عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
قومی بگرد کوی فنا راهبر شدند
بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند
صاحب نظر شدند که از دار اقتدار
در کوی فقر آمده و خاک در شدند
قومی بر آستان حقیقت نهاده سر
کاین راهرا بپای طلب پی سپر شدند
جمعی برهنه پا و سر از یمن فقر پای
بنهاده بر سر خودی و تاجور شدند
بر دست دل گرفته ز سر تا بپای تن
در عشق و پیش تیر ملامت سپر شدند
کردند جای درخم چوگان زلف یار
چون گوی آن گروه که بی پا و سر شدند
وارسته از تعین ظلمت سرای خاک
خورشید را معاینه نور بصر شدند
از خاک و گل رسیده باسرار جان و دل
هم سیر آفتاب و رفیق قمر شدند
این طوطیان قند شکر رسته زین قفس
با کام تلخ همدم کان شکر شدند
بر قلب همچو مس زده اکسیر انقیاد
در بوته وداد شدند آب و زر شدند
در این مناخ تنگ ندیدند جای امن
تصمیم عزم داده بکاخ دگر شدند
در کوی دل رسیده فکندند بار خویش
آسوده از مهالک سیر و سفر شدند
با آنکه بود در دل عشاقشان مقام
مانند سر عشق بعالم سمر شدند
وصل آورد افاقه و در دور اتصال
دیوانگان عشق تو دیوانه تر شدند
ای شیر حق ز پرده برون آی کز خفات
موران ماده همسر شیران نر شدند
از دیدن و شنیدنت ای مهدی صفا
دجال سیرتان کدرو کور و کر شدند
بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند
صاحب نظر شدند که از دار اقتدار
در کوی فقر آمده و خاک در شدند
قومی بر آستان حقیقت نهاده سر
کاین راهرا بپای طلب پی سپر شدند
جمعی برهنه پا و سر از یمن فقر پای
بنهاده بر سر خودی و تاجور شدند
بر دست دل گرفته ز سر تا بپای تن
در عشق و پیش تیر ملامت سپر شدند
کردند جای درخم چوگان زلف یار
چون گوی آن گروه که بی پا و سر شدند
وارسته از تعین ظلمت سرای خاک
خورشید را معاینه نور بصر شدند
از خاک و گل رسیده باسرار جان و دل
هم سیر آفتاب و رفیق قمر شدند
این طوطیان قند شکر رسته زین قفس
با کام تلخ همدم کان شکر شدند
بر قلب همچو مس زده اکسیر انقیاد
در بوته وداد شدند آب و زر شدند
در این مناخ تنگ ندیدند جای امن
تصمیم عزم داده بکاخ دگر شدند
در کوی دل رسیده فکندند بار خویش
آسوده از مهالک سیر و سفر شدند
با آنکه بود در دل عشاقشان مقام
مانند سر عشق بعالم سمر شدند
وصل آورد افاقه و در دور اتصال
دیوانگان عشق تو دیوانه تر شدند
ای شیر حق ز پرده برون آی کز خفات
موران ماده همسر شیران نر شدند
از دیدن و شنیدنت ای مهدی صفا
دجال سیرتان کدرو کور و کر شدند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند
بنده همت آنان که بامراز سر خویش
بگذشتند و بکونین امارت کردند
چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست
طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند
نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول
نوع تقیید بتغییر عبارت کردند
امت عشق زدید خود و دیدار خدای
دیده بستند و بابروی اشارت کردند
فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا
نظر آنان که براینان بحقارت کردند
سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک
خسروانند که تایید صدارت کردند
دوش در میکده عشق حریفان سروش
دعوت هوش بمینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت بمرارت کردند
خیر محضند ولی در سفر عشق صفا
خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند
بنده همت آنان که بامراز سر خویش
بگذشتند و بکونین امارت کردند
چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست
طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند
نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول
نوع تقیید بتغییر عبارت کردند
امت عشق زدید خود و دیدار خدای
دیده بستند و بابروی اشارت کردند
فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا
نظر آنان که براینان بحقارت کردند
سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک
خسروانند که تایید صدارت کردند
دوش در میکده عشق حریفان سروش
دعوت هوش بمینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت بمرارت کردند
خیر محضند ولی در سفر عشق صفا
خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد
در زیر این بار اندوه و ایدل مگر میتوان شد
چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت
بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد
چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم
رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد
تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل
دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد
بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من
اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد
ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش
عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد
در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی
گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد
ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان
جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد
در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم
عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد
در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست
بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد
از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق
هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد
ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی
کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد
بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن
کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد
دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش
سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد
این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم
شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد
کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد
استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد
در زیر این بار اندوه و ایدل مگر میتوان شد
چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت
بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد
چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم
رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد
تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل
دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد
بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من
اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد
ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش
عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد
در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی
گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد
ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان
جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد
در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم
عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد
در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست
بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد
از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق
هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد
ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی
کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد
بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن
کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد
دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش
سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد
این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم
شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد
کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد
استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر عشق رفیق راه من گردد
خار ره من گل و سمن گردد
هر گوشه ز ریگزار گل روید
هر شاخه ز خار من چمن گردد
هر سنگ سیاه کش بپا سایم
سیراب تر از در عدن گردد
گنجینه روح را شود گوهر
سنگی که عقیق این یمن گردد
خورشید شهود بی نقاب آید
دریای وجود موج زن گردد
یار آید و شهر را بیاراید
هر زشت بتی بدیع فن گردد
زلفین بتاب کرده بگشاید
این ناحیت آیت ختن گردد
زنجیر جنون جان سودائی
با حلقه زلف، پر شکن گردد
آن آب ز جوی رفته باز آید
این شاخ شخیده نارون گردد
این بنده اوفتاده در سختی
برخیزد و خواجه زمن گردد
آن یوسف جان درآید از زندان
صد یوسف مصر مفتتن گردد
روشنگر چشم پیر کنعانی
از باد ببوی پیرهن گردد
آن باده غذای جان مشتاقان
بی ساغر و بی لب و دهن گردد
زان تیر شهاب دیو بگریزد
مقهور سروش اهرمن گردد
آن چشمه نوش الصلا گوید
خضر آید و رهبر وطن گردد
آهنگ صفا کند جهان یک سر
جانها فارغ ز ننگ تن گردد
خار ره من گل و سمن گردد
هر گوشه ز ریگزار گل روید
هر شاخه ز خار من چمن گردد
هر سنگ سیاه کش بپا سایم
سیراب تر از در عدن گردد
گنجینه روح را شود گوهر
سنگی که عقیق این یمن گردد
خورشید شهود بی نقاب آید
دریای وجود موج زن گردد
یار آید و شهر را بیاراید
هر زشت بتی بدیع فن گردد
زلفین بتاب کرده بگشاید
این ناحیت آیت ختن گردد
زنجیر جنون جان سودائی
با حلقه زلف، پر شکن گردد
آن آب ز جوی رفته باز آید
این شاخ شخیده نارون گردد
این بنده اوفتاده در سختی
برخیزد و خواجه زمن گردد
آن یوسف جان درآید از زندان
صد یوسف مصر مفتتن گردد
روشنگر چشم پیر کنعانی
از باد ببوی پیرهن گردد
آن باده غذای جان مشتاقان
بی ساغر و بی لب و دهن گردد
زان تیر شهاب دیو بگریزد
مقهور سروش اهرمن گردد
آن چشمه نوش الصلا گوید
خضر آید و رهبر وطن گردد
آهنگ صفا کند جهان یک سر
جانها فارغ ز ننگ تن گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
بشری دل من کامشب یار آید و جان بخشد
آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد
حد ازل قائم ملک ابد دائم
هر پیر غلامی را آن شاه جوان بخشد
ای جلوه ربانی زان قطره نیسانی
بر گوهر انسانی بحر آرد و جان بخشد
اسکندر صاحب دل کائینه کند جان را
درویش پریشان را دیهیم کیان بخشد
خاکستر درویشی آئینه دولت را
از زنگ بپردازد وز سنگ امان بخشد
سلطان گه باطن ز آبادی درویشان
ویرانه ظاهر را صد گنج نهان بخشد
بر قابله فطرت با سابقه رحمت
آن بالغه حکمت در سمع جهان بخشد
از نطق گهر ریزد در بارد و زر ریزد
بر سنگ بدان سختی کو رطب لسان بخشد
بر مغرب ناسوتی در مشرق لاهوتی
آن اختر هاهوتی خورشید عیان بخشد
از مور بپرهیزم گر روی بگرداند
با شیر دراویزم گر تاب و توان بخشد
من ملک قدم بخشم از حدثنی ربی
گر شیخ دو من ارزان از مال فلان بخشد
پرمایه ز چالاکی از دولت افلاکی
کاین دستگه خاکی در سود زیان بخشد
میری که دهد ما را تاج و کمر دولت
بر مار دهد دندان بر مور میان بخشد
توقیع نبوت را بر صدر شود عنوان
انگشت ولایت را بر کلک زبان بخشد
گر خاطر دل جوید فیاض ازل ما را
فیض شب قدر ما اندر رمضان بخشد
گر جان صفا خواهی از این دل و جان بگذر
شاه آید و دل آرد یار آید و جان بخشد
جان سر دهد و افسر بر عامی و بر عارف
دل صاف صفا پرور بر خورد و کلان بخشد
آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد
حد ازل قائم ملک ابد دائم
هر پیر غلامی را آن شاه جوان بخشد
ای جلوه ربانی زان قطره نیسانی
بر گوهر انسانی بحر آرد و جان بخشد
اسکندر صاحب دل کائینه کند جان را
درویش پریشان را دیهیم کیان بخشد
خاکستر درویشی آئینه دولت را
از زنگ بپردازد وز سنگ امان بخشد
سلطان گه باطن ز آبادی درویشان
ویرانه ظاهر را صد گنج نهان بخشد
بر قابله فطرت با سابقه رحمت
آن بالغه حکمت در سمع جهان بخشد
از نطق گهر ریزد در بارد و زر ریزد
بر سنگ بدان سختی کو رطب لسان بخشد
بر مغرب ناسوتی در مشرق لاهوتی
آن اختر هاهوتی خورشید عیان بخشد
از مور بپرهیزم گر روی بگرداند
با شیر دراویزم گر تاب و توان بخشد
من ملک قدم بخشم از حدثنی ربی
گر شیخ دو من ارزان از مال فلان بخشد
پرمایه ز چالاکی از دولت افلاکی
کاین دستگه خاکی در سود زیان بخشد
میری که دهد ما را تاج و کمر دولت
بر مار دهد دندان بر مور میان بخشد
توقیع نبوت را بر صدر شود عنوان
انگشت ولایت را بر کلک زبان بخشد
گر خاطر دل جوید فیاض ازل ما را
فیض شب قدر ما اندر رمضان بخشد
گر جان صفا خواهی از این دل و جان بگذر
شاه آید و دل آرد یار آید و جان بخشد
جان سر دهد و افسر بر عامی و بر عارف
دل صاف صفا پرور بر خورد و کلان بخشد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
کی باشد آن بت آشنا گردد
گردون بمراد کام ما گردد
خورشید سمای دل شود طالع
روشنگر مشرق سما گردد
مغز من اگر ببویم آن خط را
سوداگر خطه ختا گردد
جان من اگر ببوسم آن لب را
خضر سر چشمه بقا گردد
آن بحر ز جوی ما شود جاری
این هستی همچو جوی لا گردد
آن گوهر آشنای این مخزن
از دولت غوص و آشنا گردد
پرداخت چو دید کسوت کثرت
دل خانه وحدت خدا گردد
سر پنجه قدرت یداللهی
در عقده دل گره گشا گردد
بند دل دردمند یکتائی
آن حلقه طره دوتا گردد
بی سایه شود تن ولی الله
نور آید و سایه بینوا گردد
در کشور ما بسمت راء/س اینک
خورشید بخط استوا گردد
نه دایره سپهر در وحدت
گر دایر نقطه وفا گردد
یک نقطه بدور خود شود دایر
هم بدو شود هم انتهی گردد
نازل شود و شود دل کامل
صاعد شود و باصل وا گردد
از سلطنت دو کون بگریزد
تابنده حضرت رضا گردد
پوینده رسد بمقصد اقصی
گر سالک مسلک صفا گردد
گردون بمراد کام ما گردد
خورشید سمای دل شود طالع
روشنگر مشرق سما گردد
مغز من اگر ببویم آن خط را
سوداگر خطه ختا گردد
جان من اگر ببوسم آن لب را
خضر سر چشمه بقا گردد
آن بحر ز جوی ما شود جاری
این هستی همچو جوی لا گردد
آن گوهر آشنای این مخزن
از دولت غوص و آشنا گردد
پرداخت چو دید کسوت کثرت
دل خانه وحدت خدا گردد
سر پنجه قدرت یداللهی
در عقده دل گره گشا گردد
بند دل دردمند یکتائی
آن حلقه طره دوتا گردد
بی سایه شود تن ولی الله
نور آید و سایه بینوا گردد
در کشور ما بسمت راء/س اینک
خورشید بخط استوا گردد
نه دایره سپهر در وحدت
گر دایر نقطه وفا گردد
یک نقطه بدور خود شود دایر
هم بدو شود هم انتهی گردد
نازل شود و شود دل کامل
صاعد شود و باصل وا گردد
از سلطنت دو کون بگریزد
تابنده حضرت رضا گردد
پوینده رسد بمقصد اقصی
گر سالک مسلک صفا گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سالها بود دلم آینه روی تو بود
خانه آئینه دل از خم ابروی تو بود
چه ندا بود که دوش آمد و دل رفت ز دست
بود عمری که دل من بهیاهوی تو بود
عشق هر سمت که آورد گذر سمت تو یافت
چشم هر سوی که انداخت نظر سوی تو بود
از در دیر طلب تا حرم فقر و فنا
هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود
رو می ماه نزائیده بد از هندوی شب
کافتاب من سودا زده هندوی تو بود
دهنم چشمه خضر و سخنم آب حیات
دل سودائی من سرو لب جوی تو بود
طوقی از عشق چنو فاخته در گردن دل
بهوای سر سرو قد دلجوی تو بود
چشم دل روشن و دل تازه شد از باد بهار
صبحدم آمد و در راحله اش بوی تو بود
ای خوش آن روز که در ساحت میدان الست
شکن زلف تو چوگان دل من گوی تو بود
کشت و جان داد و نظر کرد و مرا بر دز خویش
معجز این بود که در نرگس جادوی تو بود
اینکه من ریشه تن کنده ام از تیشه کار
همه دانند که از قوت بازوی تو بود
سر آن زلف بخم سلسله فقر صفا
ذکر این سلسله لاهوی من و هوی تو بود
خانه آئینه دل از خم ابروی تو بود
چه ندا بود که دوش آمد و دل رفت ز دست
بود عمری که دل من بهیاهوی تو بود
عشق هر سمت که آورد گذر سمت تو یافت
چشم هر سوی که انداخت نظر سوی تو بود
از در دیر طلب تا حرم فقر و فنا
هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود
رو می ماه نزائیده بد از هندوی شب
کافتاب من سودا زده هندوی تو بود
دهنم چشمه خضر و سخنم آب حیات
دل سودائی من سرو لب جوی تو بود
طوقی از عشق چنو فاخته در گردن دل
بهوای سر سرو قد دلجوی تو بود
چشم دل روشن و دل تازه شد از باد بهار
صبحدم آمد و در راحله اش بوی تو بود
ای خوش آن روز که در ساحت میدان الست
شکن زلف تو چوگان دل من گوی تو بود
کشت و جان داد و نظر کرد و مرا بر دز خویش
معجز این بود که در نرگس جادوی تو بود
اینکه من ریشه تن کنده ام از تیشه کار
همه دانند که از قوت بازوی تو بود
سر آن زلف بخم سلسله فقر صفا
ذکر این سلسله لاهوی من و هوی تو بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کسی که بنده عشقست جاه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند
نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم
گدای میکده اورنگ شاه را چه کند
کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او
سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند
هزار بادیه گو بیش باش راه طلب
رسیده است بمقصود راه را چه کند
شئون بیحد ذاتست حد ذاتی دل
رسوم مدرسه و خانقاه را چه کند
ز کس پناه نجوید گدای دولت فقر
پناه سلطنتست او پناه را چه کند
امیر مملکت بارگاه فقر و فناست
فقیر مملکت و بارگاه را چه کند
پناه میبرم از دست زلف دوست بدوست
جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند
گرفت بی مدد غیر یار پست و بلند
شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند
گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا
بغیر آنکه بپوشد گناه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند
نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم
گدای میکده اورنگ شاه را چه کند
کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او
سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند
هزار بادیه گو بیش باش راه طلب
رسیده است بمقصود راه را چه کند
شئون بیحد ذاتست حد ذاتی دل
رسوم مدرسه و خانقاه را چه کند
ز کس پناه نجوید گدای دولت فقر
پناه سلطنتست او پناه را چه کند
امیر مملکت بارگاه فقر و فناست
فقیر مملکت و بارگاه را چه کند
پناه میبرم از دست زلف دوست بدوست
جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند
گرفت بی مدد غیر یار پست و بلند
شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند
گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا
بغیر آنکه بپوشد گناه را چه کند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا دلیست که جان را بسر چها آورد
دهم بباد که پیغام آشنا آورد
هزار عقده بدل داشتم تمام گشود
که بوی زلف تو باد گره گشا آورد
چه طعنه ها که بادراک و هوش چرخ زدیم
ز مستی می عشقت که رو بما آورد
چنان ربود که ما را نه عقل ماند و نه هوش
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
بر آن سرم که کنم جان دردمند نثار
برین طبیب که هر درد را دوا آورد
گل خلیل دماند ز آتش نمرود
چه معجزست که پیغمبر صبا آورد
ز نای مرغ مرا صبحدم رسید بگوش
ترانه ئی که دل کوه را صدا آورد
ب آسمان ندهم سایه سرای مغان
که آفتاب بدین سایه التجا آورد
بملک جم نفروشم گدائی در فقر
که خط سلطنت مطلق این گدا آورد
خمار نرگس آن می پرست عربده جوی
هزار رخنه بپیران پارسا آورد
ز خاندان سلامت بدستیاری عشق
مرا بساحت میدان ابتلا آورد
بخاک میکده نازم که با تحرک باد
بما حکایت جام جهان نما آورد
نماند ظلمت کثرت که آفتاب وجود
برون سر از افق وحدت صفا آورد
دهم بباد که پیغام آشنا آورد
هزار عقده بدل داشتم تمام گشود
که بوی زلف تو باد گره گشا آورد
چه طعنه ها که بادراک و هوش چرخ زدیم
ز مستی می عشقت که رو بما آورد
چنان ربود که ما را نه عقل ماند و نه هوش
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
بر آن سرم که کنم جان دردمند نثار
برین طبیب که هر درد را دوا آورد
گل خلیل دماند ز آتش نمرود
چه معجزست که پیغمبر صبا آورد
ز نای مرغ مرا صبحدم رسید بگوش
ترانه ئی که دل کوه را صدا آورد
ب آسمان ندهم سایه سرای مغان
که آفتاب بدین سایه التجا آورد
بملک جم نفروشم گدائی در فقر
که خط سلطنت مطلق این گدا آورد
خمار نرگس آن می پرست عربده جوی
هزار رخنه بپیران پارسا آورد
ز خاندان سلامت بدستیاری عشق
مرا بساحت میدان ابتلا آورد
بخاک میکده نازم که با تحرک باد
بما حکایت جام جهان نما آورد
نماند ظلمت کثرت که آفتاب وجود
برون سر از افق وحدت صفا آورد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
جهان و هر چه درو هست پیش مردم راد
بود بساط سلیمان که هست در کف باد
جم و قباد توئی باش خاک اهل نظر
که خاک اهل نظر افسر جمست و قباد
شدست دانش و دادای ملک تو آب و گلی
که مرد کسری و بر جای ماند دانش و داد
بکوی عشق شد آباد هر که گشت خراب
که کائنات خرابست و کوی عشق آباد
تو پای بند غمی غم سرشته با گل تست
کسیکه صاحب دل اوست در حقیقت شاد
نهاد روشن خورشید را فسانه شمرد
دلی که رست ازین خاکدان تیره نهاد
مقیدی بخرابات عشق رو که ملک
مقیدست و خراباتیان عشق آزاد
بجو ز پیر خرابات سر شاهد غیب
که صورتند نکویان خلخ و نوشاد
تو شاهباز بلند آشیان عرش دلی
بگل نشسته میالای پر به لای و به لاد
ب آب میکده بنیاد عمر دار قوی
دلا که هشته بر آبست عمر را بنیاد
بجز دلم که ز بالای دوست رسته ندید
کسی صنوبر موزون که روید از شمشاد
ز سنگ و روی گذر کرد آتش دل من
بسینه آنکه تو داری دلست یا پولاد
ب آفتاب صفا آسمان بیهده گرد
کشید پرده که از دست آسمان فریاد
گشاد بر دل من عشق او دریچه غیت
خداش خیر دهاد آنکه این دریچه گشاد
بود بساط سلیمان که هست در کف باد
جم و قباد توئی باش خاک اهل نظر
که خاک اهل نظر افسر جمست و قباد
شدست دانش و دادای ملک تو آب و گلی
که مرد کسری و بر جای ماند دانش و داد
بکوی عشق شد آباد هر که گشت خراب
که کائنات خرابست و کوی عشق آباد
تو پای بند غمی غم سرشته با گل تست
کسیکه صاحب دل اوست در حقیقت شاد
نهاد روشن خورشید را فسانه شمرد
دلی که رست ازین خاکدان تیره نهاد
مقیدی بخرابات عشق رو که ملک
مقیدست و خراباتیان عشق آزاد
بجو ز پیر خرابات سر شاهد غیب
که صورتند نکویان خلخ و نوشاد
تو شاهباز بلند آشیان عرش دلی
بگل نشسته میالای پر به لای و به لاد
ب آب میکده بنیاد عمر دار قوی
دلا که هشته بر آبست عمر را بنیاد
بجز دلم که ز بالای دوست رسته ندید
کسی صنوبر موزون که روید از شمشاد
ز سنگ و روی گذر کرد آتش دل من
بسینه آنکه تو داری دلست یا پولاد
ب آفتاب صفا آسمان بیهده گرد
کشید پرده که از دست آسمان فریاد
گشاد بر دل من عشق او دریچه غیت
خداش خیر دهاد آنکه این دریچه گشاد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
بر دلم دوش دری از حرم راز گشود
بسته بود این در اقبال بمن باز گشود
بود بر رشته پیوند دلم با غم دوست
عقده جهل بسی ناخن اعجاز گشود
مرغ نارسته پر روح مرا مستی عشق
داد پرواز که گفتی که پر ناز گشود
اینگل از باغ که بشکفت که چون بلبل باغ
از گلوی من سودازده آواز گشود
لوحش الله بدین نغمه که زد مطرب عشق
عقده دام دل از دمدمه ساز گشود
دلم از عشق نهان گنج گهر بود و بخلق
در این گنج گهر دیده غماز گشود
تلخ کامی من از یار بدل شد که بحرف
لب پر شهد تر از شکر اهواز گشود
دل من رفت بعرش از طرب ساز سماع
این چه بالیست که آنمرغ طربساز گشود
نرسد کفر بایمان صفا بی رخ دوست
در این کعبه بمن آن بت طناز گشود
بسته بود این در اقبال بمن باز گشود
بود بر رشته پیوند دلم با غم دوست
عقده جهل بسی ناخن اعجاز گشود
مرغ نارسته پر روح مرا مستی عشق
داد پرواز که گفتی که پر ناز گشود
اینگل از باغ که بشکفت که چون بلبل باغ
از گلوی من سودازده آواز گشود
لوحش الله بدین نغمه که زد مطرب عشق
عقده دام دل از دمدمه ساز گشود
دلم از عشق نهان گنج گهر بود و بخلق
در این گنج گهر دیده غماز گشود
تلخ کامی من از یار بدل شد که بحرف
لب پر شهد تر از شکر اهواز گشود
دل من رفت بعرش از طرب ساز سماع
این چه بالیست که آنمرغ طربساز گشود
نرسد کفر بایمان صفا بی رخ دوست
در این کعبه بمن آن بت طناز گشود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
اگر آن مرغ که رفت از بر من باز آید
باز بشکسته پر روح بپرواز آید
مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید
بهوائی که اگر صعوه رود باز آید
زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم
که بگوش دل از آن سلسله آواز آید
حرم راز حقیقت در فقرست و فنا
کیست جز دل که مقیم حرم راز آید
طنز چبود بخداوندی ما سجده برید
که بخلوتگه ما آن بت طناز آید
عجز پیش آر و نیاز ایدل سر گشته که یار
نازنینیست که از دستگه ناز آید
بمذاق من شوریده خیال لب دوست
شهد آلوده تر از شکر اهواز آید
هفت گردنده چالاک بگردش نرسند
دل چو دردست حقیقت بتک و تاز آید
سر وحدت چو تجلی کند از غیب وجود
آفتابیست که از مشرق اعجاز آید
لب روح القدست اینکه به نای دل من
دم قدسی دمد و دمگه و دمساز آید
عشق سریست که تا سر نسپاری ندهند
نیست نان پاره که از دکه خباز آید
جمع اضداد کند خسرو توحید صفا
این صدائیست که در خلوت خراز آید
باز بشکسته پر روح بپرواز آید
مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید
بهوائی که اگر صعوه رود باز آید
زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم
که بگوش دل از آن سلسله آواز آید
حرم راز حقیقت در فقرست و فنا
کیست جز دل که مقیم حرم راز آید
طنز چبود بخداوندی ما سجده برید
که بخلوتگه ما آن بت طناز آید
عجز پیش آر و نیاز ایدل سر گشته که یار
نازنینیست که از دستگه ناز آید
بمذاق من شوریده خیال لب دوست
شهد آلوده تر از شکر اهواز آید
هفت گردنده چالاک بگردش نرسند
دل چو دردست حقیقت بتک و تاز آید
سر وحدت چو تجلی کند از غیب وجود
آفتابیست که از مشرق اعجاز آید
لب روح القدست اینکه به نای دل من
دم قدسی دمد و دمگه و دمساز آید
عشق سریست که تا سر نسپاری ندهند
نیست نان پاره که از دکه خباز آید
جمع اضداد کند خسرو توحید صفا
این صدائیست که در خلوت خراز آید
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
گر آفتاب فقر و فنا جلوه گر شود
شام فراق خاک نشینان سحر شود
گر نور آفتاب دل افتد بخاک راه
اکسیر قلب و سرمه صاحب نظر شود
بر چشم دل جمال تو پیداست جهد من
اینست کاین معاینه چشم سر شود
گفتم بوصل شاد شوم غافل آنکه دل
کمتر کند شکیب و غمم بیشتر شود
ای زلف یار اینهمه آشفتگی مکن
مگذار روزگار من آشفته تر شود
جانی که گشت شهره بجذب و جنون عشق
مانند سر عشق بعالم سمر شود
میریش زلف را که شود ابر آفتاب
وز آب چشم من همه خاک تر شود
پاینده باد پایه میخانه کش مقیم
صاحب مقام سر قضا و قدر شود
گسترده است خوان خدا در سرای فقر
کس نیست جز خدا که بخوان ماحضر شود
خورشید و مه جز آینه دوست نیست چیست
اجرام آسمان که حجاب بشر شود
کشف و نظر دو یار قدیمند در طریق
آن کشف کاملست که یار نظر شود
نوری که روشنست بدو چشم اتفاق
در دیده نفاق سر نیشتر شود
صوفی بهرزه لاف حقیقت چه میزنی
خواهد هزار تصفیه تا خاک زر شود
بادا دعای راهروان خضر راه آنک
ما را بر آستان صفا راهبر شود
شام فراق خاک نشینان سحر شود
گر نور آفتاب دل افتد بخاک راه
اکسیر قلب و سرمه صاحب نظر شود
بر چشم دل جمال تو پیداست جهد من
اینست کاین معاینه چشم سر شود
گفتم بوصل شاد شوم غافل آنکه دل
کمتر کند شکیب و غمم بیشتر شود
ای زلف یار اینهمه آشفتگی مکن
مگذار روزگار من آشفته تر شود
جانی که گشت شهره بجذب و جنون عشق
مانند سر عشق بعالم سمر شود
میریش زلف را که شود ابر آفتاب
وز آب چشم من همه خاک تر شود
پاینده باد پایه میخانه کش مقیم
صاحب مقام سر قضا و قدر شود
گسترده است خوان خدا در سرای فقر
کس نیست جز خدا که بخوان ماحضر شود
خورشید و مه جز آینه دوست نیست چیست
اجرام آسمان که حجاب بشر شود
کشف و نظر دو یار قدیمند در طریق
آن کشف کاملست که یار نظر شود
نوری که روشنست بدو چشم اتفاق
در دیده نفاق سر نیشتر شود
صوفی بهرزه لاف حقیقت چه میزنی
خواهد هزار تصفیه تا خاک زر شود
بادا دعای راهروان خضر راه آنک
ما را بر آستان صفا راهبر شود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دل کس خسته آن زلف گرهگیر مباد
هیچ دیوانه چو من در خور زنجیر مباد
دل من طالب اکسیر شد و سوخت ز درد
سوختم دل شده ئی طالب اکسیر مباد
عاشقی دوش حدیث سر آن زلف بتاب
کرد تقریر و دلم برد که تقریر مباد
طالب شیفته ئی آیتی از آن خط سبز
کرد تفسیر و مرا کشت که تفسیر مباد
نفس من ز تف ناله شبگیر بسوخت
کس چو من سوخته ناله شبگیر مباد
دیدم آن صورت و دل رفت بدانگونه ز دست
که بحیرانی من صورت تصویر مباد
کرد در روز جوانی ز غم عشقم پیر
نوجوانی که ورا بخت جوان پیر مباد
زاهد شهر بدم پیر خرابات شدم
کس چو من دستخوش پنجه تقدیر مباد
عشق تسخیر دلم کرد و شدم شهره شهر
ملکتی چون دل من سخره تسخیر مباد
تیر مژگان تو کافر بچه از دل بگذشت
سینه هیچ مسلمان هدف تیر مباد
کرد تاثیر چنان در دل زارم که مپرس
هیچ پیکان بچنان قوت تاثیر مباد
برد پیمان تو و عشق من از عقل ثبات
که بعشق من و پیمان تو تفسیر مباد
بستی و خستی و آتش زدی ای عشق بدل
آهوی دشت بمیدان تو نخجیر مباد
عقده عشق نشد باز بتدبیر صفا
عقده ئی در گره ناخن تدبیر مباد
هیچ دیوانه چو من در خور زنجیر مباد
دل من طالب اکسیر شد و سوخت ز درد
سوختم دل شده ئی طالب اکسیر مباد
عاشقی دوش حدیث سر آن زلف بتاب
کرد تقریر و دلم برد که تقریر مباد
طالب شیفته ئی آیتی از آن خط سبز
کرد تفسیر و مرا کشت که تفسیر مباد
نفس من ز تف ناله شبگیر بسوخت
کس چو من سوخته ناله شبگیر مباد
دیدم آن صورت و دل رفت بدانگونه ز دست
که بحیرانی من صورت تصویر مباد
کرد در روز جوانی ز غم عشقم پیر
نوجوانی که ورا بخت جوان پیر مباد
زاهد شهر بدم پیر خرابات شدم
کس چو من دستخوش پنجه تقدیر مباد
عشق تسخیر دلم کرد و شدم شهره شهر
ملکتی چون دل من سخره تسخیر مباد
تیر مژگان تو کافر بچه از دل بگذشت
سینه هیچ مسلمان هدف تیر مباد
کرد تاثیر چنان در دل زارم که مپرس
هیچ پیکان بچنان قوت تاثیر مباد
برد پیمان تو و عشق من از عقل ثبات
که بعشق من و پیمان تو تفسیر مباد
بستی و خستی و آتش زدی ای عشق بدل
آهوی دشت بمیدان تو نخجیر مباد
عقده عشق نشد باز بتدبیر صفا
عقده ئی در گره ناخن تدبیر مباد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بسته سلسله دام، هوس بازانند
رسته از سلسله دام هوس، بازانند
در پی دیدن دل باغم چوگان طلب
عاشقان بر صفت گوی بسر تازانند
خاکباز ره عشقیم که در محضر دوست
خاکبازان ره عشق سرافرازانند
طالب ملک بقائی طلب از اهل فنا
که درین مرحله این قوم ز ممتازانند
دل نظر باز نگیرد که بدیوان حضور
مستحق نظر دوست نظر بازانند
مردم جاه طلب راه نیابند بدوست
خانه جویان خدا خانه براندازانند
در خور عربده آغار نباشد می راز
می پرستان هوی عربده آغازانند
زاغ سلطان چمن شد بزن ای بلبل جان
زین قفس بال ببامی که هم آوازانند
ناز از شه مکش و باش گدای در دوست
که گدایان در دوست بشه نازانند
نازم آن پرده سرایان که پس پرده دل
دور از ساز طرب، ساز طرب سازانند
طالب گوهر جان راست دلی غرقه بخون
این دو چشم من دلباخته در یازانند
غم من فاش شد از دیده مگو باز صفا
راز با مردم این خانه که غمازانند
رسته از سلسله دام هوس، بازانند
در پی دیدن دل باغم چوگان طلب
عاشقان بر صفت گوی بسر تازانند
خاکباز ره عشقیم که در محضر دوست
خاکبازان ره عشق سرافرازانند
طالب ملک بقائی طلب از اهل فنا
که درین مرحله این قوم ز ممتازانند
دل نظر باز نگیرد که بدیوان حضور
مستحق نظر دوست نظر بازانند
مردم جاه طلب راه نیابند بدوست
خانه جویان خدا خانه براندازانند
در خور عربده آغار نباشد می راز
می پرستان هوی عربده آغازانند
زاغ سلطان چمن شد بزن ای بلبل جان
زین قفس بال ببامی که هم آوازانند
ناز از شه مکش و باش گدای در دوست
که گدایان در دوست بشه نازانند
نازم آن پرده سرایان که پس پرده دل
دور از ساز طرب، ساز طرب سازانند
طالب گوهر جان راست دلی غرقه بخون
این دو چشم من دلباخته در یازانند
غم من فاش شد از دیده مگو باز صفا
راز با مردم این خانه که غمازانند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای ساقی جان جامی یار آمد یار آمد
باما پس ایامی امشب بکنار آمد
هنگام زمستان شد مشکوی گلستان شد
کز میکده در مشکوی آن باغ بهار آمد
ما را مرساد آسیب از نار انانیت
از باغ الوهیت سیب آمد و نار آمد
شستم ورق خاطر از نقش و نگار چین
بر صفحه دل نقشی زان نقش و نگار آمد
با آب وجود ایدل در باغ تو از وحدت
هر نخل که بنشاندم بالید و ببار آمد
شبگوی غزل خوان شد شبوی فراوان شد
هم غالیه ارزان شد هم مشک تتار آمد
از خانه برون آمد جانانه مشتاقان
ایجان من مفلس هنگام نثار آمد
بر مرده توان بخشد جان گیرد و جان بخشد
ای نفس مکن سستی بین موسم کار آمد
درویش مدیرستی بر دائره گردون
در حلقه درویشان آن چرخمدار آمد
بایست زدن هوئی در دشت گوزن آسا
کان شاه سوی هامون از بهر شکار آمد
ای دزد دغل تا کی آشوب دیارستی
بگریز که در میدان آن میر دیار آمد
زین بار ولایت آن کز جهل گریزان شد
چون اشتر مست اینک ما را بقطار آمد
شد روشن و شد ناجی هم آتش و هم راجی
آن احمد معراجی خورشید سوار آمد
خورشید فلک تابد صبح از طرف مشرق
خورشید صفا از دل در این شب تار آمد
باما پس ایامی امشب بکنار آمد
هنگام زمستان شد مشکوی گلستان شد
کز میکده در مشکوی آن باغ بهار آمد
ما را مرساد آسیب از نار انانیت
از باغ الوهیت سیب آمد و نار آمد
شستم ورق خاطر از نقش و نگار چین
بر صفحه دل نقشی زان نقش و نگار آمد
با آب وجود ایدل در باغ تو از وحدت
هر نخل که بنشاندم بالید و ببار آمد
شبگوی غزل خوان شد شبوی فراوان شد
هم غالیه ارزان شد هم مشک تتار آمد
از خانه برون آمد جانانه مشتاقان
ایجان من مفلس هنگام نثار آمد
بر مرده توان بخشد جان گیرد و جان بخشد
ای نفس مکن سستی بین موسم کار آمد
درویش مدیرستی بر دائره گردون
در حلقه درویشان آن چرخمدار آمد
بایست زدن هوئی در دشت گوزن آسا
کان شاه سوی هامون از بهر شکار آمد
ای دزد دغل تا کی آشوب دیارستی
بگریز که در میدان آن میر دیار آمد
زین بار ولایت آن کز جهل گریزان شد
چون اشتر مست اینک ما را بقطار آمد
شد روشن و شد ناجی هم آتش و هم راجی
آن احمد معراجی خورشید سوار آمد
خورشید فلک تابد صبح از طرف مشرق
خورشید صفا از دل در این شب تار آمد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رازی که بدل دارم گر باز عیان گردد
از فتنه نپرهیزد آشوب جهان گردد
ده زان گهر تا کی ای ساقی افلاکی
تا جسم من خاکی عقل و دل و جان گردد
گر مرده روان جوید وز مرگ امان جوید
از باده نشان جوید بی نام و نشان گردد
ساقی ز خم باقی ده باده اشراقی
کاین غم سبک از ساقی وز رطل گران گردد
ریز آن می یزدانی در ساغر اهریمن
تا پیر بدان زشتی زیبا و جوان گردد
گر بخت جوان باشد دل پیرو جان باشد
با پیر مغان باشد تا پیر مغان گردد
زان پخته که هر خامی زر یافت سرانجامی
گر بنده زند جامی کاوس کیان گردد
باریک تر از مویم زان درد که گر بارش
بر کوه نهد بنیان باریک میان گردد
دل داد توان ما را کی بود گمان ما را
کز تاب سر موئی بی تاب و توان گردد
من جان بیان را دل بر موی عیان بستم
کاین سلسله محکم زنجیر بیان گردد
گر عبد امین باشد سلطان یقین باشد
چون کار چنین باشد درویش چنان گردد
درویش چو زد پائی بر کون و بچرخ آمد
بالاتر و والاتر از کون و مکان گردد
بر نفی زمان پوید دارای زمان جوید
اسرار زمان گوید خود قطب زمان گردد
آن غمزه و بالا را رمزیست که در حلش
تیر فلک بالا بی کلک و بنان گردد
بردار نقاب از گل بگشا گره از سنبل
تا شهر پر از بلبل با شور و فغان گردد
گر چشم خدا بیند در منظر ما بیند
با چشم صفا بیند تا یار عیان گردد
از فتنه نپرهیزد آشوب جهان گردد
ده زان گهر تا کی ای ساقی افلاکی
تا جسم من خاکی عقل و دل و جان گردد
گر مرده روان جوید وز مرگ امان جوید
از باده نشان جوید بی نام و نشان گردد
ساقی ز خم باقی ده باده اشراقی
کاین غم سبک از ساقی وز رطل گران گردد
ریز آن می یزدانی در ساغر اهریمن
تا پیر بدان زشتی زیبا و جوان گردد
گر بخت جوان باشد دل پیرو جان باشد
با پیر مغان باشد تا پیر مغان گردد
زان پخته که هر خامی زر یافت سرانجامی
گر بنده زند جامی کاوس کیان گردد
باریک تر از مویم زان درد که گر بارش
بر کوه نهد بنیان باریک میان گردد
دل داد توان ما را کی بود گمان ما را
کز تاب سر موئی بی تاب و توان گردد
من جان بیان را دل بر موی عیان بستم
کاین سلسله محکم زنجیر بیان گردد
گر عبد امین باشد سلطان یقین باشد
چون کار چنین باشد درویش چنان گردد
درویش چو زد پائی بر کون و بچرخ آمد
بالاتر و والاتر از کون و مکان گردد
بر نفی زمان پوید دارای زمان جوید
اسرار زمان گوید خود قطب زمان گردد
آن غمزه و بالا را رمزیست که در حلش
تیر فلک بالا بی کلک و بنان گردد
بردار نقاب از گل بگشا گره از سنبل
تا شهر پر از بلبل با شور و فغان گردد
گر چشم خدا بیند در منظر ما بیند
با چشم صفا بیند تا یار عیان گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
سحر ز هاتف غیبم بگوش هوش رسید
که آفتاب حقیقت ز پرده گشت پدید
ز پشت پرده غیب آفتاب طلعت دوست
دمید و پرده پندار نه سپهر درید
نوید جلوه خورشید عشق داد سروش
که بر تمامی ذرات کون داد نوید
مکن تو قطع امید ایدل ار بقا طلبی
از آنکه کرد ازین کائنات قطع امید
طلوع کرد مرا راستی ز خلوت دل
مهی که پیش دو ابروی او هلال خمید
فکند خاک فنا در دهان آب بقا
بخاک میکده آن قطره کز لب تو چکید
بپای من که حدیثم ز طره و لب تست
هوا عبیر پرا کند و ابر مروارید
خبر نداشت که دارد شکوه شهپر باز
که در هوای دو زلفت دلم چو مرغ پرید
قوی دلم که دل من ز بار فرقت یار
ضعیف بود ولیکن کمان عشق کشید
هزار شکوه بدل داشتم که جلوه نمود
مرا نماند ز حیرت مجال گفت و شنید
بسلطنت ندهند اهل دل بفصل بهار
وصال یار صنوبر قدی بسایه بید
ز دست سبز خطی باده چو لاله سرخ
بزن که از سر سنگ سیاه سبزه دمید
غم دو روزه فانی مجردان نخورند
نماند سلطنت جم بیار جام نبید
که می خوریم و ازین درد و غم پناه بریم
بر آنکه قفل غم کائنات راست کلید
امام هشتم و شاه شهود و غیب رضا
که نه سپهر دوید و بگرد او نرسید
باین ظهور که خلوت نشین سر صفاست
کسی که بست دل از هر چه غیر اوست برید
که آفتاب حقیقت ز پرده گشت پدید
ز پشت پرده غیب آفتاب طلعت دوست
دمید و پرده پندار نه سپهر درید
نوید جلوه خورشید عشق داد سروش
که بر تمامی ذرات کون داد نوید
مکن تو قطع امید ایدل ار بقا طلبی
از آنکه کرد ازین کائنات قطع امید
طلوع کرد مرا راستی ز خلوت دل
مهی که پیش دو ابروی او هلال خمید
فکند خاک فنا در دهان آب بقا
بخاک میکده آن قطره کز لب تو چکید
بپای من که حدیثم ز طره و لب تست
هوا عبیر پرا کند و ابر مروارید
خبر نداشت که دارد شکوه شهپر باز
که در هوای دو زلفت دلم چو مرغ پرید
قوی دلم که دل من ز بار فرقت یار
ضعیف بود ولیکن کمان عشق کشید
هزار شکوه بدل داشتم که جلوه نمود
مرا نماند ز حیرت مجال گفت و شنید
بسلطنت ندهند اهل دل بفصل بهار
وصال یار صنوبر قدی بسایه بید
ز دست سبز خطی باده چو لاله سرخ
بزن که از سر سنگ سیاه سبزه دمید
غم دو روزه فانی مجردان نخورند
نماند سلطنت جم بیار جام نبید
که می خوریم و ازین درد و غم پناه بریم
بر آنکه قفل غم کائنات راست کلید
امام هشتم و شاه شهود و غیب رضا
که نه سپهر دوید و بگرد او نرسید
باین ظهور که خلوت نشین سر صفاست
کسی که بست دل از هر چه غیر اوست برید
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای بلب آمده جان یار ببالین آمد
صبر کن وقت نثار من مسکین آمد
آمد آن شاه ختن با شکن زلف سیاه
شهر آراسته شد قافله چین آمد
گشت چون گونه او خانه من رشک بهار
یار با گونه چون خرمن نسرین آمد
بی پریشانی دل دولت دین بود بدست
این سر زلف سیه راهزن دین آمد
دل ز عشق رخ آن شاه بشطرنج خیال
بیدقی راند که تا خانه فرزین آمد
سینه بگشای کزان جلوه کند نور خدای
طور سینای من آن سینه سیمین آمد
دل من چند گهی راه تلون پیمود
عشق رهبر شد و در خانه تمکین آمد
عشق ورزیدم و بنیاد مرا کند ز بیخ
این هنر شیوه اش از روز ازل کین آمد
بپر خویشتن ای عقل چو پروانه مناز
عشق سوزنده تر از آذر بر زین آمد
آفتاب از دل ذرات جهان گشت پدید
شاهد جان بشهود آمد و شیرین آمد
خواست با لذات تجلی کند از مکمن غیب
جلوه ئی کرد و بجولانگه تکوین آمد
گل تکثیر هبا شد گل توحید دمید
که با مکان بشر دوحه یاسین آمد
آیت عشق حسین بن علی جلوه ذات
که تولاش نشاط دل غمگین آمد
بلبلی بود صفا در قفس تن بهواش
رفت و باز آمد و با شهپر شاهین آمد
صبر کن وقت نثار من مسکین آمد
آمد آن شاه ختن با شکن زلف سیاه
شهر آراسته شد قافله چین آمد
گشت چون گونه او خانه من رشک بهار
یار با گونه چون خرمن نسرین آمد
بی پریشانی دل دولت دین بود بدست
این سر زلف سیه راهزن دین آمد
دل ز عشق رخ آن شاه بشطرنج خیال
بیدقی راند که تا خانه فرزین آمد
سینه بگشای کزان جلوه کند نور خدای
طور سینای من آن سینه سیمین آمد
دل من چند گهی راه تلون پیمود
عشق رهبر شد و در خانه تمکین آمد
عشق ورزیدم و بنیاد مرا کند ز بیخ
این هنر شیوه اش از روز ازل کین آمد
بپر خویشتن ای عقل چو پروانه مناز
عشق سوزنده تر از آذر بر زین آمد
آفتاب از دل ذرات جهان گشت پدید
شاهد جان بشهود آمد و شیرین آمد
خواست با لذات تجلی کند از مکمن غیب
جلوه ئی کرد و بجولانگه تکوین آمد
گل تکثیر هبا شد گل توحید دمید
که با مکان بشر دوحه یاسین آمد
آیت عشق حسین بن علی جلوه ذات
که تولاش نشاط دل غمگین آمد
بلبلی بود صفا در قفس تن بهواش
رفت و باز آمد و با شهپر شاهین آمد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیک پیمانه ام دیوانه کردند
ازین افیون که در پیمانه کردند
ثبات و صبر گنج بی زوالند
که منزل در دل ویرانه کردند
گشود این در چو از زندان تائید
کلید عشق را دندانه کردند
مرا آموختند این آشنایان
غمی کز خویشتن بیگانه کردند
چه شمع افروختند این خوبرویان
که دل را همپر پروانه کردند
چو حسن او بعالم داستان شد
حدیث عشق ما افسانه کردند
جماد و جانور در کشت انسان
هیولی و صور را دانه کردند
برست این دانه و بالید و بر داد
درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند
اسیر سر سربازان عشقم
که جان را همسر جانانه کردند
نبود این نه خم مینا که مستان
مرا دردیکش میخانه کردند
من آن بازم که پر دادند و پرواز
بسمت شه چو دور از لانه کردند
ز بام عرش دل کروبیان دوش
سر ما را کبوتر خانه کردند
پریرویان میان مجلس جمع
سر زلف بت من شانه کردند
صفا را نطق جان دادند آنان
که چوب خشک را حنانه کردند
بیک پیمانه ام بردند از دست
نمیدانم چه در پیمانه کردند
ازین افیون که در پیمانه کردند
ثبات و صبر گنج بی زوالند
که منزل در دل ویرانه کردند
گشود این در چو از زندان تائید
کلید عشق را دندانه کردند
مرا آموختند این آشنایان
غمی کز خویشتن بیگانه کردند
چه شمع افروختند این خوبرویان
که دل را همپر پروانه کردند
چو حسن او بعالم داستان شد
حدیث عشق ما افسانه کردند
جماد و جانور در کشت انسان
هیولی و صور را دانه کردند
برست این دانه و بالید و بر داد
درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند
اسیر سر سربازان عشقم
که جان را همسر جانانه کردند
نبود این نه خم مینا که مستان
مرا دردیکش میخانه کردند
من آن بازم که پر دادند و پرواز
بسمت شه چو دور از لانه کردند
ز بام عرش دل کروبیان دوش
سر ما را کبوتر خانه کردند
پریرویان میان مجلس جمع
سر زلف بت من شانه کردند
صفا را نطق جان دادند آنان
که چوب خشک را حنانه کردند
بیک پیمانه ام بردند از دست
نمیدانم چه در پیمانه کردند