باده صافی هست دردش ز چه آمیزم؟
از گرمی روز حشر نبود چو مفر کس را
در سایه تو ناچار بایست که بگریزم
تا شور دل شیدا زآن سلسله انگیزم
حلوای لبت گفتم کی دست دهد گفتا
موران چو هجوم آرند بر لعل شکرریزم
ساقی ز درم آمد با آتش سیاله
کافتاد از آن آتش در خرقه پرهیزم
گفتم به خم زلفش برگو به چه کارستی
گفتا به مه و خورشید من غالیه میبیزم
من صعوه مسکینم تو عربدهجو شاهین
با چون تو قویبازو کو قوه که بستیزم؟
از تیزی پیکانم حاشا که حذر باشد
تا رخنه به جان کرده تیر نظر تیزم
فرهاد تو شیرینم مجنون تو لیلایم
نه در هوس شکر چون خسرو پرویزم
سرو آمده در جولان گل سر زده در بستان
برخیز و گل افشان کن ای گلبن نوخیزم
در سلسلهای زد چنگ هر کس به تمنائی
من هم به تولائی در زلف تو آویزم
از مهر علی مستم ساقی چه دهی ساغر
چون باده صافی هست دردش ز چه آمیزم؟
از گرمی روز حشر نبود چو مفر کس را
در سایه تو ناچار بایست که بگریزم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
همای عشق تو افکند سایه ی بسرم
فتاد سلطنت روزگار از نظرم
زدور مجلس مستان گشایدت دل تنگ
من این فتوح بدور فلک گمان نبرم
بس است هر چه بغم صرف گشت عمر عزیز
چو هست باده بدستم بهرزه غم نخورم
مرا بفرقت تو روز و شب بود یکسان
نه آفتاب دهد بی تو نور نه قمرم
چو شمع خلوتیان تا بصبح میسوزم
که آیدم سحر و سر بپای تو سپرم
بآن امید که عکس تو اندر او افتد
بیاد روی تو دایم در آینه نگرم
به تیغت آب حیات و منم چو مستسقی
که هر چه میکشیم من بقتل تشنه ترم
غریق عشقم و پیوسته آب میجویم
که من چو ماهی از آن آب بحر بی خبرم
مباد سر تو افشا شود بمحفل عام
بکام خلوتیان را زبان چو شمع برم
خیال زلف تو آشفته را پریشان کرد
غم زمانه مپندار زد بیکدگرم
مرا چو رشته مهر علیست حبل متین
باین امید بحشر از صراط در گذرم
فتاد سلطنت روزگار از نظرم
زدور مجلس مستان گشایدت دل تنگ
من این فتوح بدور فلک گمان نبرم
بس است هر چه بغم صرف گشت عمر عزیز
چو هست باده بدستم بهرزه غم نخورم
مرا بفرقت تو روز و شب بود یکسان
نه آفتاب دهد بی تو نور نه قمرم
چو شمع خلوتیان تا بصبح میسوزم
که آیدم سحر و سر بپای تو سپرم
بآن امید که عکس تو اندر او افتد
بیاد روی تو دایم در آینه نگرم
به تیغت آب حیات و منم چو مستسقی
که هر چه میکشیم من بقتل تشنه ترم
غریق عشقم و پیوسته آب میجویم
که من چو ماهی از آن آب بحر بی خبرم
مباد سر تو افشا شود بمحفل عام
بکام خلوتیان را زبان چو شمع برم
خیال زلف تو آشفته را پریشان کرد
غم زمانه مپندار زد بیکدگرم
مرا چو رشته مهر علیست حبل متین
باین امید بحشر از صراط در گذرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
چه زنم لاف که اوصاف تو را میدانم
منکه اندر صفت هستی خود حیرانم
هر چه در دفتر رخسار بتان مینگرم
رقم قدرت و طغرای تو را میخوانم
لیلی اندر حی و مجنون به بیابان طلب
یار در خانه و من بیهده سرگردانم
لب تو چشمه نوش و من مسکین عطشان
گر اجابت کندم آتش دل بنشانم
گفتیم تا تو در آتش نروی ننشینم
من در آتش بنشینم که تو را بنشانم
رفت ان گلبن نوخیز چو از طرف چمن
گو بتاراج برد باد خزان بستانم
هر چه از دست تو آید بنهم بر سر چشم
سپر از دیده کنم گر بزنی پیکانم
اگر از دادن جان دست دهد جانانم
نیستم عاشق اگر بیم بود از جانم
پیر کنعان من و تو یوسف مصری بمثل
ترک دیدار پسر جان پدر نتوانم
کاروان رفت و بجا نیست زلیلی اثری
من چو مجنون بسر نقش قدم میمانم
هست تا داغ غلامی علی زیب جبین
باشد آزاده گی آشفته زاین و آنم
منکه اندر صفت هستی خود حیرانم
هر چه در دفتر رخسار بتان مینگرم
رقم قدرت و طغرای تو را میخوانم
لیلی اندر حی و مجنون به بیابان طلب
یار در خانه و من بیهده سرگردانم
لب تو چشمه نوش و من مسکین عطشان
گر اجابت کندم آتش دل بنشانم
گفتیم تا تو در آتش نروی ننشینم
من در آتش بنشینم که تو را بنشانم
رفت ان گلبن نوخیز چو از طرف چمن
گو بتاراج برد باد خزان بستانم
هر چه از دست تو آید بنهم بر سر چشم
سپر از دیده کنم گر بزنی پیکانم
اگر از دادن جان دست دهد جانانم
نیستم عاشق اگر بیم بود از جانم
پیر کنعان من و تو یوسف مصری بمثل
ترک دیدار پسر جان پدر نتوانم
کاروان رفت و بجا نیست زلیلی اثری
من چو مجنون بسر نقش قدم میمانم
هست تا داغ غلامی علی زیب جبین
باشد آزاده گی آشفته زاین و آنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
زاهد شهر نیم تا به تو تزویر کنم
عاشقم عاشق با عشق چه تدبیر کنم
گوشمالم دهی ای عشق بتان همچون چنگ
که چو بربط همه شب ناله بم و زیر کنم
منکه دانم که کند گنج بویرانه مکان
دل ویرانه خود بهر چه تعمیر کنم
گفت ترک تو مرا ملک ستان شاید گفت
دو جهانی بیکی تجربه تسخیر کنم
چون نسیمم بکف افتد اگر آن زلف سیاه
مو بمو شرح پریشانی تقریر کنم
گفت آهم من اگر برق جهان سوز شوم
عجب است ار بدلی سنگین تأثیر کنم
عاشقم عاشق با عشق چه تدبیر کنم
گوشمالم دهی ای عشق بتان همچون چنگ
که چو بربط همه شب ناله بم و زیر کنم
منکه دانم که کند گنج بویرانه مکان
دل ویرانه خود بهر چه تعمیر کنم
گفت ترک تو مرا ملک ستان شاید گفت
دو جهانی بیکی تجربه تسخیر کنم
چون نسیمم بکف افتد اگر آن زلف سیاه
مو بمو شرح پریشانی تقریر کنم
گفت آهم من اگر برق جهان سوز شوم
عجب است ار بدلی سنگین تأثیر کنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
مکن ملامت دل کاو بخالت از ره رفت
که مرغ زیرک از این دانه اوفتد در دام
بعقل ره نبرد سوی خیمه لیلی
خوشا کسی که بدیوانگی برآرد نام
عجب مدار که خاصان زعشق تو سوزند
که همچو شمع تو بی پرده ای بمحفل عام
مریض عشق نخسبد از آن که چشمانت
بگویدش عجبا للعلیل کیف ینام
من و طواف حریم وصال تو حاشا
که ریخت بال در این راه طایر اوهام
اگر چه دفتر آشفته شد سیه چه عجب
که دود آتش عشقت برآمد از اقلام
سیاه نامه من آن زمان سپید شود
که شویمش بمی عشق ساقی ایام
امام عصر و ولی خدا و حجت حق
که بهر مصلحتش ذوالفقار شد به نیام
که مرغ زیرک از این دانه اوفتد در دام
بعقل ره نبرد سوی خیمه لیلی
خوشا کسی که بدیوانگی برآرد نام
عجب مدار که خاصان زعشق تو سوزند
که همچو شمع تو بی پرده ای بمحفل عام
مریض عشق نخسبد از آن که چشمانت
بگویدش عجبا للعلیل کیف ینام
من و طواف حریم وصال تو حاشا
که ریخت بال در این راه طایر اوهام
اگر چه دفتر آشفته شد سیه چه عجب
که دود آتش عشقت برآمد از اقلام
سیاه نامه من آن زمان سپید شود
که شویمش بمی عشق ساقی ایام
امام عصر و ولی خدا و حجت حق
که بهر مصلحتش ذوالفقار شد به نیام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
بود چو زهر رقیب ار بیاورد شکرم
اگر تو زهر دهی نوشم و شکر نخورم
مکن دریغ زمن ای کمان ابرو تیر
که عمرهاست که من پیش غمزه ات سپرم
مرا که روز و شبان بی جمال تست یکی
به آفتاب چه حاجت بود و یا قمرم
بشست نقش دو عالم زآب دیده سرشک
ولی نرفت خیال جمالت از نظرم
درخت شادی دوران نداد بر جز غم
هم ارغم از تو بود شادیست غم نخورم
زسوز ناله بلبل خبر نبود مرا
گذر فتاد بگلزار نوبت سحرم
زخویش بیخبرم آنچنان و غرق شهود
که گاه گاه زشوقت بخویش مینگرم
مگر شود دل عطشان زلعل تو سیرآب
که ریخت چشمه خضرم بکام و تشنه ترم
اگرچه بیخبرم کرده ذوق مستی عشق
گمان مدار تو زاهد چو خویش بیخبرم
حدیثی از گل رویت بعندلیبان گفت
زبان سوسن آزاد از قفا ببرم
حجاب ما و تو این هستی است و خودبینی
خوشا دمی که من این پرده را بخود بدرم
بریده دست من آشفته دهر از همه جا
مگر که دست بدامان مرتضی ببرم
اگر تو زهر دهی نوشم و شکر نخورم
مکن دریغ زمن ای کمان ابرو تیر
که عمرهاست که من پیش غمزه ات سپرم
مرا که روز و شبان بی جمال تست یکی
به آفتاب چه حاجت بود و یا قمرم
بشست نقش دو عالم زآب دیده سرشک
ولی نرفت خیال جمالت از نظرم
درخت شادی دوران نداد بر جز غم
هم ارغم از تو بود شادیست غم نخورم
زسوز ناله بلبل خبر نبود مرا
گذر فتاد بگلزار نوبت سحرم
زخویش بیخبرم آنچنان و غرق شهود
که گاه گاه زشوقت بخویش مینگرم
مگر شود دل عطشان زلعل تو سیرآب
که ریخت چشمه خضرم بکام و تشنه ترم
اگرچه بیخبرم کرده ذوق مستی عشق
گمان مدار تو زاهد چو خویش بیخبرم
حدیثی از گل رویت بعندلیبان گفت
زبان سوسن آزاد از قفا ببرم
حجاب ما و تو این هستی است و خودبینی
خوشا دمی که من این پرده را بخود بدرم
بریده دست من آشفته دهر از همه جا
مگر که دست بدامان مرتضی ببرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
شاهد عید از در آمد شد زدل اندوه بیم
ساقی گلچهره کو مطرب کجائی کو ندیم
بعد از این دل مرده نتوان بود کز لطف هوا
مرده گان را زنده میدارد از این جنبش نسیم
همره ما باش تا بنمایمت دیر مغان
زاهدا اینست رندانرا صراط مستقیم
میزند در پرده مطرب نکته توحید را
فهم این معنی نخواهد کرد جز ذوق سلیم
عکس ساقی را بجام می همی بیند بصیر
آنچنان کز می کند حل معما را حکیم
ارتکاب معصیت را گرچه شد انسان عجول
نیست چندان در بر حلم خداوند حلیم
میکنم من در گنه اصرار کاندر روز حشر
تا توانم کرد میزانش بر عفو رحیم
هست شیطان را طمع آمرزش از عفو خدای
رحمت و انعام ایزد بس که شد عام عمیم
با وجود بسمله نبود ضرر در هیچ شبی
می بده ساقی به بسم الله الرحمن الرحیم
ساقی گلچهره کو مطرب کجائی کو ندیم
بعد از این دل مرده نتوان بود کز لطف هوا
مرده گان را زنده میدارد از این جنبش نسیم
