عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - وله ایضا
سرورا من بفّر دولت تو
خواجۀ چرخ را غلام کنم
دست اگر در زنم به فتراکت
بر سر آسمان لگام کنم
سایه ات گر مرا دهد نیرو
تیغ خورشید در نیام کنم
همّتت گر کند مرا یاری
زور بر چرخ نیل فام کنم
گر تو در سایة خودم گیری
ترک اقلیم صبح و شام کنم
چون که شادی و همّتت نوشم
از شفق می ز مهر جام کنم
شکر انعام تو از آن بیشست
که به تقریر آن قیام کنم
نیک دانی که من نیم ز آنها
که ز کس آرزوی خام کنم
یا به اومید سیم و زر هرگز
خدمت هیچ خاص و عام کنم
یا ز بی برگی ار بخواهم مرد
بطمع بر کسی سلام کنم
ملک عالم اگر مرا باشد
همه در عرض ننگ و نام کنم
این بود عادتم که تا بتوان
زندگانی باحترام کنم
لیک اگر بینم از کسی کرمی
تا زیم بردرش مقام کنم
وان کزو بوی مردمی آید
خدمت او علی الدّوام کنم
کرمت را اشارتی کردم
تا از او کار خود بکام کنم
گفتمش گر تو یار من باشی
من بر افلاک احتشام کنم
چند نوعم ز تو تقاضاهاست
ابتدا گویی از کدام کنم؟
ذکر مرسوم اوّل آغازم
یا نخستین حدیث وام کنم
کرمت گفت:روتو فارغ باش
هر دو امروز من تمام کنم
خواجۀ چرخ را غلام کنم
دست اگر در زنم به فتراکت
بر سر آسمان لگام کنم
سایه ات گر مرا دهد نیرو
تیغ خورشید در نیام کنم
همّتت گر کند مرا یاری
زور بر چرخ نیل فام کنم
گر تو در سایة خودم گیری
ترک اقلیم صبح و شام کنم
چون که شادی و همّتت نوشم
از شفق می ز مهر جام کنم
شکر انعام تو از آن بیشست
که به تقریر آن قیام کنم
نیک دانی که من نیم ز آنها
که ز کس آرزوی خام کنم
یا به اومید سیم و زر هرگز
خدمت هیچ خاص و عام کنم
یا ز بی برگی ار بخواهم مرد
بطمع بر کسی سلام کنم
ملک عالم اگر مرا باشد
همه در عرض ننگ و نام کنم
این بود عادتم که تا بتوان
زندگانی باحترام کنم
لیک اگر بینم از کسی کرمی
تا زیم بردرش مقام کنم
وان کزو بوی مردمی آید
خدمت او علی الدّوام کنم
کرمت را اشارتی کردم
تا از او کار خود بکام کنم
گفتمش گر تو یار من باشی
من بر افلاک احتشام کنم
چند نوعم ز تو تقاضاهاست
ابتدا گویی از کدام کنم؟
ذکر مرسوم اوّل آغازم
یا نخستین حدیث وام کنم
کرمت گفت:روتو فارغ باش
هر دو امروز من تمام کنم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۵ - ایضاً له
ای بزرگی که کامرانی تو
از خدا بر دوام میخواهم
تا همه خواجه تاش من باشد
اخترانت غلام می خواهم
بختیان سپهر را هر هفت
در کف تو زمام می خواهم
از برای حصول اغراضت
همّت از خاص و عام می خواهم
کرّۀ چرخ را که توسن خوست
زیر ران تورام می خواهم
تا که باشم بخدمتت نزدیک
بفلک بر مقام می خواهم
دوست کامیّ من همه زانست
که تو را دوستکام میخواهم
گه بمدح تو کلک می گیرم
گه بیاد تو جام می خواهم
من کنون ز احمقی چنان شده ام
که ز خلق احترام می خواهم
بر گروهی سلام می نکنم
وز گروهی سلام می خواهم
چون درآیم بمحفل و بروم
از بزرگان قیام می خواهم
با اکابر بمجلس خلوت
گفت و گوی و پیام می خواهم
با سخایت چو پخته شد کارم
آرزوهای خام می خواهم
چرخ بر من جفا بسی کردست
زو کنون انتقام می خواهم
همچو کار تو زندگانی خویش
بسی تکلّف بکام می خواهم
احتشامی گرفته ام در سر
کارکی با نظام می خواهم
چیست تفسیر خویشتن داری
من بدان احتشام می خواهم
رخنه را انسداد می جویم
ریش را التیام می خواهم
سیم چندان که جمع داند شد
از حلال و حرام می خواهم
خویشتن را بهر صفت که بود
از عداد کرام می خواهم
از برای خورش بمطبخ خویش
وقت وقتی طعام می خواهم
مختصر همچو مردمان خود را
خواجگیّ تمام می خواهم
از کف ساقیان سیم اندام
رطلهای مدام می خواهم
بوسه یی نیز گر برد فرمان
زان لب لعل فام می خواهم
می خرم اسب و می فروشم خر
چه کنم بانگ و نام می خواهم
از برای نشست خاصۀ خویش
مرکبی خوش خرام می خواهم
از هلالش رکاب می سازم
وز معجزّه ش ستام می خواهم
گرچه بر زینتش دست من تنگست
به ازینش حزام می خواهم
لیک با این بلندی همّت
که ز اشتر سنام میخواهم
طمع از دانۀ تو هم نبرم
وین همه بهر دام میخواهم
از تو بسیار چیز خواهم خواست
خود ندانم کدام می خواهم
وقت را از برای مرکب خاص
از تو زین و لگام میخواهم
تا نگویی همان گداست که بود
بصلت نی بوام میخواهم
داند ایزد که دایم از پی تو
دولت مستدام می خواهم
از خدا بر دوام میخواهم
تا همه خواجه تاش من باشد
اخترانت غلام می خواهم
بختیان سپهر را هر هفت
در کف تو زمام می خواهم
از برای حصول اغراضت
همّت از خاص و عام می خواهم
کرّۀ چرخ را که توسن خوست
زیر ران تورام می خواهم
تا که باشم بخدمتت نزدیک
بفلک بر مقام می خواهم
دوست کامیّ من همه زانست
که تو را دوستکام میخواهم
گه بمدح تو کلک می گیرم
گه بیاد تو جام می خواهم
من کنون ز احمقی چنان شده ام
که ز خلق احترام می خواهم
بر گروهی سلام می نکنم
وز گروهی سلام می خواهم
چون درآیم بمحفل و بروم
از بزرگان قیام می خواهم
با اکابر بمجلس خلوت
گفت و گوی و پیام می خواهم
با سخایت چو پخته شد کارم
آرزوهای خام می خواهم
چرخ بر من جفا بسی کردست
زو کنون انتقام می خواهم
همچو کار تو زندگانی خویش
بسی تکلّف بکام می خواهم
احتشامی گرفته ام در سر
