عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - خاطر وقاد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - غله
ای آنکه بنزد عقل فاضلتر
از آب حیات خاک پای تو
تشویر همی خورد بهشت الحق
از مجلس بزم دلگشای تو
بگشاده ملک زبان بمدح تو
بر بسته فلک میان برای تو
افلاک چو ذره ز قدر تو
خورشید چو شعله ز رای تو
هم باشد دون قدرت ار باشد
بر اوج نهم سپهر جای تو
خادم ز صداعها که می آرد
همچون خجلی است از لقای تو
این غله محقری که فرمودند
بهر رهی سخن سرای تو
فضلی بکن و ازان خشگم ده
تا بفزایم ز جان ثنای تو
کامروز هم جهان همی کوبند
چه خشک و چه تر در آسیای تو
از آب حیات خاک پای تو
تشویر همی خورد بهشت الحق
از مجلس بزم دلگشای تو
بگشاده ملک زبان بمدح تو
بر بسته فلک میان برای تو
افلاک چو ذره ز قدر تو
خورشید چو شعله ز رای تو
هم باشد دون قدرت ار باشد
بر اوج نهم سپهر جای تو
خادم ز صداعها که می آرد
همچون خجلی است از لقای تو
این غله محقری که فرمودند
بهر رهی سخن سرای تو
فضلی بکن و ازان خشگم ده
تا بفزایم ز جان ثنای تو
کامروز هم جهان همی کوبند
چه خشک و چه تر در آسیای تو
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - دعا و ثنا
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - هجای روا
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - شادی و غم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - مزبله دیو
تا کی ایدل تو درین مزبله دیو زحرص
خویشتن را زره عقل و خرد گم بینی
برجهانی چه نهی دل که زبس آزونیاز
موج آفت را بر چرخ تلاطم بینی
چند ازین بیخردان خیره ملامت شنوی
چند ازین بیخبران هرزه تظلم بینی
زین خسان بی سببی چند مشقت یابی
زین خران بی غرضی چند تحکم بینی
در سرائی چه نهی رخت که در ساحت آن
فتنه را تا بلب گور تصادم بینی
اندرو بر علم رایت صبح صادق
صبح کاذب را پیوسته تقدم بینی
در وی از ساقی غم درد دمادم نوشی
بردل از بار شره زخم دمادم بینی
سرهر با هنری زیر پی بی خردی
پای هر بیخردی برسر انجم بینی
در وی از ذره خاشاکی دردی یابی
در وی از نیشتر پشه تألم بینی
ظاهر از نغمه قمری همه کو کو شنوی
حاصل از نوبت سلطان همه دم دم بینی
آنچنان فتنه دنیا مشوایدل که زحرص
خار پشتی را در کسوت قاقم بینی
هرکجا دانککی هست سنانیست براو
بعیان صورتش از خوشه گندم بینی
ژرف اگر درنگری بیشترین مردم عصر
سگ بیدم یابی یاخر بی سم بینی
دوستانرا همه چون نحل زافراط نفاق
نوشی و نیشی اندر دم وبردم بینی
مردمی میطلبی گرد جهان نیک برآی
بخدای اربجهان صورت مردم بینی
بازکن دیده عبرت نگر و معنی بین
تا همه خوک و سگ و گربه و کژدم بینی
خیز و از زاویه فقر قناعت اندوز
تا ز بی برگی انواع تنعم بینی
اندراو در دهن شیر سلامت یابی
وندر او دردل شمشیر ترحم بینی
شمع را بیجگر گرم زرفشان یابی
صبح را بی نفس سرد تبسم بینی
طوطیانرا همه از نطق شکرخایابی
بلبلانرا همه از شکر ترنم بینی
عاشقانرا همه با وجد اناالحق یابی
عاقلانرا همه درشکر سقاهم بینی
وز کریمانت چو حاجت بمهمی افتاد
بکفایت شده بی مطل و تلعثم بینی
چه کنی جمع زراززرنشود حرص تو کم
بیشتر تشنگی اندر دل قلزم بینی
منصبی را چکنی خواجه که از هر نااهل
گه تعرض کشی و گاه تزاحم بینی
گرچو خورشید چهارم فلکت اقطاعست
ز بر خویش زحل بررف هفتم بینی
از تواضع طلب ار برتریی میجوئی
کادمی نیست کش از نفخ تورم بینی
عادلی کو که بحق یاری مظلوم دهد
تا هم از محتسب شهر تظلم بینی
تو بشونقش امید از رخ آیینه دل
تا هم از خویشتن آنلحظه تبرم بینی
یادگیر این سخن ایمرد سخن پیشه زمن
که گر این فهم کنی عز تفهم بینی
خویشتن را زره عقل و خرد گم بینی
برجهانی چه نهی دل که زبس آزونیاز
موج آفت را بر چرخ تلاطم بینی
چند ازین بیخردان خیره ملامت شنوی
چند ازین بیخبران هرزه تظلم بینی
