عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری
ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را
رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد
صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست
صد دعوی ازین به گواهی که تو داری
به نما به ملک روی که سازد ز رقابت
در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک به حذر باش
ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک میکندت محتشم امشب
بیلنگری شعلهٔ آهی که تو داری
ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را
رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد
صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست
صد دعوی ازین به گواهی که تو داری
به نما به ملک روی که سازد ز رقابت
در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک به حذر باش
ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک میکندت محتشم امشب
بیلنگری شعلهٔ آهی که تو داری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری
چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری
ای آتش دل با آن کز دست تو میسوزم
چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری
هر گل که به باغ آید میبویم و میگویم
در پای تو میرم من تو بوی کسی داری
ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید
ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری
بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر
زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری
ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد
خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری
چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری
ای آتش دل با آن کز دست تو میسوزم
چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری
هر گل که به باغ آید میبویم و میگویم
در پای تو میرم من تو بوی کسی داری
ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید
ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری
بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر
زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری
ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد
خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
باز بر من نظر افکنده شکار اندازی
به شکار آمده در دشت دلم شهبازی
کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز
گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی
خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب
از لبش خندهای از گوشهٔ چشمش نازی
سخن مجلسیش میکشد از ذوق مرا
چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی
به زکات قدمت بر لب بام آی امشب
چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی
چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت
آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی
محتشم دل چو به آن غمزه سپردی زنهار
برحذر باش که واقف نشود غمازی
به شکار آمده در دشت دلم شهبازی
کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز
گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی
خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب
از لبش خندهای از گوشهٔ چشمش نازی
سخن مجلسیش میکشد از ذوق مرا
چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی
به زکات قدمت بر لب بام آی امشب
چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی
چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت
آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی
محتشم دل چو به آن غمزه سپردی زنهار
برحذر باش که واقف نشود غمازی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی
دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی
گذر بروادی ناز افکنی دامنکشان واندم
به یک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی
بلا بر گرد من میگرد اما دست مییابد
گهی بر من کزین خود را بلاانگیزتر سازی
هلاک از نرگس بیمار خواهی ساخت آن روزم
که در خونخواریش امروز ناپرهیزتر سازی
ز نایابی در وصل تو قیمت یابتر گردد
محیط حسن را هرچند طوفان خیزتر سازی
به راه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم
خطابت را اگر با من عتابآمیزتر سازی
نهد سر برسم رخش تو چون صد محتشم هردم
اگر فتراک خود را زین شکار آویزتر سازی
دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی
گذر بروادی ناز افکنی دامنکشان واندم
به یک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی
بلا بر گرد من میگرد اما دست مییابد
گهی بر من کزین خود را بلاانگیزتر سازی
هلاک از نرگس بیمار خواهی ساخت آن روزم
که در خونخواریش امروز ناپرهیزتر سازی
ز نایابی در وصل تو قیمت یابتر گردد
محیط حسن را هرچند طوفان خیزتر سازی
به راه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم
خطابت را اگر با من عتابآمیزتر سازی
نهد سر برسم رخش تو چون صد محتشم هردم
اگر فتراک خود را زین شکار آویزتر سازی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی
چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد
که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی
ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان
به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی
دل غمپروری داریم و جان محنت اندوزی
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو
که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
نبودی بینظام این نظم صبیان تا به این غایت
اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد
که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی
ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان
به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی
دل غمپروری داریم و جان محنت اندوزی
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو
که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
نبودی بینظام این نظم صبیان تا به این غایت
اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پروای این ناکس کند مثل تو بیپروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر
تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی
با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس
یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی
با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم
در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا
فکر سلامت چون کند با این ملامتها کسی
داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم
در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی
اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پروای این ناکس کند مثل تو بیپروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر
تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی
با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس
یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی
با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم
در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا
فکر سلامت چون کند با این ملامتها کسی
داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم
در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی
در عنان گیری عمر گذرانش باشی
یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم
محرم راز نگههای نهانش باشی
حال دهشت زدهای خوش که دم عرض سخن
در سخنبندی حیرت تو زبانش باشی
میرم از رشک زیانکاری جان باختهای
که تو سود وی و تاوان زیانش باشی
تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم
که تو با این خط نوخیز خزانش باشی
گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال
خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی
با تو پیوند دل خویش چنان میخواهم
که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی
گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو
که تو فردای قیامت نگرانش باشی
اگر ای روز قیامت به جهان آرندت
روز این است که ایام زمانش باشی
ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند
دیدهبان مگسان سرخوانش باشی
با همهٔ کوتهی ای دست طمع چون باشد
که شبی دایره موی میانش باشی
قابل تیر وی ای دل چونهای کاش ز دور
چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی
زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن
غیر منت کشد اما تو نشانش باشی
برقی از خانه زین میجهد ای دل بشتاب
که دمی در صف نظارگیانش باشی
از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر
دست جرات زده هرگه به عنانش باشی
محتشم دل به تو زین واسطه میبست که تو
تا ابد واسطهٔ امن و امانش باشی
در عنان گیری عمر گذرانش باشی
یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم
محرم راز نگههای نهانش باشی
حال دهشت زدهای خوش که دم عرض سخن
در سخنبندی حیرت تو زبانش باشی
میرم از رشک زیانکاری جان باختهای
که تو سود وی و تاوان زیانش باشی
تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم
که تو با این خط نوخیز خزانش باشی
گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال
خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی
با تو پیوند دل خویش چنان میخواهم
که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی
گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو
که تو فردای قیامت نگرانش باشی
اگر ای روز قیامت به جهان آرندت
روز این است که ایام زمانش باشی
ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند
دیدهبان مگسان سرخوانش باشی
با همهٔ کوتهی ای دست طمع چون باشد
که شبی دایره موی میانش باشی
قابل تیر وی ای دل چونهای کاش ز دور
چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی
زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن
غیر منت کشد اما تو نشانش باشی
برقی از خانه زین میجهد ای دل بشتاب
که دمی در صف نظارگیانش باشی
از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر
دست جرات زده هرگه به عنانش باشی
محتشم دل به تو زین واسطه میبست که تو
تا ابد واسطهٔ امن و امانش باشی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی
امشب افکند به سویم نظر معشوقی
امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند
که نظر کرد به سویم ز سر معشوقی
امشب از پای فتادم که پیاپی میکرد
در دل من گذر از رهگذر معشوقی
امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب
یافتم در حرکاتش اثر معشوقی
از کمر بستنش امروز یقین شد که حریف
بهر من بسته به دقت کمر معشوقی
نوبر باغ جمالست که پیدا شده است
از نهال قد آن گل ثمر معشوقی
...
زنده مانم چو در آمدز در معشوقی
محتشم مژده که پیک نظر آزادیست
به دل از مصر جمالش خبر معشوقی
امشب افکند به سویم نظر معشوقی
امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند
که نظر کرد به سویم ز سر معشوقی
امشب از پای فتادم که پیاپی میکرد
در دل من گذر از رهگذر معشوقی
امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب
یافتم در حرکاتش اثر معشوقی
از کمر بستنش امروز یقین شد که حریف
بهر من بسته به دقت کمر معشوقی
نوبر باغ جمالست که پیدا شده است
از نهال قد آن گل ثمر معشوقی
...
زنده مانم چو در آمدز در معشوقی
محتشم مژده که پیک نظر آزادیست
به دل از مصر جمالش خبر معشوقی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی
در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق
از کوههای درد نکردی فروتنی
آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون
از بار هجر گشت بیک بار منحنی
چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل
از گریهٔ شهره گشت به آلوده دامنی
دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود
از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی
باری تو با که بردی و بیمن درین سفر
جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی
آن غمزهای که یک تنه میزد به صد سپاه
در ره کدام قافله را کرد رهزنی
آن ترکتاز ناز به گرد کدام ملک
کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی
پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت
در لالهها طراوت گلهای گلشنی
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار
آموخت آدمی کشی و مردم افکنی
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
در کان طبع نادره در های مخزنی
در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق
از کوههای درد نکردی فروتنی
آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون
از بار هجر گشت بیک بار منحنی
چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل
از گریهٔ شهره گشت به آلوده دامنی
دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود
از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی
باری تو با که بردی و بیمن درین سفر
جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی
آن غمزهای که یک تنه میزد به صد سپاه
در ره کدام قافله را کرد رهزنی
آن ترکتاز ناز به گرد کدام ملک
کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی
پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت
در لالهها طراوت گلهای گلشنی
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار
آموخت آدمی کشی و مردم افکنی
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
در کان طبع نادره در های مخزنی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی
مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی
دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم
که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی
بدین حسن ای شه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان
اگر چیزی بود خوشتر ز جان جانان من آنی
ملک شانی و پشت قدر احباب از سگان کمتر
پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی
چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمیدانم
چه گویم شرح بی صبری چو میدانم که میدانی
بجز مهر و مهت آیینهای در خور نمیبینم
که در خوبی به مه میمانی و از خور نمیمانی
ز پند محتشم ماند ای صنم پاکیزه دامانت
الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی
مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی
دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم
که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی
بدین حسن ای شه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان
اگر چیزی بود خوشتر ز جان جانان من آنی
ملک شانی و پشت قدر احباب از سگان کمتر
پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی
چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمیدانم
چه گویم شرح بی صبری چو میدانم که میدانی
بجز مهر و مهت آیینهای در خور نمیبینم
که در خوبی به مه میمانی و از خور نمیمانی
ز پند محتشم ماند ای صنم پاکیزه دامانت
الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی
به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم
بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان
همه در ره تو ریزم که عزیزتر ز جانی
دو جهان ز توست ای مه بکشی اگر یکی را
به تو کس چه میتواند مکن آن چه میتوانی
همهٔ فتنه روید از خاک و ستیزه خیزد از گل
به زمین کرشمه ریزان چو سمند نازرانی
به زبان جور ممکن بود امتحان عاشق
تو به تیغم آزمودی و همان در امتحانی
بگذر ز کین که ترسم به زمین بشر نماند
که ارادهٔ تو ماند به قضای آسمانی
طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را
دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی
چو شدی به غیر یاران همه رازهای پنهان
دگری اگر بداند تو ز محتشم ندانی
