عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
از دست غم تو، ای بت حور لقا
نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا
گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم
این هر دو بباختیم و غم ماند به جا
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
غارت زده‌ام دید و خجل گشت، دمی
با من ز پی رفع خجالت بنشست
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت
از طعن رقیب گبر کافر کیشت
پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام
کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
دل جور تو، ای مهر گسل، می‌خواهد
خود را به غم تو متصل می‌خواهد
می‌خواست دلت که بی‌دل و دین باشم
باز آی، چنان شدم که دل می‌خواهد
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائی، این فضولی بگذار
جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر
در کشتن من، هیچ نداری تقصیر
با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز
سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش
وز بهر نظارهٔ تو ای مایهٔ نوش
چون منتظران به هر زمانی صد بار
جان بر در چشم آید و دل بر در گوش
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
بی روی تو، خونابه فشاند چشمم
کاری به جز از گریه، نداند چشمم
می‌ترسم از آنکه حسرت دیدارت
در دیده بماند و نماند چشمم
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
ای برده به چین زلف، تاب دل من
وی کشته به سحر غمزه، خواب دل من
در خواب، مده رهم به خاطر که مباد
بیدار شوی ز اضطراب دل من
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
هرچند که در حسن و ملاحت، فردی
از تو بنماند، در دل من دردی
سویت نکنم نگاه، ای شمع اگر
پروانهٔ من شوی و گردم گردی
شیخ بهایی : دیوان اشعار
مخمس
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
شیخ بهایی : دیوان اشعار
مستزاد
هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان،
روزی به امید
وز بخت سیه ندیده‌ام، هیچ زمان،
یک روز سفید
قاصد چو نوید وصل با من می‌گفت،
آهسته بگفت
در حیرتم از بخت بد خود که چه سان؟
این حرف شنید
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲ - بسم الله الرحمن الرحیم
ایها اللاهی عن العهد القدیم
ایها الساهی عن النهج القویم
استمع ماذا یقول العندلیب
حیث یروی من احادیث الحبیب
مرحبا؛ ای بلبل دستان حی!
کامدی، از جانب بستان حی
یا برید الحی! اخبرنی بما
قاله فی حقنا، اهل الحما
هل رضوا عنا و مالوا للوفا
ام علی الهجر استمرو اوالجفا
مرحبا، ای پیک فرخ فال ما!
مرحبا، ای مایهٔ اقبال ما!
مرحبا، ای عندلیب خوش نوا!
فارغم کردی، ز قید ماسوا
ای نواهای تو نار مؤصده
زد به هر بندم هزار آتشکده
مرحبا،ای طوطی شکر شکن!
قل فقد اذهبت عن قلبی الحزن
بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
بازگو از «زمزم» و «خیف» و «منا»
وارهان دل از غم و جان از عنا
بازگو از مسکن و مأوای ما
بازگو از یار بی‌پروای ما
آنکه از ما، بی‌سبب افشاند دست
عهد را ببرید و پیمان را شکست
از زبان آن نگار تند خو
از پی تسکین دل، حرفی بگو
یاد ایامی که با ما داشتی
گاه خشم از ناز و گاهی آشتی
ای خوش آن دوران که گاهی از کرم
در ره مهر و وفا می‌زد قدم
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۳ - حکایة فی بعض اللیالی
شب که بودم با هزاران کوه درد
سر به زانوی غمش، بنشسته فرد
جان به لب، از حسرت گفتار او
دل، پر از نومیدی دیدار او
آن قیامت قامت پیمان شکن
آفت دوران، بلای مرد و زن
فتنهٔ ایام و آشوب جهان
خانه سوز صد چو من، بی‌خانمان
از درم ناگه درآمد، بی‌حجاب
لب گزان، از رخ برافکنده نقاب
کاکل مشکین به دوش انداخته
وز نگاهی، کار عالم ساخته
گفت: ای شیدا دل محزون من!
وی بلاکش عاشق مفتون من
کیف حال القلب فی نار الفراق؟
گفتمش: والله حالی لایطاق
یک دمک، بنشست بر بالین من
رفت و با خود برد عقل و دین من
گفتمش: کی بینمت ای خوش خرام؟
گفت: نصب اللیل لکن فی‌المنام
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را
من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۲
چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
به غمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بر بط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
به شمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیات است
که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذرهٔ بی‌تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
«مرا هرگز نبینی تا نمیری»
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم
به وصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
به یکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چتوان کرد ما را
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳
اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را
و گر تن است به دل می‌کشد جفای تو را
به یاد روی تو تا زنده‌ام همی گریم
که آب دیده کشد آتش هوای تو را
کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان
نه مردم ار بگذارم در سرای تو را
اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست
به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را
بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
به پای صدق به سر می‌برم وفای تو را
چه خواهی از من درویش چون ادا نکند
خراج هر دو جهان نیمهٔ بهای تو را
برون سلطنت عشق هر چه پیش آید
درون بدان نشود ملتفت گدای تو را
سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل
که کس به غیر تو شایسته نیست جای تو را
مرا بلای تو از محنت جهان برهاند
چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را
اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود
برای خویش نکردم خلاف رای تو را
به دست مردم دیده چو سیف فرغانی
به آب چشم بشستیم خاک پای تو را
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴
ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بی‌رخ تو باغ و راغ را
هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را
در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را
دل را برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را
اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را
از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵
تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را
مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بی‌لشکر ولایت چون تو سلطان را
به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر
تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را
دلم کز رنج راه تو به جانش می‌رسد راحت
چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را
ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت
وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را
چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او
چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را
به عهد حسن تو پیدا نمی‌آیند نیکویان
ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را
بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را
اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن
مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را
وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو
مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را
همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد
از آن باکس نمی‌گویم غم شبهای هجران را
وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز
که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را
مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان
ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را
به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین
از آن لب یک شکر کم کن گرامی‌دار مهمان را
به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش
که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را