عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - ایضا شکوه و ناله
از دو دیده سرشک خون بارم
چون ز گفتارهات یاد آرم
باز ترسم که آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم
من خیال تو را کجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم
بر دو دیده همی به اندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم
با مبارک خیال تو هر شب
غم دل زار زار بگسارم
تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایی ز عز تو خوارم
به سر تو که زندگانی را
زندگانی همی نپندارم
تا خریداریم همی نکنی
کاسد کاسدست بازارم
منکر نعمتت ندانم شد
که شنیدست هر کس اقرارم
فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم
صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
ور ببندم نمی توانم رفت
می رود در زمانه اشعارم
از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم
خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم
روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم
گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم
نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم
از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم
بر بلاها چو باد برگذرم
پای بر غم چو کوه بفشارم
تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم
فلک از من دریغ دارد خاک
زو زر و سیم امید کی دارم
که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم
هیچ کس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم
زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم
دشمن خویشتن منم بی شک
از زمانه همی نیازارم
دی نرفتم به رسم تا امروز
به همه محنتی سزاوارم
همت من همی ز دل خیزد
من به همت ز دل گرفتارم
چه کنم بنده این فضولی را
واجبست ار ز غم دل افگارم
شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم
محض دیوانه ام ندارم عقل
کس نگوید همی که هشیارم
چون ز گفتارهات یاد آرم
باز ترسم که آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم
من خیال تو را کجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم
بر دو دیده همی به اندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم
با مبارک خیال تو هر شب
غم دل زار زار بگسارم
تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایی ز عز تو خوارم
به سر تو که زندگانی را
زندگانی همی نپندارم
تا خریداریم همی نکنی
کاسد کاسدست بازارم
منکر نعمتت ندانم شد
که شنیدست هر کس اقرارم
فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم
صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
ور ببندم نمی توانم رفت
می رود در زمانه اشعارم
از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم
خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم
روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم
گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم
نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم
از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم
بر بلاها چو باد برگذرم
پای بر غم چو کوه بفشارم
تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم
فلک از من دریغ دارد خاک
زو زر و سیم امید کی دارم
که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم
هیچ کس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم
زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم
دشمن خویشتن منم بی شک
از زمانه همی نیازارم
دی نرفتم به رسم تا امروز
به همه محنتی سزاوارم
همت من همی ز دل خیزد
من به همت ز دل گرفتارم
چه کنم بنده این فضولی را
واجبست ار ز غم دل افگارم
شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم
محض دیوانه ام ندارم عقل
کس نگوید همی که هشیارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - تیمار خواری
تیر و تیغست بر دل و جگرم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم
تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
بازگشتم اسیر قلعه نای
سود کم کرد باقضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست می بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روزی و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بی خردم
ره نبینم همی چو بی بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادیئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هر چه بداد
راضیم با زمانه سر به سرم
تا به گردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه دادگرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که ز مدحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشا عادلست غم نخورم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - نکوهش گمان و ستایش منصور بن سعید
تا کی دل خسته در گمان بندم
جرمی که کنم به این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بد ره را
اندر دم رفته کاروان بندم
این سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از پی وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیده پر ستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویله لؤلؤ
بر چهره زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهره چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چسان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
زاندم گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزه ام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه چنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود در اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانه جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آن که ستایش تو را خامه
بر باد جهنده بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعمت تو نقش بهرمان بندم
در سبق دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چون در عنان بندم
از ساز مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتگ روان بندم
هرگاه که بکر معنئی یابم
زود از مدحت برو نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان بر انگیزم
چون آتش کلک در دخان بندم
در گرد وحوش من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزه ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گله ها و راست پنداری
کز دست هوای تو زبان بندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد کجرو کیان بندم
آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیب دان بندم
جرمی که کنم به این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بد ره را
اندر دم رفته کاروان بندم
این سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از پی وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیده پر ستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویله لؤلؤ
بر چهره زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهره چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چسان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
زاندم گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزه ام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه چنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود در اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانه جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آن که ستایش تو را خامه
بر باد جهنده بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعمت تو نقش بهرمان بندم
در سبق دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چون در عنان بندم
از ساز مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتگ روان بندم
هرگاه که بکر معنئی یابم
زود از مدحت برو نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان بر انگیزم
چون آتش کلک در دخان بندم
در گرد وحوش من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزه ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گله ها و راست پنداری
کز دست هوای تو زبان بندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد کجرو کیان بندم
آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیب دان بندم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - داستان سیه روزی
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آنچه دانم همی بگویم
نه آنچه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بسته سپهرم
وز دل به بلا خسته جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعه جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کوه تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که درین تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم
پیراهنم از خون آب دیده
چون توز کمانست و من کمانم
چون بافته پرنیانم ایراک
بیچاره تر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود زانکه بحر و کانم
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم
بختم چو نخواهد خریدن از غم
این چرخ بها می کند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون در دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من ازین عمر رایگانم
ای جان برادر ورا نمودی
با عهد نبودی چو دوستانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره نبوده همی همانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم
پیچان و توان نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بی جان فکنده شخصم