به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم
بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان
همه در ره تو ریزم که عزیزتر ز جانی
دو جهان ز توست ای مه بکشی اگر یکی را
به تو کس چه میتواند مکن آن چه میتوانی
همهٔ فتنه روید از خاک و ستیزه خیزد از گل
به زمین کرشمه ریزان چو سمند نازرانی
به زبان جور ممکن بود امتحان عاشق
تو به تیغم آزمودی و همان در امتحانی
بگذر ز کین که ترسم به زمین بشر نماند
که ارادهٔ تو ماند به قضای آسمانی
طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را
دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی
چو شدی به غیر یاران همه رازهای پنهان
دگری اگر بداند تو ز محتشم ندانی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی
ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی
دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو
که شراب بیخماری و بهار بیخزانی
بره و داد چندان که من قدیم پیمان
ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی
ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان
ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی
به زمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران
ز تو که آفت زمینی و در آخر الزمانی
تو به طفلی آنچ نانی به جمال و شان که گویا
مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی
ز تو گرچه خلق شهری به جفا شدند پنهان
تو بمان که بیدلان را به دل هزار جانی
تو به یک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت
که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی
ره دشمنیست گر این که فراق میکند سر
بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی
سزد ار به تیغ غیرت ببرم زبان خود را
که منم زبان دهرو تو به غیر هم زبانی
گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش
بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی
ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی
دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو
که شراب بیخماری و بهار بیخزانی
بره و داد چندان که من قدیم پیمان
ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی
ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان
ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی
به زمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران
ز تو که آفت زمینی و در آخر الزمانی
تو به طفلی آنچ نانی به جمال و شان که گویا
مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی
ز تو گرچه خلق شهری به جفا شدند پنهان
تو بمان که بیدلان را به دل هزار جانی
تو به یک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت
که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی
ره دشمنیست گر این که فراق میکند سر
بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی
سزد ار به تیغ غیرت ببرم زبان خود را
که منم زبان دهرو تو به غیر هم زبانی
گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش
بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی
زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی
چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت
بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی
پس از نیاز به او عرض کن چنانکه نرنجد
حکایتی ز زبانم به آن زبان که تو دانی
اگر به خنده لب کامبخش خود نگشاید
ازو به گریه و زاری طلب کن آن که تو دانی
وگر به ابروی پرچین گره زند به کرشمه
گرهگشائی ازین کار کن چنان که تو دانی
نشان خنده چو پیدا بود از آن لب نوشین
همان به خواه که گفتیم به آن لسان که تو دانی
به جز صبا که برد محتشم چنین غزلی را
دلیر جانب آن سرو نکتهدان که تو دانی
زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی
چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت
بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی
پس از نیاز به او عرض کن چنانکه نرنجد
حکایتی ز زبانم به آن زبان که تو دانی
اگر به خنده لب کامبخش خود نگشاید
ازو به گریه و زاری طلب کن آن که تو دانی
وگر به ابروی پرچین گره زند به کرشمه
گرهگشائی ازین کار کن چنان که تو دانی
نشان خنده چو پیدا بود از آن لب نوشین
همان به خواه که گفتیم به آن لسان که تو دانی
به جز صبا که برد محتشم چنین غزلی را
دلیر جانب آن سرو نکتهدان که تو دانی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی
جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا
به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت
که عالمی بستان و یک نگاه کنی
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوشتر از آن
عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت
که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
ملوک حسن سپاه تواند اما تو
نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم
اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز
شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید
اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا
به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت
که عالمی بستان و یک نگاه کنی
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوشتر از آن
عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت
که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
ملوک حسن سپاه تواند اما تو
نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم
اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز
شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید
اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی
پادشاهی گر نکردی این زمان کی میکنی
توسن عمر آن جهانپیما ستور باد پا
یک جهان طی میکند چون بادپاهی میکنی
سختی راه محبت را دلیل این بس که تو
در نخستین منزلی هرچند ره طی میکنی
ساقیا بر ساحل غم ماندهام وقتست اگر
کشیت ساغر روان در قلزم می میکنی
سنبل از تاب جمالت مینشیند در عرق
زلف را هرگه نقاب روی پر خوی میکنی
آهوان در پایت ای مجنون از آن سر مینهند
کاشنائی با سگ لیلی پیاپی میکنی
گفته بودی میکنم با محتشم روزی وفا
شاه خوبان وعده کردی و وفا کی میکنی
پادشاهی گر نکردی این زمان کی میکنی
توسن عمر آن جهانپیما ستور باد پا
یک جهان طی میکند چون بادپاهی میکنی
سختی راه محبت را دلیل این بس که تو
در نخستین منزلی هرچند ره طی میکنی
ساقیا بر ساحل غم ماندهام وقتست اگر
کشیت ساغر روان در قلزم می میکنی
سنبل از تاب جمالت مینشیند در عرق
زلف را هرگه نقاب روی پر خوی میکنی
آهوان در پایت ای مجنون از آن سر مینهند
کاشنائی با سگ لیلی پیاپی میکنی
گفته بودی میکنم با محتشم روزی وفا
شاه خوبان وعده کردی و وفا کی میکنی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
نگشتی یار من تا طور یاریهای من بینی
نبردی دل ز من تا جان سپاریهای من بینی
ندادی اختیار کشتن من ترک چشمت را
که در جان باختن بیاختیاریهای من بینی
دگرگون حال زان خالم نکردی تا حسودان را
بر آتش چون سپند از بیقراریهای من بینی
گران بارم نکردی از غم مرد آزمای خود
که با نازک دلیها بردباریهای من بینی
نشد در جام بهر امتحانم بادهٔ وصلت
که با چندین هوس پرهیزگاریهای من بینی
به قصد جان نخواندی دادی از نقد وفا بر من
که در نرد محبت خوش قماریهای من بینی
نکردی محرم رازم که بهر امتحان هم خود
به غمازی درآیی رازداریهای من بینی
نکردی ذکر خود را زیور لفظم که چون خوانی
کتاب عاشقان را یادگاریهای من بینی
نشد کاری به جنبش کلک فکر محتشم یعنی
نگار من شوی دیوان نگاریهای من بینی
نبردی دل ز من تا جان سپاریهای من بینی
ندادی اختیار کشتن من ترک چشمت را
که در جان باختن بیاختیاریهای من بینی
دگرگون حال زان خالم نکردی تا حسودان را
بر آتش چون سپند از بیقراریهای من بینی
گران بارم نکردی از غم مرد آزمای خود
که با نازک دلیها بردباریهای من بینی
نشد در جام بهر امتحانم بادهٔ وصلت
که با چندین هوس پرهیزگاریهای من بینی
به قصد جان نخواندی دادی از نقد وفا بر من
که در نرد محبت خوش قماریهای من بینی
نکردی محرم رازم که بهر امتحان هم خود
به غمازی درآیی رازداریهای من بینی
نکردی ذکر خود را زیور لفظم که چون خوانی
کتاب عاشقان را یادگاریهای من بینی
نشد کاری به جنبش کلک فکر محتشم یعنی
نگار من شوی دیوان نگاریهای من بینی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
این است که خوار و زارم از وی
درهم شده کار و بارم از وی
این است که در جهان به صدرنگ
گردیده خزان بهارم از وی
اینست آن که امروز
افسانهٔ روزگارم از وی
تا پای حیات من نلغزد
من دست هوس ندارم از وی
روزی که به دلبری میان بست
شد دجلهٔ خون کنارم از وی
ای ناصح عاقل آن کمر بین
اینست که من نزارم از وی
در زیر قباش آن بدن بین
اینست که زیر بارم از وی
آن بند قبا که بسته پیکر
اینست که بسته کارم از وی
آن خال ببین بر آن زنخدان
اینست که داغدارم از وی
آن زلف ببین بر آن بناگوش
اینست که بیقرارم از وی
آن درج عقیق بین میآلود
اینست که در خمارم از وی
آن نرگس مست بین بلابار
اینست که اشگبارم از وی
آن ابرو بین به قابلی طاق
اینست که سوگوارم از وی
آن کاکل شانه کرده را باش
اینست که دل فکارم از وی
حاصل چه عزیز محتشم اوست
من ممنونم که خوارم از وی
درهم شده کار و بارم از وی
این است که در جهان به صدرنگ
گردیده خزان بهارم از وی
اینست آن که امروز
افسانهٔ روزگارم از وی
تا پای حیات من نلغزد
من دست هوس ندارم از وی
روزی که به دلبری میان بست
شد دجلهٔ خون کنارم از وی
ای ناصح عاقل آن کمر بین
اینست که من نزارم از وی
در زیر قباش آن بدن بین
اینست که زیر بارم از وی
آن بند قبا که بسته پیکر
اینست که بسته کارم از وی
آن خال ببین بر آن زنخدان
اینست که داغدارم از وی
آن زلف ببین بر آن بناگوش
اینست که بیقرارم از وی
آن درج عقیق بین میآلود
اینست که در خمارم از وی
آن نرگس مست بین بلابار
اینست که اشگبارم از وی
آن ابرو بین به قابلی طاق
اینست که سوگوارم از وی
آن کاکل شانه کرده را باش
اینست که دل فکارم از وی
حاصل چه عزیز محتشم اوست
من ممنونم که خوارم از وی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
دیدهام مست و سرانداز و غزل خوان برهی
شاه مشرب پسری ترک و شی کج کلهی
نخل آتش ثمری سرو مرصع کمری
عالمافروز سهیلی علم افراز مهی
قدر به اینده جان چشم فریبندهٔ دل
طرفهٔ طاوس خرامی عجب آهو نگهی
ملک دل میرود از دست که کردست ظهور
شاه عاشق حشمی خسرو یک دل سپهی
نقد جان بر طبق عرض نه ای دل که رسید
باج خواهنده مهی کیسه تهی پادشهی
غیر ازو گر همه جان برد و بحل گشت که دید
جان ستان آدمی رستمی بیگنهی
محتشم بهر فرود آمدن آن شه حسن
ساز از دیده و ثاقی و ز دل بارگهی
شاه مشرب پسری ترک و شی کج کلهی
نخل آتش ثمری سرو مرصع کمری
عالمافروز سهیلی علم افراز مهی
قدر به اینده جان چشم فریبندهٔ دل
طرفهٔ طاوس خرامی عجب آهو نگهی
ملک دل میرود از دست که کردست ظهور
شاه عاشق حشمی خسرو یک دل سپهی
نقد جان بر طبق عرض نه ای دل که رسید
باج خواهنده مهی کیسه تهی پادشهی
غیر ازو گر همه جان برد و بحل گشت که دید
جان ستان آدمی رستمی بیگنهی
محتشم بهر فرود آمدن آن شه حسن
ساز از دیده و ثاقی و ز دل بارگهی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
من و ملکی و خریداری مژگان سیهی
که فروشند در آن ملک به صدجان گنهی
شهسواری که به جولانگه حسنت امروز
انقلاب از نگهی میفکند در سپهی
حسن از بوالعجبی هربت نازک دل را
داده است از دل پر زلزله آرام گهی
گشته مقبول کس طاعت این خاک نشین
که به کاهی نخرد سجده زرین کلهی
کلبهٔ دل ز گدائی بستانند این قوم
نستانند بلی کشوری از پادشهی
هست عفوی که به امید وی از دیدهٔ عذر
نقطهٔ قطره اشگی که نشوید گنهی
حسن و عشقند دو ساحر که به یک چشم زدن
میگشایند میان دو دل از دیده رهی
مدت وصل حیاتیست ولی حیف که نیست
راست برقامت او خلعت سالی و مهی
محتشم اول عشق است چنین گرم مجوش
صبر پیشآور و پیدا کن ازین بیش تهی
که فروشند در آن ملک به صدجان گنهی
شهسواری که به جولانگه حسنت امروز
انقلاب از نگهی میفکند در سپهی
حسن از بوالعجبی هربت نازک دل را
داده است از دل پر زلزله آرام گهی
گشته مقبول کس طاعت این خاک نشین
که به کاهی نخرد سجده زرین کلهی
کلبهٔ دل ز گدائی بستانند این قوم
نستانند بلی کشوری از پادشهی
هست عفوی که به امید وی از دیدهٔ عذر
نقطهٔ قطره اشگی که نشوید گنهی
حسن و عشقند دو ساحر که به یک چشم زدن
میگشایند میان دو دل از دیده رهی
مدت وصل حیاتیست ولی حیف که نیست
راست برقامت او خلعت سالی و مهی
محتشم اول عشق است چنین گرم مجوش
صبر پیشآور و پیدا کن ازین بیش تهی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
ای رشگ بتان به کج کلاهی
قربان سرت شوم اللهی
تو بسته میان به کشتن من
من بسته کمر به عذرخواهی
روی تو ز باده ارغوانی
رخسارهٔ من ز غصه کاهی
من خورده قسم به عصمت تو
تو داده به خون من گواهی
ماهی تو درین لباس شبرنگ
یا آب حیات در سیاهی
گویند که ماهی و نگویند
وصف مه روی تو کماهی
ابرو بنما و رخ که بینند
در خیمهٔ آفتاب ماهی
ای بر سر تو همای دولت
انداخته سایهٔ الهی
بر محتشم گدا ببخشای
شکرانهٔ این که پادشاهی
قربان سرت شوم اللهی
تو بسته میان به کشتن من
من بسته کمر به عذرخواهی
روی تو ز باده ارغوانی
رخسارهٔ من ز غصه کاهی
من خورده قسم به عصمت تو
تو داده به خون من گواهی
ماهی تو درین لباس شبرنگ
یا آب حیات در سیاهی
گویند که ماهی و نگویند
وصف مه روی تو کماهی
ابرو بنما و رخ که بینند
در خیمهٔ آفتاب ماهی
ای بر سر تو همای دولت
انداخته سایهٔ الهی
بر محتشم گدا ببخشای
شکرانهٔ این که پادشاهی