عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۶
هر دم گذر به کوی و سرایی که ما کنیم
هویی فتد ز ناله و وایی که ما کنیم
با ما دل آنچه کرد کنیمش اگر کباب
هستش هنوز سهل سزایی که ما کنیم
روز از کجا گواهی شبهای ما کند؟
چون صبح کافری ست، گوایی که ما کنیم
ای پندگو، مگو که «دعا کن ز بهر صبر»
تعویذ شاهد است دعایی که ما کنیم
با همچو تو حریف که جان می برد به لاغ
خود را زنیم تیر دعایی که ما کنیم
بربت بر، ای فرشته، که در خورد کعبه نیست
گاه نماز رسم و ریایی که ما کنیم
لاف وفا زنیم و بنالیم از جفات
سگ به بسی بود ز وفایی که ما کنیم
بر مشتری خرام که ارزی هزار مهر
جانی و دیده ایست بهایی که ما کنیم
خسرو ز عشق بی سرو پا باشد، چنین بود
احوال خویش را سر و پایی که ما کنیم
هویی فتد ز ناله و وایی که ما کنیم
با ما دل آنچه کرد کنیمش اگر کباب
هستش هنوز سهل سزایی که ما کنیم
روز از کجا گواهی شبهای ما کند؟
چون صبح کافری ست، گوایی که ما کنیم
ای پندگو، مگو که «دعا کن ز بهر صبر»
تعویذ شاهد است دعایی که ما کنیم
با همچو تو حریف که جان می برد به لاغ
خود را زنیم تیر دعایی که ما کنیم
بربت بر، ای فرشته، که در خورد کعبه نیست
گاه نماز رسم و ریایی که ما کنیم
لاف وفا زنیم و بنالیم از جفات
سگ به بسی بود ز وفایی که ما کنیم
بر مشتری خرام که ارزی هزار مهر
جانی و دیده ایست بهایی که ما کنیم
خسرو ز عشق بی سرو پا باشد، چنین بود
احوال خویش را سر و پایی که ما کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۰
تا دامن از بساط جهان در کشیده ایم
رخت خرد به کوی قلندر کشیده ایم
ای ساقی، از قرابه فرو ریز می که ما
خونابه ها ز شیشه اخضر کشیده ایم
در حقه سفید و سیه بر بساط خاک
چون پر دغاست، باده احمر کشیده ایم
فقر است و صد هزار معانی درو چو موی
آن را گلیم کرده و در سر کشیده ایم
چون جیب حرص پر نشد از حاصل جهان
دامان همت از سر آن در کشیده ایم
بر سنگ زن عیار زر، ایرا گلی ست زرد
چون در ترازوی خردش بر کشیده ایم
خسرو نه کودکیم که جوییم سرخ و زرد
چون بالغان دل از زر و گوهر کشیده ایم
رخت خرد به کوی قلندر کشیده ایم
ای ساقی، از قرابه فرو ریز می که ما
خونابه ها ز شیشه اخضر کشیده ایم
در حقه سفید و سیه بر بساط خاک
چون پر دغاست، باده احمر کشیده ایم
فقر است و صد هزار معانی درو چو موی
آن را گلیم کرده و در سر کشیده ایم
چون جیب حرص پر نشد از حاصل جهان
دامان همت از سر آن در کشیده ایم
بر سنگ زن عیار زر، ایرا گلی ست زرد
چون در ترازوی خردش بر کشیده ایم
خسرو نه کودکیم که جوییم سرخ و زرد
چون بالغان دل از زر و گوهر کشیده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۰
بیار، ساقی، دریای بیکرانه به سویم
که کشته می نشود آتش جگر به سبویم
طفیل خاک یکی جرعه ریز بر سر من، ریز
که گرد تو به ازاین دلق بی نماز بشویم
نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک
بس است خدمت رندان مست بر سر کویم
خوش آن خمار پیاپی که لعبتان خماری
شبم دهند شراب و ره درونه ربویم
به یک سفال لبالب فروختم همه جنت
که درد نقد به از سلسبیل نسیه بجویم
حریف بیشتر از من شود خراب که پیشش
به هر پیاله سرودی ز درد خویش بگویم
صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم
کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجویم؟
به بت پرستی خلقی که سنگسار کنندم
نه صبر آن که ز سنگی بود ز روی برویم
دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو دانی و در مسجد که من سگ در اویم
که کشته می نشود آتش جگر به سبویم
طفیل خاک یکی جرعه ریز بر سر من، ریز
که گرد تو به ازاین دلق بی نماز بشویم
نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک
بس است خدمت رندان مست بر سر کویم
خوش آن خمار پیاپی که لعبتان خماری
شبم دهند شراب و ره درونه ربویم
به یک سفال لبالب فروختم همه جنت
که درد نقد به از سلسبیل نسیه بجویم
حریف بیشتر از من شود خراب که پیشش
به هر پیاله سرودی ز درد خویش بگویم
صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم
کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجویم؟
به بت پرستی خلقی که سنگسار کنندم
نه صبر آن که ز سنگی بود ز روی برویم
دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو دانی و در مسجد که من سگ در اویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۶
روزی که به عالم است شب دان
پرسیدن گرم را ز تب دان
ز اشکال زمانه نور هر کار
خورشید به عقده ذنب دان
لافیدن سفله باشد از مسال
بر جیفه کلاه بر شغب دان
در فاقه بود فروغ تقوی
پیرایه گر چراغ شب دان
بر اشک حریص عارفان را
صد خنده ذخیره زیر لب دان
نقب افگن حرص تو ز دینست
مه پرده درنده قصب دان
از خسرو پند تلخ سود است
بپذیر و ملیله را لعب دان
پرسیدن گرم را ز تب دان
ز اشکال زمانه نور هر کار
خورشید به عقده ذنب دان
لافیدن سفله باشد از مسال
بر جیفه کلاه بر شغب دان
در فاقه بود فروغ تقوی
پیرایه گر چراغ شب دان
بر اشک حریص عارفان را
صد خنده ذخیره زیر لب دان
نقب افگن حرص تو ز دینست
مه پرده درنده قصب دان
از خسرو پند تلخ سود است
بپذیر و ملیله را لعب دان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۷
عافیت را در همه عالم نمی یابم نشان
گر چه می گردم به عالم هم نمی یابم نشان
آدمیت را کجا بر تخته طینت کنم؟
کآدمی را از بنی آدم نمی یابم نشان
مردمی جستن زهر نا مردمی نامردمیست
چون ز مردم در همه عالم نمی یابم نشان
طالعم ناخوب و از اختر نمی بینم اثر
سینه ام مجروح و از مرهم نمی یابم نشان
دل ز من گم گشت و من از دل براین نطع بلا
از که خواهم جستنش کز غم نمی یابم نشان
خسروم، لیکن چو کیخسرو ز ترکان امل
شهربند ظلم، ار رستم، نمی یابم نشان
گر چه می گردم به عالم هم نمی یابم نشان
آدمیت را کجا بر تخته طینت کنم؟
کآدمی را از بنی آدم نمی یابم نشان
مردمی جستن زهر نا مردمی نامردمیست
چون ز مردم در همه عالم نمی یابم نشان
طالعم ناخوب و از اختر نمی بینم اثر
سینه ام مجروح و از مرهم نمی یابم نشان
دل ز من گم گشت و من از دل براین نطع بلا
از که خواهم جستنش کز غم نمی یابم نشان
خسروم، لیکن چو کیخسرو ز ترکان امل
شهربند ظلم، ار رستم، نمی یابم نشان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۲
تا چند کوشی آخر در خون بیگناهان
آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان
چندان که بینم آن رو، چشمم نمی شود پر
چون دیدن گدایان بر خوان پادشاهان
بی تو دو دیده چون نیست از هیچ گریه فارغ
من داد خود نیابم هرگز از این گواهان
من چشم باز کردم، خاک در تو دیدم
چون کوریم نیاید از سرمه سپاهان
غوغاست پیش رویت از عاشقان که باشد
بازار بردگان را گرمی به چاشتگاهان
عشاق رو سیه را لازم بود ملامت
چون لعنت ملایک بر نامه گناهان
خسرو به زلف و خالش اندوه خود چه گویی؟
دانی که غم نیاید اندر دل سپاهان
آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان
چندان که بینم آن رو، چشمم نمی شود پر
چون دیدن گدایان بر خوان پادشاهان
بی تو دو دیده چون نیست از هیچ گریه فارغ
من داد خود نیابم هرگز از این گواهان
من چشم باز کردم، خاک در تو دیدم
چون کوریم نیاید از سرمه سپاهان
غوغاست پیش رویت از عاشقان که باشد
بازار بردگان را گرمی به چاشتگاهان
عشاق رو سیه را لازم بود ملامت
چون لعنت ملایک بر نامه گناهان
خسرو به زلف و خالش اندوه خود چه گویی؟
دانی که غم نیاید اندر دل سپاهان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۹
ای شکل و بالایت بلا، از بهر جان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی
آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد
کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان
یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای
باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام
آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر
سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده
تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی
آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد
کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان
یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای
باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام
آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر
سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده
تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۳
همی ریزی به بازی خون یاران
چنین باشد سزایی دوستداران؟
به خون بیدلان خوردن مکن خوی
که کس را نآید این شربت گواران
من رسوا و هر سو خنده خلق
چو مستی در میان هوشیاران
برای صبح پیروزی که بی تست
حیات من چو شام سوکواران
تنم پرورده شد در خون دیده
چنان کز می سفال باده خواران
نگویم درد خود با کس کز این راز
نگنجد در دل نااستواران
منم سرگشته زیر پای خوبان
چو گوی افتاده در پیش سواران
شکاری را ز تیر ترک روزی ست
مرا از ناوک مردم شکاران
چه خوش می نالد اندر عشق خسرو
چو بلبل در قفس وقت بهاران
چنین باشد سزایی دوستداران؟
به خون بیدلان خوردن مکن خوی
که کس را نآید این شربت گواران
من رسوا و هر سو خنده خلق
چو مستی در میان هوشیاران
برای صبح پیروزی که بی تست
حیات من چو شام سوکواران
تنم پرورده شد در خون دیده
چنان کز می سفال باده خواران
نگویم درد خود با کس کز این راز
نگنجد در دل نااستواران
منم سرگشته زیر پای خوبان
چو گوی افتاده در پیش سواران
شکاری را ز تیر ترک روزی ست
مرا از ناوک مردم شکاران
چه خوش می نالد اندر عشق خسرو
چو بلبل در قفس وقت بهاران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۶
ای دهلی و ای بتان ساده
پگ بسته و جیره کج نهاده
خون خوردنشان به آشکاریست
گر چه به نهان خورند باده
فرمان نکنند، از آنکه هستند
از غایت ناز نامراده
نزدیک دلی چنان که دل را
برداشته گوشه ای نهاده
