عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
غریب کوی تو بی ناله ی حزین ننشست
نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست
نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت
کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست
چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا
که گرد غیر به دامان و آستین ننشست
ز خاک کشته ی زهر فراق سبزه دمید
هنوز یکسر مویت بر انگبین ننشست
گل مراد ز روی تو شمع مجلس چید
که تا نخاست ازو شعله بر زمین ننشست
هزار زهره جبین رام تازیانه ی تست
بدین ظهور بلند اختری بزین ننشست
خراب آن دو لب لعل یار خویشتنم
که هرگز او ز حیا با بتان چین ننشست
خوش آن حریف که هر چند درد درد کشید
گره به گوشه ی ابرو نزد غمین ننشست
حسود بر دل تنگم هزار داغ نهاد
که یکرهش عرق از شرم بر جبین ننشست
به دامن تو چه زیباست قطره های شراب
به برگ لاله و گل شبنم این چنین ننشست
برای صبح وصالت فغانی مهجور
شبی نرفت که تا روز در کمین ننشست
نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست
نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت
کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست
چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا
که گرد غیر به دامان و آستین ننشست
ز خاک کشته ی زهر فراق سبزه دمید
هنوز یکسر مویت بر انگبین ننشست
گل مراد ز روی تو شمع مجلس چید
که تا نخاست ازو شعله بر زمین ننشست
هزار زهره جبین رام تازیانه ی تست
بدین ظهور بلند اختری بزین ننشست
خراب آن دو لب لعل یار خویشتنم
که هرگز او ز حیا با بتان چین ننشست
خوش آن حریف که هر چند درد درد کشید
گره به گوشه ی ابرو نزد غمین ننشست
حسود بر دل تنگم هزار داغ نهاد
که یکرهش عرق از شرم بر جبین ننشست
به دامن تو چه زیباست قطره های شراب
به برگ لاله و گل شبنم این چنین ننشست
برای صبح وصالت فغانی مهجور
شبی نرفت که تا روز در کمین ننشست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
خرام سر و تو جان را حیات دمبدمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
خوشم بنقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
بغیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر به هر چه درین باغ می کنم عدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع، این چه شیوه ی قلمست
به ماه روی تو این آزرو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مگذر از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
خوشم بنقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
بغیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر به هر چه درین باغ می کنم عدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع، این چه شیوه ی قلمست
به ماه روی تو این آزرو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مگذر از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
قد تو نهالیست که آتش ثمر اوست
دیوانه ی آن بادیه ام کاین شجر اوست
آراسته باد این چمن حسن که هر روز
فیض نوام از لاله و ریحان تر اوست
زلفت گرهی بست بهر قطره ی خونم
فریاد ازان خوشه که این دانه بر اوست
زانروز که از دست صنم توبه شکستم
سوگند درستم همه بر جان و سر اوست
هم قوت دل بخشد و هم روشنی چشم
آن گوهر سیراب که زیب کمر اوست
فی الجمله ازان قطره که یکذره وجودست
میلش بهوا داری و جذب شکر اوست
امروز اگر گریه گره کرد فغانی
بسیار ازین آبله ها در جگر اوست
دیوانه ی آن بادیه ام کاین شجر اوست
آراسته باد این چمن حسن که هر روز
فیض نوام از لاله و ریحان تر اوست
زلفت گرهی بست بهر قطره ی خونم
فریاد ازان خوشه که این دانه بر اوست
زانروز که از دست صنم توبه شکستم
سوگند درستم همه بر جان و سر اوست
هم قوت دل بخشد و هم روشنی چشم
آن گوهر سیراب که زیب کمر اوست
فی الجمله ازان قطره که یکذره وجودست
میلش بهوا داری و جذب شکر اوست
امروز اگر گریه گره کرد فغانی
بسیار ازین آبله ها در جگر اوست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
آبی که بسته اند بدلها دهان تست
نقدی که آن بدست نیاید میان تست
آتش زند به دامن دلها هزار بار
این خال نیلگون که به کنج دهان تست
چندانکه روز می گذرد می شود زیاد
این تازگی و لطف که در گلستان تست
یکذره ی تو بی حرکت نیست یکزمان
وه زین هوا که در سر سرو روان تست
بخت بلند سایه بهر کس نیفگند
این فیض عام خاصه ی نخل جوان تست
ما محرمان راز تو ای ترک نیستیم
ورنه هزار گونه سخن بر زبان تست
پر کرد روزگار بالماس پاره ها
آن رخنه ها که در جگرم از سنان تست
همرنگ خون غبار فغانی رود بباد
زانرو که در هوای رخ ارغوان تست
نقدی که آن بدست نیاید میان تست
آتش زند به دامن دلها هزار بار
این خال نیلگون که به کنج دهان تست
چندانکه روز می گذرد می شود زیاد
این تازگی و لطف که در گلستان تست
یکذره ی تو بی حرکت نیست یکزمان
وه زین هوا که در سر سرو روان تست
بخت بلند سایه بهر کس نیفگند
این فیض عام خاصه ی نخل جوان تست
ما محرمان راز تو ای ترک نیستیم
ورنه هزار گونه سخن بر زبان تست
پر کرد روزگار بالماس پاره ها
آن رخنه ها که در جگرم از سنان تست
همرنگ خون غبار فغانی رود بباد
زانرو که در هوای رخ ارغوان تست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
باران و موج آب و می و روز عشرتست
از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
بوی بهار مژده ی فردوس می دهد
وین خوبی هوا اثر لطف رحمتست
آمد برای عشرت این فصل در جهان
آدم که سایه پرور بستان جنتست
خواهی نظر به لاله فگن خواه گل نگر
اکنون که در میان سخن رنگ وحدتست
عمری چنین شریف و هوایی چنین لطیف
بیدار شو نه وقت شکر خواب غفلتست
این یک نفس که بوی گلی می توان شنید
بیرون مرو ز باغ که فرصت غنیمتست
دهر آنچنان که قاعده ی اوست می رود
اینجا چه احتیاج به قانون حکمتست
شاید که پرتوی فگند بر شکستهای
آنراکه در سراچه ی دل نور دولتست
اکنون که سبز گشت فغانی کنار کنار کشت
گر باغبان درت نگشاید چه منت است
از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
بوی بهار مژده ی فردوس می دهد
وین خوبی هوا اثر لطف رحمتست
آمد برای عشرت این فصل در جهان
آدم که سایه پرور بستان جنتست
خواهی نظر به لاله فگن خواه گل نگر
اکنون که در میان سخن رنگ وحدتست
عمری چنین شریف و هوایی چنین لطیف
بیدار شو نه وقت شکر خواب غفلتست
این یک نفس که بوی گلی می توان شنید
بیرون مرو ز باغ که فرصت غنیمتست
دهر آنچنان که قاعده ی اوست می رود
اینجا چه احتیاج به قانون حکمتست
شاید که پرتوی فگند بر شکستهای
آنراکه در سراچه ی دل نور دولتست
اکنون که سبز گشت فغانی کنار کنار کشت
گر باغبان درت نگشاید چه منت است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
طبیبم دید و درمانم ندانست
دوای درد پنهانم ندانست
بوصلم مژده داد اخترشناسی
ولیکن آفت جانم ندانست
چه آتش بود رو آورد در من
که دامان و گریبانم ندانست
که می گوید که حاسد چون ترا دید
بران لب جای دندانم ندانست
چه از آن بوی خوش کامشب صبا داشت
چو راه بیت احزانم ندانست
تو می گویی که عاشق دید مستم
بمرد و چاک دامانم ندانست
فغانی مست بود آن شوخ امشب
سخنهای پریشانم ندانست
دوای درد پنهانم ندانست
بوصلم مژده داد اخترشناسی
ولیکن آفت جانم ندانست
چه آتش بود رو آورد در من
که دامان و گریبانم ندانست
که می گوید که حاسد چون ترا دید
بران لب جای دندانم ندانست
چه از آن بوی خوش کامشب صبا داشت
چو راه بیت احزانم ندانست
تو می گویی که عاشق دید مستم
بمرد و چاک دامانم ندانست
فغانی مست بود آن شوخ امشب
سخنهای پریشانم ندانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
تویی مراد دو عالم خرد همین دانست
کسی که دید خدا در میان چنین دانست
خطا نگر که بیکدم هزار شیشه ی دل
شکست زاهد و خود را درست درین دانست
هر آنکه دست به دست گره گشایی داد
کلید گنج سعادت در آستین دانست
به پایه ی شرف آن رند حق شناس رسید
که ریگ بادیه را لعل آتشین دانست
چنان کرشمه ی ساقی ربود عاشق را
که درکشید می تلخ و انگبین دانست
ز برق حادثه آتش بخرمنش نرسید
غنی که قدر گدایان خوشه چین دانست
سزد که مهر سلیمان باهرمن بخشد
هر آنکه نیک و بد کار از نگین دانست
چه خاک در نظر همتش چه آب حیات
کسی که شیوه ی رندان ره نشین داشت
قبول داشت فغانی که مقبلش خواندی
تو طعنه کردی و آن ساده آفرین دانست
کسی که دید خدا در میان چنین دانست
خطا نگر که بیکدم هزار شیشه ی دل
شکست زاهد و خود را درست درین دانست
هر آنکه دست به دست گره گشایی داد
کلید گنج سعادت در آستین دانست
به پایه ی شرف آن رند حق شناس رسید
که ریگ بادیه را لعل آتشین دانست
چنان کرشمه ی ساقی ربود عاشق را
که درکشید می تلخ و انگبین دانست
ز برق حادثه آتش بخرمنش نرسید
غنی که قدر گدایان خوشه چین دانست
سزد که مهر سلیمان باهرمن بخشد
هر آنکه نیک و بد کار از نگین دانست
چه خاک در نظر همتش چه آب حیات
کسی که شیوه ی رندان ره نشین داشت
قبول داشت فغانی که مقبلش خواندی
تو طعنه کردی و آن ساده آفرین دانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
باده ی صافم خلاص از آب حیوان کرده است
فتوی پیر مغان کار من آسان کرده است
بارها دل باز آوردم ز دام میفروش
تانگه کردم دگر خود را پریشان کرده است
ایکه می گویی چرا جانی بجامی می دهی
این سخن با ساقی من گو که ارزان کرده است
چون به یک ساغر نشاند آتش من ای حکیم
بی سرانجامی که در خمخانه طوفان کرده است
ای که گریان سر نهی پیش صراحی هوشدار
کاین بط چینی فراوان خانه ویران کرده است
قایلم بر وعده ی فردا که در تفسیر آن
هست تأثیری که کافر را مسلمان کرده است
فتوی پیر مغان کار من آسان کرده است
بارها دل باز آوردم ز دام میفروش
تانگه کردم دگر خود را پریشان کرده است
ایکه می گویی چرا جانی بجامی می دهی
این سخن با ساقی من گو که ارزان کرده است
چون به یک ساغر نشاند آتش من ای حکیم
بی سرانجامی که در خمخانه طوفان کرده است
ای که گریان سر نهی پیش صراحی هوشدار
کاین بط چینی فراوان خانه ویران کرده است
قایلم بر وعده ی فردا که در تفسیر آن
هست تأثیری که کافر را مسلمان کرده است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مجنون راه عشقم و دل هادی منست
منشور عاشقی خط آزادی منست
آن آتشی که کوه نیاورد تاب آن
شبها چراغ و روز گل وادی منست
مجنون کجاست تا گله ی دل کنم که او
همدرد کهنه ی عدم آبادی منست
عشقم کند ز جای اگر بیستون شوم
ویران دلی که در پی آبادی منست
من خود چنین خرابم و دشمن گمان برد
کاین بیخودی ز غایت استادی منست
در رنج و راحتم دل از اندیشه دور نیست
بیچاره مبتلای غم و شادی منست
آهت بلند باد فغانی که این چراغ
در منزل ستاره و شان هادی منست
منشور عاشقی خط آزادی منست
آن آتشی که کوه نیاورد تاب آن
شبها چراغ و روز گل وادی منست
مجنون کجاست تا گله ی دل کنم که او
همدرد کهنه ی عدم آبادی منست
عشقم کند ز جای اگر بیستون شوم
ویران دلی که در پی آبادی منست
من خود چنین خرابم و دشمن گمان برد
کاین بیخودی ز غایت استادی منست
در رنج و راحتم دل از اندیشه دور نیست
بیچاره مبتلای غم و شادی منست
آهت بلند باد فغانی که این چراغ
در منزل ستاره و شان هادی منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
بیمار عشق را سر و برگ علاج نیست
گفتم چنانکه هست حکایت مزاج نیست
این دل که در عیار وفا نقد خالصست
بر سنگ امتحان زدنش احتیاج نیست
جامی که هر شکسته ازان لعل پاره ییست
در دست و پا چرا فگنندش زجاج نیست
در ذات خویش هستی پروانه هم خوشست
هست اینقدر که در بر شمعش رواج نیست
گویند ترک تاج کن و دردسر مکش
جایی که ترک سر نبود ترک تاج نیست
این قید هستی تو فغانی بلای تست
بشکن قفس که بر آزاده باج نیست
گفتم چنانکه هست حکایت مزاج نیست
این دل که در عیار وفا نقد خالصست
بر سنگ امتحان زدنش احتیاج نیست
جامی که هر شکسته ازان لعل پاره ییست
در دست و پا چرا فگنندش زجاج نیست
در ذات خویش هستی پروانه هم خوشست
هست اینقدر که در بر شمعش رواج نیست
گویند ترک تاج کن و دردسر مکش
جایی که ترک سر نبود ترک تاج نیست
این قید هستی تو فغانی بلای تست
بشکن قفس که بر آزاده باج نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
این همه شکل خوش دلکش که در گلزار هست
خار در چشمم اگر زانها یکی چون یار هست
میروم صد بار در گلزار و می آیم برون
وز پریشانی نمی دانم که گل در بار هست
از تماشای گل ده روزه بلبل را چه سود
گر شمارم داغ هجرانش صد آنمقدار هست
طاق کسری گل شد و تاج مرصع خاک شد
نام عاشق همچنان بر هر درو دیوار هست
شیوه ی رندی و درویشی بزر نتوان خرید
این متاعی نیست ای منعم که در بازار هست
حق شناسی گر بترک هستی خود گفتنست
مرد این معنی بسی در خانه ی خمار هست
از فریب نقش نتوان خامه ی نقاش دید
ورنه در این سقف زنگاری یکی در کارهست
صحبت احبابرا چندانکه می بندم خیال
نیست چیزی در میان و زحمت بسیار هست
سبحه را بگسل فغانی گل پشیمان گشته یی
کانچه در تسبیح زاهد نیست در زنار هست
خار در چشمم اگر زانها یکی چون یار هست
میروم صد بار در گلزار و می آیم برون
وز پریشانی نمی دانم که گل در بار هست
از تماشای گل ده روزه بلبل را چه سود
گر شمارم داغ هجرانش صد آنمقدار هست
طاق کسری گل شد و تاج مرصع خاک شد
نام عاشق همچنان بر هر درو دیوار هست
شیوه ی رندی و درویشی بزر نتوان خرید
این متاعی نیست ای منعم که در بازار هست
حق شناسی گر بترک هستی خود گفتنست
مرد این معنی بسی در خانه ی خمار هست
از فریب نقش نتوان خامه ی نقاش دید
ورنه در این سقف زنگاری یکی در کارهست
صحبت احبابرا چندانکه می بندم خیال
نیست چیزی در میان و زحمت بسیار هست
سبحه را بگسل فغانی گل پشیمان گشته یی
کانچه در تسبیح زاهد نیست در زنار هست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
آنرا که قدم در ره صاحبنظرانست
از هرچه کند قطع نظر خیر در آن است
خغافل مشو از حال خود ای رند خرابات
یعنی نگران باش که بدبین نگران است
صد نقش درست آید و کس را نظری نیست
چون رفت خطایی همه را چشم بر آنست
از طعنه ی بدخواه نرنجیم و لیکن
بر دل سخن سنگدلان سخت گرانست
گر زانکه کسی نقد دل ما نشناسد
ما را چه گنه بحث بناقص بصرانست
بد گفتن من شد هنر حاسد منکر
صد شکر که عیبم هنر بی هنرانست
با کوه بلا تنگ کند دست حمایل
آن را که نظر در پی جوزا کمرانست
غم خوردن و تاب سخن سخت شنیدن
زهریست که در کاسه ی خونین جگرانست
رنگ سخن از خون جگر داد فغانی
این طور عبارت نه طریق دگرانست
از هرچه کند قطع نظر خیر در آن است
خغافل مشو از حال خود ای رند خرابات
یعنی نگران باش که بدبین نگران است
صد نقش درست آید و کس را نظری نیست
چون رفت خطایی همه را چشم بر آنست
از طعنه ی بدخواه نرنجیم و لیکن
بر دل سخن سنگدلان سخت گرانست
گر زانکه کسی نقد دل ما نشناسد
ما را چه گنه بحث بناقص بصرانست
بد گفتن من شد هنر حاسد منکر
صد شکر که عیبم هنر بی هنرانست
با کوه بلا تنگ کند دست حمایل
آن را که نظر در پی جوزا کمرانست
غم خوردن و تاب سخن سخت شنیدن
زهریست که در کاسه ی خونین جگرانست
رنگ سخن از خون جگر داد فغانی
این طور عبارت نه طریق دگرانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
مستم اگر باده نیست لعل لب یار هست
گو می تلخم مباش شربت دیدار هست
ساقی ما بی طلب گر ندهد جرعه یی
تشنه لبان را کجا قوت گفتار هست
صبح وصالم دمید گلبن عیشم شکفت
رخصت چیدن کجاست در دلم این خار هست
خواستم از دل نشان داد بتیرم جواب
رخنه ی پیکان هنوز در دل افگار هست
گر ندهد باغبان رخصت گشت چمن
منکه بخواری خوشم سایه ی دیوار هست
مرد نظر باز را تلخ مگو ای حکیم
نیش زبان تا بکی، غمزه ی خونخوار هست
آنکه بخلوت درون نکته فروشی کند
گو بدرآ کاین سخن بر سر بازار هست
آنچه مراد منست خارج رنگست و بو
ورنه گل زرد و سرخ در همه گلزار هست
در قدم شمع خویش باش فغانی سپند
زانکه چراغ ترا آفت بسیار هست
گو می تلخم مباش شربت دیدار هست
ساقی ما بی طلب گر ندهد جرعه یی
تشنه لبان را کجا قوت گفتار هست
صبح وصالم دمید گلبن عیشم شکفت
رخصت چیدن کجاست در دلم این خار هست
خواستم از دل نشان داد بتیرم جواب
رخنه ی پیکان هنوز در دل افگار هست
گر ندهد باغبان رخصت گشت چمن
منکه بخواری خوشم سایه ی دیوار هست
مرد نظر باز را تلخ مگو ای حکیم
نیش زبان تا بکی، غمزه ی خونخوار هست
آنکه بخلوت درون نکته فروشی کند
گو بدرآ کاین سخن بر سر بازار هست
آنچه مراد منست خارج رنگست و بو
ورنه گل زرد و سرخ در همه گلزار هست
در قدم شمع خویش باش فغانی سپند
زانکه چراغ ترا آفت بسیار هست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بیمار ترا دیده ی نمناک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خونین جگران را چه غم از ناز و نعیمست
عاشق که بود جرعه کش دوست ندیمست
قانون طرب ساز گداییست وگرنه
بس نغمه ی دلسوز که در پرده ی سیمست
بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت
دل شیفته ی اوست که در پرده مقیمست
خوبی که نهد گوش بگفتار بد آموز
در سلک وفا نیست اگر در یتیمست
بلبل چو گلی دید همان لحظه فرو برد
آشفتگی صاحب بستان ز نسیمست