زین خسان بی سببی چند مشقت یابی
زین خران بی غرضی چند تحکم بینی
در سرائی چه نهی رخت که در ساحت آن
فتنه را تا بلب گور تصادم بینی
اندرو بر علم رایت صبح صادق
صبح کاذب را پیوسته تقدم بینی
در وی از ساقی غم درد دمادم نوشی
بردل از بار شره زخم دمادم بینی
سرهر با هنری زیر پی بی خردی
پای هر بیخردی برسر انجم بینی
در وی از ذره خاشاکی دردی یابی
در وی از نیشتر پشه تألم بینی
ظاهر از نغمه قمری همه کو کو شنوی
حاصل از نوبت سلطان همه دم دم بینی
آنچنان فتنه دنیا مشوایدل که زحرص
خار پشتی را در کسوت قاقم بینی
هرکجا دانککی هست سنانیست براو
بعیان صورتش از خوشه گندم بینی
ژرف اگر درنگری بیشترین مردم عصر
سگ بیدم یابی یاخر بی سم بینی
دوستانرا همه چون نحل زافراط نفاق
نوشی و نیشی اندر دم وبردم بینی
مردمی میطلبی گرد جهان نیک برآی
بخدای اربجهان صورت مردم بینی
بازکن دیده عبرت نگر و معنی بین
تا همه خوک و سگ و گربه و کژدم بینی
خیز و از زاویه فقر قناعت اندوز
تا ز بی برگی انواع تنعم بینی
اندراو در دهن شیر سلامت یابی
وندر او دردل شمشیر ترحم بینی
شمع را بیجگر گرم زرفشان یابی
صبح را بی نفس سرد تبسم بینی
طوطیانرا همه از نطق شکرخایابی
بلبلانرا همه از شکر ترنم بینی
عاشقانرا همه با وجد اناالحق یابی
عاقلانرا همه درشکر سقاهم بینی
وز کریمانت چو حاجت بمهمی افتاد
بکفایت شده بی مطل و تلعثم بینی
چه کنی جمع زراززرنشود حرص تو کم
بیشتر تشنگی اندر دل قلزم بینی
منصبی را چکنی خواجه که از هر نااهل
گه تعرض کشی و گاه تزاحم بینی
گرچو خورشید چهارم فلکت اقطاعست
ز بر خویش زحل بررف هفتم بینی
از تواضع طلب ار برتریی میجوئی
کادمی نیست کش از نفخ تورم بینی
عادلی کو که بحق یاری مظلوم دهد
تا هم از محتسب شهر تظلم بینی
تو بشونقش امید از رخ آیینه دل
تا هم از خویشتن آنلحظه تبرم بینی
یادگیر این سخن ایمرد سخن پیشه زمن
که گر این فهم کنی عز تفهم بینی
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۲ - پایداری
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - دل گشا
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
باز مرا عشق گریبان گرفت
باز دلم دامن جانان گرفت
عشق بتان آفت جان و دلست
وای برای کو پی ایشان گرفت
سرو بدید آن قد و حیران بماند
ماه بدید آن رخ و نقصان گرفت
گفتم اگر دل ببرد باک نیست
آه که دل برد و پی جان گرفت
باک ندارد ز سر زلف او
دل چو ره آن لب خندان گرفت
کز ظلمات ایچ نیندیشد آن
کش هوس چشمه حیوان گرفت
گفتم مردم ز غم عشق گفت
ماتمی از بهتر تو نتوان گرفت
قصه چه خوانم بمن آن کرد دوست
که دشمن انگشت بدندان گرفت
باز دلم دامن جانان گرفت
عشق بتان آفت جان و دلست
وای برای کو پی ایشان گرفت
سرو بدید آن قد و حیران بماند
ماه بدید آن رخ و نقصان گرفت
گفتم اگر دل ببرد باک نیست
آه که دل برد و پی جان گرفت
باک ندارد ز سر زلف او
دل چو ره آن لب خندان گرفت
کز ظلمات ایچ نیندیشد آن
کش هوس چشمه حیوان گرفت
گفتم مردم ز غم عشق گفت
ماتمی از بهتر تو نتوان گرفت
قصه چه خوانم بمن آن کرد دوست
که دشمن انگشت بدندان گرفت
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
عشقبازی با چو تو یاری خوشست
جان فدا کردن ترا کاری خوشست
عاشقی گر خود همه درد دلست
درد دل از چونتو دلداری خوشست
بست خورشید از تو زناری ز کفر
گر همه کفرست زناری خوشست
گفتم از هجر تو جانم رفت گفت
گو بدوزخ نار تو ناری خوشست
گوید آری چون بخواهم بوسه
گر دروغست ارنه این آری خوشست
گفتمش دل باز ده گفتا کدام
خشک ریشه چونتو طراری خوشست
جان فدا کردن ترا کاری خوشست
عاشقی گر خود همه درد دلست
درد دل از چونتو دلداری خوشست
بست خورشید از تو زناری ز کفر
گر همه کفرست زناری خوشست
گفتم از هجر تو جانم رفت گفت
گو بدوزخ نار تو ناری خوشست