کارکی با نظام می خواهم
چیست تفسیر خویشتن داری
من بدان احتشام می خواهم
رخنه را انسداد می جویم
ریش را التیام می خواهم
سیم چندان که جمع داند شد
از حلال و حرام می خواهم
خویشتن را بهر صفت که بود
از عداد کرام می خواهم
از برای خورش بمطبخ خویش
وقت وقتی طعام می خواهم
مختصر همچو مردمان خود را
خواجگیّ تمام می خواهم
از کف ساقیان سیم اندام
رطلهای مدام می خواهم
بوسه یی نیز گر برد فرمان
زان لب لعل فام می خواهم
می خرم اسب و می فروشم خر
چه کنم بانگ و نام می خواهم
از برای نشست خاصۀ خویش
مرکبی خوش خرام می خواهم
از هلالش رکاب می سازم
وز معجزّه ش ستام می خواهم
گرچه بر زینتش دست من تنگست
به ازینش حزام می خواهم
لیک با این بلندی همّت
که ز اشتر سنام میخواهم
طمع از دانۀ تو هم نبرم
وین همه بهر دام میخواهم
از تو بسیار چیز خواهم خواست
خود ندانم کدام می خواهم
وقت را از برای مرکب خاص
از تو زین و لگام میخواهم
تا نگویی همان گداست که بود
بصلت نی بوام میخواهم
داند ایزد که دایم از پی تو
دولت مستدام می خواهم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۰ - ایضاله
صاحب عادل شهاب ملک و دین
ای درونت مهبط روح الامین
تابرآوردی سر از جیب سخا
بحر می دزدد کف اندر آستین
بر امید آن که تا بخشی مرا
جبّه و دستار واسب و طوق و زین
تحفه یی آورده ام نزدیک تو
کاندر آن حیران شود نقّاش چین
بیت چندی نیز بر هم بسته ام
هر یک اندر شیوة خود به گزین
شعر بشنیدی و تحفه بستدی
خود همین بود و همین بود و همین
نی یکی از راه انصاف اندر آی
چون تویی شه را وزیر راستین
تو وزیری در خراسان و عراق
صیت تو بگذشته از چرخ برین
من گدایی ژاژ خایی بی نوا
گه فضایل خوان و گاهی ره نشین
من ز سیم تو ندیدم یک پشیز
تو ز من داری متاعی بس ثمین
این فضیلت منعکس اولیترست
خود بچشم عقل و دانش باز ببن
بر زمین دیدم که بارید از فلک
بر فلک هرگز نبارید از زمین
نقد کن باری بهای تحفه ام
گر نفرمایی عطایی بافرین
ای درونت مهبط روح الامین
تابرآوردی سر از جیب سخا
بحر می دزدد کف اندر آستین
بر امید آن که تا بخشی مرا
جبّه و دستار واسب و طوق و زین
تحفه یی آورده ام نزدیک تو
کاندر آن حیران شود نقّاش چین
بیت چندی نیز بر هم بسته ام
هر یک اندر شیوة خود به گزین
شعر بشنیدی و تحفه بستدی
خود همین بود و همین بود و همین
نی یکی از راه انصاف اندر آی
چون تویی شه را وزیر راستین
تو وزیری در خراسان و عراق
صیت تو بگذشته از چرخ برین
من گدایی ژاژ خایی بی نوا
گه فضایل خوان و گاهی ره نشین
من ز سیم تو ندیدم یک پشیز
تو ز من داری متاعی بس ثمین
این فضیلت منعکس اولیترست
خود بچشم عقل و دانش باز ببن
بر زمین دیدم که بارید از فلک
بر فلک هرگز نبارید از زمین
نقد کن باری بهای تحفه ام
گر نفرمایی عطایی بافرین
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۷ - وله ایضا
امام عالم و قطب جهان جمال الّدین
که شد ز خاطر تو منفجر زهاب سخن
جهان معنی روشن شود چو بدرخشد
ز صبح صادق انفاست آفتاب سخن
خرد بلب گزد انگشت پیش خامۀ تو
هرانگهی که رود نکته یی ز باب سخن
ز آب تیرۀ کلکت که قلزمی دگرست
همی پدید شود گوهر خوشاب سخن
سر سخنها در چنبر خطت زانست
که هست خامۀ تو مالک الرّقب سخن
بپای در فندش عقل از سر مستی
چو ساقی قلمت در دهد شراب سخن
خرد بچشم تعجّی به سوی او نگرد
چو کلک تو کند از مشک تر نقاب سخن
سخن بکنه معالی تو چو می نرسد
بخیره خیر چرا می دهم عذاب سخن؟
سخن چگونه فرستم بنزد تو که کند
عطارد از سر کلک تو اجتذاب سخن؟
ز صد یکی نپسندد برای مدحت تو
خرد که پیشۀ او هست انتخاب سخن
تری شعر من از غایت لطافت نیست
که بیشتر ز خوی خجلتست آب سخن
اسیر دهشت این حضرتست طبع رهی
نشان آن بتوان دید از اظطراب سخن
سخن به هیچ حساب ارچه در نمی آید
نه هر چه گفته شود باشد از حساب سخن
همی نیارم کآرم سخن بحضرت تو
ولیک لطف تو میآورد مرا بسخن
عروس خاطر من مهر کرد بر تو حلال
که استماع تو خود بس بود ثواب سخن
جواب شعر، قبول از تو چشم می دارم
صدا بود که فرستد سخن جواب خن
درازتر زین با تو مرا سخنها بود
اگر نه بیم ملالت شدی حجاب سخن
که شد ز خاطر تو منفجر زهاب سخن
جهان معنی روشن شود چو بدرخشد
ز صبح صادق انفاست آفتاب سخن
خرد بلب گزد انگشت پیش خامۀ تو
هرانگهی که رود نکته یی ز باب سخن
ز آب تیرۀ کلکت که قلزمی دگرست
همی پدید شود گوهر خوشاب سخن
سر سخنها در چنبر خطت زانست
که هست خامۀ تو مالک الرّقب سخن
بپای در فندش عقل از سر مستی
چو ساقی قلمت در دهد شراب سخن
خرد بچشم تعجّی به سوی او نگرد
چو کلک تو کند از مشک تر نقاب سخن
سخن بکنه معالی تو چو می نرسد
بخیره خیر چرا می دهم عذاب سخن؟
سخن چگونه فرستم بنزد تو که کند
عطارد از سر کلک تو اجتذاب سخن؟
ز صد یکی نپسندد برای مدحت تو
خرد که پیشۀ او هست انتخاب سخن
تری شعر من از غایت لطافت نیست
که بیشتر ز خوی خجلتست آب سخن
اسیر دهشت این حضرتست طبع رهی
نشان آن بتوان دید از اظطراب سخن
سخن به هیچ حساب ارچه در نمی آید
نه هر چه گفته شود باشد از حساب سخن
همی نیارم کآرم سخن بحضرت تو
ولیک لطف تو میآورد مرا بسخن
عروس خاطر من مهر کرد بر تو حلال
که استماع تو خود بس بود ثواب سخن
جواب شعر، قبول از تو چشم می دارم
صدا بود که فرستد سخن جواب خن
درازتر زین با تو مرا سخنها بود
اگر نه بیم ملالت شدی حجاب سخن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۸ - ایضا له
ای سروری که در دهن نفس ناطقه
دایم بود به مدح تو رطب الّلسان سخن
گاه جدل ز هیبت تو تیر چرخ را
از عجز شهر بند شود در دهان سخن
با رأی تو قضا و قدر گفته گاه سرّ
پیش آی کز تو نبود پنهانمان سخن
لایق تر از تو کس به ثنا در جهان نیافت
چندان که بردوید بگرد جهان سخن
جایی که خامۀ تو نهد در شکر زبان
لحنی بود هر آینه از طوطیان سخن
ز آب حیات جام لبالب کشد هنر
چون من کنم بمدح تو از لب روان سخن
در معرض ثنای تو گویم سخن ز جان
وانجا که لطف تست نگویم ز جان سخن
اندیشۀ ثنای تو کردم خرد به طنز
اندر زبان گرفت مرا همچنان سخن
گفتا سخن بپایۀ مدحش کجا رسد؟
گیرم که خود رسانی بر آسمان سخن
با آنکه در معانی ذات شریف تو
یکباره قاصرست ز شرح و بیان سخن
در حضرت رفیع تو چون از من وضیع
لایق نبود راندن از سوزیان سخن
اینک ز بهر رسم ثنا از طریق عجز
آورده ام به خدمت این آستان سخن
جان گداخته است که آورده ام نه شعر
ورنیست باورت ز من اینک بخوان سخن
از جان بکاست هر چه مرا در سخن فزود
زیرا که پاره ایست ز جان بیگمان سخن
سرتاسر جهان سخن من گرفت و من
از غصّه می کنم به لب اندر نهان سخن
هر گه که من به مدح تو کردم سخن سوار
باشد سخن چنین که نباشد چنان سخن
لطف تو گفته بود که یاد آورم ز تو
ز نهار کوش تا بنگردد از آن سخن
پایان مدحت تو نیابم اگر چه من
گویم هزار سال در این داستان سخن
دایم بود به مدح تو رطب الّلسان سخن
گاه جدل ز هیبت تو تیر چرخ را
از عجز شهر بند شود در دهان سخن
با رأی تو قضا و قدر گفته گاه سرّ
پیش آی کز تو نبود پنهانمان سخن
لایق تر از تو کس به ثنا در جهان نیافت
چندان که بردوید بگرد جهان سخن
جایی که خامۀ تو نهد در شکر زبان
لحنی بود هر آینه از طوطیان سخن
ز آب حیات جام لبالب کشد هنر
چون من کنم بمدح تو از لب روان سخن
در معرض ثنای تو گویم سخن ز جان
وانجا که لطف تست نگویم ز جان سخن
اندیشۀ ثنای تو کردم خرد به طنز
اندر زبان گرفت مرا همچنان سخن
گفتا سخن بپایۀ مدحش کجا رسد؟
گیرم که خود رسانی بر آسمان سخن
با آنکه در معانی ذات شریف تو
یکباره قاصرست ز شرح و بیان سخن
در حضرت رفیع تو چون از من وضیع
لایق نبود راندن از سوزیان سخن
اینک ز بهر رسم ثنا از طریق عجز
آورده ام به خدمت این آستان سخن
جان گداخته است که آورده ام نه شعر
ورنیست باورت ز من اینک بخوان سخن
از جان بکاست هر چه مرا در سخن فزود
زیرا که پاره ایست ز جان بیگمان سخن
سرتاسر جهان سخن من گرفت و من
از غصّه می کنم به لب اندر نهان سخن
هر گه که من به مدح تو کردم سخن سوار
باشد سخن چنین که نباشد چنان سخن
لطف تو گفته بود که یاد آورم ز تو
ز نهار کوش تا بنگردد از آن سخن
پایان مدحت تو نیابم اگر چه من
گویم هزار سال در این داستان سخن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۰ - ایضاً له
ای همه عادت تو لطف و مواسا کردن
کار تو تربیت مردم دانا کردن
هست در شان تو ترتیب معایش دادن
هست در عادت تو قهر محابا کردن
وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟
بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را
جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد
آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن
نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده
در گلستان لقای تو تماشا کردن
در فزو دستی در باب کرم رسمی نو
چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن
چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت
بر خلاف نبود زهره و یارا کردن
گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد
بدهد حالی بی وعده بفردا کردن
چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست
در حق من که و بیگاه کرمها کردن
با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب
رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن
توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک
این گردها را یا گفت رسد یا کردن
جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست
بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
کار تو تربیت مردم دانا کردن
هست در شان تو ترتیب معایش دادن
هست در عادت تو قهر محابا کردن
وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟
بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را
جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد
آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن
نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده
در گلستان لقای تو تماشا کردن
در فزو دستی در باب کرم رسمی نو
چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن
چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت
بر خلاف نبود زهره و یارا کردن
گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد
بدهد حالی بی وعده بفردا کردن
چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست
در حق من که و بیگاه کرمها کردن
با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب
رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن
توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک
این گردها را یا گفت رسد یا کردن
جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست
بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۲ - وله ایضا
قدوۀ اهل مهانی ای که هست
مهر تو همواره یار غار من
مایه از طبع تو اندوزد همی
چشم دریا طبع گوهر بار من
مدح تو همچون شهادت می رود
بر زبان خامة بیمار من
باشمت تا آسمان منّت پذیر
گر زمین گردد ترا رخسار من
بارها بستست نوک کلک تو
عقد مروارید اندر بار من
با کمال قوّت نظم سخن
قاصرست از شکر تو افکار من
هر کجا شعری فروشم بر کسی
گاه دلّالی و گه سمسار من
مشتری شاگرد دکّان منست
تا تو دادی رونق بازار من
تیر گردون خاک بر سر می کند
تا تو بودی راوی اشعار من
در جهانت جز غم من غم مباد
ای بتحقیق از کرم غمخوار من
خود بجز تیمارکی من خوردمی
گر نخوردی لطف تو تیمار من؟
ور نباشد پای لطفت در میان
سر به چیزی در نیارد کار من
با خیالت دوش تا وقت سحر
گفت صد بار این دل افکار من
ای شفای دردمندان یاد تو
چونی از درد سر بسیار من
پای مردی دیگرم دانی که کیست
خود به خود تمهید کن اعذار من
من به اقبال تو بس مستظهرم
تا قیامت باد استظهار من
مهر تو همواره یار غار من
مایه از طبع تو اندوزد همی
چشم دریا طبع گوهر بار من
مدح تو همچون شهادت می رود
بر زبان خامة بیمار من
باشمت تا آسمان منّت پذیر
گر زمین گردد ترا رخسار من
بارها بستست نوک کلک تو
عقد مروارید اندر بار من
با کمال قوّت نظم سخن
قاصرست از شکر تو افکار من
هر کجا شعری فروشم بر کسی
گاه دلّالی و گه سمسار من
مشتری شاگرد دکّان منست
تا تو دادی رونق بازار من
تیر گردون خاک بر سر می کند
تا تو بودی راوی اشعار من
در جهانت جز غم من غم مباد
ای بتحقیق از کرم غمخوار من
خود بجز تیمارکی من خوردمی
گر نخوردی لطف تو تیمار من؟
ور نباشد پای لطفت در میان
سر به چیزی در نیارد کار من
با خیالت دوش تا وقت سحر
گفت صد بار این دل افکار من
ای شفای دردمندان یاد تو
چونی از درد سر بسیار من
پای مردی دیگرم دانی که کیست
خود به خود تمهید کن اعذار من
من به اقبال تو بس مستظهرم
تا قیامت باد استظهار من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۶ - و له ایضاً
ای سرا پرده بر فلک برده
عصمت از جوهر ملک برده
رایت مهر هرکجا رفته
با خود از رای تو یزک برده
نقّد دعوی حقّ و باطل را
شرع از مسندت محک برده
منهی فکرت تو نخست غیب
سوی علم تو یک بیک برده
عقل گاه تفهّم سخنت
برعطارد گمان شک برده
میزبان قدر زبخشش تو
دیگ اومید را نمک برده
زودبینی لعاب خامۀ تو
روز کوری زشب پرک برده
مژۀ شچم حاسدان درت
رشک بر خار و برخسک برده
بارۀ صیت تو زخطّۀ کون
چندگامی فرا ترک برده
ماه منجوق رایت قدرت
زیب خورشید نه فلک برده
نوک اوتاد خیمۀ جاهت
رخنه اندر دل سمک برده
عصمت از جوهر ملک برده
رایت مهر هرکجا رفته
با خود از رای تو یزک برده
نقّد دعوی حقّ و باطل را
شرع از مسندت محک برده
منهی فکرت تو نخست غیب
سوی علم تو یک بیک برده
عقل گاه تفهّم سخنت
برعطارد گمان شک برده
میزبان قدر زبخشش تو
دیگ اومید را نمک برده
زودبینی لعاب خامۀ تو
روز کوری زشب پرک برده
مژۀ شچم حاسدان درت
رشک بر خار و برخسک برده
بارۀ صیت تو زخطّۀ کون
چندگامی فرا ترک برده
ماه منجوق رایت قدرت
زیب خورشید نه فلک برده
نوک اوتاد خیمۀ جاهت
رخنه اندر دل سمک برده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۸ - وله ایضا
پناه زمرۀ دانش شکوه اهل هنر
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۹ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۷ - ایضاً له
کریم عرصۀ عالم جهان لطف و کرم
زهی خجل ز سخایت روان حاتم طی
خلاف رای تو بیرون کشد به دست فنا
ز پشت مهرۀ چرخ ستیزه رو رگ و پی
خمیر مایۀ قهر تو من علیها فان
جواز نامۀ لطف تو کلّ شیء حی
نفاذ امر تو و انقیاد چرخ چنان
که در نگنجد مابینشان تراخی کی
فلک ز بأس تو شد بد مزاج ازان هرروز
زمعده برفکنده قرص آفتاب به قی
زمانه گر ز دم خلق تو مدد یابد
زخار خشک گل تر دهد بموسم دی
چو سرو گردد حالی ز بندها آزاد
گر اوفتد نظر اهتمام تو بر نی
بگسترد قدر اندر رواق سیمایی
بروز بار خلاف تو رفرف لاشی
شود چو سایه سیه روی و پی سپر خورشید
اگر نیاید حکم ترا چو سایه ز پی
زتاب سینۀ خصمت که میزند شعله
مسام مردم چشمش همی چکاند خوی
سزد که از شرف خدمت تو فخر آرد
برآسمان چهارم زمین خطّۀ جی
نمود لطف تو اهتمام و خصم بی آبت
ز روی خامی قوّت همی گرفت چو می
چو دید قهر تو زین پس معالجت نکند
چنین زدند مثل کاخر الدّوا الکیّ
صحایف کرمت نشر چون توانم کرد
که دست جود تو کردست ذکر حاتم طیّ
چو خواستم که ز تقصیر خویش خواهم عذر
خرد نفیر برآورد و گفت : خامش ،هی!
تو قاصری نه مقصّر ، چه حاجتست بعذر؟
دع النشدّش فیه فانّ ذالک الیّ
حضور تو چه جمال آرد در آن حضرت
که دون صفّ نعالست نه جای صاحب ری؟
بحضرتی که درو ماه با نقاب آمد
چه سایه افکند آنجا شعاع نور جدی
بساط او فلکست و تو خاک پی سپری
اگر هزار بکوشی کجا رسی بر وی
هر آنکه سر ننهد بر خط مثال تو باد
شکسته پشت وسیه رو چو زلف دلبر قی
زهی خجل ز سخایت روان حاتم طی
خلاف رای تو بیرون کشد به دست فنا
ز پشت مهرۀ چرخ ستیزه رو رگ و پی
خمیر مایۀ قهر تو من علیها فان
جواز نامۀ لطف تو کلّ شیء حی
نفاذ امر تو و انقیاد چرخ چنان
که در نگنجد مابینشان تراخی کی
فلک ز بأس تو شد بد مزاج ازان هرروز
زمعده برفکنده قرص آفتاب به قی
زمانه گر ز دم خلق تو مدد یابد
زخار خشک گل تر دهد بموسم دی
چو سرو گردد حالی ز بندها آزاد
گر اوفتد نظر اهتمام تو بر نی
بگسترد قدر اندر رواق سیمایی
بروز بار خلاف تو رفرف لاشی
شود چو سایه سیه روی و پی سپر خورشید
اگر نیاید حکم ترا چو سایه ز پی
زتاب سینۀ خصمت که میزند شعله
مسام مردم چشمش همی چکاند خوی
سزد که از شرف خدمت تو فخر آرد
برآسمان چهارم زمین خطّۀ جی
نمود لطف تو اهتمام و خصم بی آبت
ز روی خامی قوّت همی گرفت چو می
چو دید قهر تو زین پس معالجت نکند
چنین زدند مثل کاخر الدّوا الکیّ
صحایف کرمت نشر چون توانم کرد
که دست جود تو کردست ذکر حاتم طیّ
چو خواستم که ز تقصیر خویش خواهم عذر
خرد نفیر برآورد و گفت : خامش ،هی!
تو قاصری نه مقصّر ، چه حاجتست بعذر؟
دع النشدّش فیه فانّ ذالک الیّ
حضور تو چه جمال آرد در آن حضرت
که دون صفّ نعالست نه جای صاحب ری؟
بحضرتی که درو ماه با نقاب آمد
چه سایه افکند آنجا شعاع نور جدی
بساط او فلکست و تو خاک پی سپری
اگر هزار بکوشی کجا رسی بر وی
هر آنکه سر ننهد بر خط مثال تو باد
شکسته پشت وسیه رو چو زلف دلبر قی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۱ - وله ایضا
زهی شکوه تو از روی ملک رنگ زدای
ضمیر تو بهمه کار خیر راهنمای
تویی که هست ترا آفتاب در سایه
تویی که هست ترا روزگار دست گرای
هوای دولت تو دوست ساز دشمن سوز
زبان خامۀ تو نقش بند طبع گشای
ز دولت تو همه کارها نظام گرفت
به چشک لطف در احوال من نظر فرمای
مرا که کار چو طوطی بود شکر خایی
روا بود چو ستوری ز غصّه آهن خای
نشسته ام به یکی کنج در، به خود مشغول
گزیده راه قناعت نه میرم و نه گدای
دعای دولت تو بی طمع همی گویم
نه همچو این دگرانم به مزد مدح سرای
سه اسبه لشکر غم بر سرم همی تازد
گرم تو دست نگیری چگونه دارم پای؟
ز بهر بسته زبانان شکسته دل شده ام
به دست لطف ز کار من این گره بگشای
چو رهزنان ز چه محبوس مانده اند چنین
نکرده هیچ گناه اسبکان ره پیمای
گرسنه بسته بر آخورنه کاه و نه سبزه
ز بینوایی چون خاطر من اندر وای
ز عشق جوشان دیده سپیده چون کافور
ز شوق که شان دیده برنگ کاه ربای
چنان ز بی علفی مانده اند بیچاره
که آخر شبشان شد بهشت روح فزای
تویی که یاری مظلوم می دهی شب و روز
برین ستم زدگان از سر کرم بخشای
ز عدل عام همه خلق در تن اسانی
ز جور خاص منم در تعب غریب آسای
تعرّض خر حلآج کس چو می نکند
بر اسب بنده تطاول چراست بهر خدای؟
ضمیر تو بهمه کار خیر راهنمای
تویی که هست ترا آفتاب در سایه
تویی که هست ترا روزگار دست گرای
هوای دولت تو دوست ساز دشمن سوز
زبان خامۀ تو نقش بند طبع گشای
ز دولت تو همه کارها نظام گرفت
به چشک لطف در احوال من نظر فرمای
مرا که کار چو طوطی بود شکر خایی
روا بود چو ستوری ز غصّه آهن خای
نشسته ام به یکی کنج در، به خود مشغول
گزیده راه قناعت نه میرم و نه گدای
دعای دولت تو بی طمع همی گویم
نه همچو این دگرانم به مزد مدح سرای
سه اسبه لشکر غم بر سرم همی تازد
گرم تو دست نگیری چگونه دارم پای؟
ز بهر بسته زبانان شکسته دل شده ام
به دست لطف ز کار من این گره بگشای
چو رهزنان ز چه محبوس مانده اند چنین
نکرده هیچ گناه اسبکان ره پیمای
گرسنه بسته بر آخورنه کاه و نه سبزه
ز بینوایی چون خاطر من اندر وای
ز عشق جوشان دیده سپیده چون کافور
ز شوق که شان دیده برنگ کاه ربای
چنان ز بی علفی مانده اند بیچاره
که آخر شبشان شد بهشت روح فزای
تویی که یاری مظلوم می دهی شب و روز
برین ستم زدگان از سر کرم بخشای
ز عدل عام همه خلق در تن اسانی
ز جور خاص منم در تعب غریب آسای
تعرّض خر حلآج کس چو می نکند
بر اسب بنده تطاول چراست بهر خدای؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۴ - این قطعه در مدح صاحب عمیدالدّین پارسی گوید
ای قاصر از ستایش تو هر عبارتی
آصف نکرد چون تو برونق وزارتی
از مدحت تو روی هنر را طراوتی
وز جود تو ریاض کرم را نضارتی
برده ز رای روشن و از کلک تیره ات
برجیس دانشی و عطارد مهارتی
کرده ز سّم مرکب تو روشنان چرخ
هر یک ز بهر نور خودش استعارتی
امضاء هیچ حکم نبیند قضا صواب
تا از ضمیر تو نکند استشارتی
در عهد دولت تو شیاطین جنّ و انس
کردند از دماغ برون هر شطارتی
از نسبت غزارت دریای فضل تو
بحر محیط را نبود بس غزارتی
از خاک پایت ار بمثل سرمه در کشد
نرگس شود هراینه صاحب بصارتی
صد ره بداده بودی، ار زانکه نیستی
در چشم همّت تو جهانرا حقارتی
کلکت زبان گشاده و بسته میان چراست
گر نه همی ز غیب گذارد سفارتی؟
دست چنار خود کمر کوه بشکند
گر یابد از بنان تو اندک اشارتی
در معرض لقای تو جان بذل می کنم
زین سودمند تر نشنیدم تجارتی
بی لطف تو حیات ز من منقطع شدست
زانم کند خیال تو گه گه زیارتی
از رشح طبع عالی وزعکس خاطرت
در چشم من تری بد و در دل حرارتی
بی شحنۀ وصال تو در کوی صبر من
غوغائیان شوق بر آورده غارتی
تا شوق دست بوس ترا شرح دادمی
ای کاش دست دادی باری عبارتی
نه پایۀ منست ولیکن همی کنم
بر اعتماد لطف تو زین سان جسارتی
در اصفهان به دولت عدل تو می کنند
در هر محّلتی کهن از نو عمارتی
نی در دل کسی بجز از شمع حرقتی
نی در دهان کس بجز از می مرارتی
اینست و بس مراد دل و جان همگنان
کآرد کسی ز موکب میمون بشارتی
آصف نکرد چون تو برونق وزارتی
از مدحت تو روی هنر را طراوتی
وز جود تو ریاض کرم را نضارتی
برده ز رای روشن و از کلک تیره ات
برجیس دانشی و عطارد مهارتی
کرده ز سّم مرکب تو روشنان چرخ
هر یک ز بهر نور خودش استعارتی
امضاء هیچ حکم نبیند قضا صواب
تا از ضمیر تو نکند استشارتی
در عهد دولت تو شیاطین جنّ و انس
کردند از دماغ برون هر شطارتی
از نسبت غزارت دریای فضل تو
بحر محیط را نبود بس غزارتی
از خاک پایت ار بمثل سرمه در کشد
نرگس شود هراینه صاحب بصارتی
صد ره بداده بودی، ار زانکه نیستی
در چشم همّت تو جهانرا حقارتی
کلکت زبان گشاده و بسته میان چراست
گر نه همی ز غیب گذارد سفارتی؟
دست چنار خود کمر کوه بشکند
گر یابد از بنان تو اندک اشارتی
در معرض لقای تو جان بذل می کنم
زین سودمند تر نشنیدم تجارتی
بی لطف تو حیات ز من منقطع شدست
زانم کند خیال تو گه گه زیارتی
از رشح طبع عالی وزعکس خاطرت
در چشم من تری بد و در دل حرارتی
بی شحنۀ وصال تو در کوی صبر من
غوغائیان شوق بر آورده غارتی
تا شوق دست بوس ترا شرح دادمی
ای کاش دست دادی باری عبارتی
نه پایۀ منست ولیکن همی کنم
بر اعتماد لطف تو زین سان جسارتی
در اصفهان به دولت عدل تو می کنند
در هر محّلتی کهن از نو عمارتی
نی در دل کسی بجز از شمع حرقتی
نی در دهان کس بجز از می مرارتی
اینست و بس مراد دل و جان همگنان
کآرد کسی ز موکب میمون بشارتی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۵ - وله ایضا
دریا دلا تو آنی، کز فیض طبع روشن
گرد سواد شبهت، از روی دین بشستی
پیشت نهاد گردون، هر ارزو که کردی
زان پیشتر که گفتی، زان بیشتر که جستی
در نوبت بزرگی، هر چند چون فذلک
در آخر الزّمانی ، در مرتبت نخستی
جود تو برتواتر ، چون حادثات گیتی
فضل تو بی نهایت، چون شکر تندرستی
منسوخ شده بیک ره، در دور دانش تو
اعجاز نظم صاحب، تحسین شیخ بستی
گردون که دایم آرد، هر سختیی برویم
آورد از طرفها، در کار بنده سستی
از روی لاف گفتم، آرم به خاک پشتش
هر چند این حکایت ، خود بود محض رستی
دستم ببست ناگه، وافکند زیر پایم
پس گفت خیز و بنما، این چابکی و چستی
فریاد من رس اکنون، کم دست و پای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی
گرد سواد شبهت، از روی دین بشستی
پیشت نهاد گردون، هر ارزو که کردی
زان پیشتر که گفتی، زان بیشتر که جستی
در نوبت بزرگی، هر چند چون فذلک
در آخر الزّمانی ، در مرتبت نخستی
جود تو برتواتر ، چون حادثات گیتی
فضل تو بی نهایت، چون شکر تندرستی
منسوخ شده بیک ره، در دور دانش تو
اعجاز نظم صاحب، تحسین شیخ بستی
گردون که دایم آرد، هر سختیی برویم
آورد از طرفها، در کار بنده سستی
از روی لاف گفتم، آرم به خاک پشتش
هر چند این حکایت ، خود بود محض رستی
دستم ببست ناگه، وافکند زیر پایم
پس گفت خیز و بنما، این چابکی و چستی
فریاد من رس اکنون، کم دست و پای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۶ - و له ایضاً
زهی حرّی که ثابت کرد جودت
بر ارباب هنر دست ایادی
زمین با قوّت حلمی که اوراست
ز بار حلم تو کرده تفادی
بحمدالله همه معنیت جمعست
کریمیّ و بزرگی و جوادی
ز روی مرتبت صعب المرامی
بگاه مکرمت سهل القیادی
دعا گو را همی دانی که باشد
و لا و خدمت تو اعتقادی
چو تشریفی نمی فرمایی او را
مفرما سعیش اندر نامرادی
به حرمان رهی چندین چه کوشی
که نه با کافران اندر جهادی
چرایی بر خلاف ظنّ خادم
چو هر کس را بجای اعتمادی
درین معنی که افتادست ما را
دو بیت آمد بخاطر در مرادی
واخوان حسبتهم دروعا
فکانوها و لکن للاعادی
و خلتهم سهاماً صایبات
فکانوها و لکن فی فؤادی
بر ارباب هنر دست ایادی
زمین با قوّت حلمی که اوراست
ز بار حلم تو کرده تفادی
بحمدالله همه معنیت جمعست
کریمیّ و بزرگی و جوادی
ز روی مرتبت صعب المرامی
بگاه مکرمت سهل القیادی
دعا گو را همی دانی که باشد
و لا و خدمت تو اعتقادی
چو تشریفی نمی فرمایی او را
مفرما سعیش اندر نامرادی
به حرمان رهی چندین چه کوشی
که نه با کافران اندر جهادی
چرایی بر خلاف ظنّ خادم
چو هر کس را بجای اعتمادی
درین معنی که افتادست ما را
دو بیت آمد بخاطر در مرادی
واخوان حسبتهم دروعا
فکانوها و لکن للاعادی
و خلتهم سهاماً صایبات
فکانوها و لکن فی فؤادی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۹ - ایضا له
جهان لطف و کرم افتخار اهل قلم
که نیست فضل و هنر را به از تو غمخواری
نه هرگز از تو رسیده به مویی آژنگی
نه هرگز از تو رسیده به موری آزاری
کجا حکایت آزاد مردی تو رود
بر آن زبنده و آزاد نیست انکاری
اگر چه جز تو بسی خواجگان قلم دارند
ولی تو دیگری و دیگران دگر آری
طمع بخامۀ بیمار تو همی دارم
که بی جگر بدهد آرزوی بیماری
بخدمت تو از آن نامدم که نیست هنوز
مرا نه رنگ نشستی نه روی رفتاری
ولیک زحمتت آورده ام به دست کسان
چگونه زحمت، دانی چنان که هر باری
بتو که صاحب دستاری التجا کردم
که تا وسیک جنسیّتی بود باری
مکن حوالت من بر در کله داران
که خاک بر سر هر مدبری کله داری
ز باد سبلت و قند ز مدمّغند چنان
که پیش ایشان نرزد سری به دستاری
زمال قسمت این بقعۀ خراب که نیست
بهیچ حالی مرغوب هیچ هشیاری
گرت میسر گردد بکن مسامحتی
بنام خادم داعی به چند دیناری
که نیست فضل و هنر را به از تو غمخواری
نه هرگز از تو رسیده به مویی آژنگی
نه هرگز از تو رسیده به موری آزاری
کجا حکایت آزاد مردی تو رود
بر آن زبنده و آزاد نیست انکاری
اگر چه جز تو بسی خواجگان قلم دارند
ولی تو دیگری و دیگران دگر آری
طمع بخامۀ بیمار تو همی دارم
که بی جگر بدهد آرزوی بیماری
بخدمت تو از آن نامدم که نیست هنوز
مرا نه رنگ نشستی نه روی رفتاری
ولیک زحمتت آورده ام به دست کسان
چگونه زحمت، دانی چنان که هر باری
بتو که صاحب دستاری التجا کردم
که تا وسیک جنسیّتی بود باری
مکن حوالت من بر در کله داران
که خاک بر سر هر مدبری کله داری
ز باد سبلت و قند ز مدمّغند چنان
که پیش ایشان نرزد سری به دستاری
زمال قسمت این بقعۀ خراب که نیست
بهیچ حالی مرغوب هیچ هشیاری
گرت میسر گردد بکن مسامحتی
بنام خادم داعی به چند دیناری
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۰ - در مدح صدر قوام الملّة و الّدین ابراهیم بنداری گوید و به دمشق فرستد.
نسیم باد صبا هیچ عزم آن داری
که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری
به پای تو چودو گامست طول و عرض جهان
به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری
توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی
اگر به ثقل نداری و رنج نشماری
تجشّمی کن و یکدم بکارها پرداز
ناتوانی اگر چه مزاج ها داری
سحرگهی که بعون دعای شبخیزان
سبک ترک شده باشی ز رنج بیماری
ز اصفهان حرکت کن به شام صبحدمی
بنزد صدرافاضل قوام بنداری
چو با نسایم اخلاق او در آمیزی
ز روی نسبت هم پیشگیّ و همکاری
نگاه دار ز بهر دماغ مشتاقان
ز خاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
ودیعه های دعا و ثنای من چندان
که حصر آن متعذّر بود ز بسیاری
سزد که بر طبق شوق و معرض اخلاص
چنان که من بسپارم تو نیز بسپاری
از آن سپس که ببوسی زمین حضرت او
پیام من به زبان ثناتو بگزاری
بگو که ای ز معانیّ خوب و سیرت نیک
بجای آنکه بهر مدحتی سزاواری
به رسته های چمن بر مجاهزان بهار
همه ز کیسۀ خلقت کنند عطّاری
چو تو عرایس افکار خویش جلوه دهی
شود ز شرم رخت آفتاب گلناری
سیاه روی کند همچو زاغ طوطی را
زبان کلک تو انکام نغز گفتاری
ستارگان فلک با کمال شبخیزی
ز دولت تو کنند التماس بیداری
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری
ز هیچگونه برین صوب ما نمی گذری
دل تو عادت راحت گرفت پنداری
مرا چو نام شریف تو بر زبان گذرد
ز لب به چشم رسد نوبت گهر باری
ز معظمات امور ارچه نیست پروایت
که نام ها به سرانگشت لطف بنگاری
از آن مکارم اخلاق نیست مستبعد
که یاد می کند از ما به وقت بیکاری
که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری
به پای تو چودو گامست طول و عرض جهان
به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری
توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی
اگر به ثقل نداری و رنج نشماری
تجشّمی کن و یکدم بکارها پرداز
ناتوانی اگر چه مزاج ها داری
سحرگهی که بعون دعای شبخیزان
سبک ترک شده باشی ز رنج بیماری
ز اصفهان حرکت کن به شام صبحدمی
بنزد صدرافاضل قوام بنداری
چو با نسایم اخلاق او در آمیزی
ز روی نسبت هم پیشگیّ و همکاری
نگاه دار ز بهر دماغ مشتاقان
ز خاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
ودیعه های دعا و ثنای من چندان
که حصر آن متعذّر بود ز بسیاری
سزد که بر طبق شوق و معرض اخلاص
چنان که من بسپارم تو نیز بسپاری
از آن سپس که ببوسی زمین حضرت او
پیام من به زبان ثناتو بگزاری
بگو که ای ز معانیّ خوب و سیرت نیک
بجای آنکه بهر مدحتی سزاواری
به رسته های چمن بر مجاهزان بهار
همه ز کیسۀ خلقت کنند عطّاری
چو تو عرایس افکار خویش جلوه دهی
شود ز شرم رخت آفتاب گلناری
سیاه روی کند همچو زاغ طوطی را
زبان کلک تو انکام نغز گفتاری
ستارگان فلک با کمال شبخیزی
ز دولت تو کنند التماس بیداری
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری
ز هیچگونه برین صوب ما نمی گذری
دل تو عادت راحت گرفت پنداری
مرا چو نام شریف تو بر زبان گذرد
ز لب به چشم رسد نوبت گهر باری
ز معظمات امور ارچه نیست پروایت
که نام ها به سرانگشت لطف بنگاری
از آن مکارم اخلاق نیست مستبعد
که یاد می کند از ما به وقت بیکاری
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۴ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۵ - ایضاً له
ای که دایم بسر انگشت دها
شیر شیران بکفایت دوشی
وی که در وصف هنرمندی تو
عقل حیران شود از بی هوشی
وی که در وصف مروّت می جود
از کف ساقی همّت نوشی
وی که در شخص امل از سر لطف
هر زمان کسوت دیگر پوشی
روزها شد که نکردی یادم
چه بود موجب این فراموشی؟
گوشکی باز همی دار مرا
کز عزیزیم چو چشم و گوشی
سخت کوشیدم در خدمت تو
در حقم سست چرا می کوشی؟
تا بدین حق نیم احمق دانی
که بود پاسخ من خاموشی
چوب داری و مرا می باید
چه کنم چون سخنم ننیوشی؟
نیست اومید که بخشی بصلت
چشم دارم که بزر بفروشی
شیر شیران بکفایت دوشی
وی که در وصف هنرمندی تو
عقل حیران شود از بی هوشی
وی که در وصف مروّت می جود
از کف ساقی همّت نوشی
وی که در شخص امل از سر لطف
هر زمان کسوت دیگر پوشی
روزها شد که نکردی یادم
چه بود موجب این فراموشی؟
گوشکی باز همی دار مرا
کز عزیزیم چو چشم و گوشی
سخت کوشیدم در خدمت تو
در حقم سست چرا می کوشی؟
تا بدین حق نیم احمق دانی
که بود پاسخ من خاموشی
چوب داری و مرا می باید
چه کنم چون سخنم ننیوشی؟
نیست اومید که بخشی بصلت
چشم دارم که بزر بفروشی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۰ - وله ایضا
بجان آفرینی که نزدیک عملش
ز پیدا تفاوت ندارد نهانی
چو امرش ز صنع اقتضا کرد فطرت
بهم ممتزج گشت جسمیّ و جانی
همای خرد سایه گسترد بر سر
چو بفراشت این خانة استخوانی
بدین منظر دیده صنعش به قدرت
دو هندو نشاند از پی دیده بانی
که رد معرض کلک شکر زبانت
حرامست بر پسته شیرین زبانی
چو فکرت به معراج معنی خرامد
همه حورعین آورد ارمغانی
ز سنگی که بر وی نگارند شعرت
گشاده شود چشمۀ زندگانی
زهی رسم کلک تو گوهر نگاری
زهی شغل صیت تو گیتی ستانی
ز خطّ تو زلف بتان دلشکسته
ز کلک تو در غمزه ها ناتوانی
ز دریا دلی طبع تو هر زمانم
فرستد عقود گهر رایگانی
یکی قطعه دیدم ز انشای طبعت
چو گوهر که در مغز عنبر نشانی
ترو تازه همچون گل نو شکفته
خوش و نغز چون روزگار جوانی
چو طبع تو دروی فنون لطافت
چو ذات تو دروی هزاران معانی
بحطّی چو زنجیر مشکین مقیّد
ولیکن روان همچو آب از روانی
سخن ز آسمان بر زمین آمد اوّل
کنونش تو بر آسمان میرسانی
اگر در جواب تو تاخیر کردم
گه از ناتوانی و گاه از توانی
ز شرمت بدانگونه باریک گشتم
که از معنی خویش بازم ندانی
به تقصیر خود معترف بودم امّا
به نوعی دگر برده بودی کمانی
سبک چون فرستم بنزد تو شعری؟
که دور از تو ، نفزاید الّا گرانی
ز پیدا تفاوت ندارد نهانی
چو امرش ز صنع اقتضا کرد فطرت
بهم ممتزج گشت جسمیّ و جانی
همای خرد سایه گسترد بر سر
چو بفراشت این خانة استخوانی
بدین منظر دیده صنعش به قدرت
دو هندو نشاند از پی دیده بانی
که رد معرض کلک شکر زبانت
حرامست بر پسته شیرین زبانی
چو فکرت به معراج معنی خرامد
همه حورعین آورد ارمغانی
ز سنگی که بر وی نگارند شعرت
گشاده شود چشمۀ زندگانی
زهی رسم کلک تو گوهر نگاری
زهی شغل صیت تو گیتی ستانی
ز خطّ تو زلف بتان دلشکسته
ز کلک تو در غمزه ها ناتوانی
ز دریا دلی طبع تو هر زمانم
فرستد عقود گهر رایگانی
یکی قطعه دیدم ز انشای طبعت
چو گوهر که در مغز عنبر نشانی
ترو تازه همچون گل نو شکفته
خوش و نغز چون روزگار جوانی
چو طبع تو دروی فنون لطافت
چو ذات تو دروی هزاران معانی
بحطّی چو زنجیر مشکین مقیّد
ولیکن روان همچو آب از روانی
سخن ز آسمان بر زمین آمد اوّل
کنونش تو بر آسمان میرسانی
اگر در جواب تو تاخیر کردم
گه از ناتوانی و گاه از توانی
ز شرمت بدانگونه باریک گشتم
که از معنی خویش بازم ندانی
به تقصیر خود معترف بودم امّا
به نوعی دگر برده بودی کمانی
سبک چون فرستم بنزد تو شعری؟
که دور از تو ، نفزاید الّا گرانی