در قاعده ی بوالهوسان فایده یی نیست
اکسیر سعادت سخن تلخ حکیمست
حسن عمل ما نبود قابل احسان
امید عنایت همه بر خلق کریمست
طاعت نپسندی و شفاعت نپذیری
رحمی که دل یکجهت از غصه دو نیمست
شاهین تو در خون دلم پنجه فرو برد
وین شیفته غافل که به دست چه غنیمست
هرچند بلا بیش قویتر دل درویش
آنراست فغانی الم و ضعف که بیمست
عاشق که بود جرعه کش دوست ندیمست
قانون طرب ساز گداییست وگرنه
بس نغمه ی دلسوز که در پرده ی سیمست
بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت
دل شیفته ی اوست که در پرده مقیمست
خوبی که نهد گوش بگفتار بد آموز
در سلک وفا نیست اگر در یتیمست
بلبل چو گلی دید همان لحظه فرو برد
آشفتگی صاحب بستان ز نسیمست
در قاعده ی بوالهوسان فایده یی نیست
اکسیر سعادت سخن تلخ حکیمست
حسن عمل ما نبود قابل احسان
امید عنایت همه بر خلق کریمست
طاعت نپسندی و شفاعت نپذیری
رحمی که دل یکجهت از غصه دو نیمست
شاهین تو در خون دلم پنجه فرو برد
وین شیفته غافل که به دست چه غنیمست
هرچند بلا بیش قویتر دل درویش
آنراست فغانی الم و ضعف که بیمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
جفای لاله رخان راحت و فراغ منست
هر آنچه داغ بود پیش خلق باغ منست
سزد که آتش دل بر فلک زبانه کشد
ازین هوی که شب و روز در دماغ منست
دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز
دگر کجا رود این صید چون بداغ منست
دلی که طایر بستانسرای جنت بود
بسی شبست که پروانه ی چراغ منست
چو من به کلبه ی احزان شدم خراب چه سود
که بوی پیرهن از دور در سراغ منست
حریف جور نیی دل مده بساقی دور
درین شراب نظر کن که در ایاغ منست
چه عیش و ناز فغانی، نصیب دشمن باد
چنین حضور که در گوشه ی فراغ منست
هر آنچه داغ بود پیش خلق باغ منست
سزد که آتش دل بر فلک زبانه کشد
ازین هوی که شب و روز در دماغ منست
دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز
دگر کجا رود این صید چون بداغ منست
دلی که طایر بستانسرای جنت بود
بسی شبست که پروانه ی چراغ منست
چو من به کلبه ی احزان شدم خراب چه سود
که بوی پیرهن از دور در سراغ منست
حریف جور نیی دل مده بساقی دور
درین شراب نظر کن که در ایاغ منست
چه عیش و ناز فغانی، نصیب دشمن باد
چنین حضور که در گوشه ی فراغ منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
شبست و ما همه جویای می ایاغ کجاست
چه تیر گیست درین انجمن چراغ کجاست
چه شد که باده ی ما دیر می رسد امروز
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست
براه میکده گم کرده ایم گوهر عقل
کجاست اهل دلی تا دهد سراغ کجاست
نه می که گر خورم آب حیات غصه شود
مفرحی که دهد یکزمان فراغ کجاست
من و هوای تو، پروای هیچ کارم نیست
چنین خیال که من می پزم دماغ کجاست
بخلوتی که گلی نیست رنگ و بویی نیست
دلم گرفت درین خانه طرف باغ کجاست
دران مقام که بستند بلبلان دم عشق
تو خود بگوی فغانی، مجال زاغ کجاست
چه تیر گیست درین انجمن چراغ کجاست
چه شد که باده ی ما دیر می رسد امروز
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست
براه میکده گم کرده ایم گوهر عقل
کجاست اهل دلی تا دهد سراغ کجاست
نه می که گر خورم آب حیات غصه شود
مفرحی که دهد یکزمان فراغ کجاست
من و هوای تو، پروای هیچ کارم نیست
چنین خیال که من می پزم دماغ کجاست
بخلوتی که گلی نیست رنگ و بویی نیست
دلم گرفت درین خانه طرف باغ کجاست
دران مقام که بستند بلبلان دم عشق
تو خود بگوی فغانی، مجال زاغ کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دوا خواهم ز تو ادراکم اینست
هلاک آن لبم تریاکم اینست
یکی بند قبا بگشا ای گل
دوای سینه ی صد چاکم اینست
ترا در بر کشم یا کشته گردم
تمنای دل بیباکم اینست
بروز آرم شبی با چون تو ماهی
مراد از انجم و افلاکم اینست
همه حرف تو روید بر زبانم
چه گویم چون در آب و خاکم اینست
بسوزان جان من هر جا که باشی
بگو من آتشم خاشاکم اینست
اگر زهرم چشانی ای دل افروز
مراد از لعل تو تریاکم اینست
گهی سوزد دلت بهر فغانی
نشان آه آتشناکم اینست
هلاک آن لبم تریاکم اینست
یکی بند قبا بگشا ای گل
دوای سینه ی صد چاکم اینست
ترا در بر کشم یا کشته گردم
تمنای دل بیباکم اینست
بروز آرم شبی با چون تو ماهی
مراد از انجم و افلاکم اینست
همه حرف تو روید بر زبانم
چه گویم چون در آب و خاکم اینست
بسوزان جان من هر جا که باشی
بگو من آتشم خاشاکم اینست
اگر زهرم چشانی ای دل افروز
مراد از لعل تو تریاکم اینست
گهی سوزد دلت بهر فغانی
نشان آه آتشناکم اینست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
پیش ما خاطر شاد و دل غمناک یکیست
حال آسوده و درد جگر چاک یکیست
برگ عیش دگران روز بروز افزونست
خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکیست
در گلستان جهانم اثر عیش نماند
همچنان به که گلش با خس و خاشاک یکیست
ما که از خویش گذشتیم چه هجران چه وصال
مردن و زیستن مردم بیباک یکیست
آنچنانم که جفای تو ندانم ز وفا
زهر پیش من دیوانه و تریاک یکیست
صدق ما با تو درستست چو آیینه و آب
عاشقانرا دل صاف و نظر پاک یکیست
راحت و رنج فغانی ز خیال من و تست
راست بین باش که نیک و بد افلاک یکیست
حال آسوده و درد جگر چاک یکیست
برگ عیش دگران روز بروز افزونست
خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکیست
در گلستان جهانم اثر عیش نماند
همچنان به که گلش با خس و خاشاک یکیست
ما که از خویش گذشتیم چه هجران چه وصال
مردن و زیستن مردم بیباک یکیست
آنچنانم که جفای تو ندانم ز وفا
زهر پیش من دیوانه و تریاک یکیست
صدق ما با تو درستست چو آیینه و آب
عاشقانرا دل صاف و نظر پاک یکیست
راحت و رنج فغانی ز خیال من و تست
راست بین باش که نیک و بد افلاک یکیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
رویم شکفته از سخن تلخ مردمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمی، به دل درآی که جای ترحمست
سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولی
آفت زبان ساقی شیرین تکلمست
خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر
بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست
با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست
از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست
خضر رهش شوید که در کار خود گمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمی، به دل درآی که جای ترحمست
سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولی
آفت زبان ساقی شیرین تکلمست
خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر
بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست
با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست
از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست
خضر رهش شوید که در کار خود گمست