جایی که به ره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده
آسیب صبا رسید بر دوش
دستارچه بر زمین فتاده
شان در ره و عاشقان به دنبال
خونابه ز دیدگان گشاده
ایشان همه باد حسن در سر
اینها همه دل به باد داده
خورشید پرست شد دل ما
زین هندوکان شوخ ساده
کردند مرا خراب و سرمست
هندوبچگان پاک زاده
بربسته به مویشان چو مرغول
خسرو چو سگی در قلاده
پگ بسته و جیره کج نهاده
خون خوردنشان به آشکاریست
گر چه به نهان خورند باده
فرمان نکنند، از آنکه هستند
از غایت ناز نامراده
نزدیک دلی چنان که دل را
برداشته گوشه ای نهاده
جایی که به ره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده
آسیب صبا رسید بر دوش
دستارچه بر زمین فتاده
شان در ره و عاشقان به دنبال
خونابه ز دیدگان گشاده
ایشان همه باد حسن در سر
اینها همه دل به باد داده
خورشید پرست شد دل ما
زین هندوکان شوخ ساده
کردند مرا خراب و سرمست
هندوبچگان پاک زاده
بربسته به مویشان چو مرغول
خسرو چو سگی در قلاده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۵
فریاد کاندر شهر ما خون می کند عیاره ای
شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای
او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف
نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای
من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای
دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی
کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای
امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای
گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »
از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای
در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو
ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای
شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای
او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف
نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای
من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای
دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی
کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای
امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای
گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »
از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای
در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو
ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۶
نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی
که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت
چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان
به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی
که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت
چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان
به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۱
نامردم است، هر که درو نیست مردمی
عودی که بوش نیست، بسوزش به هیزمی
مردم نه ای، چه نفس بد اندر نهاد تست
دیوی که جای کرده در اندام آدمی
وه این چه کوری است که در چارراه شرع
با صد هزار رهبر بیننده ره گمی
عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک
چو آب چشمه هست، چرا در تیممی؟
شرمی که بهر مال شوی بنده خزان
چون بنده خدایی و فرزند آدمی
چون بد کنی، بدیت بگویند، از آن مرنج
کان هم خودی که در حق خود در تکلمی
از برگ ریز یاد کن و دل منه به باغ
ای بلبلی که بر سر گل در ترنمی
امروز باژگونه مزن نعل اسپ خویش
فردا چو زیر خاک لگدکوب هر سمی
از تست بی نمازی خسرو، دلا که تو
مردار اوفتاده به چه بلکه در خمی
عودی که بوش نیست، بسوزش به هیزمی
مردم نه ای، چه نفس بد اندر نهاد تست
دیوی که جای کرده در اندام آدمی
وه این چه کوری است که در چارراه شرع
با صد هزار رهبر بیننده ره گمی
عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک
چو آب چشمه هست، چرا در تیممی؟
شرمی که بهر مال شوی بنده خزان
چون بنده خدایی و فرزند آدمی
چون بد کنی، بدیت بگویند، از آن مرنج
کان هم خودی که در حق خود در تکلمی
از برگ ریز یاد کن و دل منه به باغ
ای بلبلی که بر سر گل در ترنمی
امروز باژگونه مزن نعل اسپ خویش
فردا چو زیر خاک لگدکوب هر سمی
از تست بی نمازی خسرو، دلا که تو
مردار اوفتاده به چه بلکه در خمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۸
بت من، بت پرست را چه زنی؟
مستم از عشق، مست را چه زنی؟
روی خود پوش، چشم را چه کنی
بت شکن، بت پرست را چه زنی؟
آخر از شست دور کن یک تیر
به یکی تیر شست را چه زنی؟
عالمی در رهت نشسته بماند
راه اهل نشست را چه زنی؟
من که بر آستانت پست شدم
لگد قهر، پست را چه زنی؟
چون زبردست را نیاری زد
خود بگو زیر دست را چه زنی؟
تیغ بهر شکست کافر زن
