عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه به جز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه به جز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی
گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی
ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا
بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی
نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو
گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی
ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت
من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی
گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا
ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی
زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساختهست
کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی
در خرابات قلندر گر ترا ماواستی
من نشیمن در خرابات قلندر دارمی
گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی
ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا
بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی
نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو
گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی
ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت
من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی
گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا
ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی
زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساختهست
کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی
در خرابات قلندر گر ترا ماواستی
من نشیمن در خرابات قلندر دارمی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
تو آفت عقل و جان و دینی
تو رشک پری و حور عینی
تا چشم تو روی تو نبیند
تو نیز چو خویشتن نبینی
ای در دل و جان من نشسته
یک جال دو جای چون نشینی
سروی و مهی عجایب تو
نه بر فلک و نه بر زمینی
بی روی تو عقل من نه خوبست
در خاتم عقل من نگینی
بر مهر تو دل نهاد نتوان
تو اسب فراق کرده زینی
گه یار قدیم را برانی
گه یار نوآمده گزینی
این جور و جفات نه کنونست
دیریست بتا که تو چنینی
ای بوقلمون کیش و دینم
گه کفر منی و گاه دینی
تو رشک پری و حور عینی
تا چشم تو روی تو نبیند
تو نیز چو خویشتن نبینی
ای در دل و جان من نشسته
یک جال دو جای چون نشینی
سروی و مهی عجایب تو
نه بر فلک و نه بر زمینی
بی روی تو عقل من نه خوبست
در خاتم عقل من نگینی
بر مهر تو دل نهاد نتوان
تو اسب فراق کرده زینی
گه یار قدیم را برانی
گه یار نوآمده گزینی
این جور و جفات نه کنونست
دیریست بتا که تو چنینی
ای بوقلمون کیش و دینم
گه کفر منی و گاه دینی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی
شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی
جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه
ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی
به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری
به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی
غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او
ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی
نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی
زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی
بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را
بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی
شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی
جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه
ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی
به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری
به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی
غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او
ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی
نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی
زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی
بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را
بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
عاشق نشوی اگر توانی
تا در غم عاشقی نمانی
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانی
هرگز نبری تو نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانی
آب رخ عاشقان نریزی
تا آب ز چشم خود نرانی
معشوقه وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانی
اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانی
بسیار جفا کشیدی آخر
او را به مراد او رسانی
اینست نصیحت سنایی
عاشق نشوی اگر توانی
اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست برمخوانی
تا در غم عاشقی نمانی
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانی
هرگز نبری تو نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانی
آب رخ عاشقان نریزی
تا آب ز چشم خود نرانی
معشوقه وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانی
اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانی
بسیار جفا کشیدی آخر
او را به مراد او رسانی
اینست نصیحت سنایی
عاشق نشوی اگر توانی
اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست برمخوانی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی
نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی
بستهٔ دام تو گشتست دل من چه شود
که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی
پختهٔ عشق شود گر چه بود خام ای جان
هر کرا روزی یک جام می خام دهی
نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی
ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی
گر دل و جان به تو بخشیم روا باشد از آنک
جان فزون گردد ز آنگه که مرا جام دهی
جامهٔ غم بدرم من ز طرب چون تو مرا
حب در بسته میان جام غم انجام دهی
بیقرارست سنایی ز غم عشق تو جان
چه بود گرش به یک بوسه تو آرام دهی
نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی
بستهٔ دام تو گشتست دل من چه شود
که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی
پختهٔ عشق شود گر چه بود خام ای جان
هر کرا روزی یک جام می خام دهی
نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی
ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی
گر دل و جان به تو بخشیم روا باشد از آنک
جان فزون گردد ز آنگه که مرا جام دهی
جامهٔ غم بدرم من ز طرب چون تو مرا
حب در بسته میان جام غم انجام دهی
بیقرارست سنایی ز غم عشق تو جان
چه بود گرش به یک بوسه تو آرام دهی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی بنشینم
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با من به زبانی و به دل باد گرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی
من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی
گویی دگری گیر مها شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی بنشینم
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با من به زبانی و به دل باد گرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی
من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی
گویی دگری گیر مها شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی
ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب
صبح ز تشویر همی کند روی
از پی نظارهٔ آن شوخ چشم
شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی
بوسه همی رفت چو باران ز لب
در طرب و خنده و درهای و هوی
بهر غذای دل از آنوقت باز
بوسه چنانست لبم گرد کوی
ریخت همی آب شب و آب روز
آتش رویش به شکنهای موی
همچو سنایی ز دو رویان عصر
روی بگردان که نیابیش روی
زلف پژولیده و ناشسته روی
ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب
صبح ز تشویر همی کند روی
از پی نظارهٔ آن شوخ چشم
شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی
بوسه همی رفت چو باران ز لب
در طرب و خنده و درهای و هوی
بهر غذای دل از آنوقت باز
بوسه چنانست لبم گرد کوی
ریخت همی آب شب و آب روز
آتش رویش به شکنهای موی
همچو سنایی ز دو رویان عصر
روی بگردان که نیابیش روی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح بهرامشاه
دیده نبیند همی، نقش نهان ترا
بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه
پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی
نیست نهانخانهای ثروت جان ترا
زان لب تو هر دمی گردد باریکتر
کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم
جان نهمی بر میان شکل میان ترا
بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا
سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
چون تو به آماجگاه تیر نهی بر کمان
تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا
پردهزنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا
غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا
برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت
نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر
زلف نگون ترا روی ستان ترا
فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا
انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
پیشروان بهشت بر پر و بال خرد
نسخهٔ دین خواندهاند سیرت و سان ترا
دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک
جان سنایی کند شکر سنان ترا
از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من
خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا
سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق
هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا
جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا
بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه
پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی
نیست نهانخانهای ثروت جان ترا
زان لب تو هر دمی گردد باریکتر
کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم
جان نهمی بر میان شکل میان ترا
بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا
سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
چون تو به آماجگاه تیر نهی بر کمان
تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا
پردهزنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا
غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا
برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت
نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر
زلف نگون ترا روی ستان ترا
فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا
انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
پیشروان بهشت بر پر و بال خرد
نسخهٔ دین خواندهاند سیرت و سان ترا
دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک
جان سنایی کند شکر سنان ترا
از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من
خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا
سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق
هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا
جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب
وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان
گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار
آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری
پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من
بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او
صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین
وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر
خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم
آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می
تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان
کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن
چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم
از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من
از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید
وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست
از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا
هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا
بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب
وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان
گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار
آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری
پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من
بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او
صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین
وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر
خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم
آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می
تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان
کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن
چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم
از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من
از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید
وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست
از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا
هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا
بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی
بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمهای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بیشک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زادهای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حساموار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بیباد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بیسببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایستهای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایتست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بیشک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایهگستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمهای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بیشک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زادهای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حساموار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بیباد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بیسببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایستهای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایتست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بیشک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایهگستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح بهرامشاه
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزهٔ یار یک دم بیگشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او
جز ز صنع شاه عالمدار عالمگیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزهٔ یار یک دم بیگشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او
جز ز صنع شاه عالمدار عالمگیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در صفت معشوق روحانی و تجلیات نورانی
دل بی لطف تو جان ندارد
جان بی تو سر جهان ندارد
ناید ز کمال عقل عقلی
تا نام تو بر زبان ندارد
ناید ز جمال روح روحی
تا عشق تو در میان ندارد
جز در خم زلف دلفریبت
روحالقدس آشیان ندارد
روح ار چه لطیف که خداییست
بی نطق تو خانمان ندارد
عقل ار چه بزرگ رهنماییست
بی مدح تو آب و نان ندارد
زلف تو یقین عاقلان را
جز در کفن گمان ندارد
روی تو رخان عاشقان را
جز در کنف امان ندارد
بیجادت چشم بیدلان را
جز چون ره کهکشان ندارد
با نور تو ماه را کلاوهش
چه سود که ریسمان ندارد
خورشید که یافت خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار که دید رنگ رویت
زان پس دل بوستان ندارد
ای آنکه جمالت از گهرها
آن دارد آن که کان ندارد
از یوسف خوشتری که در حسن
«آن» داری و یوسف «آن» ندارد
درد تو بر آسمان چارم
جز عیسی ناتوان ندارد
رخسار تو قد گردنان را
جز چون خم طیلسان ندارد
با ناز و کرشمهٔ تو وصلت
بامیست که نردبان ندارد
بی خوی خوش آن لطیف رویت
باغی ست که باغبان ندارد
در عالم عشق کو نسیمی
کز زلف تو بوی جان ندارد
با عشق تو عقل را خزینهش
چه سود که پاسبان ندارد
با دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
خوش زی که جمال این جهانی
نقشیست که جاودان ندارد
ای از پس پرده چند گویی
کز حسن فلان نشان ندارد
چون روی نمود هر که هستی
گستاخ بگو فلان ندارد
در بزم ببین که چون عطارد
دارد سخن و دهان ندارد
در رزم نگر که همچو جوزا
بندد کمر و میان ندارد
دارد همهچیز جان ولیکن
انصاف بده چنان ندارد
ای آنکه ز وصف تو سنایی
آن دارد آن که آن ندارد
بیقامت خود مدارش ایرا
تیر تو چنو کمان ندارد
زین گونه گرانی از سنایی
هرگز سبکی گران ندارد
بلبل به میان گل چه گوید
حیست یکی که جان ندارد
ما طاقت عدل تو نداریم
کز فصل کسی زیان ندارد
جان بی تو سر جهان ندارد
ناید ز کمال عقل عقلی
تا نام تو بر زبان ندارد
ناید ز جمال روح روحی
تا عشق تو در میان ندارد
جز در خم زلف دلفریبت
روحالقدس آشیان ندارد
روح ار چه لطیف که خداییست
بی نطق تو خانمان ندارد
عقل ار چه بزرگ رهنماییست
بی مدح تو آب و نان ندارد
زلف تو یقین عاقلان را
جز در کفن گمان ندارد
روی تو رخان عاشقان را
جز در کنف امان ندارد
بیجادت چشم بیدلان را
جز چون ره کهکشان ندارد
با نور تو ماه را کلاوهش
چه سود که ریسمان ندارد
خورشید که یافت خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار که دید رنگ رویت
زان پس دل بوستان ندارد
ای آنکه جمالت از گهرها
آن دارد آن که کان ندارد
از یوسف خوشتری که در حسن
«آن» داری و یوسف «آن» ندارد
درد تو بر آسمان چارم
جز عیسی ناتوان ندارد
رخسار تو قد گردنان را
جز چون خم طیلسان ندارد
با ناز و کرشمهٔ تو وصلت
بامیست که نردبان ندارد
بی خوی خوش آن لطیف رویت
باغی ست که باغبان ندارد
در عالم عشق کو نسیمی
کز زلف تو بوی جان ندارد
با عشق تو عقل را خزینهش
چه سود که پاسبان ندارد
با دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
خوش زی که جمال این جهانی
نقشیست که جاودان ندارد
ای از پس پرده چند گویی
کز حسن فلان نشان ندارد
چون روی نمود هر که هستی
گستاخ بگو فلان ندارد
در بزم ببین که چون عطارد
دارد سخن و دهان ندارد
در رزم نگر که همچو جوزا
بندد کمر و میان ندارد
دارد همهچیز جان ولیکن
انصاف بده چنان ندارد
ای آنکه ز وصف تو سنایی
آن دارد آن که آن ندارد
بیقامت خود مدارش ایرا
تیر تو چنو کمان ندارد
زین گونه گرانی از سنایی
هرگز سبکی گران ندارد
بلبل به میان گل چه گوید
حیست یکی که جان ندارد
ما طاقت عدل تو نداریم
کز فصل کسی زیان ندارد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در زهد و موعظه
وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی
که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا
سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد
سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه
نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن
چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا
بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را
که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی
هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد
که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند
نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی
که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد
که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا
که آه عاشقان از بتکده بیتالحرم سازد
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق
غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد
عروس عشق بیکس نیست با هر ناکس از کوری
کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد
طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی
هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون
اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد
هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمهای دادش
سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد
چه میگویم که داند این مگر آن کز دل صافی
سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی
که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا
سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد
سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه
نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن
چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا
بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را
که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی
هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد
که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند
نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی
که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد
که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا
که آه عاشقان از بتکده بیتالحرم سازد
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق
غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد
عروس عشق بیکس نیست با هر ناکس از کوری
کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد
طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی
هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون
اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد
هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمهای دادش
سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد
چه میگویم که داند این مگر آن کز دل صافی
سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح بهرامشاه
روزی که جان من ز فراقش بلا کشد
آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست
این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد
نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو
گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد
آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست
هر لحظه جام جام زلال بقا کشد
هر دل که از قبول غمش روی در کشد
اقبال آسمانش به پیش فنا کشد
دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند
با آن صنم که هودج او کبریا کشد
رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق
رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد
در موکبی که روح قدس مرکبی کند
پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد
مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان
خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد
بود شما چو نار شود در مصاف عشق
شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد
در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست
جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد
زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست
با روی تازه ساغر بر و وفا کشد
در دم سوار گشت بر اسب هوای تو
وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد
رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک
هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد
دیده سنایی از قبل چشم شوخ او
نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد
با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق
سرمه همه ز خاک در پادشا کشد
آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او
جان در بهشت عدن وبال وبا کشد
سلطان یمین دولت بهرامشاه کو
عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد
آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست
این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد
نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو
گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد
آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست
هر لحظه جام جام زلال بقا کشد
هر دل که از قبول غمش روی در کشد
اقبال آسمانش به پیش فنا کشد
دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند
با آن صنم که هودج او کبریا کشد
رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق
رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد
در موکبی که روح قدس مرکبی کند
پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد
مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان
خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد
بود شما چو نار شود در مصاف عشق
شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد
در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست
جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد
زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست
با روی تازه ساغر بر و وفا کشد
در دم سوار گشت بر اسب هوای تو
وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد
رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک
هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد
دیده سنایی از قبل چشم شوخ او
نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد
با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق
سرمه همه ز خاک در پادشا کشد
آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او
جان در بهشت عدن وبال وبا کشد
سلطان یمین دولت بهرامشاه کو
عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح بهرامشاه
عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند
جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او
جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند
صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ
نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند
نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او
دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند
عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست
کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند
کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست
زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند
عقل با آن سراندازی به میدان رخش
در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند
از برای رغم من گویی ازین میدان حسن
عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند
آتش جانان گریبانگیر جان آمد از آنک
آنهمه تر دامنی در چشمهٔ حیوان بماند
گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش
نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند
نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر
بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند
زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک
خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند
عاقبت از دشنهٔ مژگانش روی اندر کشید
عافیت در سلسلهٔ زلفینش در زندان بماند
بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر
چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند
عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک
عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند
هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما
قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند
گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان
لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند
گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست
گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند
تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم
لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند
تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند
شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند
زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست
منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند
خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق
آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند
ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک
درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند
تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل
شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند
بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک
از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند
به گراید رایت رایش بسوی عاطفت
زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند
چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق
بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند
جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او
جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند
صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ
نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند
نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او
دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند
عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست
کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند
کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست
زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند
عقل با آن سراندازی به میدان رخش
در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند
از برای رغم من گویی ازین میدان حسن
عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند
آتش جانان گریبانگیر جان آمد از آنک
آنهمه تر دامنی در چشمهٔ حیوان بماند
گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش
نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند
نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر
بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند
زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک
خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند
عاقبت از دشنهٔ مژگانش روی اندر کشید
عافیت در سلسلهٔ زلفینش در زندان بماند
بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر
چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند
عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک
عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند
هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما
قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند
گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان
لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند
گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست
گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند
تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم
لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند
تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند
شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند
زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست
منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند
خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق
آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند
ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک
درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند
تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل
شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند
بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک
از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند
به گراید رایت رایش بسوی عاطفت
زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند
چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق
بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در استغنای معشوق طناز و وفای عاشق
عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی
عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک
رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند
هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند
چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند
نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان
روح را از قفس سدره به مهمان آرند
زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما
عقل را کاج زنان بر در زندان آرند
چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز
فتنه را رقصکنان در قفس جان آرند
طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس
دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند
هدیهشان رد مکن انگار که پای ملخی
گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند
خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد
روح پندارد کز خلد همی خوان آرند
از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی
مردمان مردمک دیده به قربان آرند
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک
صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز
باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند
باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را
از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند
باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار
دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود
تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند
باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز
عقل را گوش گرفته به دبستان آرند
کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند
که نه در دست همی چون تویی آسان آرند
عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال
چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند
کافران گمره از آنند که در زلف تواند
یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند
یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل
رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند
هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر
بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند
هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی
دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند
خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند
قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند
باش تا سوختگان گوی به میدان آرند
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی
عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک
رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند
هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند
چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند
نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان
روح را از قفس سدره به مهمان آرند
زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما
عقل را کاج زنان بر در زندان آرند
چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز
فتنه را رقصکنان در قفس جان آرند
طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس
دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند
هدیهشان رد مکن انگار که پای ملخی
گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند
خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد
روح پندارد کز خلد همی خوان آرند
از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی
مردمان مردمک دیده به قربان آرند
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک
صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز
باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند
باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را
از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند
باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار
دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود
تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند
باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز
عقل را گوش گرفته به دبستان آرند
کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند
که نه در دست همی چون تویی آسان آرند
عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال
چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند
کافران گمره از آنند که در زلف تواند
یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند
یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل
رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند
هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر
بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند
هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی
دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند
خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند
قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند
باش تا سوختگان گوی به میدان آرند
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - این شعر را حکیم سنایی در پاسخ یکی از شعرا گفته
چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند
هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد
عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل
حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار
قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی
باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب
هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بیزحمت لب هر زمان
بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بیطمع
بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست
پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار
زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن
کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار
گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
بادهای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس
شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی
سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو
تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند
هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد
عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل
حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار
قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی
باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب
هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بیزحمت لب هر زمان
بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بیطمع
بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست
پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار
زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن
کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار
گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
بادهای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس
شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی
سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو
تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند