عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بگذشت از غرور و عتابش کسی ندید
پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید
منظور هیچ مست نشد نرگس و گلش
هرگز میان بزم شرابش کسی ندید
آب حیات بود و لبی تر نشد ازو
گل داشت سالها و گلابش کسی ندید
بیرون نرفت و خلق جهانند عاشقش
عالم گرفت و پا برکابش کسی ندید
هر شب در آرزوی وصالش که کیمیاست
خفتند صد هزار و بخوابش کسی ندید
یا رب چگونه داشت چو گل، تازه عالمی
آن چشمه ی حیات که آبش کسی ندید
آهی نهان کشید فغانی و جان سپرد
رفت آنچنان که هیچ عذابش کسی ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از کعبه عزم دیر برون از طریق بود
آیا چه چاره چون دل گمره رفیق بود
همچون فرشته از در میخانه بازگشت
عقلم که دیرساله رفیق شفیق بود
اندیشه ی مفرح یاقوت داشت دل
غافل که نشأه در می همچون عقیق بود
رمزی که از زبان صراحی شنید جام
کنهش کسی نیافت که مقصد عمیق بود
آخر باب و دانه ی میخانه صید شد
مرغ دلم که طایر بیت العتیق بود
حرفی شنیدم از لب جانبخش ساقیی
از جا شدم که نکته بغایت دقیق بود
هم در میان گریه فغانی فرود رفت
بیرون نشد ز بزم تو مسکین غریق بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ساقی بیا که روز برفتن شتاب کرد
می ده که عید پای طرب در رکاب کرد
آنکس که ذوق باده برو تلخ می نمود
بگذاشت جام شربت و میل شراب کرد
آن نازنین که دسته ی گل داشت پیش رو
از چشم خونفشان محبان حجاب کرد
از آفت خرابی سیل فنا گذشت
دریا دلی که خانه تهی چون حباب کرد
رنگی ز بیوفایی ایام گل نمود
باد خزان که خانه ی بلبل خراب کرد
عمری رقیب در طلب وصل او دوید
آنش نشد مسیر و ما را عذاب کرد
از آه گرم خویش فغانی تمام سوخت
آندم که یاد صحبت آن آفتاب کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نسوزیم که گل این چراغ می ماند
غبار می رود از پیش و داغ می ماند
چو از قبای خودم نکهتی نمی بخشی
مگو که این سخنم در دماغ می ماند
زهی صفای بناگوش و قطره های عرق
که هر یکی بدر شبچراغ می ماند
چمن شکفت عجب دارم از مهندس شهر
که صوفیانه بکنج فراغ می ماند
فسانه ی تر احباب و قول باطل خصم
بجلوه کردن سیمرغ و زاغ می ماند
خوش آن حریف که چون سر نهد بپای قدح
ز باده اش قدری در ایاغ می ماند
چنان شدست فغانی ز بوی باده و گل
که شب بیاد تو در کنج باغ می ماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
خطش چو بنام من از خامه برون آید
بس نکته ی دلسوزی کز نامه برون آید
آنروز که در مکتب دیدم سبقش گفتم
کاین طفل گرانمایه علامه برون آید
ننوشته سلام ایدل بهر چه کشی خود را
بگذار که حرفی چند از خامه برون آید
دندان بجگر دارم باشد که ازین مجلس
بخش من کم روزی یک شامه برون آید
ای آنکه نظر داری عمری بزلال خضر
میباش که سرو من از خانه برون آید
دانم که دهد تسکین یک روز فغانی را
هرچند که آن بدخو خود کامه برون آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
آن گل از طرف کشت می آید
وه چه عنبر سرشت می آید
بسته زنار و دل دگر کرده
مست سوی کنشت می آید
شب کجا باده خودرویی ایگل
کز تو بوی بهشت می آید
از سرم پا کشیدی و گفتم
که سر من بخشت می آید