خسرو پر شکست را چه زنی؟
مستم از عشق، مست را چه زنی؟
روی خود پوش، چشم را چه کنی
بت شکن، بت پرست را چه زنی؟
آخر از شست دور کن یک تیر
به یکی تیر شست را چه زنی؟
عالمی در رهت نشسته بماند
راه اهل نشست را چه زنی؟
من که بر آستانت پست شدم
لگد قهر، پست را چه زنی؟
چون زبردست را نیاری زد
خود بگو زیر دست را چه زنی؟
تیغ بهر شکست کافر زن
خسرو پر شکست را چه زنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۲
چو کار جهان نیست جز بیوفایی
درو با امید وفا چند پایی
رها کن، چرا می کنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابی ست هر یک که بینی
بگرد اندرو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از آن به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست، لیکن
جداگانه دردی ست درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی در این لابقایی؟
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک، خسروا، دست در کن
به هر جا چو دونان چه دامن گشایی؟
درو با امید وفا چند پایی
رها کن، چرا می کنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابی ست هر یک که بینی
بگرد اندرو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از آن به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست، لیکن
جداگانه دردی ست درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی در این لابقایی؟
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک، خسروا، دست در کن
به هر جا چو دونان چه دامن گشایی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۲
ترک من خونابه من بین و دست از من بشوی
ترک ترکی گیر و دل را هم ز مرد و زن بشوی
یک نظر می خواهم از چشمت درین خواب اجل
یک ره از خواب جوانی نرگس پرفن بشوی
دشمن اندر گریه جان منست ای دوست خیز
دوستان کشته را از گریه دشمن بشوی
تیغ مژگان گر چه با چندان کشش آلوده نیست
گریه کن بر کشتگان وان تیغ مردافکن بشوی
نیم کشت غمزه کردی نیم خوردی در شراب
تهمت جان بهانه جوی را زین تن بشوی
خسروا از دل بسی رفتی تو خاک میکده
چند لاف زهد بازی تری از دامن بشوی
ترک ترکی گیر و دل را هم ز مرد و زن بشوی
یک نظر می خواهم از چشمت درین خواب اجل
یک ره از خواب جوانی نرگس پرفن بشوی
دشمن اندر گریه جان منست ای دوست خیز
دوستان کشته را از گریه دشمن بشوی
تیغ مژگان گر چه با چندان کشش آلوده نیست
گریه کن بر کشتگان وان تیغ مردافکن بشوی
نیم کشت غمزه کردی نیم خوردی در شراب
تهمت جان بهانه جوی را زین تن بشوی
خسروا از دل بسی رفتی تو خاک میکده
چند لاف زهد بازی تری از دامن بشوی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
روزه از خیمه ما دوش همی شد بشتاب
عید فرخنده فراز آمد با جام شراب
قوم را گفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صوابست صوابست صواب
چه توان کرد اگر روزه زما روی بتافت
نتوان گفت مر او راکه ز ما روی متاب
چه شود گر برود گو برو و نیک خرام
رفتن او برهاند همگانرا ز عذاب
روزه آزادی تن جوید او را چکنم
چو اسیران نتوان بست مر او را بطناب
عید بر ما می آسوده همی عرض کند
روزه مارا چو بخیلان بترحم دهد آب
گر همه روی جهان زرد شد از زحمت او
شکر لله که کنم سرخ رخ از باده ناب
گوشه میکده از باده کنون بینی مست
مفتی شهر که بد معتکف اندر محراب
مغزمان روزه پیوسته تبه کرد و بسوخت
ما و این عید گرامی بسماع و می ناب
بسر چنگ همی بر کشد ابریشم چنگ
بو که بازیرهمی راست کند رود و رباب
هر دو چون ساخته گردند بر میر شوند
وز بر میر بیایند بر ما بشتاب
میر یوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکر آرای شه شرق و خداوند رقاب
آنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بیکی
خویشتن را نستودست و نکردست اعجاب
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوانرا بخضاب
از همه شاهان او را بهم آمد بجهان
شرف درس هنر با شرف درس کتاب
هنرش را بحقیقت نتوان یافت کران
سخنش را بتکلف نتواند داد جواب
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در خوشاب
سخن نیکوی ما و سخن او ز قیاس
همچنان باشد چون گرد بنزدیک سحاب
گر سخن گوید آب سخن ما برود
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب
در رسیده است بعلم و برسیده بسخن
پیش بینیش به اندیشه زود اندر یاب
هر که گوید ملک عالم معلوم شود
کاندرین لفظ مخاطب را با اوست خطاب
گر سزاوار هوا کام هوا یابد و بس
آنچه او یابد مخلوق ندیده ست بخواب
هنر آنجاست کجا بازوی او باشد و نیست
بمیان هنر و بازوی او هیچ حجاب
چشم دارم ز خداوند که او خواهد یافت
آن بزرگی که همی یافت بمردی سهراب
برباید برضای ملک از چنگ ملوک
ملک دیرینه چو مرغ زده از چنگ عقاب
همه خواهند که باشند چنو و نبوند
نیست ممکن که شود هرگز چون باز غراب
نیکبختا که ملک ناصر دین بد کز وی
پسران خاست چنین پیشرو اندر هر باب
بچنین بار خدایان و بچونین خلفان
نام او زنده بود دایم تا روز حساب
تا همی زیر فلک خانه آباد بود
مکنادا فلک برشده این خانه خراب
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب
شادمان باد بدین عید و بدان روزه که داشت
وز خداوند جهان یافته بسیار ثواب
عید فرخنده فراز آمد با جام شراب
قوم را گفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صوابست صوابست صواب
چه توان کرد اگر روزه زما روی بتافت
نتوان گفت مر او راکه ز ما روی متاب
چه شود گر برود گو برو و نیک خرام
رفتن او برهاند همگانرا ز عذاب
روزه آزادی تن جوید او را چکنم
چو اسیران نتوان بست مر او را بطناب
عید بر ما می آسوده همی عرض کند
روزه مارا چو بخیلان بترحم دهد آب
گر همه روی جهان زرد شد از زحمت او
شکر لله که کنم سرخ رخ از باده ناب
گوشه میکده از باده کنون بینی مست
مفتی شهر که بد معتکف اندر محراب
مغزمان روزه پیوسته تبه کرد و بسوخت
ما و این عید گرامی بسماع و می ناب
بسر چنگ همی بر کشد ابریشم چنگ
بو که بازیرهمی راست کند رود و رباب
هر دو چون ساخته گردند بر میر شوند
وز بر میر بیایند بر ما بشتاب
میر یوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکر آرای شه شرق و خداوند رقاب
آنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بیکی
خویشتن را نستودست و نکردست اعجاب
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوانرا بخضاب
از همه شاهان او را بهم آمد بجهان
شرف درس هنر با شرف درس کتاب
هنرش را بحقیقت نتوان یافت کران
سخنش را بتکلف نتواند داد جواب
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در خوشاب
سخن نیکوی ما و سخن او ز قیاس
همچنان باشد چون گرد بنزدیک سحاب
گر سخن گوید آب سخن ما برود
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب
در رسیده است بعلم و برسیده بسخن
پیش بینیش به اندیشه زود اندر یاب
هر که گوید ملک عالم معلوم شود
کاندرین لفظ مخاطب را با اوست خطاب
گر سزاوار هوا کام هوا یابد و بس
آنچه او یابد مخلوق ندیده ست بخواب
هنر آنجاست کجا بازوی او باشد و نیست
بمیان هنر و بازوی او هیچ حجاب
چشم دارم ز خداوند که او خواهد یافت
آن بزرگی که همی یافت بمردی سهراب
برباید برضای ملک از چنگ ملوک
ملک دیرینه چو مرغ زده از چنگ عقاب
همه خواهند که باشند چنو و نبوند
نیست ممکن که شود هرگز چون باز غراب
نیکبختا که ملک ناصر دین بد کز وی
پسران خاست چنین پیشرو اندر هر باب
بچنین بار خدایان و بچونین خلفان
نام او زنده بود دایم تا روز حساب
تا همی زیر فلک خانه آباد بود
مکنادا فلک برشده این خانه خراب
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب
شادمان باد بدین عید و بدان روزه که داشت
وز خداوند جهان یافته بسیار ثواب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در دعای به سلطان محمود غزنوی گوید
چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد
با دولت پاینده و با بخت جوان باد
تا بود ملک شهر ده و شهرستان بود
همواره چنان شهر ده و شهرستان باد
چونانکه ازو عالمی از بد به امانند
جان و تن او از همه بدها به امان باد
شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست
جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد
آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی
در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد
تا خواسته با قارون در خاک نهانست
بدخواه و بد اندیشش در خاک نهان باد
آنرا که بکین جستن او تیرو کمان خواست
بیرون شدش از گیتی با تیرو کمان باد
در کینه او کینه گزاران جهان را
آنجا که همه سود بجویند زیان باد
وانکس که نباشد بجهانداری او شاد
مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد
دستش برسانیدن ارزاق ضمان شد
بختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان باد
هر کار که کرده ست ستوده ست چو نامش
هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد
آنجا که نهد روی به غزوه و به جز از غزو
با دولت و با لشکر انبوه و گران باد
از دولت او هر چه گمان بود یقین شد
از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد
وانکس که زبان کرد ببدگفتن او تیز
در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد
اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن
بدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باد
دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد
وانکس که بدو شاد بود شادروان باد
در خانه بدخواه بنفرینش نو نو
هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد
وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد
چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان داد
تا در تن و بازوی کسی زور و توانست
اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد
چونانکه کران نیست شمار هنرش را
شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد
هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی
در خدمت فرخنده او بسته میان باد
امروز جهاندار و خداوند جهان اوست
همواره جهاندار و خداوند جهان باد
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد
هر ماه بشهری علم شاهی شاهان
زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد
تا پادشهان صدر گه آرایند او را
برگاه شهی مسکن و در صدر مکان باد
از هیبت او روز بد اندیش چو شب شد
نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد
آن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاه
چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد
هر ساعتی اندر دل و در خانه کفار
درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد
آراستن دین همه زان تیغ و سنانست
برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد
وانرا که نخواهد که در این خانه بود ملک
اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد
جنگش همه با کافر و با دشمن دینست
شغلش همه با رامش و آرامش جان باد
در دولت و در مرتبت و مملکت او را
چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد
هرساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد
بر دولت آینده او تازه نشان باد
ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون
شوال به از فرخ و میمون رمضان باد
او را همه آن باد که او خواهد دایم
وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد
با دولت پاینده و با بخت جوان باد
تا بود ملک شهر ده و شهرستان بود
همواره چنان شهر ده و شهرستان باد
چونانکه ازو عالمی از بد به امانند
جان و تن او از همه بدها به امان باد
شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست
جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد
آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی
در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد
تا خواسته با قارون در خاک نهانست
بدخواه و بد اندیشش در خاک نهان باد
آنرا که بکین جستن او تیرو کمان خواست
بیرون شدش از گیتی با تیرو کمان باد
در کینه او کینه گزاران جهان را
آنجا که همه سود بجویند زیان باد
وانکس که نباشد بجهانداری او شاد
مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد
دستش برسانیدن ارزاق ضمان شد
بختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان باد
هر کار که کرده ست ستوده ست چو نامش
هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد
آنجا که نهد روی به غزوه و به جز از غزو
با دولت و با لشکر انبوه و گران باد
از دولت او هر چه گمان بود یقین شد
از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد
وانکس که زبان کرد ببدگفتن او تیز
در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد
اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن
بدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باد
دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد
وانکس که بدو شاد بود شادروان باد
در خانه بدخواه بنفرینش نو نو
هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد
وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد
چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان داد
تا در تن و بازوی کسی زور و توانست
اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد
چونانکه کران نیست شمار هنرش را
شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد
هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی
در خدمت فرخنده او بسته میان باد
امروز جهاندار و خداوند جهان اوست
همواره جهاندار و خداوند جهان باد
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد
هر ماه بشهری علم شاهی شاهان
زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد
تا پادشهان صدر گه آرایند او را
برگاه شهی مسکن و در صدر مکان باد
از هیبت او روز بد اندیش چو شب شد
نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد
آن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاه
چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد
هر ساعتی اندر دل و در خانه کفار
درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد
آراستن دین همه زان تیغ و سنانست
برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد
وانرا که نخواهد که در این خانه بود ملک
اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد
جنگش همه با کافر و با دشمن دینست
شغلش همه با رامش و آرامش جان باد
در دولت و در مرتبت و مملکت او را
چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد
هرساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد
بر دولت آینده او تازه نشان باد
ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون
شوال به از فرخ و میمون رمضان باد
او را همه آن باد که او خواهد دایم
وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری
ای پسر گردل من کرد همی خواهی شاد
از پس باده مرا بوسه همی باید داد
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد
چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد
وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد
گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حور نژاد
از کران آمدی و دل بربودی ز میان
هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه سیدابوبکر که دلشاد زیاد
خواجه سید ابوبکر حصیری که بفضل
در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد
در آن علم که بربست علی بر علما
او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد
گر نکت گوید و ازعلم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد
اگر او هفت سخن با تو بگوید بمثل
زان ترا نکته برون آید بیش از هفتاد
سخنانش رابردیده همی نقش کنند
به پسندان همه بصره و آن بغداد
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنانرا بر سلطان فریاد
من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
در خور نامه او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق از و فاضل تر
کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد
همه در کوشش آن باشد دایم که کند
کار ویران کسان را بر سلطان آباد
ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند
چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد
ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو
راد مردان را برسنگ بروید شمشاد
اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم
همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد
تو کسانی را استاده ای آنگه که زبیم
بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد
وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد
خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار تو را بر دین باشد بنیاد
مرد بیدین را از هییت تو هش برود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد
جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه قرمطیانرا بفکن لاد از لاد
تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد
از پس باده مرا بوسه همی باید داد
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد
چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد
وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد
گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حور نژاد
از کران آمدی و دل بربودی ز میان
هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه سیدابوبکر که دلشاد زیاد
خواجه سید ابوبکر حصیری که بفضل
در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد
در آن علم که بربست علی بر علما
او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد
گر نکت گوید و ازعلم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد
اگر او هفت سخن با تو بگوید بمثل
زان ترا نکته برون آید بیش از هفتاد
سخنانش رابردیده همی نقش کنند
به پسندان همه بصره و آن بغداد
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنانرا بر سلطان فریاد
من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
در خور نامه او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق از و فاضل تر
کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد
همه در کوشش آن باشد دایم که کند
کار ویران کسان را بر سلطان آباد
ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند
چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد
ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو
راد مردان را برسنگ بروید شمشاد
اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم
همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد
تو کسانی را استاده ای آنگه که زبیم
بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد
وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد
خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار تو را بر دین باشد بنیاد
مرد بیدین را از هییت تو هش برود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد
جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه قرمطیانرا بفکن لاد از لاد
تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی و وزارت یافتن او بعد از عزل ٦ ساله
ای ترک همی باز شود دل بسرکار
آن خویله کرده ست که ورزید همی پار
صد بار فزون گفت که تا کی خورم این غم
من زین دل بیچاره خجل گشتم صد بار
باریست گران بر دل از اندیشه آن لب
چون آید اگر بفکند آن لب ز دل این بار
شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست
وقتست که او رابرهانیم ز تیمار
پیش آی و مرا از طلب بوسه تهی کن
وین بار گران از دل غم کوفته بردار
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار
هم بشکند این توبه ازینگونه که دیدم
باری تو شکن تا بتو نیکو شود این کار
امید چنانست به ایزد که ببخشد
ایزد به ستغفار گناهان گنهکار
خاصه گنه من که پس از طاعت ایزد
در خدمت دستور ملک بودم هموار
دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد
آن حمد و ثنا رابه دل و دیده خریدار
فرخنده ترین دولت و فرخنده ترین ملک
وین هر دو نشان آمده در هر دو پدیدار
تا سایه او دور شداز دولت محمود
دیدی که جهان برچه نمط بودو چه کردار
بی سایه وبی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود او را در و دیوار
لشکر بخروش آمده وملک بجنبش
وز روی دگر گشته خزانه همه آوار
بی آنکه در آید بخزانه درمی سیم
اندر همه گیتی نه درم ماند و نه دینار
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن به فضول آمدو بد گوی به گفتار
اکنون که بدین دولت بازآمد بنگر
تا چون شود این ملک فرو ریخته از بار
هر چند که ویرانست امروز خراسان
هر چندنمانده ست درو مردم بسیار
سال دگر از دولت و از نعمت خواجه
چون باغ پر از گل شود اندر مه آذار
رای و نظر خواجه چو باران وبهارست
این هر دو چو پیوست بخنددگل گلزار
عدل آمدو امن آمد و رستند رعیت
از پنجه گرگان رباینده غدار
دندان همه کنده شد و چنگ همه سست
گشتند چو کفتار کنون ازپی مردار
شش سال بکام دل و آسانی خوردند
باید زدن امروز چو اشتر همه نشخوار
بسیار بخوردند ونبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم بیمار
آمدگه بیماری و لاغر شدن از نو
آنرا که بلرزاند چون برگ سپیدار
گویی همه زین پیش بخواب اندر بودند
زان خواب گران گشتند ایدون همه بیدار
هوش از سر شان برده همی مستی غفلت
وایدون شده زان مستی غفلت همه هشیار
ای صدر وزارت، بتو باز آمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار
تو در خور او بودی و اودرخور توبود
ایزد برسانید سزا را بسزاوار
فرخنده کناد ایزد بر صاحب و برتو
نوکردن عهد کهن و رامش احرار
دشوار جهان گشته برو یکسره آسان
وآسان جهان بر دل بدخواهش دشوار
آن خویله کرده ست که ورزید همی پار
صد بار فزون گفت که تا کی خورم این غم
من زین دل بیچاره خجل گشتم صد بار
باریست گران بر دل از اندیشه آن لب
چون آید اگر بفکند آن لب ز دل این بار
شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست
وقتست که او رابرهانیم ز تیمار
پیش آی و مرا از طلب بوسه تهی کن
وین بار گران از دل غم کوفته بردار
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار
هم بشکند این توبه ازینگونه که دیدم
باری تو شکن تا بتو نیکو شود این کار
امید چنانست به ایزد که ببخشد
ایزد به ستغفار گناهان گنهکار
خاصه گنه من که پس از طاعت ایزد
در خدمت دستور ملک بودم هموار
دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد
آن حمد و ثنا رابه دل و دیده خریدار
فرخنده ترین دولت و فرخنده ترین ملک
وین هر دو نشان آمده در هر دو پدیدار
تا سایه او دور شداز دولت محمود
دیدی که جهان برچه نمط بودو چه کردار
بی سایه وبی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود او را در و دیوار
لشکر بخروش آمده وملک بجنبش
وز روی دگر گشته خزانه همه آوار
بی آنکه در آید بخزانه درمی سیم
اندر همه گیتی نه درم ماند و نه دینار
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن به فضول آمدو بد گوی به گفتار
اکنون که بدین دولت بازآمد بنگر
تا چون شود این ملک فرو ریخته از بار
هر چند که ویرانست امروز خراسان
هر چندنمانده ست درو مردم بسیار
سال دگر از دولت و از نعمت خواجه
چون باغ پر از گل شود اندر مه آذار
رای و نظر خواجه چو باران وبهارست
این هر دو چو پیوست بخنددگل گلزار
عدل آمدو امن آمد و رستند رعیت
از پنجه گرگان رباینده غدار
دندان همه کنده شد و چنگ همه سست
گشتند چو کفتار کنون ازپی مردار
شش سال بکام دل و آسانی خوردند
باید زدن امروز چو اشتر همه نشخوار
بسیار بخوردند ونبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم بیمار
آمدگه بیماری و لاغر شدن از نو
آنرا که بلرزاند چون برگ سپیدار
گویی همه زین پیش بخواب اندر بودند
زان خواب گران گشتند ایدون همه بیدار
هوش از سر شان برده همی مستی غفلت
وایدون شده زان مستی غفلت همه هشیار
ای صدر وزارت، بتو باز آمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار
تو در خور او بودی و اودرخور توبود
ایزد برسانید سزا را بسزاوار
فرخنده کناد ایزد بر صاحب و برتو
نوکردن عهد کهن و رامش احرار
دشوار جهان گشته برو یکسره آسان
وآسان جهان بر دل بدخواهش دشوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بردر او باز فراز
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز
سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بردر او باز فراز
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز
سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز