عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
عاشق و می پرست و شیدائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
من و شمع دوش حرفی بمیان نهاده بودیم
دو زبان آتش افشان به بیان گشاده بودیم
زمن آتشی بجست و بنشست در دل شمع
بمقابله قراری چو بهم نهاده بودیم
همه شب بسوخت شمع و بگریست تا سحرگه
به نسیم صبح هر دو ززبان فتاده بودیم
بنوای مرغ شب خیز که کوفت نوبت بام
زده عطسه ای بجستیم که قرار داده بودیم
زگلی حدیث کرد او من و دل زگلعذاری
بعیار عشق دلبر من و دل زیاده بودیم
بگزید او تعلق من و عشق ساده رویان
من و شیخ هر دو آشفته نخست ساده بودیم
من و کوی میفروشان تو و خانقاه زاهد
بکه خضر رهنمون گشت که ما بجاده بودیم
بسم این تفاخر ایدل که بخواب دیدم امشب
که من و سگ در دوست بیک قلاده بودیم
بده ای یدالله از لطف مرا کلاه عزت
که بجای پای با سر بدر ایستاده بودیم
دو زبان آتش افشان به بیان گشاده بودیم
زمن آتشی بجست و بنشست در دل شمع
بمقابله قراری چو بهم نهاده بودیم
همه شب بسوخت شمع و بگریست تا سحرگه
به نسیم صبح هر دو ززبان فتاده بودیم
بنوای مرغ شب خیز که کوفت نوبت بام
زده عطسه ای بجستیم که قرار داده بودیم
زگلی حدیث کرد او من و دل زگلعذاری
بعیار عشق دلبر من و دل زیاده بودیم
بگزید او تعلق من و عشق ساده رویان
من و شیخ هر دو آشفته نخست ساده بودیم
من و کوی میفروشان تو و خانقاه زاهد
بکه خضر رهنمون گشت که ما بجاده بودیم
بسم این تفاخر ایدل که بخواب دیدم امشب
که من و سگ در دوست بیک قلاده بودیم
بده ای یدالله از لطف مرا کلاه عزت
که بجای پای با سر بدر ایستاده بودیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
وصال دوست بمحشر زبس یقین دارم
بزندگانی خود چون رقیب کین دارم
برای اینکه بپوشم بعیب خود پرده
هزار دلق ملمع در آستین دارم
چو خاتم لب لعلت مرا بدست افتاد
چو جم دو عالم در زیر این نگین دارم
کنون که خرمن حسنت زمهر و مه چربید
گمان مدار که پرواز خوشه چین دارم
حدیث زلف وی آشفته مینوشتم دوش
بآستین همه گوئی غزال چین دارم
اشاره کرد بابرو زغمزه چشمش و گفت
کمان کشیده بقصد جهان کمین دارم
نمود در ازلم جلوه ای و چهر نهفت
بواپسین سر دیدار اولین دارم
باولین در کریاس عشق سودم سر
که پا چو عیسی بر چرخ چارمین دارم
نماز و روزه و حج قبول از زاهد
من و محبت حیدر عمل همین دارم
بزندگانی خود چون رقیب کین دارم
برای اینکه بپوشم بعیب خود پرده
هزار دلق ملمع در آستین دارم
چو خاتم لب لعلت مرا بدست افتاد
چو جم دو عالم در زیر این نگین دارم
کنون که خرمن حسنت زمهر و مه چربید
گمان مدار که پرواز خوشه چین دارم
حدیث زلف وی آشفته مینوشتم دوش
بآستین همه گوئی غزال چین دارم
اشاره کرد بابرو زغمزه چشمش و گفت
کمان کشیده بقصد جهان کمین دارم
نمود در ازلم جلوه ای و چهر نهفت
بواپسین سر دیدار اولین دارم
باولین در کریاس عشق سودم سر
که پا چو عیسی بر چرخ چارمین دارم
نماز و روزه و حج قبول از زاهد
من و محبت حیدر عمل همین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
ای من اسیر زلف خم اندر خمت شوم
همچون صبا بحلقه مو محرمت شوم
نه خضر یافت زندگی از تیغ عشق تو
ای من قتیل لعل مسیحا دمت شوم
گفتم زبوی زلف تو ناسور زخم دل
لعلش بخنده گفت که من مرهمت شوم
در پرده راست پرده عشاق میزنی
مطرب فدای نغمه زیر و بمت شوم
خورشید گرچه آفت شبنم بود ولی
من دارم آرزو بچمن شبنمت شوم
تا می زلعل ساقی مجلس گرفته ام
جام سفال گفت که جام جمت شوم
تو آهوی ختائی ورم کردنت سزاست
باز آی از خطا که فدای رمت شوم
با ما کمست مهر تو و با رقیب بیش
قربان مهربانی بیش و کمت شوم
شادی نصیبه دگران بود و من بجهد
آشفته گشته ام که اسیر غمت شوم
هستند نوح و آدمت ایشاه در پناه
من در پناه نوح و سگ آدمت شوم
همچون صبا بحلقه مو محرمت شوم
نه خضر یافت زندگی از تیغ عشق تو
ای من قتیل لعل مسیحا دمت شوم
گفتم زبوی زلف تو ناسور زخم دل
لعلش بخنده گفت که من مرهمت شوم
در پرده راست پرده عشاق میزنی
مطرب فدای نغمه زیر و بمت شوم
خورشید گرچه آفت شبنم بود ولی
من دارم آرزو بچمن شبنمت شوم
تا می زلعل ساقی مجلس گرفته ام
جام سفال گفت که جام جمت شوم
تو آهوی ختائی ورم کردنت سزاست
باز آی از خطا که فدای رمت شوم
با ما کمست مهر تو و با رقیب بیش
قربان مهربانی بیش و کمت شوم
شادی نصیبه دگران بود و من بجهد
آشفته گشته ام که اسیر غمت شوم
هستند نوح و آدمت ایشاه در پناه
من در پناه نوح و سگ آدمت شوم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
همچو یعقوب زنو مصلحتی ساخته ام
تازه نرد نظری با پسری باخته ام
بهوا داری آن طرفه غزال چینی
دام در رهگذر آهوئی انداخته ام
تا چه آید بمن آخر زهوسناکی دل
که بگل بلبل و بر سرو سهی فاخته ام
گر بتازد بسرم لشکری از جا نروم
تا علم بر سر میدان تو افراخته ام
گفتم ابرو برخت یا که کمانیست بخم
گفت نه تیغ که بر مهر و بمه آخته ام
تا که نقش علی آشفته بدل صورت بست
خانه زاغیار بصد جهد بپرداخته ام
تازه نرد نظری با پسری باخته ام
بهوا داری آن طرفه غزال چینی
دام در رهگذر آهوئی انداخته ام
تا چه آید بمن آخر زهوسناکی دل
که بگل بلبل و بر سرو سهی فاخته ام
گر بتازد بسرم لشکری از جا نروم
تا علم بر سر میدان تو افراخته ام
گفتم ابرو برخت یا که کمانیست بخم
گفت نه تیغ که بر مهر و بمه آخته ام
تا که نقش علی آشفته بدل صورت بست
خانه زاغیار بصد جهد بپرداخته ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
بصد امید سوی کوی دلستان رفتم
گرفته دل بکف و بهر امتحان رفتم
مباد آنکه سگش را زمن برنجاند
بکوی او زرقیبان شبی نهان رفتم
گرچه خار مغیلان براه بادیه بود
بشوق کعبه چوبر فرش پرنیان رفتم
شدم بجلد سگانش که پاسبان نشناخت
گهی چو خواب بچشمان پاسبان رفتم
ببوی آنکه خورم تیر کاری از نگهش
گشوده سینه سوی ترک شخ کمان رفتم
زدار طعن رقیب یهودوش رستم
کنون چو روح مجرد بر آسمان رفتم
شمیم پیرهن یوسف آمدم بمشام
اگر چو گرد بدنبال کاروان رفتم
بکوی باده فروش است گوئی آب خضر
که پیر آمدم آنجا ولی جوان رفتم
زشوق حلقه چوگان زلفش آشفته
بسر چو گوی از آن کو از آن روان رفتم
زشوق روی علی در زمان وجد و سماع
چنان برون شدم از خود که از میان رفتم
گرفته دل بکف و بهر امتحان رفتم
مباد آنکه سگش را زمن برنجاند
بکوی او زرقیبان شبی نهان رفتم
گرچه خار مغیلان براه بادیه بود
بشوق کعبه چوبر فرش پرنیان رفتم
شدم بجلد سگانش که پاسبان نشناخت
گهی چو خواب بچشمان پاسبان رفتم
ببوی آنکه خورم تیر کاری از نگهش
گشوده سینه سوی ترک شخ کمان رفتم
زدار طعن رقیب یهودوش رستم
کنون چو روح مجرد بر آسمان رفتم
شمیم پیرهن یوسف آمدم بمشام
اگر چو گرد بدنبال کاروان رفتم
بکوی باده فروش است گوئی آب خضر
که پیر آمدم آنجا ولی جوان رفتم
زشوق حلقه چوگان زلفش آشفته
بسر چو گوی از آن کو از آن روان رفتم
زشوق روی علی در زمان وجد و سماع
چنان برون شدم از خود که از میان رفتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
نه همین عشق تو آمد پی تسخیر دلم
که بود مهر تو آمیخته در آب و گلم
جان طلب میکند آن شوخ زن بهر نثار
نیم جانیتس مرا در کف و زین هم خجلم
وعده قتلم بمن داد رقیبانرا کشت
بارها هست بدل زآن بت پیمان گسلم
خون من چیست که آید بقلم در صف حشر
که زناقابلی خویش بسی منفعلم
خرقه و سبحه و سجاده بمیخانه برم
تا کند پیر خرابات زعصیان بهلم
لاجرم ابر سیه گردد و طوفان آرد
اشک و آهی که برآمیخت بهم متصلم
نروم جانت سینا پی دیدار که دوش
کرد نور علی آشفته تجلی بدلم
که بود مهر تو آمیخته در آب و گلم
جان طلب میکند آن شوخ زن بهر نثار
نیم جانیتس مرا در کف و زین هم خجلم
وعده قتلم بمن داد رقیبانرا کشت
بارها هست بدل زآن بت پیمان گسلم
خون من چیست که آید بقلم در صف حشر
که زناقابلی خویش بسی منفعلم
خرقه و سبحه و سجاده بمیخانه برم
تا کند پیر خرابات زعصیان بهلم
لاجرم ابر سیه گردد و طوفان آرد
اشک و آهی که برآمیخت بهم متصلم
نروم جانت سینا پی دیدار که دوش
کرد نور علی آشفته تجلی بدلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
رند و مستم دگر نمیدانم
بیخود ستم دگر نمیدانم
تا بود نقش تو بکعبه دل
بت پرستم دگر نمیدانم
توبه و عهد ساغرای زاهد
دی شکستم دگر نمیدانم
سبحه زرق و رشته زنار
بر گسستم دگر نمیدانم
برگسستم علاقه از عالم
بر تو بستم دگر نمیدانم
خسته ام از طلب بکوی مغان
بر نشستم دگر نمیدانم
کیست آشفته مدح خوان علیست
آنچه هستم دگر نمیدانم
بیخود ستم دگر نمیدانم
تا بود نقش تو بکعبه دل
بت پرستم دگر نمیدانم
توبه و عهد ساغرای زاهد
دی شکستم دگر نمیدانم
سبحه زرق و رشته زنار
بر گسستم دگر نمیدانم
برگسستم علاقه از عالم
بر تو بستم دگر نمیدانم
خسته ام از طلب بکوی مغان
بر نشستم دگر نمیدانم
کیست آشفته مدح خوان علیست
آنچه هستم دگر نمیدانم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
خاک شیراز اگرچه شده دامن گیرم
نتوانم دل از این نوسفران برگیرم
گرچه خم شد چو کمان قامتم از پیری و ضعف
میدواند سوی او شوق بسر چون تیرم
از چه یکشب بمه خرگهی ما نرسد
بگذرد گرچه زماه آه دل شبگیرم
من نه خود سر زقفای تو بسر میآیم
حلقه زلف بگو تا نکشد زنجیرم
منزل مدعیان شد شکن زلف کجت
من دیوانه بگو تا چه بود تدبیرم
گر میان من و لیلی است بصد مرحله بعد
لیک مجنون نیم ار دیده ازو برگیرم
محرم کوی توام گر نظری رفت خطا
کعبه قربان شومت در گذر از تقصیرم
گر نصحیت بکنندم که مرو از پی دوست
حاش لله که نصیحت زکسی بپذیرم
سوی تو آیم اگر بخت کند تعجیلی
روی تو بینم اگر مرگ کند تأخیرم
آرمت سوی خود از آه سحرگاه شبی
تا نخندی تو بر این ناله بی تأثیرم
یک اذان بیش نگفتم زپیش وقت رحیل
گر دهد گوش زهر سو شنود تکفیرم
نبرم رشته زنار سر زلف بتان
زاهد شهر بگو تا بکند تکفیرم
جان گر آشفته رود مهر علی برجا هست
که برآمیخته مهرش زازل با شیرم
نتوانم دل از این نوسفران برگیرم
گرچه خم شد چو کمان قامتم از پیری و ضعف
میدواند سوی او شوق بسر چون تیرم
از چه یکشب بمه خرگهی ما نرسد
بگذرد گرچه زماه آه دل شبگیرم
من نه خود سر زقفای تو بسر میآیم
حلقه زلف بگو تا نکشد زنجیرم
منزل مدعیان شد شکن زلف کجت
من دیوانه بگو تا چه بود تدبیرم
گر میان من و لیلی است بصد مرحله بعد
لیک مجنون نیم ار دیده ازو برگیرم
محرم کوی توام گر نظری رفت خطا
کعبه قربان شومت در گذر از تقصیرم
گر نصحیت بکنندم که مرو از پی دوست
حاش لله که نصیحت زکسی بپذیرم
سوی تو آیم اگر بخت کند تعجیلی
روی تو بینم اگر مرگ کند تأخیرم
آرمت سوی خود از آه سحرگاه شبی
تا نخندی تو بر این ناله بی تأثیرم
یک اذان بیش نگفتم زپیش وقت رحیل
گر دهد گوش زهر سو شنود تکفیرم
نبرم رشته زنار سر زلف بتان
زاهد شهر بگو تا بکند تکفیرم
جان گر آشفته رود مهر علی برجا هست
که برآمیخته مهرش زازل با شیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نغمات عجب زند تارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
همه شب هم سفر باد سحرگاه شدم
کز مه خرگهی خویشتن آگاه شدم
تو نسیم سحری آگهیت هست زمن
که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم
گفتم از آه من این خیمه نیلی برپاست
ماه میگفت منش قبه خرگاه شدم
تا مگر راه برم در خم آنزلف سیاه
خود زسر تا بقدم همروش آه شدم
شیخ شد هم سفر و برد سوی صومعه ام
دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم
رنج کرمان دهدم صحبت اغیار بدل
همچو ایوب زدرد غمت آگاه شدم
پاسبان کرد گمانم که سگ کوی ویم
بس که من در سر کویش گه و بیگاه شدم
تا کجا خیمه زدی کت نبود نام و نشان
که زماهی بطلب بر زبر ماه شدم
دین و دل داده پی عشق بتان آشفته
من چرا مشتری این غم جانکاه شدم
سگ اصحاب رقیم ارچه بخود میبالد
فمر من این که علی را سگ درگاه شدم
کز مه خرگهی خویشتن آگاه شدم
تو نسیم سحری آگهیت هست زمن
که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم
گفتم از آه من این خیمه نیلی برپاست
ماه میگفت منش قبه خرگاه شدم
تا مگر راه برم در خم آنزلف سیاه
خود زسر تا بقدم همروش آه شدم
شیخ شد هم سفر و برد سوی صومعه ام
دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم
رنج کرمان دهدم صحبت اغیار بدل
همچو ایوب زدرد غمت آگاه شدم
پاسبان کرد گمانم که سگ کوی ویم
بس که من در سر کویش گه و بیگاه شدم
تا کجا خیمه زدی کت نبود نام و نشان
که زماهی بطلب بر زبر ماه شدم
دین و دل داده پی عشق بتان آشفته
من چرا مشتری این غم جانکاه شدم
سگ اصحاب رقیم ارچه بخود میبالد
فمر من این که علی را سگ درگاه شدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
همتی ساقیا که مخمورم
منتی نه بقلب رنجورم
درد سر دارم از فسرده دلان
آتشی زن زآب انگورم
پرده بردار زآتش سینا
تا بسوزی حجاب مستورم
از تو کشف غطاء آید و بس
بخشش در دیده یقین نورم
نسکه شوق عسل بسر دارم
کرده در خانه جای زنبورم
با هوای شکرلبان چه عجب
رخنه گردر سرا کند مورم
من بچنگال شاهباز غمت
چون اسیر افتاده عصفورم
خیز و از خاک راه میخواران
سرمه ای کن بدیده کورم
این هوسناکیم که در سر هست
آخر ازعشق میکند دورم
عذر میخواهمت زبوالهوسی
داری ایعشق گر تو معذورم
نافه بگشا صبا از آن سر زلف
زآنکه به گشته زخم ناسورم
آتشی زن زعشق برجانم
تازه کن آن تجلی طورم
آن بهشتم بیار در مجلس
که رهانی زجنت و حورم
شیخ را گر غرور از عمل است
من زعفو کریم مغرورم
من آشفته مدح حیدر و آل
که جز این کار نیست مقدورم
منتی نه بقلب رنجورم
درد سر دارم از فسرده دلان
آتشی زن زآب انگورم
پرده بردار زآتش سینا
تا بسوزی حجاب مستورم
از تو کشف غطاء آید و بس
بخشش در دیده یقین نورم
نسکه شوق عسل بسر دارم
کرده در خانه جای زنبورم
با هوای شکرلبان چه عجب
رخنه گردر سرا کند مورم
من بچنگال شاهباز غمت
چون اسیر افتاده عصفورم
خیز و از خاک راه میخواران
سرمه ای کن بدیده کورم
این هوسناکیم که در سر هست
آخر ازعشق میکند دورم
عذر میخواهمت زبوالهوسی
داری ایعشق گر تو معذورم
نافه بگشا صبا از آن سر زلف
زآنکه به گشته زخم ناسورم
آتشی زن زعشق برجانم
تازه کن آن تجلی طورم
آن بهشتم بیار در مجلس
که رهانی زجنت و حورم
شیخ را گر غرور از عمل است
من زعفو کریم مغرورم
من آشفته مدح حیدر و آل
که جز این کار نیست مقدورم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
شور از آن لعل پرشکر دارم
نمکی تازه بر جگر دارم
چهره اش بر فراز قامت گفت
ماه بر شاه نیشکرم دارم
سرو قدش بلب اشارت کرد
که چه شیرین رطب ثمر دارم
گفت خطش که طرقه تعویذی
از پی بستن نظر دارم
کو ه عشقش بجلوه آمد و گفت
من بسی طور در کمر دارم
شش جهت بسته اند طراران
از کدامین ره گذر دارم
جوشن از حب مرتضی کردم
ورنه زینان بسی حذر دارم
گفتی آشفته کی پریشانشد
من آشفته کی خبر دارم
تا مگر از دری نماید روی
دل دیوانه در بدر دارم
نمکی تازه بر جگر دارم
چهره اش بر فراز قامت گفت
ماه بر شاه نیشکرم دارم
سرو قدش بلب اشارت کرد
که چه شیرین رطب ثمر دارم
گفت خطش که طرقه تعویذی
از پی بستن نظر دارم
کو ه عشقش بجلوه آمد و گفت
من بسی طور در کمر دارم
شش جهت بسته اند طراران
از کدامین ره گذر دارم
جوشن از حب مرتضی کردم
ورنه زینان بسی حذر دارم
گفتی آشفته کی پریشانشد
من آشفته کی خبر دارم
تا مگر از دری نماید روی
دل دیوانه در بدر دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
زمشکین موی و روی ای لعبت روم
تو چین و روم آوردی در این بوم
وجودت گر نبودی عالم آرا
بعالم بدیکی موجود و معدوم
زتقسیم ازل دل آن دهان برد
از آن تنگست ما را رزق مقسوم
کجا پنهان شدی ای چشمه نوش
که خضرت چون سکندر گشته محروم
نظر را طلعت یار است منظور
مشامم را ززلف دوست مشموم
بگو لؤلؤی منثورت صدف چیست
که لعلش پرورد لؤلؤی منظوم
جهانی در گمان از جوهر فرد
بحرفی کشف کردی سر مکتوم
نمی بستی میان خود اگر تنگ
نمی شد این دقیقه هیچ مقهوم
تب هجران بکشت از التهابم
طبیبی گو عیادت کن بمحموم
چو عاشق گشتی از شنعت نیندیش
زلازم ناگزیر افتاده ملزوم
مرا تریاق از مهر علی هست
طبیبم داد گر جلاب مسموم
گنه کاری آشفته عجب نیست
که جز آن چارده کس نیست معصوم
تو چین و روم آوردی در این بوم
وجودت گر نبودی عالم آرا
بعالم بدیکی موجود و معدوم
زتقسیم ازل دل آن دهان برد
از آن تنگست ما را رزق مقسوم
کجا پنهان شدی ای چشمه نوش
که خضرت چون سکندر گشته محروم
نظر را طلعت یار است منظور
مشامم را ززلف دوست مشموم
بگو لؤلؤی منثورت صدف چیست
که لعلش پرورد لؤلؤی منظوم
جهانی در گمان از جوهر فرد
بحرفی کشف کردی سر مکتوم
نمی بستی میان خود اگر تنگ
نمی شد این دقیقه هیچ مقهوم
تب هجران بکشت از التهابم
طبیبی گو عیادت کن بمحموم
چو عاشق گشتی از شنعت نیندیش
زلازم ناگزیر افتاده ملزوم
مرا تریاق از مهر علی هست
طبیبم داد گر جلاب مسموم
گنه کاری آشفته عجب نیست
که جز آن چارده کس نیست معصوم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
مانده بر دست این دل صد پاره ام
دوستان از دست رفته چاره ام
تا که دارم این دل خونین بدست
هست با من دلبر خون خواره ام
کار سازم خلق را از یمن عشق
تا نگوئی عاجز و بیکاره ام
چاره کار جهانم در دمست
گرچه خود در کار خود بیچاره ام
در بر دل دلبر و دل در طلب
من عبث در شهرها آواره ام
سنگها خوردم زدوران تاکنون
لعل میبخشد زسنگ خاره ام
عاشق و رند و نظرباز و خراب
شیخ گو زین بیش گو درباره ام
جوشن از مهر علی دارم برزم
نیست بیم از توپ و از خمپاره ام
گو بدنیا حرز ما نام علیست
کی فریبد شاهد مکاره ام
ذره ام اما زفر شاه طوس
مهر و مه آید پی نظاره ام
دوستان از دست رفته چاره ام
تا که دارم این دل خونین بدست
هست با من دلبر خون خواره ام
کار سازم خلق را از یمن عشق
تا نگوئی عاجز و بیکاره ام
چاره کار جهانم در دمست
گرچه خود در کار خود بیچاره ام
در بر دل دلبر و دل در طلب
من عبث در شهرها آواره ام
سنگها خوردم زدوران تاکنون
لعل میبخشد زسنگ خاره ام
عاشق و رند و نظرباز و خراب
شیخ گو زین بیش گو درباره ام
جوشن از مهر علی دارم برزم
نیست بیم از توپ و از خمپاره ام
گو بدنیا حرز ما نام علیست
کی فریبد شاهد مکاره ام
ذره ام اما زفر شاه طوس
مهر و مه آید پی نظاره ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
تا عطف عنان کرد زآفاق خیالم
شد پیر مغان خضرم و داد آب زلالم
هر در که زدم خانه خدا جز تو ندیدم
زآن از همه جا سوی تو برگشت خیالم
بارم بده ای یار که من تشنه تو آبی
و از صحبت اغیار سراپای ملالم
من رانده دیر و حرمم ور تو بخوانی
با این شرف اندیشه نباشد زوبالم
منکر نیم از پرسش گورو زنکیرین
با مهر تو آیا چه جواب و چه سؤالم
دزدیده بچشمت نگران دیده کز اطراف
ترکان نظر دوز ندادند مجالم
با داغ قبول تو بدیها همه نیکوست
ور تو نه پسندی همه نقص است کمالم
بنمای هلال خم ابرو چو مه نو
کاین حاصل عمر است مها در همه سالم
یکروز سگ خویشتنم خوان زعنایت
تا خلق بدانند که دارای جلالم
اکسیر زخاک در میخانه گرفتم
پرداخته شد کیسه اگر از زور و مالم
از سفره تو بهره برد دشمن و هم دوست
درویش توام چون ننهی خوان نوالم
وجه الهی و لم یزل و من بتو پیوند
با بود تو ای عشق محالست زوالم
در رتبه حیدر که خدایش شده وصاف
آشفته چه گویم که ثنا گستر و لالم
داماد مدیحت زسرانگشت عنایت
خوش پرده برانداخت زربات حجالم
شد پیر مغان خضرم و داد آب زلالم
هر در که زدم خانه خدا جز تو ندیدم
زآن از همه جا سوی تو برگشت خیالم
بارم بده ای یار که من تشنه تو آبی
و از صحبت اغیار سراپای ملالم
من رانده دیر و حرمم ور تو بخوانی
با این شرف اندیشه نباشد زوبالم
منکر نیم از پرسش گورو زنکیرین
با مهر تو آیا چه جواب و چه سؤالم
دزدیده بچشمت نگران دیده کز اطراف
ترکان نظر دوز ندادند مجالم
با داغ قبول تو بدیها همه نیکوست
ور تو نه پسندی همه نقص است کمالم
بنمای هلال خم ابرو چو مه نو
کاین حاصل عمر است مها در همه سالم
یکروز سگ خویشتنم خوان زعنایت
تا خلق بدانند که دارای جلالم
اکسیر زخاک در میخانه گرفتم
پرداخته شد کیسه اگر از زور و مالم
از سفره تو بهره برد دشمن و هم دوست
درویش توام چون ننهی خوان نوالم
وجه الهی و لم یزل و من بتو پیوند
با بود تو ای عشق محالست زوالم
در رتبه حیدر که خدایش شده وصاف
آشفته چه گویم که ثنا گستر و لالم
داماد مدیحت زسرانگشت عنایت
خوش پرده برانداخت زربات حجالم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
رحمی ای ساقی که از دیر و حرم بیگانه ام
نه مقیم کعبه ام نه ساکن بتخانه ام
بس عجب داری که من بیگانه ام زاسلام و کفر
آشنای عشقم و از این و آن بیگانه ام
منکه سرمستم زجام عشق جانان از ازل
محتسب گو سنگ زن بر شیشه و پیمانه ام
لیلی او در حشم لیلای من هر جائیست
صعب تر از قصه مجنون بود افسانه ام
آمدی ای برق خرمن سوز ومن بیحاصلم
لیک مشتی خس بود آماده در کاشانه ام
بر خرابیهای ملک دل مخند ایشاه حسن
گر کنی کاوش بسی گنجست در ویرانه ام
کشتی صبرم شکست از لطمه طوفان هجر
زآن حباب آسا بروی آب باشد خانه ام
من گذشتم از حیات جاودان و آب خضر
خضر مستان گو نماید ره سوی میخانه ام
میکده دریای رحمت مخزن سر ازل
کاندر او رخشد چو خور آن گوهر یکدانه ام
مضجع شاه خراسان مهبط روح الامین
کاز دو عالم وارهاند از همت مردانه ام
منت از دونان نخواهم برد از بهر دونان
چون مقرر شد نوال از سفره شاهانه ام
گر نباشد می من آشفته زساقی سرخوشم
ورد رود جان زنده جاوید از جانانه ام
نه مقیم کعبه ام نه ساکن بتخانه ام
بس عجب داری که من بیگانه ام زاسلام و کفر
آشنای عشقم و از این و آن بیگانه ام
منکه سرمستم زجام عشق جانان از ازل
محتسب گو سنگ زن بر شیشه و پیمانه ام
لیلی او در حشم لیلای من هر جائیست
صعب تر از قصه مجنون بود افسانه ام
آمدی ای برق خرمن سوز ومن بیحاصلم
لیک مشتی خس بود آماده در کاشانه ام
بر خرابیهای ملک دل مخند ایشاه حسن
گر کنی کاوش بسی گنجست در ویرانه ام
کشتی صبرم شکست از لطمه طوفان هجر
زآن حباب آسا بروی آب باشد خانه ام
من گذشتم از حیات جاودان و آب خضر
خضر مستان گو نماید ره سوی میخانه ام
میکده دریای رحمت مخزن سر ازل
کاندر او رخشد چو خور آن گوهر یکدانه ام
مضجع شاه خراسان مهبط روح الامین
کاز دو عالم وارهاند از همت مردانه ام
منت از دونان نخواهم برد از بهر دونان
چون مقرر شد نوال از سفره شاهانه ام
گر نباشد می من آشفته زساقی سرخوشم
ورد رود جان زنده جاوید از جانانه ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
محراب نخواهم خم ابروی تو دارم
زنار نبندم شکن موی تو دارم
زاهد بحرم نازد و راهب بکلیسا
من فارغم از این دو سر کوی تو دارم
گر بت بپرستم من روی تو صنم بس
ور کعبه ستایم خم گیسوی تو دارم
یکهفته نپائید و بتاراج خزان رفت
میگفت گل ار رنگ تو و بوی تو دارم
حاشا که برم منتی از سد ره و طوبی
در گلشن دل تا قد دلجوی تو دارم
من تشنه و خال از لب نوشین تو سیراب
من مسلمم و رشک بهندوی تو دارم
شیر فلکت چشم سیه دید و همی گفت
من شیرم و اندیشه زآهوی تو دارم
گر خضر بظلمات پی آب بقا رفت
من آرزوی خاک سر کوی تو دارم
بدست خدا دستی و برهان زجهانم
چون روی امید از دو جهان سوی تو دارم
همچون گل آمیخته با گل بودم خاک
هر کس گذرد داند من بوی تو دارم
با پنجه پولاد بمن خصم جهانی
آشفته ام و تکیه به نیروی تو دارم
زنار نبندم شکن موی تو دارم
زاهد بحرم نازد و راهب بکلیسا
من فارغم از این دو سر کوی تو دارم
گر بت بپرستم من روی تو صنم بس
ور کعبه ستایم خم گیسوی تو دارم
یکهفته نپائید و بتاراج خزان رفت
میگفت گل ار رنگ تو و بوی تو دارم
حاشا که برم منتی از سد ره و طوبی
در گلشن دل تا قد دلجوی تو دارم
من تشنه و خال از لب نوشین تو سیراب
من مسلمم و رشک بهندوی تو دارم
شیر فلکت چشم سیه دید و همی گفت
من شیرم و اندیشه زآهوی تو دارم
گر خضر بظلمات پی آب بقا رفت
من آرزوی خاک سر کوی تو دارم
بدست خدا دستی و برهان زجهانم
چون روی امید از دو جهان سوی تو دارم
همچون گل آمیخته با گل بودم خاک
هر کس گذرد داند من بوی تو دارم
با پنجه پولاد بمن خصم جهانی
آشفته ام و تکیه به نیروی تو دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
زنی گر تیر پرتابم که روی از عشق برتابم
کنار از بحر نتوانم که رفت از دست پایابم
دلم بربود و دین فرسود و جان تاراج و خرسندم
و گر شکوه کنم از دوست دشمن دان و کذابم
سرآبست آنچه بنمائی اگر چه قلزم ایساقی
که دارد شربتی از چشمه نوش تو سیرابم
مسلمانان نگوئیدم که از کعبه چرا رفتی
که در بتخانه فرخار پیدا گشته محرابم
بمرگ خویش مشتاقم طلبکارم قیامت را
اگر دانم که در محشر وصال دوست دریابم
بنالد دل که ای دیده مگو راز نهانم را
بگرید مردم دیده که از سر برگذشت آبم
کجا یارب توانم گفت با کس درد پنهانی
که خون خوردند اصحاب و جفا کردند احبابم
زمستان فراقت را بود نوروز از وصلت
شب یلدای هجران را جمال تست مهتابم
من از عشق و وفاداری شدم رسوا در این عالم
بمن رحمت نمی آرند احباب و نه اصحابم
تو را ای کعبه پرده پرنیانست و کجا دانی
که چون شب بر بیابان مغیلانت برد خوابم
زهر در روی آشفته بکوی تست ای مولا
توئی باب الله مطلق چه میرانی از این بابم
کنار از بحر نتوانم که رفت از دست پایابم
دلم بربود و دین فرسود و جان تاراج و خرسندم
و گر شکوه کنم از دوست دشمن دان و کذابم
سرآبست آنچه بنمائی اگر چه قلزم ایساقی
که دارد شربتی از چشمه نوش تو سیرابم
مسلمانان نگوئیدم که از کعبه چرا رفتی
که در بتخانه فرخار پیدا گشته محرابم
بمرگ خویش مشتاقم طلبکارم قیامت را
اگر دانم که در محشر وصال دوست دریابم
بنالد دل که ای دیده مگو راز نهانم را
بگرید مردم دیده که از سر برگذشت آبم
کجا یارب توانم گفت با کس درد پنهانی
که خون خوردند اصحاب و جفا کردند احبابم
زمستان فراقت را بود نوروز از وصلت
شب یلدای هجران را جمال تست مهتابم
من از عشق و وفاداری شدم رسوا در این عالم
بمن رحمت نمی آرند احباب و نه اصحابم
تو را ای کعبه پرده پرنیانست و کجا دانی
که چون شب بر بیابان مغیلانت برد خوابم
زهر در روی آشفته بکوی تست ای مولا
توئی باب الله مطلق چه میرانی از این بابم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
تا بسرشوری از آن خسرو شیرین دارم
کی بشکر دهنان من سر تمکین دارم
دل اگر مرغ نوآموز شد و ناله غریب
عجبی نیست که دلدار نوآئین دارم
گرنه از بد عملی بود ندانم از چیست
که پری کشت مرا دیو ببالین دارم
غیر بر جاو بکلی اثر از یار نماند
باد و ناسور درون ناله چه تسکین دارم
خون من قابل سر پنجه سیمین تو نیست
لاجرم خجلت از آن دست نگارین دارم
گفتمش در خم زلفش چه کنی ایدل گفت
صعوه ام خانه بسر پنجه شاهین دارم
آهوان تو زچین خم مو نافه دهند
گر خطا گفت که من آهوی مشکین دارم
پرده نه توی افلاک بآهی بدرم
شکوه گر هست از این پرده زیرین دارم
نکشم منت ساقی نخورم باده زجام
من که در ساغر دل باده رنگین دارم
من که با کینه کس سر نکنم یکدمه عمر
لیک از مهر تو با هر دو جهان کین دارم
میبرم نام رقیبان و کنم وصف لبت
تلخ گفتارم اگر قصه شیرین دارم
گفتم ای سرو تو هم قامت یاری گفتا
من کجا گل بسرو ساق بلورین دارم
تا زدامادی عشقم چه رسد شیر بها
منکه بکر خردش بسته بکابین دارم
دین من عشق بود و عشق علی مظهر حق
کافرم گر بجهان من بجز از این دارم
سگ کوی تو شد آشفته و گوید زشعف
کز شرف فخر بسلطان سلاطین دارم
کی بشکر دهنان من سر تمکین دارم
دل اگر مرغ نوآموز شد و ناله غریب
عجبی نیست که دلدار نوآئین دارم
گرنه از بد عملی بود ندانم از چیست
که پری کشت مرا دیو ببالین دارم
غیر بر جاو بکلی اثر از یار نماند
باد و ناسور درون ناله چه تسکین دارم
خون من قابل سر پنجه سیمین تو نیست
لاجرم خجلت از آن دست نگارین دارم
گفتمش در خم زلفش چه کنی ایدل گفت
صعوه ام خانه بسر پنجه شاهین دارم
آهوان تو زچین خم مو نافه دهند
گر خطا گفت که من آهوی مشکین دارم
پرده نه توی افلاک بآهی بدرم
شکوه گر هست از این پرده زیرین دارم
نکشم منت ساقی نخورم باده زجام
من که در ساغر دل باده رنگین دارم
من که با کینه کس سر نکنم یکدمه عمر
لیک از مهر تو با هر دو جهان کین دارم
میبرم نام رقیبان و کنم وصف لبت
تلخ گفتارم اگر قصه شیرین دارم
گفتم ای سرو تو هم قامت یاری گفتا
من کجا گل بسرو ساق بلورین دارم
تا زدامادی عشقم چه رسد شیر بها
منکه بکر خردش بسته بکابین دارم
دین من عشق بود و عشق علی مظهر حق
کافرم گر بجهان من بجز از این دارم
سگ کوی تو شد آشفته و گوید زشعف
کز شرف فخر بسلطان سلاطین دارم