عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۰
مائیم به عقل ناصواب افتاده
دل از شر و شور در شراب افتاده
آزاد ز ننگ و نام سر بر خشتی
در کنج خرابات خراب افتاده
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۱
خواهی که غم از دل تو یک دم بشود
میخور که چو می به دل رسد غم بشود
بگشای سر زلف بتان، بند ز بند،
زان پیش که بند بندت از هم بشود
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۲
مائیم به میخانه شده جمع امشب
داده به سماع مطربان سمع امشب
برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته
با شاهد و با شراب و با شمع امشب
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۸
برخیز که کار ما چو زر خواهد شد
اسبابِ شراب مختصر خواهد شد
بشتاب که بر پُشتی رویت خورشید
خوش خوش به دهان شیر در خواهد شد
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۹
یک دم به طرب بادهٔ خوش لَوْن دهید
فارغ ز فساد و ایمن از کَوْن دهید
تا غرقه شود در آب فرعونِ هوا
فرعَوْنی مَی به دست فرعَوْن دهید
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۲
مخموران را پیالهٔ می در ده
بر نعرهٔ چنگ و نالهٔ نی در ده
ای ساقی! اگر جام سراسر بنماند
بر دُرد زن و جام پیاپی در ده
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۵
ای ترک قلندری شرابی در ده
جامی دو، می، از بهر خرابی در ده
وین بستهٔ حرص عالم فانی را
زان پیش که خاک گردد آبی در ده
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱۰
وقت است که ساقی سرِ می بگشاید
مطرب ره چنگ و دم نی بگشاید
تاروی چو خورشیدِ تو نَبْوَد به صبوح
کارم به کلیدِ صبح کی بگشاید
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱۱
آوازِ خروس صبح در سمع افتاد
آتش ز فروغ باده در شمع افتاد
برخیز و صبوح کن که چون ابرِ بهار
از خندهٔ صبح گریه بر جمع افتاد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
بادهٔ تلخ کهنم آرزوست
ساقی سیمین ذقنم آرزوست
زهد ریا عیش مرا تلخ کرد
دلبر شیرین دهنم آرزوست
صحبت زاهد همه خار غمست
شاهد گل پیرهنم آرزوست
خال معنبر برخی چون قمر
زلف شکن در شکنم آرزوست
خیز و لب خود بلب من بنه
بوسه بر آن لب زدنم آرزوست
خیز که از توبه پشیمان شدم
ساقی پیمان شکنم آرزوست
تلخ بگو زان لب و دشنام ده
باده زجام سخنم آرزوست
خیز و بکش تیغ و بکش تا بحشر
زندگی در کفنم آرزوست
نی غم زر دارم و نی سیم فیض
دلبر سیمین بدنم آرزوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
بکوش ساقی از آن باده ساغری دست آر
که بوی ان کند ارواح مست را هشیار
چو روح از آن بکشد دین و دل و بباد دهد
چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار
بدل سرور بیارد ز سر غرور برد
بدیده نور ببخشد خرد خرد ز خمار
بیک پیاله شود صد هزار عاقل مست
هزار مست بیکجرعه زان شود هشیار
ز کج رویش از آن می سپهر گردد راست
ز خواب غفلت از آن می جهان شود بیدار
از آن مییء که شود زنده گر بمرده چکد
از آن میی که بخار ار چگد شود گلزار
از آنشراب که بالفرض زاهد ار نوشد
کند میا من مستیش محرم اسرار
از آنشراب که گر منکری از آن بچشد
بر غم انف خودش در زمان کند اقرار
از آنشراب که گرمست این شراب خورد
رهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمار
خیال آن می شیرین بکله شود افکند
بصبر تلخ مکن کام فیض زود بیار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
بکین غم فلک بر خواست امروز
بیا ساقی که روز ماست امروز
بگردان جام می دوران شادی است
هوای ساغر و میناست امروز
بگردش آر چشمان تو میناست
لبانت ساغر صهباست امروز
بخواب آمد مرا خورشید امشب
فروغت بزم ما آراست امروز
گران از بزم رفت و یار بنشست
غم از جان و دلم برخواست امروز
صفای سینها و بادهٔ صاف
جدال محتسب بیجاست امروز
قیامت قامتی از جای برخواست
از آن قامت مرا فرداست امروز
مشو غافل که در مژگانش ای فیض
بقتل ما اشارتهاست امروز
ز تو خنجر ز من بنهادن سر
مرا عید و ترا اضحاست امروز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
بیا ساقیا بر سرم نور پاش
که از حدّ مستی گذشت انتعاش
ز عشقست تا روز مستیش پود
بجز ساقی من از دل خوش قماش
پیاپی بده ساقیا جام می
که بی مستیم نیست ممکن معاش
بده سفال شکسته میم
اگر جام زرین نباشد مباش
اگر محتسب گویدم درچهٔ
بگویم شرابست و مستیست فاش
چه پنهان کنم از که پنهان کنم
بداند کسی گو بدان هر که باش
چو نتوانی از حق نهفتن گنه
چه ترسی ز واعظ بترس از خداش
مرا از درون هست مستی ندام
که دارم ز خود بادهٔ بی تلاش
می کهنه‌ام ار برون نو بنو
فزاید بدل دم بدم انتعاش
ز می آنقدر خرقه‌ام پاک نیست
که پیر مغانش نگیرد بلاش
بنوش آنچه در ساغرت میکنند
ترا نیست کاری بدرد وصفاش
سر توبه را گر ببرند فیض
ز چشمان ساقی دهد خونبهاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
کی آیدم می در نظر مست جمال ساقیم
وز خود کجا دارم خبر مست جمال ساقیم
آنغمزه را دل‌برده پی زآنچشم و لب جان خوردمی
چشم منست و روی وی مست جمال ساقیم
از چشم او می میچشم و ز لعل او می میکشم
وز غمزهٔ او سرخوشم مست جمال ساقیم
بیخود فتاده کف زنان در بحر عشق بیکران
شادی‌کنان شادی‌کنان مست جمال ساقیم
با لطف و قهرش ساختم و ز غیر او پرداختم
خود را ز خود انداختم مست جمال ساقیم
جانم زدریائیست مست جام و سبو و خم شکست
بگذشته‌ام از هرچه هست مست جمال ساقیم
آفاق را طی کرده‌ام اسب خرد پی کرده‌ام
منزل در آن حی کرده‌ام مست جمال ساقیم
گه قطره و گه قلزمم گه باده و گاهی خمم
در شور و در مستی کمم مست جمال ساقیم
یا عادل العشاق قم نحن السکاری لا تلم
صد عقل در مستیست گم مست جمال ساقیم
در بادهٔ ما رنگ نیست در مستی ما جنگ نیست
ناموس ما را ننگ نیست مست جمال ساقیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
جامی لبا لب بایدت لب بر لب ساقی بده
زان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بده
ای ساقی مه روی من بهر حیات نوی من
هم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گره
گویند در جنت بود از بهر زاهد میوه‌ها
ما و زنخدان نگار این سیب ما زان میوه به
عالیست سیب تو بسی کی میرسد دست کسی
غالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت به
رحم آر بر بیچارهٔ از خان و مان آوارهٔ
ای منبع لطف و کرم از وصل خودکامش بده
تا چند گردم در بدر تا چند پویم کو بکو
گیرم سراغت شهر شهر جویم نشانت ده بده
ای فیض بس کن زین نفیر گر وصل میخواهی بمیر
این کار را آسان مگیر یا جان دگر چیزی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
صبر از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
عشق همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید
عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
هی بر آتشم آبی درد باده با تابی
شعله از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
سر شد از نگاهی مست دین و دل برفت از دست
فتنه هم ز ما بر ماست ساقیا بیا هی هی
گر فزون دهی گر کم میفزاید از دل غم
هر چه میکنی زیباست ساقیا بیا هی هی
هی بیار پی در پی یکدمم ممان بی می
باده تو روح افزاست ساقیا بیا هی هی
فیض دل ز کف داده بهر ساقی و باده
مجلس طرب آراست ساقیا بیا هی هی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
ای فیض بیا که عزم می خانه کنیم
پیمان شکنیم و می بپیمانه کنیم
دل در ره عشوه‌های ساقی فکنیم
جان در سر غمزهای جانانه کنیم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش
نعره مستان شنید، باده درآمد به جوش
مدعیی جوش می، دید بپیچید سر
زاری چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش
رند خراباتیش، داد شرابی گران
هر که خورد جرعه‌ای باز نیاید به هوش
مطرب مجلس بساز، پرده ابریشمیت
تا همه بر هم زنیم، پنبه پشمینه پوش
هر که به صبح ازل، جای می ازین می‌کشید
در عرصاتش کشند، روز قیامت به دوش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام
وز سرم بیرون نخواهد رفتن این سودای خام
چون قدح در دل نمی‌آید مرا الا که می
چو صراحی سر نمی‌آرم فرو الا به جام
باده گر بر کف نهم، با یاد او بادم حلال
باد اگر بر من وزد، بی بوی او بادم حرام
من به بویش گه به مسجد می‌روم گاهی به دیر
مست آن بویم ندانم این کدام است آن کدام؟
گر به دیر اندر نشان دوست یابم از حرم
رخ به دیر آرم نگردم بازگرد آن مقام
ساقیا من پخته‌ام، بویی تمام است از میم
خام را ده جام و کار ناتمامان کن تمام
زاهدان خشک را در مجمع رندان چه کار؟
خلوت خاص است و اینجا بر نتابد بار عام
دیگران گر نام و ننگی را رعایت می‌کنند
هست پیش عارفان آن نام، ننگ و ننگ، نام
دشمنان گفتند: کام دوست ناکامی توست
عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد، دوستکام