عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۲
ای خواجه چو بر خود تو بدی نپسندی
بر خلق هم از روی خرد نپسندی
خواهی که کسی بر تو بدی نپسندد
بر کس مپسند آنچه به خود نپسندی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
نخلی است روزگار و مرا تیشه شیشه است
خارا است دهر و در دلم اندیشه شیشه است
ناخن به دل شکستم و غم ره به در نیافت
سنگ است بیستون و مرا تیشه شیشه است
دارد خطر ز جنبش مژگان دو دیده‌ام
آبی که مانده است در این بیشه شیشه است
کو دل‌گرفته‌ای که بگرییم ساعتی
خالی دلی که می‌کند اندیشه شیشه است
غیر از شکست دل ثمری دسترس نشد
گویی نهال عمر مرا ریشه شیشه است
مستی تمام در نگه ساقی است و بس
گر بی شراب نشئه دهد شیشه شیشه است
قصاب تنگدل مشو از جور روزگار
ظلم است سنگ و این دل غم‌پیشه شیشه است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بی‌صرفه این بزمگه‌ایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بی‌ثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تنها در این هوا نه همین آب کرده یخ
شیر فلک به کاسه مهتاب کرده یخ
در کنج غنچه لب شیرین گل‌رخان
از سردی آب بوسه چو عناب کرده یخ
بیدار دانی از چه نگردند گل‌رخان
در رهگذار دیده‌شان خواب کرده یخ
در آتش تنور جهان‌سوز کله‌پز
قلاب آب و دیزی سیراب کرده یخ
استاد و کاسه‌شور و خریدار مانده خشک
دیگ حلیم و کاسه قنداب کرده یخ
باغ و درخت و چشمه و بستان و باغبان
کشت و زمین و حاصل ارباب کرده یخ
چوپان و چوب و لاشکش و گوسفند و گاو
ساطور و سنگ و مصقل قصاب کرده یخ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند
چرخ سرگردان نمی‌دانم چه با جانم کند
طعمه مور ضعیف‌ام عاقبت در زیر خاک
گر به روی تخت هم‌دوش سلیمانم کند
گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد به خاک
گاه حیرانم گذارد گاه قربانم کند
خرقه و سجاده بر من سدّ راه وحدت است
کو جنونی کز لباس شید عریانم کند
از تغافل‌های چشمت در خمار افتاده‌ام
با نگاهت گو که باز از ناز مستانم کند
کارم از حد رفت کو شوخی که بنماید به من
گوشه چشمی که چون آیینه حیرانم کند
مادر ایام ای قصاب دائم می‌دهد
خون به جای شیر چون خواهد که مهمانم کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
از ازل در رحم آنگه که حیاتم دادند
یک‌نفس چاشنی عمر ثباتم دادند
بزم آفاق نمودند به من چون شطرنج
آن زمان جای در این عرصه ماتم دادند
صبر و آرام و دل و هوش ز من بگرفتند
وانگه از خط بناگوش براتم دادند
دوری و ظلمت هجران بنمودند اول
بعد از آن ره به سوی آب حیاتم دادند
لقمه‌ام را همه با خون جگر اندودند
ظاهراً توشه هستی به زکاتم دادند
همچو قصاب ز حافظ طلبیدم یاری
تا که همدوشی آن شاخ نباتم دادند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
روزی که خط به گرد رخش جلوه‌گر شود
آیا چه فتنه‌ها که به دور قمر شود
از دیده‌ام فغان که به تحریر نامه‌ات
چندان نماند آب که مکتوب تر شود
پر دور نیست تشنه لعل لب تو را
در خاک استخوانش اگر نیشکر شود
ای دل شب وصال به پروانه کوته است
خود را رسان به شمع مبادا سحر شود
قطع طمع ز سر چو کنی گل کند وصال
این نخل چون بریده شود بارور شود
پاکیزه‌طینتان نرمند از جفای دهر
کی خشگسال مانع آب گهر شود
ای شمع غم مدار که پروانه تو را
چون سوخت تار و پود کفن بال و پر شود
روی تو را چو دید به مژگان رسید اشک
اول نهال گل آخر ثمر شود
قصاب در خیال ز خود رفتنیم کو
ازسرگذشته‌ای که به ما همسفر شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد
به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد
ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را
چو چیدی مهره را آن‌قدر هم برچیدنی دارد
توکل گرچه در کار است اما از پی روزی
به سر مانند سنگ آسیا گردیدنی دارد
شد از نادیدن روی تو جسمم چون هلال آخر
به قربان تو هر کاهیدنی بالیدنی دارد
نگردد هر کسی آگاه از ایمای ابرویش
زبان ترک‌تاز غمزه هم فهمیدنی دارد
چو دور خوشه دیدم دانه را، معلوم گردیدم
که هر جمعیتی آخر زهم پاشیدنی دارد
غمش تا همدم من گشت در شب‌های تنهایی
جدا هر استخوانم همچو نی نالیدنی دارد
نباشد دور، اگر قصاب جوید از رخت دوری
چو آتش دید مو بر خویشتن پیچیدنی دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
قانع دلا به خشگ و تر روزگار باش
آسوده‌خاطر از خطر روزگار باش
گر زیرکی قناعت کنج قفس گزین
فارغ ز آفت شجر روزگار باش
از بوی آشنایی مردم دماغ گیر
ایمن همی ز دردسر روزگار باش
تو پای از این محل خطر بر کنار کش
گو دست غیر در کمر روزگار باش
جنسی که باب منزل عیش است بی غمی است
فارغ ز قید سیم و زر روزگار باش
غافل مشو ز گردش این روز و شب مدام
بیدار چشم فتنه‌گر روزگار باش
قصاب آه و ناله به جایی نمی‌رسد
لال از برای گوش کر روزگار باش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل به دهر حیله‌گر دادم، غلط کردم غلط
رفت ذوق هستی از یادم، غلط کردم غلط
خرمن عمری که جمع آورده بودم سال‌ها
داد دهر سفله بر بادم، غلط کردم غلط
ز آرزوی کوی شیرین، کوه عصیان روزگار
بست بر گردن چو فرهادم، غلط کردم غلط
یادگار از من به غیر از معصیت چیزی نماند
نفس کافر بود استادم، غلط کردم غلط
در چمن عمری ندانستم که اصل جلوه چیست
من همان در فکر شمشادم، غلط کردم غلط
کاری از من برنیامد تا به کار آید مرا
بود چون در دل غمت شادم، غلط کردم غلط
با هزاران ماجرا دارد همان طول امل
زین جهان قصاب دل‌شادم، غلط کردم غلط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مرا که هست ز هر باب کردگار حفیظ
به هر دری که نهم روی هست یار حفیظ
شدیم تفرقه از باد غم در این وادی
مگر تو ام شوی ای آتشین عذار حفیظ
به هم رسان گل داغی وز آتش ایمن باش
چرا که نخل چمن را است برگ و بار حفیظ
به دوست دشمنی دهر، اعتبار مکن
نگشته است به کس دهر کج‌مدار حفیظ
به پاس جلوه معشوق عشوه در کار است
کسی به گل نتواند شدن چون خار حفیظ
به زیر سایه کم‌فرصتان پناه مبر
نگرددت دم شمشیر آبدار حفیظ
به گریه کوش که آتش نسوزدت قصاب
مگر همان شودت چشم اشگبار حفیظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پس از وفاتم اگر بگذری تو بر سر خاک
زنم به‌جیب کفن تا به‌طرف دامن چاک
تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا
ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک
به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم
چو زخم‌خورده شکاری است بسته بر فتراک
فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد
ز ناوکت چو جرس گر شود دلم صد چاک
ز نیک و بد نتوانی به خویشتن پرداخت
نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک
یقین شناس که انسان نمود بی‌بود است
در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک
شدم ز خود به خیالت، به داغ می‌سازم
که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک
نگه به جانب قصاب کن که حافظ گفت
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دهری که از او کام روا نیست چه حاصل
یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل
اینجا است که هر دل‌شده بیمار هوایی است
درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل
گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر
قسمت چو تو را آب بقا نیست چه حاصل
گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن
چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل
داری چو دل آیینه اقلیم‌نمایی
اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل
بر سر نزدم از غم او پنجه خونین
زین باغ گلی بر سر ما نیست چه حاصل
از تیره‌دلی راه به زلف تو نبردم
ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل
قصاب سراپای نگارم همه نیکو است
در فکر من بی‌سروپا نیست چه حاصل
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
برنمی‌آید به کار کس ثبات بی محل
مرگ به زندانیان را از حیات بی‌محل
طبع اگر آزاده‌دل را نیست صرف لعل یار
کم ز صندل نیست در لذت نبات بی‌محل
زود پیدا گشت خط و کشت ما را ز اضطراب
گشت این معموره ویران از برات بی‌محل
جانب اغیار رو کردن ز خوبان بدنما است
نیست کمتر از گنه دادن ز کوه بی‌محل
مفلس عاصی است ز ارباب جهان قهارتر
ظلم بسیار است اکثر دردهات بی‌محل
نفس را سرکش نمودن از ملامت خوب نیست
کم ز کشتن نیست قصاب این نجات بی‌محل
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
من آن نخلم که چون در موسم حاصل ثمر ریزم
ز هر جانب به مژگان بر زمین آب گهر ریزم
به طوفان می‌دهم در یک نفس بنیاد عالم را
ز عشقت وای اگر سیلاب اشگ از چشم تر ریزم
رسید آن تیر مژگان آن‌قدر ای ضعف مهلت ده
که من از جوی رگ آبی به پای نیشتر ریزم
نه پا دارم که بتوانم به گرد قامتش گردم
نه دستی کز فراق آن صنم خاکی به سر ریزم
من آن مرغ مصیبت‌دیده خاطر پریشانم
که گر از آشیان پرواز گیرم بال و پر ریزم
در این مهمان‌سرا آن میزبانم کز سیه بختی
شود چون زهر اگر در کاسه مهمان شکر ریزم
فلک کور است و من آهی غبارآلود می‌خواهم
که گرد توتیا در دیده این بی‌بصر ریزم
ز خود هر قسم طرحی ریختم قصاب شد باطل
همان بهتر که من این طرح در خاک دگر ریزم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
در عشق عاقبت به بلا مبتلا شدیم
تا پایبند آن سر زلف دوتا شدیم
تا آمدیم بر سر سودای دوستی
دادیم نقد دل به تو و مبتلا شدیم
بیگانگی ز مردم عالم ضرر نداشت
از خود برآمدیم و به خلق آشنا شدیم
گیریم تا ز سفره افلاک توشه‌ای
چون دانه خرد در دل این آسیا شدیم
دادیم صبر و هوش و گرفتیم داغ هجر
تا همنشین به آن صنم بی‌وفا شدیم
از ما کنند خلق تماشای عالمی
در عشق همچو آینه گیتی‌نما شدیم
بردیم ره به عیش و گرفتیم کام دل
قصاب چون‌که ما و تو بی‌مدعا شدیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ز خود در عشق چون پروانه باید بی‌خبر گردی
اگر خواهی شبی آن شمع را بر گرد سر گردی
برو ای ناصح بی‌درد از جانم چه می‌خواهی
ره عشق است می‌ترسم ز من سرگشته‌تر گردی
به یک نظّاره او می‌فروشی هر دو عالم را
اگر یک گام با من در محبت هم‌سفر گردی
درخت بی‌ثمر را باغبان دور از چمن سازد
نهالی شو که در باغ محبت بارور گردی
به دریا موج باش و بر سر آتش سمندر شو
در آیین جهد کن تا روشناس خشگ و تر گردی
مرا از گفتگوی دنیی و عقبی برآوردی
برو ای دل که تا باشی تو، در خون جگر گردی
خطر قصاب بسیار است گر وصل آرزو داری
مبادا در ره او تا نگردی کشته برگردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی
خون را به جای باده به مینا کند کسی
ابروت می‌برد دل و حاشا است کار او
با کج حساب عشق چه سودا کند کسی
تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت که پروا کند کسی
دنیا و آخرت به نگاهی فروختم
سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی
ای شاخ گل به هر طرفی میل می‌کنی
ترسم درازدستی بیجا کند کسی
نشکفت غنچه‌ای که به یاد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی
هرگز کسی به درد کسی وا نمی‌رسد
خود را عبث عبث به که رسوا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی
دندان که در دهن نبود خنده بدنما است
دکّان بی متاع چرا وا کند کسی
بر روضه‌های خلد قدم می‌توان گذاشت
قصاب اگر زیارت دل‌ها کند کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
بشنوی گر ز من غمزده پندی مردی
دل به این دهر ستم‌پیشه نبندی مردی
خنده و شوخی بیجای گل از بی‌دردی‌ست
گر از این عشرت ده روزه نخندی مردی
بید بر خویشتن از بیم بریدن لرزد
اگر از حادثه دهر نچندی مردی
کندن صورت شیرین بود آسان در کوه
اگر از جان دل ماتم‌زده کندی مردی
پیش ما کردن تحصیل دوا، نامردی‌ست
چو شدی عاشق اگر درد پسندی مردی
آنچه بر خود مپسندی ز بدی‌ها قصاب
آن بدی را به کسی گر نپسندی مردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
در ره عشق اگر پیرو دردی مردی
طالب خون دل و چهره زردی مردی
یاد گیر از کره باد جهان پیمایی
در پریشانی اگر بادیه گردی مردی
چون کشیده‌ست صف لشکر غم چار طرف
تو اگر در صف این معرکه فردی مردی
کعبتین و دوشش اندر کف نامردان است
چون تو بی نقش در این تخته نردی مردی
کف بی‌مغز سراپرده به ساحل زد و رفت
تو چو سیلاب اگر بحر نوردی مردی
خاکساری دهدت جای به چشم مردم
تو در این راه زمین گیر چو گردی مردی
سخن این است که گر در ره جانان قصاب
ترک سر گفتی و انکار نکردی مردی