همره ما باش تا بنمایمت دیر مغان
زاهدا اینست رندانرا صراط مستقیم
میزند در پرده مطرب نکته توحید را
فهم این معنی نخواهد کرد جز ذوق سلیم
عکس ساقی را بجام می همی بیند بصیر
آنچنان کز می کند حل معما را حکیم
ارتکاب معصیت را گرچه شد انسان عجول
نیست چندان در بر حلم خداوند حلیم
میکنم من در گنه اصرار کاندر روز حشر
تا توانم کرد میزانش بر عفو رحیم
هست شیطان را طمع آمرزش از عفو خدای
رحمت و انعام ایزد بس که شد عام عمیم
با وجود بسمله نبود ضرر در هیچ شبی
می بده ساقی به بسم الله الرحمن الرحیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
گفتمش بسته آن طره پرچین توام
گفت هی نافه ببر آهوی مشکین توام
گفتمش دکه فروبسته عطار بشهر
گفت من تبت و تاتار تو و چین توام
گفتمش رفت گل و لاله و نسرین از باغ
گفت من باغ و گل و لاله و نسرین توام
گفتمش این شب دیجور نتابد اختر
گفت من مهر و مه و زهره و پروین توام
گفتمش جامه خونین زچه داری تو بتن
گفت از آنست که اندر دل خونین دارم
گفتمش دین و دل بردی و جان و خردم
گفت من جان و دل و عقل تو و دین توام
گفتمش من بره عشق تو چون فرهادم
گفت منهم بجهان خسرو و شیرین توام
گفتمش آیت اسلام کهن شد رحمی
گفت غم نیست که من یار نوآئین توام
گفتمش حسن تو را من همه جا وصافم
گفت منهم زکرم از پی تحسین توام
گفتمش کیستی ای مظهر رحمت برگو
گفت از بعد نبی پیر نخستین توام
علی عالی اعلا که بکریاس درش
عرش میگفت که من پایه زیرین توام
گفت هی نافه ببر آهوی مشکین توام
گفتمش دکه فروبسته عطار بشهر
گفت من تبت و تاتار تو و چین توام
گفتمش رفت گل و لاله و نسرین از باغ
گفت من باغ و گل و لاله و نسرین توام
گفتمش این شب دیجور نتابد اختر
گفت من مهر و مه و زهره و پروین توام
گفتمش جامه خونین زچه داری تو بتن
گفت از آنست که اندر دل خونین دارم
گفتمش دین و دل بردی و جان و خردم
گفت من جان و دل و عقل تو و دین توام
گفتمش من بره عشق تو چون فرهادم
گفت منهم بجهان خسرو و شیرین توام
گفتمش آیت اسلام کهن شد رحمی
گفت غم نیست که من یار نوآئین توام
گفتمش حسن تو را من همه جا وصافم
گفت منهم زکرم از پی تحسین توام
گفتمش کیستی ای مظهر رحمت برگو
گفت از بعد نبی پیر نخستین توام
علی عالی اعلا که بکریاس درش
عرش میگفت که من پایه زیرین توام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
من آن نیم که بجز بار عشق یار کشم
نیم حمول که جز بار دوست بار کشم
کناره جوی شوم من زباغ کون و مکان
مگر چو جو قد سرو تو در کنار کشم
قرار ما زال نیست غیر جان بازی
گمان مدار که من دست از این قرار کشم
نه مردیست گریزان شدن زعرصه عشق
زنی زسر بنهم بار مرد وار کشم
من و تحمل در جور مدعی حاشا
جفای مدعیان از برای یار کشم
چو دست میدهدم نشئه محبت دوست
چه حاجتست که درد سر خمار کشم
گل وصالش آشفته چون بدست افتاد
سزد بباغ اگر منتی زخار کشم
بآان امید که تازد بخاک من روزی
هزار منت از آن ترک شهسوار کشم
اگر غبار در مرتضی بیارد باد
بچشم یکدوسه میلی از آن غبار کشم
نیم حمول که جز بار دوست بار کشم
کناره جوی شوم من زباغ کون و مکان
مگر چو جو قد سرو تو در کنار کشم
قرار ما زال نیست غیر جان بازی
گمان مدار که من دست از این قرار کشم
نه مردیست گریزان شدن زعرصه عشق
زنی زسر بنهم بار مرد وار کشم
من و تحمل در جور مدعی حاشا
جفای مدعیان از برای یار کشم
چو دست میدهدم نشئه محبت دوست
چه حاجتست که درد سر خمار کشم
گل وصالش آشفته چون بدست افتاد
سزد بباغ اگر منتی زخار کشم
بآان امید که تازد بخاک من روزی
هزار منت از آن ترک شهسوار کشم
اگر غبار در مرتضی بیارد باد
بچشم یکدوسه میلی از آن غبار کشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
هر که در میکده عشق شد امروز مقیم
نیست فردا بدلش آرزوی باغ نعیم
گر بپاداش عمل دوزخیم من چه عجب
بنشان آتش هجران که عذابیست الیم
گو شفاعت نکند مست مرا زاهد شهر
بر سر خوان لئیمان نرود مرد کریم
خوی بدرا نشود یار مگر مرد غیور
حسن را بار کشی نیست مگر عشق سلیم
گنه هر دو جهان خاص من ار شد غم نیست
که خداوند کند عفو بالطاف عمیم
بیم و امید زحقست مرا باده بیار
که مرا نیست از این خلق نه امید و نه بیم
بود آشفته هواخواه حسین شاه حجاز
که سرو جان بره دوست نموده تسلیم
نیست فردا بدلش آرزوی باغ نعیم
گر بپاداش عمل دوزخیم من چه عجب
بنشان آتش هجران که عذابیست الیم
گو شفاعت نکند مست مرا زاهد شهر
بر سر خوان لئیمان نرود مرد کریم
خوی بدرا نشود یار مگر مرد غیور
حسن را بار کشی نیست مگر عشق سلیم
گنه هر دو جهان خاص من ار شد غم نیست
که خداوند کند عفو بالطاف عمیم
بیم و امید زحقست مرا باده بیار
که مرا نیست از این خلق نه امید و نه بیم
بود آشفته هواخواه حسین شاه حجاز
که سرو جان بره دوست نموده تسلیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
چگونه از لب جانانه کام برگیرم
مگر که از سر و جان یکدو گام برگیرم
بزیر زلف مرا کام دل حوالت کرد
زکام اژدر برگو چه کام برگیرم
بهشت و حوری و غلمان گرم به پیش آرند
نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگیرم
بهای سیم تنان نیست خرمن زر و سیم
بنقد چون دل از آن سیم خام برگیرم
اگر بطوف خرابات ره دهند مرا
دل از زیارت بیت الحرام برگیرم
رسید ساقی مهوش بدست ساغر می
بیا بگوی که دل از کدام برگیرم
هلال گوشه ابرو از آن نمود که من
زسر کسالت ماه صیام برگیرم
بجهد بر در میخانه دوش آشفته
نهاده جامه تقوی که جام برگیرم
بسایه علم مرتضی کشیدم رخت
که دل زوحشت روز قیام برگیرم
مگر که از سر و جان یکدو گام برگیرم
بزیر زلف مرا کام دل حوالت کرد
زکام اژدر برگو چه کام برگیرم
بهشت و حوری و غلمان گرم به پیش آرند
نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگیرم
بهای سیم تنان نیست خرمن زر و سیم
بنقد چون دل از آن سیم خام برگیرم
اگر بطوف خرابات ره دهند مرا
دل از زیارت بیت الحرام برگیرم
رسید ساقی مهوش بدست ساغر می
بیا بگوی که دل از کدام برگیرم
هلال گوشه ابرو از آن نمود که من
زسر کسالت ماه صیام برگیرم
بجهد بر در میخانه دوش آشفته
نهاده جامه تقوی که جام برگیرم
بسایه علم مرتضی کشیدم رخت
که دل زوحشت روز قیام برگیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