بدعای فرشته رد نشود
آنچه از سرنوشت می آید
ای فغانی سزای تست بکش
آنچه از خوب و زشت می آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
وقتست ای حریف که می در سبو کنند
دردیکشان بمنزل مقصود رو کنند
ما جوی شیر و قصر زبرجد گذاشتیم
ساقی بگو که میکده را رفت و رو کنند
می ده که وضع میکده بی مصلحت نشد
کاری که می کنند حکیمان نکو کنند
امروز داد مرشد ما رخصت شراب
اما به این قرار که کم گفتگو کنند
بگذار کار توبه ی صوفی بساقیان
تا اندک اندکی بگلویش فرو کنند
مشکل حکایتیست که هر ذره عین اوست
اما نمی توان که اشارت به او کنند
خوبان ز آب دیده ی ما غافلند حیف
زین یوسفان که جامه بخون شستشو کنند
قسمت نگر که کشته ی شمشیر عشق یافت
مرگی که زندگان بدعا آرزو کنند
آلوده ی شراب فغانی به خاک رفت
آه ار ملایکش کفن تازه بو کنند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خنجر کشید و عربده با اهل حال کرد
آن ترک مست بین که چه با خود خیال کرد
حسنش یکی هزار شد و آمد از سفر
خوش آن هوا که پرورش این نهال کرد
هر شیوه یی ز صورت او معنییست خاص
غافل همین ملاحظه ی خط و خال کرد
ناصح برو که انس نگیرد به هیچ کس
دیوانه یی که همدمی آن غزال کرد
یا رب چه شد که از سر ما سایه برگرفت
سروی که کارها همه بر اعتدال کرد
ایزد ترا ز بهر دل خلق آفرید
وانگه چنین سرآمد و صاحب جمال کرد
بگذار خون غیر جوانان بروزگار
کاین شحنه چند خون چنین پایمال کرد
خونم چو آب خورد لبت وه چه خط نوشت
آنکس که بر تو خون فغانی حلال کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
تا کی کسی بزهد و لب خشک خو کند
خضر رهی کجاست که می در سبو کند
ای طالب بهشت، در میفروش گیر
کانجا دهند آنچه دلت آرزو کند
آنکس که بر پیاله ی ما پشت دست زد
گو اینقدر بساز که ناخن فرو کند
خرسند شو که هر که زبان سؤال بست
حاجت نماندش که دگر گفتگو کند
بی نیت درست نمازش درست نیست
منکر اگر ز چشمه ی حیوان وضو کند
منعم بصد امید نشاند درخت گل
غافل که فرصتش نگذارد که بو کند
کار فغانی از مدد خلق به نشد
کار نکو خوشست که بخت نکو کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
خوبان خراب نرگس مستانه ی تو اند
خود را زیاد برده در افسانه ی تو اند
آنانکه می برند بحسن از پری گرو
رخساره برفروز که دیوانه ی تو اند
مستان که شسته اند لب از آب زندگی
در آرزوی ساغر و پیمانه ی تو اند
من خود چه ذره ام که هزار آفتاب رو
هر روز تا به شب بدر خانه ی تو اند
با خویش کردی اهل نظر آشنا ولی
چون نیک بنگری همه بیگانه ی تو اند
ای گنج حسن با تو چه دانه ست کاینچنین
مرغان قدس طالب ویرانه ی تو اند
دل بر وفای همنفسان دورو مبند
آنانکه خویشتر بتو بیگانه ی تو اند
حالا بمکر و حیله رقیب از تو کام یافت
بی بهره آن گروه که دیوانه ی تو اند
وصلش چو یافت نیست فغانی طمع ببر
بسیار کس در آرزوی دانه ی تو اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
هر مصور کان جمال و صورت موزون کشد
حیرتش گیرد که ناز و غمزه ی او چون کشد
تشنه ی وصلت ز دست ساقیان چشم و دل
کاسه های خون بیاد آن لب میگون کشد
وقت آن مست محبت خوش که در بزم وصال
ساغر دردی ز یاران دگر افزون کشد
در حریم دیده و دل آمدی دامن کشان
باش تا جان رخت هستی زین میان بیرون کشد
گوهر لعلت دمی صد بار در بحر خیال
غنچه ی اشک جگرگون مرا در خون کشد
آنکه کلکش سحر پردازد در اوراق خیال
صورت لعلش بصد افسانه و افسون کشد
کافر چین گر ببیند صورت احوال من
رخت صورتخانه را از گریه در جیحون کشد
محمل لیلی اگر بر مه رساند روزگار
عاقبت روزی عنانش جانب مجنون کشد
رشته ی جان فغانی بگسلد از بند غم
گرنه هر دم آه سردی از دل محزون کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
طبع تو بدخوی بود نرم و حلیم از چه شد
آنکه سر فتنه داشت یار و ندیم از چه شد
رفت ز دامان تو گرد حیا میل میل
سرمه ی اقبال ما بخش نسیم از چه شد
گشت هوای توام همدم عهد ازل
با من خاکی ملک یار قدیم از چه شد
گنج تمنای تو تاب نیارد ملک
در دل ویران ما وه که مقیم از چه شد
ساخت اسیر توام نغمه ی قانون بزم
دام ره اهل دل پرده ی سیم از چه شد
سوختم از آه گرم شعله چو افزود عشق
نور چراغ دلم نار جحیم از چه شد
گرنه صباح ازل تیغ سیاست زدی
سیب مه و آفتاب از تو دو نیم از چه شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
چون بدلسوزی من یار زبان تیز کند
بسخن پسته ی خندان شکر آمیز کند
گر دهان تلخی فرهاد بدآمد، شیرین
خنده بر انجمن عشرت پرویز کند
عقل را جادوی بابل کند از غایت شوق
عشق هر نکته که از لعل تو انگیز کند
دانه ی مرغ بلا خواره همان سنگ بلاست
آسمان گر چمن دهر گهر ریز کند
وه چه دیده ست فغانی ز پی کسب نظر
گر بفردوس رود رغبت تبریز کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
هر دل که گرم از آتش پنهان من شود
گر کافر فرنگ بود بت شکن شود
از دل که بگسلم گره ی غم ز تیر آه
تبخاله یی زند سر و مهر دهن شود
مجنون کجا و همدمی بلبلان باغ
دیوانه به که طعمه ی زاغ و زغن شود
با عشق هر که زاده شد از مادر و پدر
در شهر و کو ملامتی مرد و زن شود
در هر گل زمین که نشینی شود بهشت
هر جا که در خرام درآیی چمن شود
هر بخیه از قبای کبود تو روز صید
دام هزار یوسف گل پیرهن شود
گردون بساط لعل کشید از سر سران
تا خاک مقدم فرس پیلتن شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
مه خورشد روی من دمی یکجا نمی گنجد
چنان گرمست بر دلها که در دلها نمی گنجد
نسیم دامنش گلزار گیتی بر نمی آرد
غبار موکبش در عرصه ی غبرا نمی گنجد
شهیدی کز سر کویش غبارآلود بیرون شد
ز شوقش تا ابد در جنت المأوا نمی گنجد
عجب گر بر سلام کس فرود آرد سر ابرو
چو برطرف کلاهش عز و استغنا نمی گنجد
ازین می خوردن پنهان و پیدا آتشی دارم
که در پنهان ندارد جا و در پیدا نمی گنجد
اگر فردای دیگر مستی جام و صبوح اینست
جزای این گنه در مجلس فردا نمی گنجد
ز عشق کافری پیرانه سر در بزم میخواران
بدینم رفت بیدادی که در دنیا نمی گنجد
نخواهد در سر و کار بلای عشق و مستی شد
وجود پر بلای من که در یکجا نمی گنجد
ز بیداد غیوری آنچه از کافر دلی دیدم
چه جای کعبه در بتخانه ی ترسا نمی گنجد
جنون عشق و از جانان خیال بوسه و آغوش
مگو اینها که اینها در خیال ما نمی گنجد
فغانی را دهان آرزو شیرین نخواهد شد
پر از زهرست جام او در آن حلوا نمی گنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ای مرا هر ذره با مهر تو پیوندی دگر
هر سر مویی به وصلت آرزومندی دگر
بگسل از دام گرفتاری که بر هر ذره اش
از کمند زلف مشگین بسته یی بندی دگر
منکه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگی
کی گشاید کارم از لعل شکر خندی دگر
دل گرفتار غم و در دست یکبارش مسوز
از برای محنتش بگذار یکچندی دگر
آرزوی جام لعلت هر نفس بی اختیار
می کشد در موج خیز فتنه خرسندی دگر
چون نهال ناز پرورد قدت صورت ببست
از زلال شیره ی جانها نی قندی دگر
نیست بالاتر ز طاق آن دو ابروی بلند
بر زبان عشقبازان تو سوگندی دگر
از من بدروز، بی سامان تری در روزگار
مادر گیتی ندارد یاد فرزندی دگر
بر نمی گیرد فغانی از رهت روی نیاز
گرچه می گیرد ز نازت هر زمان پندی دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ما شسته ایم ز آینه ی دیده گرد غیر
زین نقشخانه جلوه ی او دیده ایم خیر
فارغ بود دل از مدد شیخ خانقاه
آن را که جذب پیر مغان می کشد بدیر
ماییم و طوف کعبه ی کوی پریوشان
قطع نظر ز ملک سلیمان و وحش و طیر
میل ریاض دهر نبود از عدم مرا
اینجا به عشق لاله رخان آمدم بسیر
دامن کشان بخون فغانی چو بگذری
پوشیده دار جلوه ی حسنت ز چشم غیر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
چون بمیخانه رسیدی سخن دور گذار
دختر رز طلبیدی هوس حور گذار
بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید
قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار
باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام
نظر خلوتیان را به همان نور گذار
بلبلانند حریفان قدح باده طلب
ساز چینی بطربخانه ی فغفور گذار
هیچ عاقل نکند گوش بافسانه ی مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ی معشوق ز بیگانه مپرس
سر این مسأله با عاشق مهجور گذار
سایه ی نخل کرم جوی که آنجاست ثمر
وادی ما عرفاتست ره طور گذار
این نه حرفیست که آخر شود ای باده فروش
همچنینم بدر میکده مخمور گذار
دل خرابست فغانی به خرابات گریز
باقی عمر در آن منزل معمور گذار
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
شکر خدا که با من بیدل نشست یار
می خورد و بی حجاب بمحفل نشست یار
منعم نه آگهست که با بینوای شهر
آمد بدرد نوشی و بر گل نشست یار
در بزم عیش و گوشه ی غم با وجود ناز
با دردمند خویش مقابل نشست یار
آندم بسرغیب رسیدم که چون پری
از راه دیده آمد و بر دل نشست یار
اکنون روم ز جای، که از غایت وفا
دستم بدوش کرده حمایل نشست یار
یک یک بزیر چشم، حریفان خود شناخت
یاور مکن که از همه غافل نشست یار
خرسند شد فغانی مهجور عاقبت
با این غریب سوخته منزل نشست یار
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
دلا به گوشه ی آن چشم شرمناک نگر
تو پاک آمده یی پاک باش و پاک نگر
مزاج حسن لطیفست و طبع عشق غیور
جفای یار نخواهی بترس و باک نگر
چرا فریفته ی چرخ و انجمی شب و روز
گهی به حال فرورفتگان خاک نگر
بخون پاک شهیدان اگر شراب خوری
ز کاو کاو نظر عرصه ی مغاک نگر
چو آب و آینه با خلق صاف و یکروییم
صفای خاطر رندان سینه چاک نگر
به آن مرو که می از ساغر مسیح خوری
مآل حال نگه کن دم هلاک نگر
چه بیخودیست فغانی سر از شراب برآر
هزار خانه خراب از زمین تاک نگر