گوید آری چون بخواهم بوسه
گر دروغست ارنه این آری خوشست
گفتمش دل باز ده گفتا کدام
خشک ریشه چونتو طراری خوشست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
وصل تو چو عمر جاودانه است
خوی تو چو گردش زمانه است
در راه قضا رخ تو دامست
در دام قدر لب تو دانه است
در هر نفسم هزار آهست
در هر سخن تو صد بهانه است
دل میکند این من از که نالم
کم دشمن از اندرون خانه است
از بهر دلست این همه غم
دل خود ز میانه بر کرانه است
گفتی بزبان که من ترایم
وز دل بزبان بسی میانه است
من جان نبرم ز دست عشقت
اینست سخن دگر فسانه است
خوی تو چو گردش زمانه است
در راه قضا رخ تو دامست
در دام قدر لب تو دانه است
در هر نفسم هزار آهست
در هر سخن تو صد بهانه است
دل میکند این من از که نالم
کم دشمن از اندرون خانه است
از بهر دلست این همه غم
دل خود ز میانه بر کرانه است
گفتی بزبان که من ترایم
وز دل بزبان بسی میانه است
من جان نبرم ز دست عشقت
اینست سخن دگر فسانه است
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تماشا میکنم از دور هرکسی دلبری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
نگارم عنبر از مه مینماید
ز سنبل شکل خرگه مینماید
رخ همچون مه او در شب زلف
دل گمگشته را ره مینماید
غلام آنرخم کش خط دمیدست
که اکنون خود یکی ده مینماید
بپیش روی تومه کیست باری
دم طاوس صد مه مینماید
گل از تو بو برد پس آورد رنگ
ازینش عمر کوته مینماید
خیالت داشت حس العهد آخر
که ما را روی گه گه مینماید
بجانی یک نگه، لیکن بآنشرط
که جان بستاند آنگه مینماید
ز سنبل شکل خرگه مینماید
رخ همچون مه او در شب زلف
دل گمگشته را ره مینماید
غلام آنرخم کش خط دمیدست
که اکنون خود یکی ده مینماید
بپیش روی تومه کیست باری
دم طاوس صد مه مینماید
گل از تو بو برد پس آورد رنگ
ازینش عمر کوته مینماید
خیالت داشت حس العهد آخر
که ما را روی گه گه مینماید
بجانی یک نگه، لیکن بآنشرط
که جان بستاند آنگه مینماید
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
دل چو دم از دلربائی میزند
عافیت را پشت پائی میزند
بازعاشق گشت و معذورست دل
گرچه لاف از بیوفائی میزند
از میان موج خون چون غرقه
دست هر ساعت بجائی میزند
هر دمم دل پیش پائی مینهد
هر زمانم غم قفائی میزند
از غمت شادم که چون بیند مرا
آخر از دل مرحبائی میزند
از همه عالم سر زلفین او
زخم هم بر آشنائی میزند
گرچه شد دل در سرکارش هنوز
در غم او دست و پائی میزند
عافیت را پشت پائی میزند
بازعاشق گشت و معذورست دل
گرچه لاف از بیوفائی میزند
از میان موج خون چون غرقه
دست هر ساعت بجائی میزند
هر دمم دل پیش پائی مینهد
هر زمانم غم قفائی میزند
از غمت شادم که چون بیند مرا
آخر از دل مرحبائی میزند
از همه عالم سر زلفین او
زخم هم بر آشنائی میزند
گرچه شد دل در سرکارش هنوز
در غم او دست و پائی میزند
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
رخ تو طعنه بر ماه فلک زد
سمندت خاک در چشم ملک زد
دولعل تو خرد را دیده بردوخت
دو جزع تو سمارا برسمک زد
عیار ماه گردون داشت نقصان
چو نقد خویش با تو در محک زد
اگر ازتو نماند مه عجب نیست
که باشش نقطه پروین کم زیک زد
زشرمت شد نهان در خاک خورشید
چو حسنت خیمه چون مه بر فلک زد
بساکز هجر تو خون جگر خورد
کسی کو باغمت نان و نمک زد
سمندت خاک در چشم ملک زد
دولعل تو خرد را دیده بردوخت
دو جزع تو سمارا برسمک زد
عیار ماه گردون داشت نقصان
چو نقد خویش با تو در محک زد
اگر ازتو نماند مه عجب نیست
که باشش نقطه پروین کم زیک زد
زشرمت شد نهان در خاک خورشید
چو حسنت خیمه چون مه بر فلک زد
بساکز هجر تو خون جگر خورد
کسی کو باغمت نان و نمک زد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دست در دامن فلان زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم