عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۳
چو سررشته خویش گم کرده ام
به عالم یکی رهبرم آرزوست
مرا خورد یکبارگی غم دریغ
به گیتی یکی غم خورم آرزوست
بسی داوری ها که دارم و لیک
یکی دادگر داورم آرزوست
زر و زیور من قناعت بس است
نگویم زر و زیورم آرزوست
برای عروسان بکر سخن
یکی تازه رو شوهرم آرزوست
درین عهد ناخوش که قحط سخاست
نگویم که سیم و زرم آرزوست
نه در خاطر و دل بگردد مرا
که این اسب و آن استرم آرزوست
کزین دهر نااهل حاش الوجوه
خری حر که یک نوبرم آرزوست
بدین بی بقائی چنین زندگی
ز اسلام دورم گرم آرزوست
به عالم یکی رهبرم آرزوست
مرا خورد یکبارگی غم دریغ
به گیتی یکی غم خورم آرزوست
بسی داوری ها که دارم و لیک
یکی دادگر داورم آرزوست
زر و زیور من قناعت بس است
نگویم زر و زیورم آرزوست
برای عروسان بکر سخن
یکی تازه رو شوهرم آرزوست
درین عهد ناخوش که قحط سخاست
نگویم که سیم و زرم آرزوست
نه در خاطر و دل بگردد مرا
که این اسب و آن استرم آرزوست
کزین دهر نااهل حاش الوجوه
خری حر که یک نوبرم آرزوست
بدین بی بقائی چنین زندگی
ز اسلام دورم گرم آرزوست
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۴
به خدایی که ره معرفتش
روز و شب مالک عالم نظر است
در ره او خرد از غول اضلال
با ثبات قدمش در نظر است
چرخ بر درگه او پشت خم است
کوه در خدمت او با کمر است
از دو سرهنگ درش خالی نیست
نام آن هر دو قضا و قدر است
قدرتش زاد سه فرزند ولیک
چارشان مادر و نه شان پدر است
عقل را هر نفس از حضرت او
بی عدد منهی و صاحب خبر است
هر چه بیند دل و چشم از صنعش
به ربوبیت او راهبر است
که به دیدار تو شوقی که مرا
شرح چندانکه دهم بیشتر است
روز و شب مالک عالم نظر است
در ره او خرد از غول اضلال
با ثبات قدمش در نظر است
چرخ بر درگه او پشت خم است
کوه در خدمت او با کمر است
از دو سرهنگ درش خالی نیست
نام آن هر دو قضا و قدر است
قدرتش زاد سه فرزند ولیک
چارشان مادر و نه شان پدر است
عقل را هر نفس از حضرت او
بی عدد منهی و صاحب خبر است
هر چه بیند دل و چشم از صنعش
به ربوبیت او راهبر است
که به دیدار تو شوقی که مرا
شرح چندانکه دهم بیشتر است
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۸
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
به حکم ایزد و اقرار جمله تاجوران
پناه و پشت جهان عز دین تواند بود
ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح
همیشه رایت او را قرین تواند بود
چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر
بدان خجسته حسام و یمین تواند بود
فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد
سعادتش علم آستین تواند بود
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود
زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو
جمال و زیب شهور و سنین تواند بود
یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم
که او جواب گران مهین تواند بود
که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد
برای چیست که طبعم حزین تواند بود
جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش
که در گمان همه غث و سمین تواند بود
اگر شود به مثل زنده حاتم طائی
ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود
نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا
از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود
ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی
حقیقت است که حال اینچنین تواند بود
چو این سخن بشنیدم از او بدانستم
که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود
دعای روح امین باد حرز بازوی تو
که حصن دعوت او بس حصین تواند بود
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود
پناه و پشت جهان عز دین تواند بود
ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح
همیشه رایت او را قرین تواند بود
چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر
بدان خجسته حسام و یمین تواند بود
فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد
سعادتش علم آستین تواند بود
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود
زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو
جمال و زیب شهور و سنین تواند بود
یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم
که او جواب گران مهین تواند بود
که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد
برای چیست که طبعم حزین تواند بود
جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش
که در گمان همه غث و سمین تواند بود
اگر شود به مثل زنده حاتم طائی
ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود
نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا
از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود
ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی
حقیقت است که حال اینچنین تواند بود
چو این سخن بشنیدم از او بدانستم
که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود
دعای روح امین باد حرز بازوی تو
که حصن دعوت او بس حصین تواند بود
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
خرد کز همه چیزها برتر است
هم آخر کشد باده در وی قلم
چو عرض شریف تو باشد بجای
ز بیشی و کمی چه بیش و چه کم
اگر حاسدی قصد جاه تو کرد
کز آن قصد گردد مگر محترم
ز بسیاری خصم و اندوه پیل
زیانی نباشد به بیت الحرم
چو یزدان بود حافظ ذات تو
چه باید شد از قصد خصمان دژم
چه نسبت بود حاسدان را به تو
کسی فربهی چون شمارد ورم
به یزدان پناه و بدو یارگیر
که آنجا توان یافت لطف و کرم
حدیث ثنای من و حضرتت
چوران ملخ دان و چون خوان جم
هم آخر کشد باده در وی قلم
چو عرض شریف تو باشد بجای
ز بیشی و کمی چه بیش و چه کم
اگر حاسدی قصد جاه تو کرد
کز آن قصد گردد مگر محترم
ز بسیاری خصم و اندوه پیل
زیانی نباشد به بیت الحرم
چو یزدان بود حافظ ذات تو
چه باید شد از قصد خصمان دژم
چه نسبت بود حاسدان را به تو
کسی فربهی چون شمارد ورم
به یزدان پناه و بدو یارگیر
که آنجا توان یافت لطف و کرم
حدیث ثنای من و حضرتت
چوران ملخ دان و چون خوان جم
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - قطعه ای که به مسعود سعد سلمان نوشته شده
بوالفرج را در این بنا که در آن
اختلاف سخن فراوان گشت
سخنی چند معجب است که عقل
بر وقوفش رسید و حیران گشت
گوید این در بهشت یکچندی
روضه دلگشای رضوان گشت
چون به آدم سپرد رضوانش
منزل آدم اندرو آن گشت
به زمین آمد از بهشت آدم
غربت او به کام شیطان گشت
یوبه منزل بهشتش خاست
گر چه دشوار بود آسان گشت
سکنه او بدو فرستادند
تا به تمکین گوهرش کان گشت
عرصه عمر آدم آخر کار
خالی آورد و تنگ میدان گشت
غیرت غیر برد بر سکنه
ز آرزو خواستن پشیمان گشت
خانه زان شخص بازماند ولی
مدتی غوطه خورد و پنهان گشت
گرد او وهم گشت نتوانست
گرد اسرار غیب نتوان گشت
اندرین عصر چون پدید آمد
قصر مسعود سعد سلمان گشت
تا جهان است او نگهبان باد
این بنا را که او نگهبان گشت
خاطر خواجه بلفرج بدرست
گوهر نظم و نثر را کان گشت
هنر از طبع او چو یافت قبول
جان با جسم و جسم با جان گشت
ذهن باریک بین دوراندیش
سخن او بدید حیران گشت
رونق و زیب شعر عالی او
حسن اسلام و نور ایمان گشت
مشرکش جون بدید لفظی گفت
که بدان مؤمن و مسلمان گشت
شاعران را ز لفظ و معنی او
لفظ و معنی همه دگر سان گشت
ره تاریک مانده روشن شد
کار دشخوار بوده آسان گشت
معجز خامه اش چو پیدا شد
جادوئی های خلق پنهان گشت
راست آن آیت است پنداری
که عصا بود باز ثعبان گشت
زان دل و خاطر دلیر سوار
که همی گرد هر دو نتوان گشت
هر سواری دلیر نظم که بود
کند شمشیر و تنگ میدان گشت
خاطر من چو گفته او دید
از همه گفته ها پشیمان گشت
من چه گویم که آنچه او گفت ست
شرف و فخر سعد سلمان گشت
اختلاف سخن فراوان گشت
سخنی چند معجب است که عقل
بر وقوفش رسید و حیران گشت
گوید این در بهشت یکچندی
روضه دلگشای رضوان گشت
چون به آدم سپرد رضوانش
منزل آدم اندرو آن گشت
به زمین آمد از بهشت آدم
غربت او به کام شیطان گشت
یوبه منزل بهشتش خاست
گر چه دشوار بود آسان گشت
سکنه او بدو فرستادند
تا به تمکین گوهرش کان گشت
عرصه عمر آدم آخر کار
خالی آورد و تنگ میدان گشت
غیرت غیر برد بر سکنه
ز آرزو خواستن پشیمان گشت
خانه زان شخص بازماند ولی
مدتی غوطه خورد و پنهان گشت
گرد او وهم گشت نتوانست
گرد اسرار غیب نتوان گشت
اندرین عصر چون پدید آمد
قصر مسعود سعد سلمان گشت
تا جهان است او نگهبان باد
این بنا را که او نگهبان گشت
خاطر خواجه بلفرج بدرست
گوهر نظم و نثر را کان گشت
هنر از طبع او چو یافت قبول
جان با جسم و جسم با جان گشت
ذهن باریک بین دوراندیش
سخن او بدید حیران گشت
رونق و زیب شعر عالی او
حسن اسلام و نور ایمان گشت
مشرکش جون بدید لفظی گفت
که بدان مؤمن و مسلمان گشت
شاعران را ز لفظ و معنی او
لفظ و معنی همه دگر سان گشت
ره تاریک مانده روشن شد
کار دشخوار بوده آسان گشت
معجز خامه اش چو پیدا شد
جادوئی های خلق پنهان گشت
راست آن آیت است پنداری
که عصا بود باز ثعبان گشت
زان دل و خاطر دلیر سوار
که همی گرد هر دو نتوان گشت
هر سواری دلیر نظم که بود
کند شمشیر و تنگ میدان گشت
خاطر من چو گفته او دید
از همه گفته ها پشیمان گشت
من چه گویم که آنچه او گفت ست
شرف و فخر سعد سلمان گشت
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