در ضعف چو بی شخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هر چند که پژمرده ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیکو و شادمانم
با مفخر آزادگان بخوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکه روزگار دونم
با هر چه همی آورد توانم
مانده خرد پر دل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
وانگه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده زد و زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چند من از دیده ها نهانم
گیرم که من از روزگار ماندم
امروز درین حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
برنامه بماندست تر زبانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد دم روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گردم
امروز به گونه اگر خزانم
وین بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راه قلتبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو ببینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلافی بود و زان پس
گر رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور بر فشانی
من عاج به شمشاد در نشانم
دانم سخن من عزیز داری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آنچه دانم همی بگویم
نه آنچه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بسته سپهرم
وز دل به بلا خسته جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعه جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کوه تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که درین تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم
پیراهنم از خون آب دیده
چون توز کمانست و من کمانم
چون بافته پرنیانم ایراک
بیچاره تر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود زانکه بحر و کانم
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم
بختم چو نخواهد خریدن از غم
این چرخ بها می کند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون در دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من ازین عمر رایگانم
ای جان برادر ورا نمودی
با عهد نبودی چو دوستانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره نبوده همی همانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم
پیچان و توان نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بی جان فکنده شخصم
در ضعف چو بی شخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هر چند که پژمرده ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیکو و شادمانم
با مفخر آزادگان بخوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکه روزگار دونم
با هر چه همی آورد توانم
مانده خرد پر دل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
وانگه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده زد و زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چند من از دیده ها نهانم
گیرم که من از روزگار ماندم
امروز درین حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
برنامه بماندست تر زبانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد دم روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گردم
امروز به گونه اگر خزانم
وین بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راه قلتبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو ببینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلافی بود و زان پس
گر رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور بر فشانی
من عاج به شمشاد در نشانم
دانم سخن من عزیز داری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷ - هم در آن مقوله
چون مشرفست همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پاره الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هر چه آدمیست همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه که گر فلک بودم بوته
وآتش بود اثر بنگدازم
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان بود آوازم
از راستی چو تیره بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کانرا به یک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود می نیابم و می جویم
مقصد همی نبینم و می تازم
بر عمر و بر جوانی می گریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم و می مانم
وین دست چون نگر که همی بازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پاره الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هر چه آدمیست همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه که گر فلک بودم بوته
وآتش بود اثر بنگدازم
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان بود آوازم
از راستی چو تیره بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کانرا به یک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود می نیابم و می جویم
مقصد همی نبینم و می تازم
بر عمر و بر جوانی می گریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم و می مانم
وین دست چون نگر که همی بازم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰ - مدح سیف الدوله محمود
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن
نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن
چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن
نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن
چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶ - ستایش ابونصر منصور
چون نهان گشت چشمه روشن
خاک را تیره گشت پیرامن
شب پر از در و گوهر و لؤلؤ
از گریبان چرخ تا دامن
از نهیب شب دراز و سیاه
برمیده کواکب از مسکن
متفرق بنات نعش از هم
به هم اندر خزیده نجم پرن
هست دیوار و بام را گویی
از سیاهی شب درو روزن
شب تاریک سرمه بود مگر
که ازو چشم زهره شد روشن
من بگشته ز حال و صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بی جان تن
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت او ز مهر لگن
اشک او بر مثال زر عیار
اشک من از قیاس در عدن
همچو جان منش بسوزش دل
همچو رنگ منش به رنگ بدن
بر گل نظم چون هزار آوا
تا گه صبح می سرایم من
مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمد بن حسن
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن
از پی طبعش آفریده نشاط
وز پی مدحش آفریده سخن
آسمان گر ز همتش بودی
گشتی ایمن ز قحط و آز زمن
زادی از بوستان ز زر ترنج
رستی ا ندر چمن ز سیم سمن
ای گزیده چو علم در هر باب
وی ستوده چو فضل در هر فن
خلق و طبع تو گوهر و درست
حزم و عزم تو آتش و آهن
چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو مرا کند الکن
گر به خدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن
که همی من به خود بپردازم
از بلای زمانه ریمن
دوست تا از برم جدا گشتست
در برم دشمن است پیراهن
دوستان چون جفا کنند همی
من چه امید دارم از دشمن
گر چه دورم ز مجلس سامیت
من ازین بخت و دولت توسن
همچو قمری به باغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن
می سرایم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فکنده بر گردن
تا دهد نور چرخ را خورشید
تا دهد زیب باغ را سوسن
دست تو سوی جام های نبید
چشم تو سوی لعبتان ختن
اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بکن
خاک را تیره گشت پیرامن
شب پر از در و گوهر و لؤلؤ
از گریبان چرخ تا دامن
از نهیب شب دراز و سیاه
برمیده کواکب از مسکن
متفرق بنات نعش از هم
به هم اندر خزیده نجم پرن
هست دیوار و بام را گویی
از سیاهی شب درو روزن
شب تاریک سرمه بود مگر
که ازو چشم زهره شد روشن
من بگشته ز حال و صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بی جان تن
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت او ز مهر لگن
اشک او بر مثال زر عیار
اشک من از قیاس در عدن
همچو جان منش بسوزش دل
همچو رنگ منش به رنگ بدن
بر گل نظم چون هزار آوا
تا گه صبح می سرایم من
مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمد بن حسن
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن
از پی طبعش آفریده نشاط
وز پی مدحش آفریده سخن
آسمان گر ز همتش بودی
گشتی ایمن ز قحط و آز زمن
زادی از بوستان ز زر ترنج
رستی ا ندر چمن ز سیم سمن
ای گزیده چو علم در هر باب
وی ستوده چو فضل در هر فن
خلق و طبع تو گوهر و درست
حزم و عزم تو آتش و آهن
چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو مرا کند الکن
گر به خدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن
که همی من به خود بپردازم
از بلای زمانه ریمن
دوست تا از برم جدا گشتست
در برم دشمن است پیراهن
دوستان چون جفا کنند همی
من چه امید دارم از دشمن
گر چه دورم ز مجلس سامیت
من ازین بخت و دولت توسن
همچو قمری به باغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن
می سرایم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فکنده بر گردن
تا دهد نور چرخ را خورشید
تا دهد زیب باغ را سوسن
دست تو سوی جام های نبید
چشم تو سوی لعبتان ختن
اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بکن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۲ - ستایش استاد رشیدی
شب سیاه چو برچید از هوا دامن
زدوده گشت زمین را ز مهر پیرامن
ز برگ و شاخ درختان که بر زمین افتاد
فروغ مهر همه باغ کرد پر سوسن
چو برگ برگ گل زرد پاره پاره زر
که گر بخواهی بتوانی از زمین چیدن
نسیم روح فزای آمد از طریق دراز
به من سپرد یکی درج پر ز در عدن
اگر چه بود کنارم ز دیدگان دریا
بماند خیره در آن درج هر دو دیده من
چگونه دری بود آنکه بر لب دریا
همی ندیدم جز جان و دیدگانش ثمن
یکی بهار نو آیین شکفت در پیشم
که آنچنان ننگارید ابر در بهمن
همی به رمز چگویم قصیده ای دیدم
چو از زمانه بهار و چو از بهار چمن
حقیقتم شد چون گرد من هوا و زمین
ز لفظ و معنی آن شد معطر و روشن
که هست شعر رشیدی حکیم بی همتا
به تیغ تیز قلم شاعری بلند سخن
به وهم شعرش بشناختم ز دور آری
ز دور بوی خبر گویدت ز مشک ختن
چو باز کردم یک فوج لعبتان دیدم
بدیع چهره و قد و لطیف روح و بدن
چو عقد گوهر مکنون به قدر او اعلی
چوتخت دیبه مدفون به خوبی او احسن
چو آسمانی پر زهره و مه و پروین
چو بوستانی پر لاله و گل و سوسن
به دیده بر نتوانستمش نهاد از آن
که تر همی شد ازو آستین و پیراهن
زدود طبع مرا چون حسام را صیقل
فروخت جان مرا چون چراغ را روغن
ز بهر جانم تعویذ ساختم آن را
که کرد قصد به جانم زمانه ریمن
زهی چو روز جوانی ستوده در هر باب
زهی چو دانش پیری گزیده در هر فن
سخن فرستم نزد تو جز چنین نه رواست
که زر و آهن ما را تویی محک و مسن
مرا جز این رخ زرین ز دستگاه نماند
وگرنه شعری نبودی ز منت پاداشن
به شعر تنها بپذیر عذر من کامروز
زمانه سخت حرونست و بخت بس توسن
نه بر نظامم کار و نه بر مراد جهان
نه نیکخواه سپهر و نه کارساز زمن
بسان آب ز ماه و ز مهر در شب و روز
مرا فزاید و کاهد به روز و شب غم و تن
نه مر دلم را با با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن
ز ضعف گشته تنم سوزن و ز بیداری
همه شبم مژگان ایستاده چون سوزن
چو فاخته نه عجب گر همی بگریم زار
چو کبک نشگفت ار کوه باشدم مسکن
بنفشه کارد بر من طپانچه همی
چو سان نرویدم از دیدگان همی روین
بقای مورد همی خواستم ز دولت خویش
گمان که برد که خواهدش بود عمر سمن
رمیده گشتند از من فریشته طبعان
تبارک الله گویی نیم جز اهریمن
ز پیش بودم بیم امید دشمن و دوست
به رنج دوستم اکنون و کامه دشمن
نه دشمن آید زی من نه من روم بر دوست
که اژدهایی دارم نهفته در دامن
دو سر مر او را بر هر سری دهانی باز
گرفته هرسر یک ساق پای من به دهن
به خویشتن بر چون پیچد و دهان گیرد
چنان بپیچم کم پر شود دو رخ ز شکن
گزند کرد نیارد مرا که چون افسون
همی بخوانم بر وی مدیح شاه ز من
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
که چرخ و خورشیدش تخت زیبد و گرزن
شنیده بودم کوهی که دارد آهن را
ندیده بودم کوهی که داردش آهن
در آن مضیقم آنجا که تابش خورشید
نیارد آمد نزدیک من جز از روزن
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
غم دراز مرا اندرو کند چو رسن
بایستاده و بنشسته پیش من همه شب
چو بنده سره شمع و چو یار نیک لگن
من این قصیده همی گفتم و همی گفتم
چگونه هدیه فرستم به بوستان راسن
که اوستاد رشیدی نه زان حکیمانست
که کرده بودی تقدیر و برده بودی ظن
حکیم نیست که او نیست پیش او نادان
فصیح نیست که او نیست نزد او الکن
همی بخواهم ز ایزد به روز و شب به دعا
که پیش از آنکه بدوزد مرا زمانه کفن
در استقامت احوال زود بنماید
مرا همایون دیدارش ایزد ذوالمن
ز بس که گفتی اشعار و پس فرستادی
بضاعتی ز سمرقند به ز در عدن
شگفتم آمد از آن که آتشست خاطر تو
سخن چگونه تواندش گشت پیرامن
همه زبانی هنگام شعر گفتن از آن
که در شنیدن آن گوش گرددم همه تن
بداد شعرت از طبع آگهی ما را
چنانکه بوی دهد آگهی ز مشک ختن
بسان فاخته گشتم که شعرهای تو را
همی سرایم و طوق هوات در گردن
چو ز آرزوی تو من شعر خود همی خوانم
شود کنارم پر در ز دیده و ز دهن
مرا که شعر تو ای سیدی توانگر کرد
که هر زمانم پر در همی کند دامن
چو سنگ و آهن داریم طبع هایی سخت
همی بداشتم از وی سخن به حیلت و فن
شگفت نیست کزین کارگاه زاید شعر
که آب و آهن زاید ز سنگ و از آهن
مرا مپندار از جمله دگر شعرا
به شعر گفتن تنها مدار بر من ظن
یگانه بنده شاهم گزیده چاکر او
ازوست عیشم صافی و روز ازو روشن
همی بتابم از حضرتش چو ماه سما
همی ببالم در خدمتش چو سرو چمن
به جاه اوست مرا رام روزگار حرون
به فر اوست مرا نرم کره توسن
ز من نثاری پندار و هدیه انکار
هر آن قصیده که نزدیک تو فرستم من
نکو بخوان و بیندیش و بنگر و سره کن
مدار خوارش و مشکوه و مشکن و مفکن
چو در و گوهر در یک طویله جمعش کن
چو زر و سیمش هر جایگاه مپراکن
زدوده گشت زمین را ز مهر پیرامن
ز برگ و شاخ درختان که بر زمین افتاد
فروغ مهر همه باغ کرد پر سوسن
چو برگ برگ گل زرد پاره پاره زر
که گر بخواهی بتوانی از زمین چیدن
نسیم روح فزای آمد از طریق دراز
به من سپرد یکی درج پر ز در عدن
اگر چه بود کنارم ز دیدگان دریا
بماند خیره در آن درج هر دو دیده من
چگونه دری بود آنکه بر لب دریا
همی ندیدم جز جان و دیدگانش ثمن
یکی بهار نو آیین شکفت در پیشم
که آنچنان ننگارید ابر در بهمن
همی به رمز چگویم قصیده ای دیدم
چو از زمانه بهار و چو از بهار چمن
حقیقتم شد چون گرد من هوا و زمین
ز لفظ و معنی آن شد معطر و روشن
که هست شعر رشیدی حکیم بی همتا
به تیغ تیز قلم شاعری بلند سخن
به وهم شعرش بشناختم ز دور آری
ز دور بوی خبر گویدت ز مشک ختن
چو باز کردم یک فوج لعبتان دیدم
بدیع چهره و قد و لطیف روح و بدن
چو عقد گوهر مکنون به قدر او اعلی
چوتخت دیبه مدفون به خوبی او احسن
چو آسمانی پر زهره و مه و پروین
چو بوستانی پر لاله و گل و سوسن
به دیده بر نتوانستمش نهاد از آن
که تر همی شد ازو آستین و پیراهن
زدود طبع مرا چون حسام را صیقل
فروخت جان مرا چون چراغ را روغن
ز بهر جانم تعویذ ساختم آن را
که کرد قصد به جانم زمانه ریمن
زهی چو روز جوانی ستوده در هر باب
زهی چو دانش پیری گزیده در هر فن
سخن فرستم نزد تو جز چنین نه رواست
که زر و آهن ما را تویی محک و مسن
مرا جز این رخ زرین ز دستگاه نماند
وگرنه شعری نبودی ز منت پاداشن
به شعر تنها بپذیر عذر من کامروز
زمانه سخت حرونست و بخت بس توسن
نه بر نظامم کار و نه بر مراد جهان
نه نیکخواه سپهر و نه کارساز زمن
بسان آب ز ماه و ز مهر در شب و روز
مرا فزاید و کاهد به روز و شب غم و تن
نه مر دلم را با با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن
ز ضعف گشته تنم سوزن و ز بیداری
همه شبم مژگان ایستاده چون سوزن
چو فاخته نه عجب گر همی بگریم زار
چو کبک نشگفت ار کوه باشدم مسکن
بنفشه کارد بر من طپانچه همی
چو سان نرویدم از دیدگان همی روین
بقای مورد همی خواستم ز دولت خویش
گمان که برد که خواهدش بود عمر سمن
رمیده گشتند از من فریشته طبعان
تبارک الله گویی نیم جز اهریمن
ز پیش بودم بیم امید دشمن و دوست
به رنج دوستم اکنون و کامه دشمن
نه دشمن آید زی من نه من روم بر دوست
که اژدهایی دارم نهفته در دامن
دو سر مر او را بر هر سری دهانی باز
گرفته هرسر یک ساق پای من به دهن
به خویشتن بر چون پیچد و دهان گیرد
چنان بپیچم کم پر شود دو رخ ز شکن
گزند کرد نیارد مرا که چون افسون
همی بخوانم بر وی مدیح شاه ز من
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
که چرخ و خورشیدش تخت زیبد و گرزن
شنیده بودم کوهی که دارد آهن را
ندیده بودم کوهی که داردش آهن
در آن مضیقم آنجا که تابش خورشید
نیارد آمد نزدیک من جز از روزن
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
غم دراز مرا اندرو کند چو رسن
بایستاده و بنشسته پیش من همه شب
چو بنده سره شمع و چو یار نیک لگن
من این قصیده همی گفتم و همی گفتم
چگونه هدیه فرستم به بوستان راسن
که اوستاد رشیدی نه زان حکیمانست
که کرده بودی تقدیر و برده بودی ظن
حکیم نیست که او نیست پیش او نادان
فصیح نیست که او نیست نزد او الکن
همی بخواهم ز ایزد به روز و شب به دعا
که پیش از آنکه بدوزد مرا زمانه کفن
در استقامت احوال زود بنماید
مرا همایون دیدارش ایزد ذوالمن
ز بس که گفتی اشعار و پس فرستادی
بضاعتی ز سمرقند به ز در عدن
شگفتم آمد از آن که آتشست خاطر تو
سخن چگونه تواندش گشت پیرامن
همه زبانی هنگام شعر گفتن از آن
که در شنیدن آن گوش گرددم همه تن
بداد شعرت از طبع آگهی ما را
چنانکه بوی دهد آگهی ز مشک ختن
بسان فاخته گشتم که شعرهای تو را
همی سرایم و طوق هوات در گردن
چو ز آرزوی تو من شعر خود همی خوانم
شود کنارم پر در ز دیده و ز دهن
مرا که شعر تو ای سیدی توانگر کرد
که هر زمانم پر در همی کند دامن
چو سنگ و آهن داریم طبع هایی سخت
همی بداشتم از وی سخن به حیلت و فن
شگفت نیست کزین کارگاه زاید شعر
که آب و آهن زاید ز سنگ و از آهن
مرا مپندار از جمله دگر شعرا
به شعر گفتن تنها مدار بر من ظن
یگانه بنده شاهم گزیده چاکر او
ازوست عیشم صافی و روز ازو روشن
همی بتابم از حضرتش چو ماه سما
همی ببالم در خدمتش چو سرو چمن
به جاه اوست مرا رام روزگار حرون
به فر اوست مرا نرم کره توسن
ز من نثاری پندار و هدیه انکار
هر آن قصیده که نزدیک تو فرستم من
نکو بخوان و بیندیش و بنگر و سره کن
مدار خوارش و مشکوه و مشکن و مفکن
چو در و گوهر در یک طویله جمعش کن
چو زر و سیمش هر جایگاه مپراکن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳ - به دوستی خوشدل نام فرستاده
ای خوشدل ای عزیز گرانمایه یار من
ای نیکخواه یار من و دوستدار من
رفتی و هیچ گونه نیابی ز غم قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و به روز فراق تو جفت من
رنجورم و به شب غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسی باده نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم که نیک دانی در فضل دست من
واندر سخن شناخته ای اختیار من
بد روزگار گشت فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کاینجا به حضرت اندر دهقان دشمنم
پیدا همی نیارد در ده هزار من
گریان شدست و نالان چو ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد در غبار من
آن گوهرم که گردد گوهر مرا صدف
وان آتشم که آتش گردد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوته هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من
بر روزگار فاضل باشد مرا بسی
گر او کند به راستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده تو را یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من وهم نهان من
دانسته ای نهان من و آشکار من
یک ره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر راد مهری از بهر من بگیر
این شعرهای چون گهر شاهوار من
ای نیکخواه یار من و دوستدار من
رفتی و هیچ گونه نیابی ز غم قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و به روز فراق تو جفت من
رنجورم و به شب غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسی باده نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم که نیک دانی در فضل دست من
واندر سخن شناخته ای اختیار من
بد روزگار گشت فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کاینجا به حضرت اندر دهقان دشمنم
پیدا همی نیارد در ده هزار من
گریان شدست و نالان چو ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد در غبار من
آن گوهرم که گردد گوهر مرا صدف
وان آتشم که آتش گردد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوته هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من
بر روزگار فاضل باشد مرا بسی
گر او کند به راستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده تو را یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من وهم نهان من
دانسته ای نهان من و آشکار من
یک ره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر راد مهری از بهر من بگیر
این شعرهای چون گهر شاهوار من
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۷ - از زندان بالاهور که مولد اوست سخن گوید
ای لاهوور ویحک بی من چگونه ای
بی آفتاب روشن روشن چگونه ای
ای آن که باغ طبع من آراسته تو را
بی لاله و بنفشه و سوسن چگونه ای
تو مرغزار بودی و من شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بی من چگونه ای
ناگاه عزیز فرزند از تو جدا شده ست
با درد او به نوحه و شیون چگونه ای
بر پای تو دو بند گرانست چونستی
بی جان شدی تو اکنون بی تن چگونه ای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد
کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه ای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونه ای
ای تیغ اگر نیام به حیلت بخواستی
دردا که تو برهنه چو سوزن چگونه ای
در هیچ حمله هرگز نفکنده ای سپر
با حمله زمانه توسن چگونه ای
باشد تو را ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونه ای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونه ای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونه ای
در باغ نوشکفته بکردی همی نظر
وز بیم رفته در دم گلخن چگونه ای
آباد جای نعمت نامد تو را به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونه ای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونه ای
ای جره باز دست گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونه ای
بر ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونه ای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بی دل گشاده طارم و گلشن چگونه ای
بی آفتاب روشن روشن چگونه ای
ای آن که باغ طبع من آراسته تو را
بی لاله و بنفشه و سوسن چگونه ای
تو مرغزار بودی و من شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بی من چگونه ای
ناگاه عزیز فرزند از تو جدا شده ست
با درد او به نوحه و شیون چگونه ای
بر پای تو دو بند گرانست چونستی
بی جان شدی تو اکنون بی تن چگونه ای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد
کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه ای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونه ای
ای تیغ اگر نیام به حیلت بخواستی
دردا که تو برهنه چو سوزن چگونه ای
در هیچ حمله هرگز نفکنده ای سپر
با حمله زمانه توسن چگونه ای
باشد تو را ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونه ای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونه ای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونه ای
در باغ نوشکفته بکردی همی نظر
وز بیم رفته در دم گلخن چگونه ای
آباد جای نعمت نامد تو را به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونه ای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونه ای
ای جره باز دست گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونه ای
بر ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونه ای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بی دل گشاده طارم و گلشن چگونه ای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۵ - عرض بیچارگی و شرح حبس و گرفتاری
نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱ - ناله از قلعه نای
به جمله ما که اسیران قلعه ناییم
نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها
نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعتها
همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها
به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت ها
ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن
به نیستی ها کردم بسی قناعت ها
دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها
به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت ها
من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها
اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها
نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها
نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعتها
همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها
به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت ها
ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن
به نیستی ها کردم بسی قناعت ها
دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها
به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت ها
من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها
اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶ - شکایت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹ - به خواجه ابوالقاسم فرستاده
خواجه ابوالقاسم ای بزرگ اصیل
غم معشوقه هیچ کمتر هست
هستی آگه ز حال کآن خاتون
جز تو آنجاش یار دیگر هست
در وفای تو گر خورد سوگند
که نخورده ست . . . باور هست
شادی وصل او که خواهی یافت
با غم هجر او برابر هست
راههایی که او زند بر چنگ
یاد داری و هیچت از بر هست
برد خواهیش هیچ راه آورد
زین معانیت هیچ در سر هست
آمدن در خورت نبود اینجا
بازگشتنت هیچ در خور هست
غم معشوقه هیچ کمتر هست
هستی آگه ز حال کآن خاتون
جز تو آنجاش یار دیگر هست
در وفای تو گر خورد سوگند
که نخورده ست . . . باور هست
شادی وصل او که خواهی یافت
با غم هجر او برابر هست
راههایی که او زند بر چنگ
یاد داری و هیچت از بر هست
برد خواهیش هیچ راه آورد
زین معانیت هیچ در سر هست
آمدن در خورت نبود اینجا
بازگشتنت هیچ در خور هست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - موعظت
چرخ چندیمان به خاک اندر کشید
چند ناکامی به روی ما رسید
هیچ حسرت ماند کاین دل آن نخورد؟
هیچ عبرت ماند کاین چشم آن ندید؟
لعبت زنجیر زلف حلقه جعد
بر جدایی دل نهاد و آرمید
آب رویم برد آب دیدگان
تا زمانه بدخویی پیش آورید
راز من چون آفتاب اندر جهان
روزگار نامساعد گسترید
دوستان گویند بس کردی مرا
لاجرم شد ناخوشت عیش لذیذ
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید
قال ایاکم و خضراء الدمن
دور از آن پاکی که اصل آن پلید
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید
دست چون ماند به زیر سنگ سخت
جز به نرمی کی توان بیرون کشید
نامبین گفتم این ابیات از آنک
ستر دل یکبارگی نتوان درید
چند ناکامی به روی ما رسید
هیچ حسرت ماند کاین دل آن نخورد؟
هیچ عبرت ماند کاین چشم آن ندید؟
لعبت زنجیر زلف حلقه جعد
بر جدایی دل نهاد و آرمید
آب رویم برد آب دیدگان
تا زمانه بدخویی پیش آورید
راز من چون آفتاب اندر جهان
روزگار نامساعد گسترید
دوستان گویند بس کردی مرا
لاجرم شد ناخوشت عیش لذیذ
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید
قال ایاکم و خضراء الدمن
دور از آن پاکی که اصل آن پلید
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید
دست چون ماند به زیر سنگ سخت
جز به نرمی کی توان بیرون کشید
نامبین گفتم این ابیات از آنک
ستر دل یکبارگی نتوان درید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - حسب حال
هر زمانی تنم چو زیر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - بدرود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۳ - اسیر خوبان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - سپیدی موی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۷ - حسب حال
کدام رنج که آن مرمر انگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمری می بودی
به گیتی اندر بی شک بماندمی جاوید
همی به پیچم از رنج چوشوشه زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا گر کسی امید بود
امید منقطع و منقطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتابست و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمری می بودی
به گیتی اندر بی شک بماندمی جاوید
همی به پیچم از رنج چوشوشه زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا گر کسی امید بود
امید منقطع و منقطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتابست و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید