عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۵ - محمد مازندرانی قُدِّسَ سِرُّهُ
اسمش ملامحمد، ملقب به صوفی، از اهل مازندران بهشت نشان. جامع فضایل نیکو و حاوی خصایل دلجو بود. صاحب آتشکده لقبش را تخلص دانسته و او را اصفهانی خوانده و خالوی مولوی جامی شمرده و چنین نیست به اسم تخلص میکند و مازندرانی است و به اتفاق ابوحیان طبیب و مولانا حسینعلی یزدی در هندوستان به سر میبرده. مدتی هم در کشمیر بوده. به خواهش جهانگیر از کشمیر به دهلی رفته. در سنهٔ ۱۰۳۵ در سرهند وفات یافته. دیوانش به نظر رسید. یک دو هزار بیت است. بعضی اشعار در مذمت اهل هند دارد. به هر صورت از آن جناب است:
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
٭٭٭
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
٭٭٭
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
ساقی نامه
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
٭٭٭
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
مِنْغزلیّاتِهِ
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
٭٭٭
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
٭٭٭
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
٭٭٭
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمیآید
٭٭٭
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
رباعی
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
٭٭٭
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
٭٭٭
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
ساقی نامه
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
٭٭٭
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
مِنْغزلیّاتِهِ
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
٭٭٭
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
٭٭٭
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
٭٭٭
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمیآید
٭٭٭
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
رباعی
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۷ - محمد دهلوی عَلَیهِ الرحّمةُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۸ - مؤذّن خراسانی
اسمش شیخ محمد علی. از اکابر فضلا و اماجد عرفاست. شیخِ شیخ نجیب الدین رضا و مرید جناب شیخ حاتم از مشایخ سلسلهٔ علیه ذهبیهٔ کبرویه است. با شاه عباس صفوی معاصر و رسالهٔ تحفة العباسیه را به نام وی نوشته. تصانیف و مدایح ائمهٔ اطهار بسیار دارد. از اوست:
مگو که موجهٔ دریا و بحر غیرهمند
که موج چون بنشیند بگوییش دریا
٭٭٭
چو یار گفت یُحبِوُّنَه به ما ز ازل
وجود یافت دو عالم ز پرتو دل ما
٭٭٭
موسی صفتی کز خود مردانه برون آید
از جیب عیان بیند سرِّ ید بیضا را
٭٭٭
هر یک از شیوهٔ جانانه به نوعی مستند
مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است
٭٭٭
عارف اسرار یار میشود آن شیرمرد
کز سخن نیک و بد گشت به عالم خموش
مگو که موجهٔ دریا و بحر غیرهمند
که موج چون بنشیند بگوییش دریا
٭٭٭
چو یار گفت یُحبِوُّنَه به ما ز ازل
وجود یافت دو عالم ز پرتو دل ما
٭٭٭
موسی صفتی کز خود مردانه برون آید
از جیب عیان بیند سرِّ ید بیضا را
٭٭٭
هر یک از شیوهٔ جانانه به نوعی مستند
مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است
٭٭٭
عارف اسرار یار میشود آن شیرمرد
کز سخن نیک و بد گشت به عالم خموش
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۰ - محمود شبستری قدّس سرّه
زبدهٔ محققین و قدوهٔ موحدین و از اهل شبستر و شبستر قریهایست به سمت غربی تبریز، به مسافت هشت فرسخ. شیخ جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. درعهدِ دولت الجایتوسلطان و ابوسعید خان در تبریز مرجع فضلا و علماء ومسائل غامضه از خدمت وی منحل میشده. میرحسینی سادات هروی از خراسان نامهای مشتمل بر هفده سؤال منظوم به وی فرستاده. شیخ محمود به اشارهٔ شیخ خود بهاءالدین یعقوب تبریزی در همان مجلس هربیتی را بیتی جواب داده، ارسال داشت. بعد از آن ابیات متعدده بر هر یکی افزود و به مثنوی گلشن راز موسوم نمود و فضلا بر آن شروح نوشتند و مقبول ترین شرح مفاتیح الاعجاز شیخ محمد لاهیجی نوربخشی است. صاحب مجالس العشاق نوشته که جناب شیخ را به جوانی از اقارب شیخ اسماعیل بستی تعلق بوده و رسالهٔ شاهدنامه را در محبت تصنیف نموده. مخفی نماند که رسالهٔ شاهدنامه از آن جناب دیده نشده است. شاید اشعاری که در اواخر گلشن در وصف شاهد گفته منظورش او بوده باشد یا آن فقرات را شاهدنامه نام کرده باشند. رسالهٔ منثورهٔ مشهوره موسوم به حق الیقین از اوست و آن رساله مشتمل بر حقایق و دقایق عرفانیه است. هم رسالهٔ منظوم بر وزن حدیقهٔ حکیم مرحوم به سعادت نامه موسوم دارند. قلیلی از آن دیده شد.صاحب ریاض السیّاحه نوشته اورا در کرمان نکاحی واقع شده واحفادآن جناب در آن شهر بسیار و به خواجگان اشتهار دارند. وفات شیخ در سنهٔ ۷۲۰، سی و سه سال عمر داشته. بعضی اشعار گلشن راز تیمّناً و تبرّکاً قلمی شد:
مِنْمثنوی گلشن راز
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی از جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
تعالی اللّه قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر آنجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم تست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
درین ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر دراین کار
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی میدهند ازمنزل خویش
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهامِ خلایق مشکل افتاد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحرِ قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا حرف دگر بر وی فزاییم
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ
محقق را چو از وحدت شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
دلی کز معرفت نور و صفا دید
به هر چیزی که دید اول خدا دید
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیداییست پنهان
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
نگنجد نور حق اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک او تاریک گردد
چو چشم سر ندارد طاقت و تاب
توان خورشید تابان دید در آب
عدم آیینهٔ هستی است مطلق
کزو پیداست عکسِ تابشِ حق
شد این کثرت از آن وحدت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
جز او معروف عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد زخود تاب
جهان را سر به سر در خویش میبین
هر آنچت کاخر آید پیش میبین
چو هست مطلق آمد در عبارت
به لفظ من کنند از وی اشارت
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکات شهودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
من و تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد ترا این پرده ازپیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
روا باشد اناالحق از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی
حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دویی عین ضلال است
تعین بود کز هستی جدا شد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
جز از حق نیست دیگر هستی الحق
هووالحق گوی خواهی یا اناالحق
وصال حق ز خلقیت جداییست
ز خود بیگانه گشتن آشناییست
چو ممکن گرد امکان برفشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
زنزدیکی تو دورافتادی از خویش
ترا از آتش دوزخ چه باک است
که ازهستی تن و جان تو پاک است
ترا غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
تو میگویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
ندانی کاین رهِ آتش پرستی است
همه این آفت شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مردِ جاهل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بودِ تست یکسر همچو نابود
نگویی کاختیارت از کجا بود
مؤثر حق شناس اندر همه جای
منه بیرون ز حد خویشتن پای
هر آنکس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کان مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان وا هرمن گفت
مر این نادان احمق ما و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهوو بازی است
مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر کسی کاری معین
جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد وان ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
خداوندی همه در کبریاییست
نه علت لایق فعل خدایی است
کرامت آدمی را ز اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
ندارد اختیار و گشته مأمور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
چو عریان گردی از پیراهنِ تن
شود عیب و هنر یک باره روشن
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ
تنت باشد ولیکن بی کدورت
که بنماید درو چون آب صورت
دگر باره به وفق عالمِ خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
همه اخلاق تو در عالمِ جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند در نظر بالا و پستی
کند هم نور حق در تو تجلی
ببینی بی جهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستیها کنی تو
سَقاهُمْرَبُّهُمْچِبوَد بیندیش
طَهُوْرا چیست صافی گشتن از خویش
خوشا آن دم که ما بی خویش باشم
غنیِّ مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و بی خود بر سر خاک
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پس از هر مستیای باشد خماری
درین اندیشه دل خون گشت باری
هر آن چیزی که درعالم عیان است
چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
صفات حق تعالی لطف و قهر است
رخ و زلف بتان را زان دو بهراست
مپرس از من حدیثِ زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین
وَلَهُ اَیضاً نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
همه دل ها ازو گشته مسلسل
همه جانها ازو گشته مغلغل
معلق صد هزاران دل ز هر سو
نشد یک دل برون از حلقهٔ او
اگر زلفین خود را برفشاند
به عالم در یکی کافر نماند
اگر بگذاردش پیوسته ساکن
نماند در جهان یک نفس مؤمن
چو دام فتنه میشد چنبر او
به شوخی باز کرد از تن سر او
اگر زلفش بریده شد چه غم بود
که گر شب کم شد اندر روز افزود
نیابد زلف او یک لحظه آرام
گهی صبح آورد گاهی کند شام
ز رویِ زلف خود صد روز و شب کرد
بسی بازیچههای بوالعجب کرد
دلِ ما دارد از زلفش نشانی
که خود ساکن نمیگردد زمانی
ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز لعلش نیستی بر شکل هستی
ز چشم او همه دلها جگرخوار
لب لعلش شفایِ جان بیمار
ز چشمش خونِ ما درجوش دایم
ز لعلش جان ما مدهوش دایم
به غمزه چشم او دل میرباید
به بوسه لعل او جان میفزاید
ازو یک غمزه و جان دادن از ما
ازو یک بوسه و استادن از ما
مگر رخسار او سبع المثانی است
که هر حرفی ازو بحر معانی است
ندانم خال او عکس دلِ ماست
و یا دل عکس روی خال زیباست
اگر هست این دلِ ما عکسِ آن خال
چرا میباشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خرابست
گهی چون زلف او در اضطرابست
گهی مسجد بود گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود گاهی بهشت است
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور ابلیس مردود ابد شد
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذرهای پیمانهٔ اوست
یکی از بویِ دردش ناقل آمد
یکی از رنگ صافش عاقل آمد
یکی دیگر فرو برده به یک بار
خم و خمخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریادل رند سرافراز
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
خرابات از جهان بی مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
گروهی اندرو بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ رویی بر سرِ دار
ز سر بیرون کشیده دلق ده توی
مجرد گشته از هر رنگ و هر بوی
گرفته دامنِ رندانِ خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی ترا به
چو اشیااند هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مردِ عاقل
که بت از روی معنی نیست باطل
وجود آنجا که باشد محض خیرست
اگر شریست در وی آن ز غیرست
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستیست
وگر مشرک ز دین آگاه بودی
کجا در دینِ خود گمراه بودی
ندید او از بت اِلّا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو نبینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درونِ هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
وَاِنْمِنْشَیْئیٍ گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
قدر هم بَعْدَ مَا جَائَتْقُلِ اللّه
بدین خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بت پرست ار حق نمیخواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی دان و یکی خوان
بدین ختم آمد اصل و فرعِ قرآن
مِنْمثنوی گلشن راز
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی از جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
تعالی اللّه قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر آنجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم تست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
درین ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر دراین کار
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی میدهند ازمنزل خویش
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهامِ خلایق مشکل افتاد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحرِ قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا حرف دگر بر وی فزاییم
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ
محقق را چو از وحدت شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
دلی کز معرفت نور و صفا دید
به هر چیزی که دید اول خدا دید
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیداییست پنهان
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
نگنجد نور حق اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک او تاریک گردد
چو چشم سر ندارد طاقت و تاب
توان خورشید تابان دید در آب
عدم آیینهٔ هستی است مطلق
کزو پیداست عکسِ تابشِ حق
شد این کثرت از آن وحدت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
جز او معروف عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد زخود تاب
جهان را سر به سر در خویش میبین
هر آنچت کاخر آید پیش میبین
چو هست مطلق آمد در عبارت
به لفظ من کنند از وی اشارت
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکات شهودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
من و تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد ترا این پرده ازپیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
روا باشد اناالحق از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی
حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دویی عین ضلال است
تعین بود کز هستی جدا شد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
جز از حق نیست دیگر هستی الحق
هووالحق گوی خواهی یا اناالحق
وصال حق ز خلقیت جداییست
ز خود بیگانه گشتن آشناییست
چو ممکن گرد امکان برفشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
زنزدیکی تو دورافتادی از خویش
ترا از آتش دوزخ چه باک است
که ازهستی تن و جان تو پاک است
ترا غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
تو میگویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
ندانی کاین رهِ آتش پرستی است
همه این آفت شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مردِ جاهل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بودِ تست یکسر همچو نابود
نگویی کاختیارت از کجا بود
مؤثر حق شناس اندر همه جای
منه بیرون ز حد خویشتن پای
هر آنکس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کان مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان وا هرمن گفت
مر این نادان احمق ما و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهوو بازی است
مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر کسی کاری معین
جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد وان ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
خداوندی همه در کبریاییست
نه علت لایق فعل خدایی است
کرامت آدمی را ز اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
ندارد اختیار و گشته مأمور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
چو عریان گردی از پیراهنِ تن
شود عیب و هنر یک باره روشن
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ
تنت باشد ولیکن بی کدورت
که بنماید درو چون آب صورت
دگر باره به وفق عالمِ خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
همه اخلاق تو در عالمِ جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند در نظر بالا و پستی
کند هم نور حق در تو تجلی
ببینی بی جهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستیها کنی تو
سَقاهُمْرَبُّهُمْچِبوَد بیندیش
طَهُوْرا چیست صافی گشتن از خویش
خوشا آن دم که ما بی خویش باشم
غنیِّ مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و بی خود بر سر خاک
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پس از هر مستیای باشد خماری
درین اندیشه دل خون گشت باری
هر آن چیزی که درعالم عیان است
چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
صفات حق تعالی لطف و قهر است
رخ و زلف بتان را زان دو بهراست
مپرس از من حدیثِ زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین
وَلَهُ اَیضاً نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
همه دل ها ازو گشته مسلسل
همه جانها ازو گشته مغلغل
معلق صد هزاران دل ز هر سو
نشد یک دل برون از حلقهٔ او
اگر زلفین خود را برفشاند
به عالم در یکی کافر نماند
اگر بگذاردش پیوسته ساکن
نماند در جهان یک نفس مؤمن
چو دام فتنه میشد چنبر او
به شوخی باز کرد از تن سر او
اگر زلفش بریده شد چه غم بود
که گر شب کم شد اندر روز افزود
نیابد زلف او یک لحظه آرام
گهی صبح آورد گاهی کند شام
ز رویِ زلف خود صد روز و شب کرد
بسی بازیچههای بوالعجب کرد
دلِ ما دارد از زلفش نشانی
که خود ساکن نمیگردد زمانی
ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز لعلش نیستی بر شکل هستی
ز چشم او همه دلها جگرخوار
لب لعلش شفایِ جان بیمار
ز چشمش خونِ ما درجوش دایم
ز لعلش جان ما مدهوش دایم
به غمزه چشم او دل میرباید
به بوسه لعل او جان میفزاید
ازو یک غمزه و جان دادن از ما
ازو یک بوسه و استادن از ما
مگر رخسار او سبع المثانی است
که هر حرفی ازو بحر معانی است
ندانم خال او عکس دلِ ماست
و یا دل عکس روی خال زیباست
اگر هست این دلِ ما عکسِ آن خال
چرا میباشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خرابست
گهی چون زلف او در اضطرابست
گهی مسجد بود گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود گاهی بهشت است
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور ابلیس مردود ابد شد
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذرهای پیمانهٔ اوست
یکی از بویِ دردش ناقل آمد
یکی از رنگ صافش عاقل آمد
یکی دیگر فرو برده به یک بار
خم و خمخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریادل رند سرافراز
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
خرابات از جهان بی مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
گروهی اندرو بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ رویی بر سرِ دار
ز سر بیرون کشیده دلق ده توی
مجرد گشته از هر رنگ و هر بوی
گرفته دامنِ رندانِ خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی ترا به
چو اشیااند هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مردِ عاقل
که بت از روی معنی نیست باطل
وجود آنجا که باشد محض خیرست
اگر شریست در وی آن ز غیرست
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستیست
وگر مشرک ز دین آگاه بودی
کجا در دینِ خود گمراه بودی
ندید او از بت اِلّا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو نبینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درونِ هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
وَاِنْمِنْشَیْئیٍ گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
قدر هم بَعْدَ مَا جَائَتْقُلِ اللّه
بدین خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بت پرست ار حق نمیخواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی دان و یکی خوان
بدین ختم آمد اصل و فرعِ قرآن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۱ - مختوم نیشابوری قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ السید المظلوم الامیر المختوم. جدش از سادات مدینهٔ طیبه بوده. به عزم زیات مشهد مقدس رضوی به خراسان توجه نمود. در نیشابور متأهل گردید. سید در آنجا متولد و به نیشابوری مشتهر شد. پس از تکمیل علوم و تحصیل رسوم به خدمت جناب امیر شاه قاسم الانوار تبریزی رسید و در خدمت آن جناب به مقامات بلند و حالات ارجمند وصول یافت. اهل خراسان به خدمتش اعتقاد و اعتماد تمام داشتند و نقش اخلاص و ارادت وی بر لوحهٔ خاطر مینگاشتند. وی را با امیر غیاث الدین علی ترخان تعلقی ظاهر گردید و رسالهٔ محبت نامه به جهت وی در سلک انتظام و اختتام کشید. بالاخره صاحب غرضانِ زمان، جناب سید را تکفیر نموده حسب الامر شاهرخ بن تیمور اذیت و آزار موفورش رسانیدند و بعد ازمحبوسیهای بسیار از حبس رهانیدند و اخراج بلد کردند و روغن گداخته بر فرقش ریختند و روشنی آن شمع را به کثرت روغن خاموش کردند. آن جناب در سنهٔ ۸۳۰ وفات یافت و به جنت شتافت. شاه قاسم انوار مرثیهای در فوت وی فرمود. غرض، از اعاظم اصفیا و عرفاست. تیمّناً و تبرّکاً بعضی از اشعارش نوشته شد:
قَصیدةٌ فی الحَقائِق و المَعارفِ الحَقّانیّةِ و المَقاصِدِ العِرْفانیَّةِ
وجودازعشق شد پیدا، زهی عشق جهان آرا
بدان،این رمز را پنهان مگوباهیچ کس عمدا
زعقل و نفس عشق آمد که اوحدوسط دارد
برو ختم ولادت شد که در ترکیب بد مبدا
وجود عقل والا تابش نور هویت دان
ظور نفس از عقل است گویم با تو ای دانا
الف از نقطه پیدا شد درودانا و بینا شد
به هر اسمی مسما شد به حکم عَلَّمَ الاَسْماء
هِویّت نقطهٔ اصل است و نقطه بی عدد آمد
عدد نبود هویت را که بد عین همه اشیا
الف شد مبدء فطرت که شکلش مستقیم آمد
سهنقطهدرالفعقل است و نفس و روح ای مولا
قلمعقل است و کاتب روح و نفست چون مداداو
بیان اسم و فعل و حرف روشن گشت زین معنا
پس آنگه عالم تألیف و ترکیب است پیوسته
مرکب همچو امواج ومفرد هست چون دریا
همه چون عاشق و معشوق،رودرروی یکدیگر
یکی فانی، یکی باقی، یکی اعلا، یکی ادنا
همه چون نقطهٔ پرگار، گردِ خویشتن گردان
به کار خود شده مشغول و در خود گشته ناپیدا
حقیقت در همه ساری به سان آب در بستان
شده هر یک به ذات خویشتن یکتای بی همتا
همه یک نقطه دان ای دل که دارد در همه منزل
گهی لیلی گهی مجنون گهی وامق گهی عذرا
اگر اصل همه اشیا یکی نبود تأمّل کن
به کل خویش کی بودی معاد جملهٔ اجزا
معاد ذرهای آن ذرهٔ دیگر که غالب شد
برین ترتیب میدان و برو تا علت اولی
ولایت هم نبوت را معاد و بازگشت آمد
ولایت را الوهیت همیشه مرجع و ملجا
مدار نقطهٔ وحدت چه باشد هستی مطلق
رجوع کل بدو باشد اگر امروز اگر فردا
معاد کل دو قسم آمد یکی نازل یکی عالی
یکی منزل طبیعت دان ودیگر گوهر والا
رجوعارواح قدسی را به روح خاتم است ای دل
درین معنی تأمل کن که این بد مقصد اقصا
مثال نقطهٔ وحدت نه او را اول و آخر
برون ازفهم عقل وبرتر است ازوهم واستقصا
همه اعداد ازوپیدا و او را خود عدد نبود
نگنجد هیچ موجودی مقام قُرْب اَوْاَدنی
چو قطره سوی بحر آمد بلاشک عین دریا شد
اناالحق گوید آن قطره تو بشنو این سخن از ما
اگر خواهی که بشناسی معاد خویشتن اکنون
نگه کن در درون دل چه دارد در دلت مأوا
اگر دردل خداداری نگردی زو جدا هرگز
وگر در دل هواداری به دوزخ میروی حقا
مشو غافل ز حال خود مآل خویش را بنگر
چنان مستغرق خود شو که ایمن گردی از غوغا
به دانش گر شوی زنده بمانی جاودان ای دل
معاد روح این باشد به نزد مردم دانا
چه باشد دانش ای دانا، سجود جزو مرکل را
کمال سالک آن باشد که با کامل شودیکتا
به هر وقتی چو عالم را معادی باشد ای کامل
اگر نشناختی او را چو کافر میری وترسا
بحمدِاللّه که این ساعت برآمد سکّهٔ دولت
به نام قاسم الانوار آمَنا و صَدَّقنا
مِنْغزلیّاتِهِ نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
به هر صورتی گر تو خود را نمودی
مکرر نگردد مسمی ز اسما
٭٭٭
هرکس که شود عاشق هر چیز همان است
زآنجا که بیامد برود باز بدان جا
٭٭٭
آن را که در این راه شعوری و شروعی است
در هر نفس ای دوست عروجی و رجوعی است
٭٭٭
حسن عالم گیر او از بهر اظهارِ کمال
مینماید در هزاران آینه اما یکی است
٭٭٭
ذاتست در خفا و صفات است در ظهور
بوده است در اصول و فروع است درنمود
٭٭٭
اهل قیاس گم شده در نشاءِ حواس
جانهای عارفان خدا همچو در شهود
٭٭٭
تا نداند هیچ مفلس سِرّ قلاشانِ عشق
مفتی معنی سوادالوجه را روپوش کرد
٭٭٭
در رهِ مردان حق نفی است کفراثبات شرک
دم مزن اینجا که حیرت عقل را مدهوش کرد
٭٭٭
ماییم و آستان خرابات و جام می
مقبول عشق گشته و مردود خاص و عام
٭٭٭
میرود هرکس به رسمی در طریق عشقِ دوست
راهِ ما آمد فنا و نامرادی زاد راه
آن دل که شد از هر دو جهان فارغ و آزاد
بشنید مگر از شکنِ زلف تو بویی
٭٭٭
ممتنع چیست هستی ناقص
واجب الذات کاملِ مطلق
جمع حق است و تفرقه باطل
جمع از تفرقه است با رونق
ور به عین الیقین نگاه کنی
جمع یابی همیشه باطل و حق
رباعی
کس را چه خبر ز شهرت و شاهی ما
بگرفت جهان جمله شهنشاهی ما
از معنی کون چونکه آگاه شدیم
شد جمله جهان صورتِ آگاهی ما
٭٭٭
در دایرهٔ وجود، موجود یکی است
در کعبه و در کنشت مقصود یکی است
بر صفحهٔ کاینات خطی است مبین
کای سالک ره! عابد و معبود یکی است
٭٭٭
آن کس که جز او نیست به عالم موجود
قیوم وجود است و هم او اصل وجود
در هر اسمی اگرچه خود را بنمود
از اسم کجا شود مسمی معدود
٭٭٭
موجودِ حقیقی بجز انسان نبود
بر هر فهمی این سخن آسان نبود
یک جرعه ازین شراب نابت ندهند
تا خلق و خدا پیش تو یک سان نبود
٭٭٭
تا ظن نبری که من به خود موجودم
یا این ره خونخوار به خود پیمودم
این بود و نبود من ز بود او بود
من خود کیم و کجا بدم کی بودم
٭٭٭
خواهی که ز اصلِ کار آگاه شوی
بر تختِ حیاتِ جاودان شاه شوی
در راه طلب بندهٔ درویشان باش
تا در دو جهان قبولِ اللّه شوی
قَصیدةٌ فی الحَقائِق و المَعارفِ الحَقّانیّةِ و المَقاصِدِ العِرْفانیَّةِ
وجودازعشق شد پیدا، زهی عشق جهان آرا
بدان،این رمز را پنهان مگوباهیچ کس عمدا
زعقل و نفس عشق آمد که اوحدوسط دارد
برو ختم ولادت شد که در ترکیب بد مبدا
وجود عقل والا تابش نور هویت دان
ظور نفس از عقل است گویم با تو ای دانا
الف از نقطه پیدا شد درودانا و بینا شد
به هر اسمی مسما شد به حکم عَلَّمَ الاَسْماء
هِویّت نقطهٔ اصل است و نقطه بی عدد آمد
عدد نبود هویت را که بد عین همه اشیا
الف شد مبدء فطرت که شکلش مستقیم آمد
سهنقطهدرالفعقل است و نفس و روح ای مولا
قلمعقل است و کاتب روح و نفست چون مداداو
بیان اسم و فعل و حرف روشن گشت زین معنا
پس آنگه عالم تألیف و ترکیب است پیوسته
مرکب همچو امواج ومفرد هست چون دریا
همه چون عاشق و معشوق،رودرروی یکدیگر
یکی فانی، یکی باقی، یکی اعلا، یکی ادنا
همه چون نقطهٔ پرگار، گردِ خویشتن گردان
به کار خود شده مشغول و در خود گشته ناپیدا
حقیقت در همه ساری به سان آب در بستان
شده هر یک به ذات خویشتن یکتای بی همتا
همه یک نقطه دان ای دل که دارد در همه منزل
گهی لیلی گهی مجنون گهی وامق گهی عذرا
اگر اصل همه اشیا یکی نبود تأمّل کن
به کل خویش کی بودی معاد جملهٔ اجزا
معاد ذرهای آن ذرهٔ دیگر که غالب شد
برین ترتیب میدان و برو تا علت اولی
ولایت هم نبوت را معاد و بازگشت آمد
ولایت را الوهیت همیشه مرجع و ملجا
مدار نقطهٔ وحدت چه باشد هستی مطلق
رجوع کل بدو باشد اگر امروز اگر فردا
معاد کل دو قسم آمد یکی نازل یکی عالی
یکی منزل طبیعت دان ودیگر گوهر والا
رجوعارواح قدسی را به روح خاتم است ای دل
درین معنی تأمل کن که این بد مقصد اقصا
مثال نقطهٔ وحدت نه او را اول و آخر
برون ازفهم عقل وبرتر است ازوهم واستقصا
همه اعداد ازوپیدا و او را خود عدد نبود
نگنجد هیچ موجودی مقام قُرْب اَوْاَدنی
چو قطره سوی بحر آمد بلاشک عین دریا شد
اناالحق گوید آن قطره تو بشنو این سخن از ما
اگر خواهی که بشناسی معاد خویشتن اکنون
نگه کن در درون دل چه دارد در دلت مأوا
اگر دردل خداداری نگردی زو جدا هرگز
وگر در دل هواداری به دوزخ میروی حقا
مشو غافل ز حال خود مآل خویش را بنگر
چنان مستغرق خود شو که ایمن گردی از غوغا
به دانش گر شوی زنده بمانی جاودان ای دل
معاد روح این باشد به نزد مردم دانا
چه باشد دانش ای دانا، سجود جزو مرکل را
کمال سالک آن باشد که با کامل شودیکتا
به هر وقتی چو عالم را معادی باشد ای کامل
اگر نشناختی او را چو کافر میری وترسا
بحمدِاللّه که این ساعت برآمد سکّهٔ دولت
به نام قاسم الانوار آمَنا و صَدَّقنا
مِنْغزلیّاتِهِ نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
به هر صورتی گر تو خود را نمودی
مکرر نگردد مسمی ز اسما
٭٭٭
هرکس که شود عاشق هر چیز همان است
زآنجا که بیامد برود باز بدان جا
٭٭٭
آن را که در این راه شعوری و شروعی است
در هر نفس ای دوست عروجی و رجوعی است
٭٭٭
حسن عالم گیر او از بهر اظهارِ کمال
مینماید در هزاران آینه اما یکی است
٭٭٭
ذاتست در خفا و صفات است در ظهور
بوده است در اصول و فروع است درنمود
٭٭٭
اهل قیاس گم شده در نشاءِ حواس
جانهای عارفان خدا همچو در شهود
٭٭٭
تا نداند هیچ مفلس سِرّ قلاشانِ عشق
مفتی معنی سوادالوجه را روپوش کرد
٭٭٭
در رهِ مردان حق نفی است کفراثبات شرک
دم مزن اینجا که حیرت عقل را مدهوش کرد
٭٭٭
ماییم و آستان خرابات و جام می
مقبول عشق گشته و مردود خاص و عام
٭٭٭
میرود هرکس به رسمی در طریق عشقِ دوست
راهِ ما آمد فنا و نامرادی زاد راه
آن دل که شد از هر دو جهان فارغ و آزاد
بشنید مگر از شکنِ زلف تو بویی
٭٭٭
ممتنع چیست هستی ناقص
واجب الذات کاملِ مطلق
جمع حق است و تفرقه باطل
جمع از تفرقه است با رونق
ور به عین الیقین نگاه کنی
جمع یابی همیشه باطل و حق
رباعی
کس را چه خبر ز شهرت و شاهی ما
بگرفت جهان جمله شهنشاهی ما
از معنی کون چونکه آگاه شدیم
شد جمله جهان صورتِ آگاهی ما
٭٭٭
در دایرهٔ وجود، موجود یکی است
در کعبه و در کنشت مقصود یکی است
بر صفحهٔ کاینات خطی است مبین
کای سالک ره! عابد و معبود یکی است
٭٭٭
آن کس که جز او نیست به عالم موجود
قیوم وجود است و هم او اصل وجود
در هر اسمی اگرچه خود را بنمود
از اسم کجا شود مسمی معدود
٭٭٭
موجودِ حقیقی بجز انسان نبود
بر هر فهمی این سخن آسان نبود
یک جرعه ازین شراب نابت ندهند
تا خلق و خدا پیش تو یک سان نبود
٭٭٭
تا ظن نبری که من به خود موجودم
یا این ره خونخوار به خود پیمودم
این بود و نبود من ز بود او بود
من خود کیم و کجا بدم کی بودم
٭٭٭
خواهی که ز اصلِ کار آگاه شوی
بر تختِ حیاتِ جاودان شاه شوی
در راه طلب بندهٔ درویشان باش
تا در دو جهان قبولِ اللّه شوی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۲ - نجم الدین خوارزمی قُدِّسَ سِرّه
وهُوَ قطب العارفین و زین الواصلین، شیخ نجم الدین احمدبن عمر الخیوقی الخوارزمی. خِیوَق به کسر خا معجمه و سکون یاء تحتانیه و واو مفتوحه قصبهای بوده از مملکت خوارزم که دارالملک آن اورگنج است وبعد از خرابی اورگنج به دست مغول اکنون خِیوَق بزرگتر شهرهای خوارزم و فقیر در سفارت آن را دیدهام. جناب شیخ را، نجم الدین کبری از آن گفتهاند که در اوان تحصیل با هرکه مباحثه فرمودی بر وی غالب آمدی، لهذا او را طامَّةُ الکبری لقب کردند فَحَذَفُوا الطَّامَّةَ وَلَقَّبُوْهُ بِالکُبْری کُنیَت آن جناب به فتح جیم و نون مشدده ابوالجَناب است. گویند این کنیت را در خواب از حضرت ختمی مآبؐیافته. فخر الدین رازی و شیخ، معاصر بودند و با هم ملاقات نمودند. فخرالدین از شیخ پرسید که بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ قالَ بِوَارِداتٍ تَرِدُ عَلَی القَلْبِ فَتَعْجِزُ النَّفْسُ عَنْتَکْذِیْبِها آن جناب به خدمت جمعی کثیر و جمی غفیر از اکابر و اماجد اصفیا و اولیای زمان خود رسیده، ارادت شیخ جلیل محمد اسماعیل قصری را گزیده، اما اتمام کارش از جناب شیخ روزبهان مصری بوده. بعضی گویند که مرید شیخ عمار یاسر بدلیسی است. عَلَی اَیِّ حالٍ شیخی کامل و عارفی واصل است وشرح حالات و مقاماتش با کراماتش در غالب کتب متداوله مندرج و مندمج است. و جمعی از اعاظم این طایفه، حلقهٔ ارادتش در گوش جان کشیدهاند و از فیض اخلاصش به درجات والا رسیدهاند. مِنْجمله شیخ مجدالدین بغدادی و شیخ نجم الدین رازی و شیخ سیف الدین باخرزی و شیخ سعدالدین حموی و شیخ رضی الدین علی لالاء غزنوی و شیخ باباکمال خجندی و شیخ جمال الدین سهیل و شیخ نورالدین عبدالرحمن اسفراینی. چون به سعایت اعادی شیخ مجدالدین بغدادی به سعادت شهادت فایض شد، طبع آن جناب از خوارزم شاه ملول گردید و به اصحاب فرمود که آتشی از جانب مشرق شعله برافروخت تا نزدیک به مغرب خواهد سوخت. شما را به اوطان خود میباید رفت. اصحاب در دفع آن حادثه داعی و ساعی شدند. فرمود: این قضایی است مبرم و مرا نیز در این قضا شهادت خواهد بود.
اصحاب او را وداع گفته، متوجّهٔ خراسان گردیدند و لشکر تاتار کفار حسب الامر چنگیزخانِ قهّار به خوارزم رسیدند و قتل و غارت گزیدند. شیخ جهاد نموده تا او را تیرباران کردند و از پای درآوردند. در آن حال، پرچم یعنی کاکل کافری را گرفت و مرغ روحش از قفس قالب جست. پس از شهادت، چند کس خواستند که کاکل ان کافر را از چنگ شیخ خلاصی دهند، به کرامت آن جناب نتوانستند. بالاخره پرچمِ کافر را ببریدند. شهادت حضرت شیخ در سنهٔ ۶۱۸ بود وگاهی به نظم مبادرت میفرمود و فقیر این ابیات را به نام آن جناب دیده و به رشتهٔ ثبت کشید:
مِنْاشعاره
هرکه ما را یار شد ایزد مر او را یار باد
وانکه ما را خوار دید از عمر برخوردار باد
رباعیات
عمری همگی قرب و لقا کرده طلب
پیدا و نهان از من و ما کرده طلب
کار از دَرِ دل گشاد هم آخر کار
او بین که کجا و ماکجا کرده طلب
وله
چوننیست ز هرچه نیست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست
٭٭٭
عقل از ره تو حدیث و افسانه برد
در کوی تو ره مردم دیوانه برد
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را
سودای تو از کعبه به بتخانه برد
٭٭٭
حاشا که دلم از تو جدا خواهد شد
یا با کسِ دیگر آشنا خواهد شد
از مهر تو بگذرد که را دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد
٭٭٭
در راه طلب رسیدهای میباید
دامن ز جهان کشیدهای میباید
بینایی خویش را دوا کن زیراک
عالم همه اوست دیدهای میباید
٭٭٭
چون عشق به دل رسید دل درد کند
دردِ دلِ مرد مرد را مرد کند
در آتش عشق خود بسوزد وانگاه
دوزخ ز برای دیگران سرد کند
٭٭٭
ای دیده تویی معاینه دشمن دل
پیوسته به باد بردهی خرمن دل
وز دیده به روی دلبران درنگری
وانگاه نهی گناه بر گردن دل
٭٭٭
زان باده نخوردهام که هشیار شوم
آن مست نبودهام که بیدار شوم
یک جامِ تجلی جمال تو بس است
تا از عدم و وجود بیزار شوم
٭٭٭
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی
وان نان بنهم پیش سگی برخوانی
وان سگ سالی گرسنه در زندانی
از ننگ بر آن نان ننهد دندانی
٭٭٭
ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی
انصاف بده که عشق را کی شایی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نه
خاکت بر سر که باد میپیمایی
٭٭٭
ای تیره شب آخر به سحر مینایی
غمهای منی که خود به سر مینایی
ای صبحِ گران رکاب گویی که تو نیز
مقصود دل منی که بر مینایی
قطعه
گر یهودی قراضهای دارد
خواجهای نامدار و فرزانه است
وانکه دین دارد وندارد مال
گر همه بوعلی است دیوانه است
قطعه
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سرِ عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند
اصحاب او را وداع گفته، متوجّهٔ خراسان گردیدند و لشکر تاتار کفار حسب الامر چنگیزخانِ قهّار به خوارزم رسیدند و قتل و غارت گزیدند. شیخ جهاد نموده تا او را تیرباران کردند و از پای درآوردند. در آن حال، پرچم یعنی کاکل کافری را گرفت و مرغ روحش از قفس قالب جست. پس از شهادت، چند کس خواستند که کاکل ان کافر را از چنگ شیخ خلاصی دهند، به کرامت آن جناب نتوانستند. بالاخره پرچمِ کافر را ببریدند. شهادت حضرت شیخ در سنهٔ ۶۱۸ بود وگاهی به نظم مبادرت میفرمود و فقیر این ابیات را به نام آن جناب دیده و به رشتهٔ ثبت کشید:
مِنْاشعاره
هرکه ما را یار شد ایزد مر او را یار باد
وانکه ما را خوار دید از عمر برخوردار باد
رباعیات
عمری همگی قرب و لقا کرده طلب
پیدا و نهان از من و ما کرده طلب
کار از دَرِ دل گشاد هم آخر کار
او بین که کجا و ماکجا کرده طلب
وله
چوننیست ز هرچه نیست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست
٭٭٭
عقل از ره تو حدیث و افسانه برد
در کوی تو ره مردم دیوانه برد
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را
سودای تو از کعبه به بتخانه برد
٭٭٭
حاشا که دلم از تو جدا خواهد شد
یا با کسِ دیگر آشنا خواهد شد
از مهر تو بگذرد که را دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد
٭٭٭
در راه طلب رسیدهای میباید
دامن ز جهان کشیدهای میباید
بینایی خویش را دوا کن زیراک
عالم همه اوست دیدهای میباید
٭٭٭
چون عشق به دل رسید دل درد کند
دردِ دلِ مرد مرد را مرد کند
در آتش عشق خود بسوزد وانگاه
دوزخ ز برای دیگران سرد کند
٭٭٭
ای دیده تویی معاینه دشمن دل
پیوسته به باد بردهی خرمن دل
وز دیده به روی دلبران درنگری
وانگاه نهی گناه بر گردن دل
٭٭٭
زان باده نخوردهام که هشیار شوم
آن مست نبودهام که بیدار شوم
یک جامِ تجلی جمال تو بس است
تا از عدم و وجود بیزار شوم
٭٭٭
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی
وان نان بنهم پیش سگی برخوانی
وان سگ سالی گرسنه در زندانی
از ننگ بر آن نان ننهد دندانی
٭٭٭
ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی
انصاف بده که عشق را کی شایی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نه
خاکت بر سر که باد میپیمایی
٭٭٭
ای تیره شب آخر به سحر مینایی
غمهای منی که خود به سر مینایی
ای صبحِ گران رکاب گویی که تو نیز
مقصود دل منی که بر مینایی
قطعه
گر یهودی قراضهای دارد
خواجهای نامدار و فرزانه است
وانکه دین دارد وندارد مال
گر همه بوعلی است دیوانه است
قطعه
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سرِ عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۳ - نعمت اللّه کهسانی قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیْزُ
وهُوَ غوث الواصلین و فخر العاشقین، شاه نورالدین نعمت اللّه بن عبداللّه بن محمدبن عبداللبه بن موسی بن یحیی بن هاشم بن موسی بن جعفر بن صالح بن محمد بن جعفر بن حسن بن محمد بن جعفر بن محمد بن اسماعیل بن ابی عبداللّه بن محمدالباقر بن علی بن الحسین بن علی علیه السلام. آباء و اجداد آن جناب از شهر حلب به کنج و مکران آمده و وی در سنهٔ ۷۳۱ در قصبهٔ کهسان مِنْاعمال هرات متولد شده. علوم ظاهری از رکن الدین شیرازی و شمس الدین مکی و سید جلال الدین خوارزمی و قاضی عضدالدین فراگرفته. در بیست و چهار سالگی در مکّهٔ معظمه به خدمت قطب الاقطاب، شیخ عبداللّه یافعی که صاحب کتاب روضة الریاحین و دُرّ النظیم و نشر المحاسن و ارشاد و تاریخ است رسیده و ارادت گزید. قطب الدین رازی را نیز در مکه دریافت و سلطان حسین اخلاطی مصری را دیده، از او درگذشت و در سراب تبریز سید قاسم ملقب به قاسم الانوار را در صِغَرِ سن به خدمت سید آوردند و نظر لطف از وی دیده، مدتها درخراسان و هرات به سر بردند و پس به کوهبنان کرمان آمدند و سیدزادهٔ بزرگوار سید برهان الدین خلیل اللّه فرزند آن جناب در آن ولایت متولد شدند. چندی هم به تفت یزد توقف فرمودند و مولانا شرف الدین علی یزدی و خواجه صائن الدین علی ترکهٔ اصفهانی به خدمت سید رسیدند و به اشارهٔ او مسافرت مصر و شام گزیدند.
جناب سید وقتی به شیراز آمدهاند، سید ابوالوفا و سید محمود مشهور به داعی و حافظ شیرازی و پدر علامه دوانی و شیخ ابواسحق بهرامی و علامه شریف جرجانی، شرف خدمت او را دریافتند. اجمالاً این که جناب سید نعمت اللّه از مشاهیر عرفا و اولیا بوده. جامع علوم عقلیه و نقلیه و صاحب مراتب ذوقیه و کشفیه. مدتها در سمرقند و کوه صاف که در نواحی بلخ واقع است مجاهده مینمود در کرامات و خوارق عادات مشهور عالم و در علو پایه و سمّو مایه مسلم. معاصر امیر تیمور و شاهرخ بوده و جمعی کثیر را تربیت فرموده. جناب شاه داعی اللّه شیرازی به خدمتش ارادت تمام داشت و شاه قاسم انوار نقش اخلاصش بر لوح دل مینگاشت.
شیخ آذری طوسی خرقه از او پوشیده. و مولانا فضل اللّه سید نظام الدین احمد شیرازی بادهٔ معرفت از او نوشیده. در تشیع آن جناب کسی را مجال تردید نیست و در بزرگواری وی خاطری را یارای تشکیک نه. دولتشاه سمرقندی و قاضی نوراللّه ششتری نوشتهاند که همه همواره از اطراف به خدمت جناب سید هدایا میآوردهاند و وی بی شبهه تصرف میکرده است. امیر تیمور از این معنی سؤال نمود. سید مضمون حدیث وَلَوْکانَتْالدُّنیا دَمَاً عَبِیطاً لاَیَکُونُ قُوْتُ المؤمنینَ اِلّا حَلالاً را جواب فرموده. امیر در مقام امتحان برآمده، خوان سالار خود را امر نمود که از مَمّر حرامی طبخی به جهت سید ترتیب دهد. خوان سالار به درب دروازه رفته، پیرزنی برهای میآورد به ظلم از او گرفته با طعام پخته به پیش سید آورد. امیر از او پرسید که این طعام حلال یا حرام است. گفت بر من حلال است و بر شما حرام. امیردرغضب شد. مقارن این حال عجوزه داوری به پیش آورده که مراپسری بود به سرخس رفته. در باب او متوحش بودم، شنیدم که سید نعمت اللّه ولی به هرات آمده نذر کردم که اگر پسرم از سرخس باز آید این بره را به جهت سید ببرم.
پسرم باز آمد و بره را به جهت سید نعمت اللّه میآوردم. درب دروازه یکی از ملازمان به ظلم و ستم از من گرفت. بعد از تقریر مطلب، اخلاص امیر افزود. مجملاً شعبه]ای[از سلسلهٔ معروفی که به حضرت امام ثامن میپیوندد به نام وی مشهور است. چنانکه شعبهای به نام سید محمدنوربخش نوربخشیه و شعبهای به نام ابونجیب سهروردی سهروردیهاند و علی هذا القیاس. مرقدش در قریهٔ ماهان معروف است. سنهٔ ۸۳۲ وفات یافت. گویند سن شریفش به صد و چهار سال رسیده بوده چنان که «عارف اسرار وجود» تاریخ فوتش را یافتهاند و در تواریخ نوشتهاند و جنت الفردوس نیز تاریخ فوت اوست. مرقد آن جناب در ماهان از آثار شهاب الدین احمدولی دکنی است که در دکن سید را به خواب دیده، اخلاص به هم رسانیده. از آنجا اخراجات فرستاده، بنای مرقد سید را در کمال متانت نهادند و فقیر به زیارت آن رسیدم. آن جناب را رسالات بسیار است و گویند عدد آن به سیصد رسیده. این فقیر شصت و دورسالهٔ عربی و فارسی آن حضرت را جمع نمودهام و حاضر است و دیوان آن جناب مکرر زیارت شده. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار آن جناب قلیلی در این کتاب ثبت خواهد شد:
مِنْقصائِدِهِ عَلَیهِ الرَّحمةُ
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیاستی
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتاستی
جنبش دریا اگرچه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریاستی
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیاستی
مِنْغزلیاته
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
این است خبر هرکه بپرسد خبرما
هر نقش خیالی که ترا غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
٭٭٭
موجود حقیقی بجز از ذات خدا نیست
ماییم صفات و صفت از ذات جدا نیست
٭٭٭
مجموع کاینات سراپردهٔ وی است
این طرفه تر که هیچ مکانش پدید نیست
او جانِ عالم است و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
٭٭٭
موج و دریاییم و هردو غیر آبی نیست نیست
در میان ما و او جز ما حجابی نیست نیست
عقل اگر در خواب میبیند خیال دیگری
اعتمادی در خیالی یا به خوابی نیست نیست
٭٭٭
دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد
پادشاهیِ دو عالم به گدایی نرسد
برو ای عقل و مگو عشق چرا کرده چنین
پادشاه است و به او چون و چرایی نرسد
٭٭٭
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
ورنه ز آغاز همان به که به میدان نرود
٭٭٭
حسن یکی و در نظر آینه صد هزار، دان
روح یکی و تن بسی باده یکی و جام صد
٭٭٭
گر به صد آیینه یکی روی نمود صد نشد
نقش خیال اوست صد صدنشد و کدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
گر به وجود ناظری، هر دو یکی است در وجود
ور به صفات مایلی، این دگر است و آن دگر
جامومیاندجسموجان،جام،میاست،وجسم، جان
ورتونیابی این سخن تن دگر است و جان دگر
٭٭٭
تو بستهٔ زَروزَن گشتهای و کشتهٔ آن
تو را ز مردیِ مردانِ پارسا چه خبر
٭٭٭
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
٭٭٭
ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردهٔ خمخانهٔ جانیم
هرکس به جمال رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
٭٭٭
آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
مِنْقطعات و رباعیّاته
چون کمال همه بود به وجود
نتوان یافت بی وجود، کمال
هست عالم همه خیال وجود
وز تجلی اوست بود خیال
٭٭٭
مُسَمَّی واحِدٌ اِسْمِی کَثْیِرٌ
وَفِی تَلْوِینِ اَسْمائِی صِفاتِی
صِفاتُ اللّهِ فی وَجْهِی علیٌّ
وَاِسْمِی نِعْمةٌ اللّهِ کَیْفَ ذَاتِی
وُجُودِی فِی وُجُودی فی وُجُودی
وَکَوْنُ الْجامِع مِنِّی مَرَّاتِ
وَرُوحی مَظهرُ الأَرْوَاح کُلُّهُ
وَجِسْمِی مَظْهَرُ الآیاتِ آتِی
وعَیْنی ناظِرٌ فِی کُلِّ وَجْهٍ
وَنَفْسِی عاشِقٌ بِالزَّاکِیاتِ
رباعیات
بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حلقهٔ ما به سرسری نتوان رفت
٭٭٭
آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید گُل و مُل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
٭٭٭
تا درد خیال او مرا درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان ودل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
٭٭٭
این نقش و خیال عالمش میخوانند
جانی دارد که آدمش میخوانند
وحی است که روح اولش باشد نام
چون اوست تمام، خاتمش میخوانند
٭٭٭
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان آن در انداختهاند
خود میگویند رازِ خود میشنوند
وز ما و شما بهانه برساختهاند
٭٭٭
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
محبوب جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
٭٭٭
واللّه به خدا که ما خدا میدانیم
اسرار گدا و پادشا میدانیم
سرپوش فکندهایم بررویِ طبق
سری است در این طبق که ما میدانیم
٭٭٭
با عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیک خویی نکنیم
با آنکه به جای ما بدیها کرده است
گر دست دهد به جز نکویی نکنیم
٭٭٭
بویی که تو از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی
٭٭٭
ای آنکه طلبکار جهان جانی
جانی و دلی و بلکه خود جانانی
مطلوب تویی طلب تویی طالب تو
دریاب که خود هر آنچه خواهی آنی
٭٭٭
گر عالم سِرِّ لِی مَعَ اللّه شوی
دانندهٔ راز بنده و شاه شوی
گر صورت و معنیِ جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت اللّه شوی
مِنْمثنویاته
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هرچه موجود است
هرچه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
عارفانی که علمِ ما دانند
صفت ذات اسم را خوانند
لفظ اللّه اسم اسم وی است
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کُلُّ شَیْئیٍ لَهُ کَمِرْآتْ
وَجْهُهُ کُلَّها مُساواتْ
لَیْسَ بَیْنی وبَیْنَهُ بَیْن
هُوَ فِی الْعَیْنِ لآ تَقُلْأَیْن
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است و گر هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صد هزار میبینم
در همه روی یار میبینم
بلکه یک آینه بود اینجا
صور مختلف درو پیدا
کَونُ کَوْنی یَکُونُ مِنْکَوْنِهْ
عَیْنُ عَیْنِی بِعَیْنِهِ عَیْنِهْ
یک شراست و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ میدهد بی رنگ
رنگِ می رنگِ جام وی باشد
این عجب بین که جامِ می باشد
وَلَهُ ایضاً فِی التمثیل
آن یکی کوزهیی ز یخ برداشت
کرد پُر آب و یک زمان بگذاشت
چون هوا زآفتاب گرمی یافت
گرمیاش بر وجود کوزه بتافت
آب شد کوزه، کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینهٔ قدح ماییم
گر چه موجیم عین دریاییم
نقش عالم خیال میبینم
در خیال آن جمال میبینم
او لطیف است و در همه ساری
آب حیوان من به جویِ ما جاری
نه حلول است حل حال من است
سخنی از من و کمال من است
هرکه در معرفت سخن راند
وصف خود میکند اگر داند
تو منی من توام دویی بگذار
من نماندم تو هم تویی بگذار
أَنْتَ لا أَنْتَ وَأَنَا مَا هُوَ
هُوَ هُوَ لا اِلَهَ إلّا هُوَ
هرچه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گویی که غیر او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد
یَا حَبِیبْی وَ قُرَّةَ الْعَیْنی
أَنَا عَیْنُکَ وَ عَیْنُکَ عَیْنِی
ما خَیالیم در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو
إنَّهُ ظاهِرٌ بِنَا فِیْنَا
هُوَ مَعَنَا فَأنْظُروا مَعَنَا
نور چشم است در نظر پیداست
نظری کن ببین که او با ماست
گر بگویم هزار یک سخن است
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت ونور هر دو یک ذاتند
گر دو اندر ظهور آیاتند
هرکه را عشق علم توحید است
اول آن مقامِ تجرید است
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دویی هویدا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او او بود
هستیِ هرچه هست بی او نیست
ورتو گویی که هست نیکونیست
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هرچه موجود باشد از اشیاء
همه باشد مظاهر اسماء
بود و نابود را مجالی نیست
وصل و هجران بجز خیالی نیست
وله ایضاً
وجودی در همه اعیان، عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آیینه حسنی نو نماید
ز هر برجی به شکل نو برآید
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در او ما را شکی نیست
در این دریا به عینِ ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
اگر نورست وگر ظلمت که ما راست
اگر آئی به چشم ما نشینی
وجودی جز وجود او نبینی
به نور او جمال او توان دید
چنان میبین که سید آن چنان دید
ز شرک خودپرستی چون برستی
به غیر حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی مینماید
همه عالم سرابی مینماید
به بزم عاشقانِ ما گذر کن
دمی در چشم سرمستان نظر کن
طلب کن گنجِ اسمای الهی
که گر یابی بیابی پادشاهی
٭٭٭
مظهر و مظهر به چشم ما یکی است
آب این امواج و آن دریا یکی است
ز اعتبار ما و تو آمد دویی
همچو ما بذر ز خود کان یک تویی
هرکه او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر فسردی بر لب جو ژالهای
ور گدازی آبروی لالهای
هر گلی را شیشهای دان پرگلاب
هر حبابی کاسهای میبین پر آب
یک هویت را به اسما میشمار
یک هویت دان واسما بی شمار
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو خوانی دو نماید در صفات
بی هویت نی وجود و نی عدم
بی هویت نی حدوث و نی قِدَم
از هویت داد حق ما را وجود
یک هویت را دو نسبت رو نمود
حظ وهمی از میان های هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
صورتش را آینه گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
از تعین اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
از صفت برتر بود تنزیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
جناب سید وقتی به شیراز آمدهاند، سید ابوالوفا و سید محمود مشهور به داعی و حافظ شیرازی و پدر علامه دوانی و شیخ ابواسحق بهرامی و علامه شریف جرجانی، شرف خدمت او را دریافتند. اجمالاً این که جناب سید نعمت اللّه از مشاهیر عرفا و اولیا بوده. جامع علوم عقلیه و نقلیه و صاحب مراتب ذوقیه و کشفیه. مدتها در سمرقند و کوه صاف که در نواحی بلخ واقع است مجاهده مینمود در کرامات و خوارق عادات مشهور عالم و در علو پایه و سمّو مایه مسلم. معاصر امیر تیمور و شاهرخ بوده و جمعی کثیر را تربیت فرموده. جناب شاه داعی اللّه شیرازی به خدمتش ارادت تمام داشت و شاه قاسم انوار نقش اخلاصش بر لوح دل مینگاشت.
شیخ آذری طوسی خرقه از او پوشیده. و مولانا فضل اللّه سید نظام الدین احمد شیرازی بادهٔ معرفت از او نوشیده. در تشیع آن جناب کسی را مجال تردید نیست و در بزرگواری وی خاطری را یارای تشکیک نه. دولتشاه سمرقندی و قاضی نوراللّه ششتری نوشتهاند که همه همواره از اطراف به خدمت جناب سید هدایا میآوردهاند و وی بی شبهه تصرف میکرده است. امیر تیمور از این معنی سؤال نمود. سید مضمون حدیث وَلَوْکانَتْالدُّنیا دَمَاً عَبِیطاً لاَیَکُونُ قُوْتُ المؤمنینَ اِلّا حَلالاً را جواب فرموده. امیر در مقام امتحان برآمده، خوان سالار خود را امر نمود که از مَمّر حرامی طبخی به جهت سید ترتیب دهد. خوان سالار به درب دروازه رفته، پیرزنی برهای میآورد به ظلم از او گرفته با طعام پخته به پیش سید آورد. امیر از او پرسید که این طعام حلال یا حرام است. گفت بر من حلال است و بر شما حرام. امیردرغضب شد. مقارن این حال عجوزه داوری به پیش آورده که مراپسری بود به سرخس رفته. در باب او متوحش بودم، شنیدم که سید نعمت اللّه ولی به هرات آمده نذر کردم که اگر پسرم از سرخس باز آید این بره را به جهت سید ببرم.
پسرم باز آمد و بره را به جهت سید نعمت اللّه میآوردم. درب دروازه یکی از ملازمان به ظلم و ستم از من گرفت. بعد از تقریر مطلب، اخلاص امیر افزود. مجملاً شعبه]ای[از سلسلهٔ معروفی که به حضرت امام ثامن میپیوندد به نام وی مشهور است. چنانکه شعبهای به نام سید محمدنوربخش نوربخشیه و شعبهای به نام ابونجیب سهروردی سهروردیهاند و علی هذا القیاس. مرقدش در قریهٔ ماهان معروف است. سنهٔ ۸۳۲ وفات یافت. گویند سن شریفش به صد و چهار سال رسیده بوده چنان که «عارف اسرار وجود» تاریخ فوتش را یافتهاند و در تواریخ نوشتهاند و جنت الفردوس نیز تاریخ فوت اوست. مرقد آن جناب در ماهان از آثار شهاب الدین احمدولی دکنی است که در دکن سید را به خواب دیده، اخلاص به هم رسانیده. از آنجا اخراجات فرستاده، بنای مرقد سید را در کمال متانت نهادند و فقیر به زیارت آن رسیدم. آن جناب را رسالات بسیار است و گویند عدد آن به سیصد رسیده. این فقیر شصت و دورسالهٔ عربی و فارسی آن حضرت را جمع نمودهام و حاضر است و دیوان آن جناب مکرر زیارت شده. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار آن جناب قلیلی در این کتاب ثبت خواهد شد:
مِنْقصائِدِهِ عَلَیهِ الرَّحمةُ
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیاستی
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتاستی
جنبش دریا اگرچه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریاستی
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیاستی
مِنْغزلیاته
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
این است خبر هرکه بپرسد خبرما
هر نقش خیالی که ترا غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
٭٭٭
موجود حقیقی بجز از ذات خدا نیست
ماییم صفات و صفت از ذات جدا نیست
٭٭٭
مجموع کاینات سراپردهٔ وی است
این طرفه تر که هیچ مکانش پدید نیست
او جانِ عالم است و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
٭٭٭
موج و دریاییم و هردو غیر آبی نیست نیست
در میان ما و او جز ما حجابی نیست نیست
عقل اگر در خواب میبیند خیال دیگری
اعتمادی در خیالی یا به خوابی نیست نیست
٭٭٭
دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد
پادشاهیِ دو عالم به گدایی نرسد
برو ای عقل و مگو عشق چرا کرده چنین
پادشاه است و به او چون و چرایی نرسد
٭٭٭
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
ورنه ز آغاز همان به که به میدان نرود
٭٭٭
حسن یکی و در نظر آینه صد هزار، دان
روح یکی و تن بسی باده یکی و جام صد
٭٭٭
گر به صد آیینه یکی روی نمود صد نشد
نقش خیال اوست صد صدنشد و کدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
گر به وجود ناظری، هر دو یکی است در وجود
ور به صفات مایلی، این دگر است و آن دگر
جامومیاندجسموجان،جام،میاست،وجسم، جان
ورتونیابی این سخن تن دگر است و جان دگر
٭٭٭
تو بستهٔ زَروزَن گشتهای و کشتهٔ آن
تو را ز مردیِ مردانِ پارسا چه خبر
٭٭٭
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
٭٭٭
ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردهٔ خمخانهٔ جانیم
هرکس به جمال رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
٭٭٭
آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
مِنْقطعات و رباعیّاته
چون کمال همه بود به وجود
نتوان یافت بی وجود، کمال
هست عالم همه خیال وجود
وز تجلی اوست بود خیال
٭٭٭
مُسَمَّی واحِدٌ اِسْمِی کَثْیِرٌ
وَفِی تَلْوِینِ اَسْمائِی صِفاتِی
صِفاتُ اللّهِ فی وَجْهِی علیٌّ
وَاِسْمِی نِعْمةٌ اللّهِ کَیْفَ ذَاتِی
وُجُودِی فِی وُجُودی فی وُجُودی
وَکَوْنُ الْجامِع مِنِّی مَرَّاتِ
وَرُوحی مَظهرُ الأَرْوَاح کُلُّهُ
وَجِسْمِی مَظْهَرُ الآیاتِ آتِی
وعَیْنی ناظِرٌ فِی کُلِّ وَجْهٍ
وَنَفْسِی عاشِقٌ بِالزَّاکِیاتِ
رباعیات
بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حلقهٔ ما به سرسری نتوان رفت
٭٭٭
آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید گُل و مُل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
٭٭٭
تا درد خیال او مرا درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان ودل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
٭٭٭
این نقش و خیال عالمش میخوانند
جانی دارد که آدمش میخوانند
وحی است که روح اولش باشد نام
چون اوست تمام، خاتمش میخوانند
٭٭٭
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان آن در انداختهاند
خود میگویند رازِ خود میشنوند
وز ما و شما بهانه برساختهاند
٭٭٭
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
محبوب جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
٭٭٭
واللّه به خدا که ما خدا میدانیم
اسرار گدا و پادشا میدانیم
سرپوش فکندهایم بررویِ طبق
سری است در این طبق که ما میدانیم
٭٭٭
با عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیک خویی نکنیم
با آنکه به جای ما بدیها کرده است
گر دست دهد به جز نکویی نکنیم
٭٭٭
بویی که تو از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی
٭٭٭
ای آنکه طلبکار جهان جانی
جانی و دلی و بلکه خود جانانی
مطلوب تویی طلب تویی طالب تو
دریاب که خود هر آنچه خواهی آنی
٭٭٭
گر عالم سِرِّ لِی مَعَ اللّه شوی
دانندهٔ راز بنده و شاه شوی
گر صورت و معنیِ جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت اللّه شوی
مِنْمثنویاته
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هرچه موجود است
هرچه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
عارفانی که علمِ ما دانند
صفت ذات اسم را خوانند
لفظ اللّه اسم اسم وی است
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کُلُّ شَیْئیٍ لَهُ کَمِرْآتْ
وَجْهُهُ کُلَّها مُساواتْ
لَیْسَ بَیْنی وبَیْنَهُ بَیْن
هُوَ فِی الْعَیْنِ لآ تَقُلْأَیْن
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است و گر هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صد هزار میبینم
در همه روی یار میبینم
بلکه یک آینه بود اینجا
صور مختلف درو پیدا
کَونُ کَوْنی یَکُونُ مِنْکَوْنِهْ
عَیْنُ عَیْنِی بِعَیْنِهِ عَیْنِهْ
یک شراست و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ میدهد بی رنگ
رنگِ می رنگِ جام وی باشد
این عجب بین که جامِ می باشد
وَلَهُ ایضاً فِی التمثیل
آن یکی کوزهیی ز یخ برداشت
کرد پُر آب و یک زمان بگذاشت
چون هوا زآفتاب گرمی یافت
گرمیاش بر وجود کوزه بتافت
آب شد کوزه، کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینهٔ قدح ماییم
گر چه موجیم عین دریاییم
نقش عالم خیال میبینم
در خیال آن جمال میبینم
او لطیف است و در همه ساری
آب حیوان من به جویِ ما جاری
نه حلول است حل حال من است
سخنی از من و کمال من است
هرکه در معرفت سخن راند
وصف خود میکند اگر داند
تو منی من توام دویی بگذار
من نماندم تو هم تویی بگذار
أَنْتَ لا أَنْتَ وَأَنَا مَا هُوَ
هُوَ هُوَ لا اِلَهَ إلّا هُوَ
هرچه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گویی که غیر او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد
یَا حَبِیبْی وَ قُرَّةَ الْعَیْنی
أَنَا عَیْنُکَ وَ عَیْنُکَ عَیْنِی
ما خَیالیم در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو
إنَّهُ ظاهِرٌ بِنَا فِیْنَا
هُوَ مَعَنَا فَأنْظُروا مَعَنَا
نور چشم است در نظر پیداست
نظری کن ببین که او با ماست
گر بگویم هزار یک سخن است
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت ونور هر دو یک ذاتند
گر دو اندر ظهور آیاتند
هرکه را عشق علم توحید است
اول آن مقامِ تجرید است
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دویی هویدا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او او بود
هستیِ هرچه هست بی او نیست
ورتو گویی که هست نیکونیست
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هرچه موجود باشد از اشیاء
همه باشد مظاهر اسماء
بود و نابود را مجالی نیست
وصل و هجران بجز خیالی نیست
وله ایضاً
وجودی در همه اعیان، عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آیینه حسنی نو نماید
ز هر برجی به شکل نو برآید
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در او ما را شکی نیست
در این دریا به عینِ ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
اگر نورست وگر ظلمت که ما راست
اگر آئی به چشم ما نشینی
وجودی جز وجود او نبینی
به نور او جمال او توان دید
چنان میبین که سید آن چنان دید
ز شرک خودپرستی چون برستی
به غیر حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی مینماید
همه عالم سرابی مینماید
به بزم عاشقانِ ما گذر کن
دمی در چشم سرمستان نظر کن
طلب کن گنجِ اسمای الهی
که گر یابی بیابی پادشاهی
٭٭٭
مظهر و مظهر به چشم ما یکی است
آب این امواج و آن دریا یکی است
ز اعتبار ما و تو آمد دویی
همچو ما بذر ز خود کان یک تویی
هرکه او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر فسردی بر لب جو ژالهای
ور گدازی آبروی لالهای
هر گلی را شیشهای دان پرگلاب
هر حبابی کاسهای میبین پر آب
یک هویت را به اسما میشمار
یک هویت دان واسما بی شمار
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو خوانی دو نماید در صفات
بی هویت نی وجود و نی عدم
بی هویت نی حدوث و نی قِدَم
از هویت داد حق ما را وجود
یک هویت را دو نسبت رو نمود
حظ وهمی از میان های هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
صورتش را آینه گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
از تعین اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
از صفت برتر بود تنزیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۴ - نجم الدین رازی قُدِّسَ سِرُّه
آن جناب به شیخ نجم الدین دایه مشهور است و مسقط الرأسش طهران و مرید شیخ نجم الدین کبری است و شیخ نجم الدین کبری تربیت وی را به جناب شیخ مجدالدین بغدادی حوالت فرمود. در فتنهٔ چنگیزخانی از خوارزم به روم رفته و در آن اوقات شداید و مکاید بسیار از روزگار دیده. چنانچه خود کیفیت آن را در اوایل کتاب مرصاد العباد که از تألیفات اوست، مشروحاً مسطور فرموده. صاحب نفحات نوشته که شیخ با مولانا صدرالدین قونیوی و مولوی معنوی در روم ملاقات فرموده و هنگام نماز مقتدا شد. در هر دو رکعت سورهٔ قُلْیا ایّها الکافِرُون خواند. چون از نماز فارغ شدند مولوی به شیخ صدرالدین بر وجه طیبت گفت که یک بار برای شما خواند و یک بار برای ما. مرصاد العباد و بحر الحقایق نیز از تصنیفات اوست. مرصاد العبادش حاضر است و نسخهٔ جامعهٔ مفیدهای است. وفاتش در سنهٔ اربع و خمسین و ستمائه در بغداد، و قبری که در خارج مقبرهٔ شیخ سری سقطی و جنید بغدادی است از اوست. از اشعار آن جناب است:
رباعیات
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
همچون چشمت دلم فضایی تنگ است
ای در دل من ساخته منزلگهِ خویش
معذور همی دار که جایی تنگ است
٭٭٭
عشقت که دوای جان این درویش است
ز اندازهٔ هر هواپرستی بیش است
سرّی است که در ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
٭٭٭
هر سبزه که در کنار جویی رسته است
گویی ز خط بنفشه مویی رسته است
تا بر سر لاله پا به خواری ننهی
کان لاله ز خاک لاله رویی رسته است
٭٭٭
شمع ارچه چو من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سررشتهٔ شمع به که سررشتهٔ من
کان رشته سری به روشنایی دارد
٭٭٭
ای دل تو اگر مست نهای هشیاری
زان پیش که بگذرد جهان بگذاری
کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست
خوابی که قیامتش بود بیداری
رباعیات
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
همچون چشمت دلم فضایی تنگ است
ای در دل من ساخته منزلگهِ خویش
معذور همی دار که جایی تنگ است
٭٭٭
عشقت که دوای جان این درویش است
ز اندازهٔ هر هواپرستی بیش است
سرّی است که در ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
٭٭٭
هر سبزه که در کنار جویی رسته است
گویی ز خط بنفشه مویی رسته است
تا بر سر لاله پا به خواری ننهی
کان لاله ز خاک لاله رویی رسته است
٭٭٭
شمع ارچه چو من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سررشتهٔ شمع به که سررشتهٔ من
کان رشته سری به روشنایی دارد
٭٭٭
ای دل تو اگر مست نهای هشیاری
زان پیش که بگذرد جهان بگذاری
کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست
خوابی که قیامتش بود بیداری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۵ - نظامی دهلوی قُدِّسَ سِرّه
وهُوَ شیخ نظام الدین محمدبن احمدبن علی. آن جناب را شاه نظام اولیا نیز گویند. مرید شیخ فرید الدین شکر گنج است. شیخ نجم الدین حسن دهلوی و شیخ نصیرالدین مشهور به چراغ دهلی و امیرخسرو دهلوی از مریدان در خدمت جناب شاه نظام اخلاص و ارادت تمام داشتهاند. در نفحات آمده که شخصی قباله]ای[مفقود نموده، به خدمت شاه نظام آمد عجز و زاری کرد. شاه وجهی به او داد. گفت این وجه را ببر و شیرینی بخر و به فقیران ده و از باطن شیخ ما همت بخواه. آن شخص چنین کرده، بعد از صرف حلوا چون نیک درنگریست همان کاغذ مفقود کاغذی بود که حلوا در آن پیچیده بود. عمر آن جناب هفتاد و پنج سال در سنهٔ ۷۲۵ فوت شد. مضجعش مقبرهٔ شکرگنج است. از اشعار آن جناب است:
از تو نتواند بریدن کس به آسانی مرا
گر نمیداند کسم آخر تو می دانی مرا
رو نگردانم ز جورت تا سرم بر تن بود
گر به سرگرد جهان چون گوی گردانی مرا
گر برنجانی نرنجم زانکه، رنجت راحت است
جانی و آرام جان هر چند رنجانی مرا
این رباعی را به جهت امیرخسرو دهلوی مرید خود فرموده:
از ملک سخنوری شهی خسرو راست
خسرو که به شاعری نظیرش کم خاست
این خسروِ ماست ناصرِ خسرو نیست
زیرا که خدای ناصرِ خسرو ماست
از تو نتواند بریدن کس به آسانی مرا
گر نمیداند کسم آخر تو می دانی مرا
رو نگردانم ز جورت تا سرم بر تن بود
گر به سرگرد جهان چون گوی گردانی مرا
گر برنجانی نرنجم زانکه، رنجت راحت است
جانی و آرام جان هر چند رنجانی مرا
این رباعی را به جهت امیرخسرو دهلوی مرید خود فرموده:
از ملک سخنوری شهی خسرو راست
خسرو که به شاعری نظیرش کم خاست
این خسروِ ماست ناصرِ خسرو نیست
زیرا که خدای ناصرِ خسرو ماست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۷ - نور بخش قهستانی قُدِّس سِرّه
اسم شریف آن جناب سید محمد و ملقب به نوربخش است. نسبش به هفده واسطه به حضرت امام همام حضرت امام موسی الکاظمؑمیرسد. مولد جدش لحسا ومولد والدش قطیف بود. پدرش به عزم زیارت مشهد مقدس رضوی به خراسان توجه نموده در قائن متاهل شد و سید محمد در سنهٔ خمس و تسعین و سبع مائه متولد شد و بعد از تکمیل کمالات معقول و منقول دست ارادت به خواجه اسحق ختلانی داد و پا بر مسند خلافت خواجه نهاد. آخر خواجه با وی بیعت کرد و مریدان بیعت کردند به غیر سید عبداللّه مشهدی که حاضر نبود و بعد هم قبول ننمود و خواجه در حق او فرمود که مرتد شده است. غرض، سید خروج نموده و به دست میرزا شاهرخ گرفتار شد. خواجه و برادرش شربت شهادت نوشیدند و سید بعد از فوت شاهرخ در ری در سنهٔ تسع و ستین و ثمان مائه وفات یافت. جناب شاه قاسم فیض بخش خلف الصدق و خلیفهٔ آن جناب بود و جناب شیخ محمد لاهیجی صاحب شرح گلشن و متخلص به اسیری هم خلیفهٔ جناب سید است.تألیفات و تصنیفات عالیه دارند، مِنْجمله شجره در ذکر مشایخ. چون اشعار آن جناب حاضر نبود تیمّنا و تبرکاً به چند بیت اکتفا نمود:
شستیم نقشِ غیر، ز الواح کاینات
دیدیم عالمی که صفاتست عینِ ذات
لاهوتصرف ووحدتمحض است و ذات بحت
محو است در حریم هویت تعینات
قدوسیان عالمِ علوی برند رشک
بر حال آدمی که شود مظهر صفات
آن کس که متصف به صفات کمال شد
حقا که اوست علت غایی کاینات
٭٭٭
اگر مطلق شوی مطلق ببینی
مقید جز مقید بین نباشد
رباعی
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
اثبات ز نفس او محقق نشود
توحید حلول نیست تا بودنِ تست
ورنه به گزاف آدمی حق نشود
شستیم نقشِ غیر، ز الواح کاینات
دیدیم عالمی که صفاتست عینِ ذات
لاهوتصرف ووحدتمحض است و ذات بحت
محو است در حریم هویت تعینات
قدوسیان عالمِ علوی برند رشک
بر حال آدمی که شود مظهر صفات
آن کس که متصف به صفات کمال شد
حقا که اوست علت غایی کاینات
٭٭٭
اگر مطلق شوی مطلق ببینی
مقید جز مقید بین نباشد
رباعی
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
اثبات ز نفس او محقق نشود
توحید حلول نیست تا بودنِ تست
ورنه به گزاف آدمی حق نشود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۱ - ناظر کازرونی علیه الرحمة
اسم شریفش میرزا عبدالحسین و در شیراز سکونت داشتند. علوم صوری و معنوی حاصل کرده بود و عمر شریف خود را به ریاضات و عبادات شرعیه مصروف مینمود. پیر طریقت و ارشاد وی جناب مولانا عبدالرحیم بن یوسف الدماوندی است که از اکابر علما و عرفا و ازمشایخ سلسلهٔ علّیهٔ نوربخشیه بوده و جناب میرزا از متأخّران این طایفه است. شیخ محمد اسماعیل بن شیخ عبدالغنی شیرازی ارادت به او داشته. رسالات نیکو دارد و این چند بیت تیمّناً و تبرّکاً از اونوشته شد:
من ندانستم از اول که چنین کاری هست
پایِ رفتن نه و بر دوش گران باری هست
٭٭٭
مفتی بهانه جوست پی قتل عاشقان
بهتر ز عشقِ ما به جمالت بهانه نیست
رباعی
صورت گر پردهای که اندر نظر است
در گردش خامهاش صور معتبر است
منگر تو به صورت و به معنی بنگر
هر صورتِ آن معنیای جلوهگر است
٭٭٭
یک چند چو ممسکان فشردم رهِ حلق
یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق
نگشود ز کاردل به اینها گرهی
بستم کمری تنگ پیِ خدمت خلق
من ندانستم از اول که چنین کاری هست
پایِ رفتن نه و بر دوش گران باری هست
٭٭٭
مفتی بهانه جوست پی قتل عاشقان
بهتر ز عشقِ ما به جمالت بهانه نیست
رباعی
صورت گر پردهای که اندر نظر است
در گردش خامهاش صور معتبر است
منگر تو به صورت و به معنی بنگر
هر صورتِ آن معنیای جلوهگر است
٭٭٭
یک چند چو ممسکان فشردم رهِ حلق
یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق
نگشود ز کاردل به اینها گرهی
بستم کمری تنگ پیِ خدمت خلق
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۷ - هاشمی کرمانی قُدِّسَ سِرّه
و هو العارف باللّه میر محمد هاشم شاه، مشهور به جهان شاه و مکنّی به ابوعبداللّه. خلف الصدق میر محمد مؤمن عرشی. از یک طرف نسبش به شاه نورالدین نعمت اللّه ولی و از طرفی به شاه قاسم انوار میرسد. اباً عَنْجدّ مقبول خواص و عوام و مقتدای اهل ایام بودهاند. وی در دهلی به ترویج مذهب حقه و تنسیخ آرای باطله اشتغال داشت. به قوت کمال نفسانی و فضایل روحانی علمای زمان خود را مغلوب فرمود. درگهش مرجع فضلا و مجلسش مجمع عرفا ومثنوی مظهرالآثار از اوست. در آتشکده نوشته که او شیخ الاسلام بخاراست و یک بیتش ثبت است. دیگرباره در ضمن شعرای کرمان دو بیت از مظهر الآثار وی مندرج است. همانا دو کس پنداشته و از حالاتش چنانکه باید استحضاری نداشته. ولادتش در سنهٔ ۱۰۷۳. شهادتش در سنهٔ ۱۱۵۰ بوده. از اوست:
مِنْغزلیّاته
به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا
تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا
٭٭٭
بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما
همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما
٭٭٭
به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را
نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را
٭٭٭
وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی
نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند
هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال
گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند
٭٭٭
کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد
نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد
چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر
میِ مراد به دون همتانِ پست دهد
مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات
ای کرمت هم نفسِ بی کسان
جز تو کسی نیست کسِ بی کسان
بی کسم و هم نفسِ من تویی
رو به که آرم که کسِ من تویی
ای زجمال تو جهان غرق نور
نور بطون تو حجابِ ظهور
کون و مکان مظهرِ نورِ تواند
جمله جهان محضِ ظهور تواند
در دل هر ذره بود سیرِ تو
نیست درین پرده کسی غیرِ تو
جز تو کسی نیست به بالا و پست
ما همه هیچیم تویی هرچه هست
بزمِ بقا را می و ساقی تویی
جز تو همه فانی و باقی تویی
ای دو جهان محو تماشای تو
جز تو کسی نیست شناسای تو
کیست که قایل به ثنای تونیست
کیست که مایل به لقای تو نیست
ما همه مشغول ثنای توایم
واله و مشتاقِ لقای توایم
روزنِ جان بر دلِ ما باز کن
دیدهٔ ما را صدفِ راز کن
حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار
شاه ولی سید اهل یقین
قطب جهان نعمت حق، نور دین
خسرو معمورهٔ صدق و صفا
تاجور کشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوک
قطع نظر کرده ز میر و ملوک
روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب
شبهه نکردی که بود شبهه عیب
چون صفت شاه به آثار خاص
گشت عیان نزدِ عوام و خواص
میر تمر خسروِ صاحب قران
در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم که ز وجه حرام
مائدهای ساز ز نوعِ طعام
خادم مطبخ به چراگه دوید
بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید
در طلب شاه ز ایوان قدر
رفت اشارت به امیران صدر
شه به در قصرِ همایون رسید
غلغله بر گنبدِ گردون رسید
چون به ملاقات سرافراز گشت
بر طرف مسند خود بازگشت
میر تمر گشت بدان مرد حق
از سرِ اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غیبت متوجه شدند
آکل آن بَرّهٔ فربه شدند
گفت امیرش بنما این طعام
رزق حلال است به ما یا حرام
گفت از این قسم که کردی سؤال
بر تو حرام آمد و بر ما حلال
بود درین قصه که از گَردِ راه
شد ز ستم پیرزنی داد خواه
گفت مرا از برههایِ سره
نیت سید شده بود این بره
بر درِ دروازه یکی در رسید
بَرّه ز دوشم به تطاول کشید
میر تمر چونکه شنید این کلام
بر سر پا خاست به صدق تمام
پای ز سر کرد و قدم پیش ماند
در قدمِ شاه سرِ خویش ماند
گوش مکن در حقِ پاکان غرض
جوهرِ خالص بشناس از عرض
گر دو جهان غرقه شود در وبال
روزی عارف نبود جز حلال
کارکنانی که درین پردهاند
روزی ما در خورِ ما کردهاند
هاشمی از خلق بگردان عنان
رخش قناعت ز فلک بگذران
هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر
درچله خم شو چو کمان گوشه گیر
مردِ رهی از کجی اندیشه کن
راستی وراست روی پیشه کن
در طیِ این ورطه قدم تیز کن
وز خطربادیه پرهیز کن
پای برون نه ز مضیق جهات
روی بگردان ز همه کاینات
هر که کند رویِ طلب سویِ او
قبلهٔ ذرات شود رویِ او
در وصف عشق گوید
عشق که بازارِ بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودایِ اوست
گرمی عشاق خرابست عشق
آتش دلهایِ کباب است عشق
عشق نه وسواس بود نی مرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوقه در این پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد عینیت یکدیگرند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت کشش معنوی است
گوش کن این بیت که آزادهای
گفته به سودای عرب زادهای
آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ
أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ
آتش عشق از منِ دیوانه پرس
کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس
عشق کجا راحت آسودگی
عشق کجا دامن آلودگی
عشق به هر سینه که کاوش کند
خونِ دل از دیده تراوش کند
گر تو در این سلسله آسودهای
عاشق آسایش خود بودهای
عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس
گرم روِ عشق در آتش خوش است
نقد روان صافی و بی غش خوش است
آتش عشق از تو گدازد ترا
صافتر از آینه سازد ترا
عشق کزو مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزندهایم
کشتهٔ عشقیم و بدو زندهایم
آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
چاشنی عشق از آن خوشتر است
لوح دل از اشک ندامت بشوی
دست ملامت ز سلامت بشوی
اهل ملامت که سلامت روند
راهِ سلامت به ملامت روند
عشق و شکایت ز ملامت که چه
عاشقی و زهد و سلامت که چه
هرکه بود مردِ ره عشق پاک
عاشق ترسابچه باشد چه باک
مِنْغزلیّاته
به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا
تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا
٭٭٭
بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما
همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما
٭٭٭
به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را
نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را
٭٭٭
وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی
نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند
هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال
گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند
٭٭٭
کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد
نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد
چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر
میِ مراد به دون همتانِ پست دهد
مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات
ای کرمت هم نفسِ بی کسان
جز تو کسی نیست کسِ بی کسان
بی کسم و هم نفسِ من تویی
رو به که آرم که کسِ من تویی
ای زجمال تو جهان غرق نور
نور بطون تو حجابِ ظهور
کون و مکان مظهرِ نورِ تواند
جمله جهان محضِ ظهور تواند
در دل هر ذره بود سیرِ تو
نیست درین پرده کسی غیرِ تو
جز تو کسی نیست به بالا و پست
ما همه هیچیم تویی هرچه هست
بزمِ بقا را می و ساقی تویی
جز تو همه فانی و باقی تویی
ای دو جهان محو تماشای تو
جز تو کسی نیست شناسای تو
کیست که قایل به ثنای تونیست
کیست که مایل به لقای تو نیست
ما همه مشغول ثنای توایم
واله و مشتاقِ لقای توایم
روزنِ جان بر دلِ ما باز کن
دیدهٔ ما را صدفِ راز کن
حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار
شاه ولی سید اهل یقین
قطب جهان نعمت حق، نور دین
خسرو معمورهٔ صدق و صفا
تاجور کشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوک
قطع نظر کرده ز میر و ملوک
روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب
شبهه نکردی که بود شبهه عیب
چون صفت شاه به آثار خاص
گشت عیان نزدِ عوام و خواص
میر تمر خسروِ صاحب قران
در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم که ز وجه حرام
مائدهای ساز ز نوعِ طعام
خادم مطبخ به چراگه دوید
بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید
در طلب شاه ز ایوان قدر
رفت اشارت به امیران صدر
شه به در قصرِ همایون رسید
غلغله بر گنبدِ گردون رسید
چون به ملاقات سرافراز گشت
بر طرف مسند خود بازگشت
میر تمر گشت بدان مرد حق
از سرِ اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غیبت متوجه شدند
آکل آن بَرّهٔ فربه شدند
گفت امیرش بنما این طعام
رزق حلال است به ما یا حرام
گفت از این قسم که کردی سؤال
بر تو حرام آمد و بر ما حلال
بود درین قصه که از گَردِ راه
شد ز ستم پیرزنی داد خواه
گفت مرا از برههایِ سره
نیت سید شده بود این بره
بر درِ دروازه یکی در رسید
بَرّه ز دوشم به تطاول کشید
میر تمر چونکه شنید این کلام
بر سر پا خاست به صدق تمام
پای ز سر کرد و قدم پیش ماند
در قدمِ شاه سرِ خویش ماند
گوش مکن در حقِ پاکان غرض
جوهرِ خالص بشناس از عرض
گر دو جهان غرقه شود در وبال
روزی عارف نبود جز حلال
کارکنانی که درین پردهاند
روزی ما در خورِ ما کردهاند
هاشمی از خلق بگردان عنان
رخش قناعت ز فلک بگذران
هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر
درچله خم شو چو کمان گوشه گیر
مردِ رهی از کجی اندیشه کن
راستی وراست روی پیشه کن
در طیِ این ورطه قدم تیز کن
وز خطربادیه پرهیز کن
پای برون نه ز مضیق جهات
روی بگردان ز همه کاینات
هر که کند رویِ طلب سویِ او
قبلهٔ ذرات شود رویِ او
در وصف عشق گوید
عشق که بازارِ بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودایِ اوست
گرمی عشاق خرابست عشق
آتش دلهایِ کباب است عشق
عشق نه وسواس بود نی مرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوقه در این پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد عینیت یکدیگرند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت کشش معنوی است
گوش کن این بیت که آزادهای
گفته به سودای عرب زادهای
آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ
أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ
آتش عشق از منِ دیوانه پرس
کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس
عشق کجا راحت آسودگی
عشق کجا دامن آلودگی
عشق به هر سینه که کاوش کند
خونِ دل از دیده تراوش کند
گر تو در این سلسله آسودهای
عاشق آسایش خود بودهای
عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس
گرم روِ عشق در آتش خوش است
نقد روان صافی و بی غش خوش است
آتش عشق از تو گدازد ترا
صافتر از آینه سازد ترا
عشق کزو مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزندهایم
کشتهٔ عشقیم و بدو زندهایم
آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
چاشنی عشق از آن خوشتر است
لوح دل از اشک ندامت بشوی
دست ملامت ز سلامت بشوی
اهل ملامت که سلامت روند
راهِ سلامت به ملامت روند
عشق و شکایت ز ملامت که چه
عاشقی و زهد و سلامت که چه
هرکه بود مردِ ره عشق پاک
عاشق ترسابچه باشد چه باک
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۷۲ - یقینی لاهیجی قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز
اسمش قاضی عبداللّه، عم قاضی یحیی لاهیجی است و همشیره زادهٔ شیخ احمد است که از علمای مشهور بوده. خود عالمی است فاضل و عاشقی کامل. سلسلهٔ نسبش به حضرت نوربخشیه منتهی میگردد. آخر سعادت شهادت یافت. از آن جناب است:
زاهدم از کعبه راند و برهمن راهم نداد
من کیام اکنون از اینجا رانده، زانجا ماندهام
رباعی
در مذهب ما سبحه و زنار یکی است
بتخانه و کعبه، مست و هشیار یکی است
گر همچو یقینی ز خودی باز رهی
دانی که در این چمن گل و خار یکی است
زاهدم از کعبه راند و برهمن راهم نداد
من کیام اکنون از اینجا رانده، زانجا ماندهام
رباعی
در مذهب ما سبحه و زنار یکی است
بتخانه و کعبه، مست و هشیار یکی است
گر همچو یقینی ز خودی باز رهی
دانی که در این چمن گل و خار یکی است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳ - افضل کاشی نَوَّر اللّه مَرقده
وهُوَ افضل الدین محمد القاشانی، حکیمی است بلندپایه و فاضلی است گرانمایه. خواجه نصیرالدین محمد طوسی علیه الرحمه با وی معاصر و این قطعه به جهت وی گفته است:
گر عرض دهد سپهر اعلی
فضل فضلا و فضل افضل
از هر ملکی به جای تسبیح
آواز آید که افضل افضل
خواجه گفته:
اجزای پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سرو پای نازنین و سر و دست
از بهر چه ساخت وز برای چه شکست
بابا جواب گفته:
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
از آبِ حیات صورتِ آدم بست
گوهر چو تمام شد صدف تا بشکست
بر طَرْفِ کُله گوشهٔ سلطان ننشست
گویند سبب انقطاع بابا آن بود که راه مهرِ جوانی خیاط پیشه را میپیمود، بابا را ادب از اظهار عشق مانع آمده و معشوق را حجاب حُسن، حجاب شده. مدت دو سه سال از این معنی درگذشت و اظهار محبت در میانه ظاهر نگشت و آن جناب به همین که گاهگاهی به جمال محبوب نظاره مینمود، از وصال مطلوب قانع بود. روزی آن جوان را در دکان خود ندید و در جست و جویش به هر سو دوید و استحضار یافت که معشوق با بعضی از جوانان و شیرین زبانان به گلگشتِ گلستان دلشاد و از یاد باغبان گلزارِ حُسن خویش آزاد است. آن جناب نیز نهانی به باغ رفته و در گوشهای آرمید و گفتگوی معشوق را میشنید که با رفیقان میگفت که مدت سه سال است که همه روزه مردی در برابر دکان من مینشیند و دزدیده به سوی من میبیند. همانا در دلش از عشق من، خاری و با خیال جمال منش، کاری است و چون من میدانم که ایام وصال را کوتهی و هر وصالی را به فراقی منتهی است، در این عرض مدت درِ صحبتِ جسمانی را بر روی او بسته و با نهایت آشنایی روحانی در دکان بیگانگی نشستهام.
بابا از استماع این سخنان صیحهای زده، مدهوش شد. معشوق با جوانان به جانب وی دوید. بابا را شناخته، خود را بر قدمش انداخته از بندگان او گردید و آن جناب بعدها ترک و تجرید گزید و رسید به آنچه رسید. به خدمت مشایخ عهد شتافت و یافت آنچه یافت. رسالات حکمت دلالات وی بین الحکماء و العرفا، عزیز القدر و خضر راه سالکان، منشرح الصدر است. اسامی آنها که فقیر دیده بدین موجب است: رسالهٔ آغاز و انجام، جاودان نامه، ره انجام، ینبوع الحیات، عرض نامه، مدارج الکمال. بالجمله مرقدش در قریهٔ مَرَق مِنْتوابع کاشان. و این رباعیات از نتایج افکار ایشان است:
رباعیات
گفتم همه ملک حُسن سرمایهٔ تست
خورشیدِ فلک چو ذره در سایهٔ تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان داد
از ما تو هر آنچه دیدهای مایهٔ تست
٭٭٭
دنیا مطلب تا همه دینت باشد
دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد
بر روی زمین زیر زمین وار بزی
تا زیر زمین روی زمینت باشد
٭٭٭
بر هرکه حسد بری امیرِتو شود
وز هر که فرو خوری اسیرِ تو شود
تا بتوانی تو دستگیری میکن
کان دستِ گرفته دستگیرِ تو شود
٭٭٭
ناکرده دمی آنچه ترا فرمودند
خواهی که چنان شوی که مردان بودند
تو راه نرفتهای از آن ننمودند
ورنه که زد این در که درش نگشودند
٭٭٭
در پس منگر دمی و در پیش مباش
با خویش مباش و خالی از خویش مباش
خواهی که غریق بحر توحید شوی
مشنو منگر مگو میندیش مباش
٭٭٭
یارب چه خوش است بی دهن خندیدن
بی منت دیده خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن که به غایت خوبست
بی زحمت پا گِردِ جهان گردیدن
٭٭٭
ای در طلب گره گشایی مرده
در وصل بزاده در جدایی مرده
ای در لبِ بحر و تشنه در خواب شده
ای بر سر گنج و وز گدایی مرده
٭٭٭
ای آنکه خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی انسانی
در تست هر آنچه غالب آیی آنی
٭٭٭
از کبر مدار هیچ در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلفِ بتان شکستگی عادت کن
تا صید کنی هزار دل در نفسی
٭٭٭
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
٭٭٭
کم گوی به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو خود پیش مگوی
گوشِ تو دو دادند و زبانِ تو یکی
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
گر عرض دهد سپهر اعلی
فضل فضلا و فضل افضل
از هر ملکی به جای تسبیح
آواز آید که افضل افضل
خواجه گفته:
اجزای پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سرو پای نازنین و سر و دست
از بهر چه ساخت وز برای چه شکست
بابا جواب گفته:
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
از آبِ حیات صورتِ آدم بست
گوهر چو تمام شد صدف تا بشکست
بر طَرْفِ کُله گوشهٔ سلطان ننشست
گویند سبب انقطاع بابا آن بود که راه مهرِ جوانی خیاط پیشه را میپیمود، بابا را ادب از اظهار عشق مانع آمده و معشوق را حجاب حُسن، حجاب شده. مدت دو سه سال از این معنی درگذشت و اظهار محبت در میانه ظاهر نگشت و آن جناب به همین که گاهگاهی به جمال محبوب نظاره مینمود، از وصال مطلوب قانع بود. روزی آن جوان را در دکان خود ندید و در جست و جویش به هر سو دوید و استحضار یافت که معشوق با بعضی از جوانان و شیرین زبانان به گلگشتِ گلستان دلشاد و از یاد باغبان گلزارِ حُسن خویش آزاد است. آن جناب نیز نهانی به باغ رفته و در گوشهای آرمید و گفتگوی معشوق را میشنید که با رفیقان میگفت که مدت سه سال است که همه روزه مردی در برابر دکان من مینشیند و دزدیده به سوی من میبیند. همانا در دلش از عشق من، خاری و با خیال جمال منش، کاری است و چون من میدانم که ایام وصال را کوتهی و هر وصالی را به فراقی منتهی است، در این عرض مدت درِ صحبتِ جسمانی را بر روی او بسته و با نهایت آشنایی روحانی در دکان بیگانگی نشستهام.
بابا از استماع این سخنان صیحهای زده، مدهوش شد. معشوق با جوانان به جانب وی دوید. بابا را شناخته، خود را بر قدمش انداخته از بندگان او گردید و آن جناب بعدها ترک و تجرید گزید و رسید به آنچه رسید. به خدمت مشایخ عهد شتافت و یافت آنچه یافت. رسالات حکمت دلالات وی بین الحکماء و العرفا، عزیز القدر و خضر راه سالکان، منشرح الصدر است. اسامی آنها که فقیر دیده بدین موجب است: رسالهٔ آغاز و انجام، جاودان نامه، ره انجام، ینبوع الحیات، عرض نامه، مدارج الکمال. بالجمله مرقدش در قریهٔ مَرَق مِنْتوابع کاشان. و این رباعیات از نتایج افکار ایشان است:
رباعیات
گفتم همه ملک حُسن سرمایهٔ تست
خورشیدِ فلک چو ذره در سایهٔ تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان داد
از ما تو هر آنچه دیدهای مایهٔ تست
٭٭٭
دنیا مطلب تا همه دینت باشد
دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد
بر روی زمین زیر زمین وار بزی
تا زیر زمین روی زمینت باشد
٭٭٭
بر هرکه حسد بری امیرِتو شود
وز هر که فرو خوری اسیرِ تو شود
تا بتوانی تو دستگیری میکن
کان دستِ گرفته دستگیرِ تو شود
٭٭٭
ناکرده دمی آنچه ترا فرمودند
خواهی که چنان شوی که مردان بودند
تو راه نرفتهای از آن ننمودند
ورنه که زد این در که درش نگشودند
٭٭٭
در پس منگر دمی و در پیش مباش
با خویش مباش و خالی از خویش مباش
خواهی که غریق بحر توحید شوی
مشنو منگر مگو میندیش مباش
٭٭٭
یارب چه خوش است بی دهن خندیدن
بی منت دیده خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن که به غایت خوبست
بی زحمت پا گِردِ جهان گردیدن
٭٭٭
ای در طلب گره گشایی مرده
در وصل بزاده در جدایی مرده
ای در لبِ بحر و تشنه در خواب شده
ای بر سر گنج و وز گدایی مرده
٭٭٭
ای آنکه خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی انسانی
در تست هر آنچه غالب آیی آنی
٭٭٭
از کبر مدار هیچ در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلفِ بتان شکستگی عادت کن
تا صید کنی هزار دل در نفسی
٭٭٭
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
٭٭٭
کم گوی به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو خود پیش مگوی
گوشِ تو دو دادند و زبانِ تو یکی
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۲ - اسد کاشی
اسمش قاضی اسداللّه و فاضلی است صاحب جایگاه. به شیخ مؤمن اخلاص و ارادت داشت. کرامت بسیار از وی ظهور مینمود. شخصی قصری دلگشا در خواب دید با رخنهٔ بسیار و ثقبهٔ بی شمار. پرسید که این قصر از کیست و این ثقبهها از چیست؟ خادم قصر گفت: که این قصرِ قاضی اسداللّه است و به هر کرامتی که از وی بروز کرده، رخنه در قصر جاه او پیدا شده. آن مرد از خواب جسته دوان دوان به جانب قاضی رفته که کیفیت خواب خود را به وی بازگوید و او را از اظهار کرامات منع نماید. قاضی گفت که این رخنه هم بالای آن رخنهها باشد. تو چنین خوابی دیدهای و آمدهای که به من گویی: آن مرد حیران گردیده و اخلاص وی را گزید. آخر الامر در کاشان به رحمت ایزدی پیوست. مرقدش زیارتگاه است. این چند بیت از او نوشته شد:
مِنْاشعاره قُدِّسَ سِرّه
منصور وقت خود منم بهر هلاکم دار کو
بانگ هوالحق میزنم دیار کو دیار کو
٭٭٭
میی را کز خرد مستور کردند
به این شوریدهٔ دیوانه دادند
اگر دادند جامی دیگران را
منِ سرگشته را خمخانه دادند
رباعی
تو ز پیدایی خود پنهانی
مینبینند ترا بی بصران
٭٭٭
ای آنکه تویی محرم راز همه کس
شرمندهٔ ناز تو نیاز همه کس
چون دشمن و دوست مظهر ذات تواند
از بهرِ تو میکشیم نازِ همه کس
مِنْاشعاره قُدِّسَ سِرّه
منصور وقت خود منم بهر هلاکم دار کو
بانگ هوالحق میزنم دیار کو دیار کو
٭٭٭
میی را کز خرد مستور کردند
به این شوریدهٔ دیوانه دادند
اگر دادند جامی دیگران را
منِ سرگشته را خمخانه دادند
رباعی
تو ز پیدایی خود پنهانی
مینبینند ترا بی بصران
٭٭٭
ای آنکه تویی محرم راز همه کس
شرمندهٔ ناز تو نیاز همه کس
چون دشمن و دوست مظهر ذات تواند
از بهرِ تو میکشیم نازِ همه کس
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۴ - ابوسعید بزغش شیرازی قُدِّسَ سِرُّهُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۹ - حکیمی طبسی علیه الرّحمه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۰ - خاقانی شیروانی
وهُوَ افضل الدین ابراهیم بن علی النجار الحقایقی. کنیتش ابی بدیل است و بی بدل و عدیل است. حکیمی است فاضل و فاضلی است کامل. شاعری است عاقل و سالکی است واصل. خود گوید:
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل
بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص میکرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدتها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیهاش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد میشود:
و مِنْقصایده
عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا
برد به دستِ نخست هستی ما را زما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما
٭٭٭
طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش
دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا
امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست
کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید
شاه دل تو تا کند این کاخ را رها
رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
در رکعت نخست گرت رفت غفلتی
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق
مجروخ به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست
از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا
در این زمان سرای جهان نیست جای دل
دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا
فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک
عیسیات دوست به که حواریت آشنا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین
گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء
اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آمد به ابتدا
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگهِ صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
آن کتف بیوراسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش
بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا
تو توسنی و رایض تو قول لااله
تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
و لَهُ قُدِّسَ سِرُّه العزیز
به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
جهان به بوالعجبی تا کیات نماید لعب
به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا
ترا به حقه و مهره فریفتند از آن
چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا
در بیان سیر و سلوک و طریقت خود در بیست و پنج سالگی گفته
مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
نهچوننایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نهشیطانماندووسواسشنه آدم ماند و عصیانش
درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
مگرمیخواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت
ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون
سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش
بهخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی
کهخاکجرعهچینشدخضروجرعه آب حیوانش
چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش
چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش
فلکهمتنگچشمیدانکهبرخواندفع مهمان را
زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش
نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو
بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را
بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش
کهخوشنبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید
بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش
نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد
کهدرویشآنکهسلطانیودرویشیاست یکسانش
وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
چودرویشی،بهدرویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت
که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش
میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی
کهدنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش
حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران
تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش
ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی
بهخاکافکندهایداری که لرزد عرش ز افغانش
چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
مخوربادهکهآنخونیاست کزشخص جوانمردان
زمینخوردهاستوبیرون داده از خاک رزستانش
اشارة الی توحید الوجودی
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن
عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن
ایضاً لَهُ در هنگام دیدن ایوان مداین و طاق کسری در بی ثباتی دنیا گفته
هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان
ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا
جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان
گویی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
این هست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان
از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان
مستاستزمینزیراک خورده است به جای می
در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان
گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان
خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ
ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان
از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
و لَهُ ایضاً نوّر اللّه مَرقَده
دهر سیه کاسهایست ما همه مهمانِ او
بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او
دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او
نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل
کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او
دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی
چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری
چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی
خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی
پس ازسیسال روشن گشت برخاقانی این معنی
کهسلطانیست درویش و درویشی است سلطانی
مِنْ قطعاته فی النصیحة
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست
با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست
هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک
از دام برفراز زمین آگهیش نیست
خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز
کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهٔ نان همی کند
بس مورکان به بردن نان ریزهای ز راه
پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند
آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند
و له مِنْ مثنوی تحفة العراقین
آن کس که به زرقوی است رایش
زر بنده شمر نه زر خدایش
زر چیست جز آتشی فسرده
خاکی بیمار بلکه مرده
لعل ارچه شرارهایست خوش رنگ
خونیست فسرده در دلِ سنگ
مرد از پی لعل و زر نپوید
طفل است که زرد و سرخ جوید
چند از من و من سخن فزودن
خود قبلهٔ راه خویش بودن
حُجّاب غیور گرد درگاه
تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه
پرگارِ قَدَر چو واگشادند
اول نقط زمین نهادند
گردون ز زمین جلال گیرد
خط هم ز نقط کمال گیرد
در فضیلت خاک و نعت خواجهٔ لَوْلاک گوید
صفوت ز صفات خاکیان خاست
فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست
خاکست امیر هر عناصر
خاک است امین هر جواهر
دل آیینهٔ دو رویِ پاک است
وان آینه را غلاف خاک است
رویی سویِ آن سرایِ پاکی
رویی سویِ این بساط خاکی
این چرخ زدن که آسمان راست
خاص از پی طوف خاکیان راست
گردون ز قضا شبی بها یافت
کاقبال رکاب مصطفی یافت
پس خاک شریفتر ز افلاک
کارامش مصطفاست در خاک
یک ره به حریم خاک پیوند
زین گنبد آبگینه تا چند
برده است سبق به دولتِ خاک
چارم کشور ز هفتم افلاک
سرها بینی کلاه در پای
در مشهد مرتضی زمین سای
جان ها بینی چو نخل در جوش
بر خاک امیر نحل مدهوش
رضوان به دو عید اضحی و فطر
از خاک مقدسش برد عطر
جنت رقمی ز رتبتِ اوست
تبت اثری ز تربت اوست
ز آن نافه که آهو آورد بر
خاک اسداللّه است بهتر
کان خون کثیف تیره ناک است
وین خاک لطیف نور پاک است
در خطاب به جناب خضرؑو جواب آن جناب به این کلام
ای حافظ بحر و بحر حکمت
ای خازن کوه، کوه عصمت
ما را خبری ده ای فلک پی
کاین شیب و فراز را فنا کی
جانها که جواهر قدیماند
در عرضگه امید و بیماند
زان سوتر پل شدن توانند
یا در پل آتشین بمانند
از ششدر شش جهت توان رست
وز پنجهٔ پنج حس توان جست
این بقعهٔ پست نیلگون چیست
این چتر بلند سرنگون چیست
این دایره کی نشیند از پای
این نقطه چگونه خیزد از جای
پس گفت که این چه دیو بوده است
کز پردهٔ کج رهت نموده است
رو، کاین نه سؤال عارفان است
این خار ره مخالفان است
پا از سرِ این حدیث درنه
فلسی ز هزارفلسفی به
با نص و حدیث و نظم قرآن
یونی نرزد حدیث یونان
قرآن گنج است و تو سخن سنج
هین قربان کرد بر سر گنج
علمی که ز ذوق شرع خالی است
حالی سبب سیاه حالی است
خواهی طیران به طور سینا
پر سست مکن به پور سینا
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند
چون دیدهٔ راه بین نداری
ناید قرشی به از بخاری
از عالم خاک بر گذر پاک
گو خاک به فرق عالم خاک
چرخ است کمان گروهه کردار
گل مهرهای اندرو گرفتار
بر مهرهٔ گل مساز منزل
کانداختنی است مهرهٔ گل
آنها که جهان قدیم دانند
زین نکته که رفت بی نشانند
خاقانی از این سرایِ تزویر
بگریز و رکاب مصطفی گیر
خطاب زمین بوس به حضرت خاتم النبیینؐ
ای جود تو نیم عطسه داده
زو خندهٔ آفتاب زاده
آدم ز خزان چرخ رخ زرد
چون لاله ز ژاله در خوی درد
از تو اثر ربیع دیده
بر جرم خودت شفیع دیده
ادریس به درس چاکرِ تو
تاریخ شناس اخترِ تو
نوح از تو به بحر باز خورده
ملّاحی زورق تو کرده
ابراهیم از تو مهره برده
تا آتش او فرو فسرده
موسی فسرده ره نوشته
آتش خواه از درِ تو گشته
خضر از تو شراب درکشیده
الیاس به جرعهای رسیده
داوود مغنّیِ درِ تو
جم صاحب جیشِ لشکر تو
عیسی ز حواریان خاصت
پرورده به فیض جانِ خاصت
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی ترا پرستار
خاقانی را ز نیم فرمان
از پنجهٔ این عجوزه برهان
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل
بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص میکرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدتها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیهاش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد میشود:
و مِنْقصایده
عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا
برد به دستِ نخست هستی ما را زما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما
٭٭٭
طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش
دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا
امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست
کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید
شاه دل تو تا کند این کاخ را رها
رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
در رکعت نخست گرت رفت غفلتی
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق
مجروخ به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست
از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا
در این زمان سرای جهان نیست جای دل
دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا
فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک
عیسیات دوست به که حواریت آشنا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین
گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء
اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آمد به ابتدا
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگهِ صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
آن کتف بیوراسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش
بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا
تو توسنی و رایض تو قول لااله
تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
و لَهُ قُدِّسَ سِرُّه العزیز
به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
جهان به بوالعجبی تا کیات نماید لعب
به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا
ترا به حقه و مهره فریفتند از آن
چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا
در بیان سیر و سلوک و طریقت خود در بیست و پنج سالگی گفته
مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
نهچوننایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نهشیطانماندووسواسشنه آدم ماند و عصیانش
درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
مگرمیخواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت
ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون
سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش
بهخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی
کهخاکجرعهچینشدخضروجرعه آب حیوانش
چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش
چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش
فلکهمتنگچشمیدانکهبرخواندفع مهمان را
زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش
نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو
بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را
بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش
کهخوشنبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید
بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش
نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد
کهدرویشآنکهسلطانیودرویشیاست یکسانش
وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
چودرویشی،بهدرویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت
که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش
میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی
کهدنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش
حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران
تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش
ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی
بهخاکافکندهایداری که لرزد عرش ز افغانش
چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
مخوربادهکهآنخونیاست کزشخص جوانمردان
زمینخوردهاستوبیرون داده از خاک رزستانش
اشارة الی توحید الوجودی
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن
عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن
ایضاً لَهُ در هنگام دیدن ایوان مداین و طاق کسری در بی ثباتی دنیا گفته
هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان
ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا
جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان
گویی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
این هست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان
از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان
مستاستزمینزیراک خورده است به جای می
در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان
گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان
خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ
ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان
از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
و لَهُ ایضاً نوّر اللّه مَرقَده
دهر سیه کاسهایست ما همه مهمانِ او
بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او
دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او
نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل
کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او
دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی
چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری
چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی
خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی
پس ازسیسال روشن گشت برخاقانی این معنی
کهسلطانیست درویش و درویشی است سلطانی
مِنْ قطعاته فی النصیحة
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست
با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست
هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک
از دام برفراز زمین آگهیش نیست
خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز
کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهٔ نان همی کند
بس مورکان به بردن نان ریزهای ز راه
پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند
آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند
و له مِنْ مثنوی تحفة العراقین
آن کس که به زرقوی است رایش
زر بنده شمر نه زر خدایش
زر چیست جز آتشی فسرده
خاکی بیمار بلکه مرده
لعل ارچه شرارهایست خوش رنگ
خونیست فسرده در دلِ سنگ
مرد از پی لعل و زر نپوید
طفل است که زرد و سرخ جوید
چند از من و من سخن فزودن
خود قبلهٔ راه خویش بودن
حُجّاب غیور گرد درگاه
تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه
پرگارِ قَدَر چو واگشادند
اول نقط زمین نهادند
گردون ز زمین جلال گیرد
خط هم ز نقط کمال گیرد
در فضیلت خاک و نعت خواجهٔ لَوْلاک گوید
صفوت ز صفات خاکیان خاست
فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست
خاکست امیر هر عناصر
خاک است امین هر جواهر
دل آیینهٔ دو رویِ پاک است
وان آینه را غلاف خاک است
رویی سویِ آن سرایِ پاکی
رویی سویِ این بساط خاکی
این چرخ زدن که آسمان راست
خاص از پی طوف خاکیان راست
گردون ز قضا شبی بها یافت
کاقبال رکاب مصطفی یافت
پس خاک شریفتر ز افلاک
کارامش مصطفاست در خاک
یک ره به حریم خاک پیوند
زین گنبد آبگینه تا چند
برده است سبق به دولتِ خاک
چارم کشور ز هفتم افلاک
سرها بینی کلاه در پای
در مشهد مرتضی زمین سای
جان ها بینی چو نخل در جوش
بر خاک امیر نحل مدهوش
رضوان به دو عید اضحی و فطر
از خاک مقدسش برد عطر
جنت رقمی ز رتبتِ اوست
تبت اثری ز تربت اوست
ز آن نافه که آهو آورد بر
خاک اسداللّه است بهتر
کان خون کثیف تیره ناک است
وین خاک لطیف نور پاک است
در خطاب به جناب خضرؑو جواب آن جناب به این کلام
ای حافظ بحر و بحر حکمت
ای خازن کوه، کوه عصمت
ما را خبری ده ای فلک پی
کاین شیب و فراز را فنا کی
جانها که جواهر قدیماند
در عرضگه امید و بیماند
زان سوتر پل شدن توانند
یا در پل آتشین بمانند
از ششدر شش جهت توان رست
وز پنجهٔ پنج حس توان جست
این بقعهٔ پست نیلگون چیست
این چتر بلند سرنگون چیست
این دایره کی نشیند از پای
این نقطه چگونه خیزد از جای
پس گفت که این چه دیو بوده است
کز پردهٔ کج رهت نموده است
رو، کاین نه سؤال عارفان است
این خار ره مخالفان است
پا از سرِ این حدیث درنه
فلسی ز هزارفلسفی به
با نص و حدیث و نظم قرآن
یونی نرزد حدیث یونان
قرآن گنج است و تو سخن سنج
هین قربان کرد بر سر گنج
علمی که ز ذوق شرع خالی است
حالی سبب سیاه حالی است
خواهی طیران به طور سینا
پر سست مکن به پور سینا
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند
چون دیدهٔ راه بین نداری
ناید قرشی به از بخاری
از عالم خاک بر گذر پاک
گو خاک به فرق عالم خاک
چرخ است کمان گروهه کردار
گل مهرهای اندرو گرفتار
بر مهرهٔ گل مساز منزل
کانداختنی است مهرهٔ گل
آنها که جهان قدیم دانند
زین نکته که رفت بی نشانند
خاقانی از این سرایِ تزویر
بگریز و رکاب مصطفی گیر
خطاب زمین بوس به حضرت خاتم النبیینؐ
ای جود تو نیم عطسه داده
زو خندهٔ آفتاب زاده
آدم ز خزان چرخ رخ زرد
چون لاله ز ژاله در خوی درد
از تو اثر ربیع دیده
بر جرم خودت شفیع دیده
ادریس به درس چاکرِ تو
تاریخ شناس اخترِ تو
نوح از تو به بحر باز خورده
ملّاحی زورق تو کرده
ابراهیم از تو مهره برده
تا آتش او فرو فسرده
موسی فسرده ره نوشته
آتش خواه از درِ تو گشته
خضر از تو شراب درکشیده
الیاس به جرعهای رسیده
داوود مغنّیِ درِ تو
جم صاحب جیشِ لشکر تو
عیسی ز حواریان خاصت
پرورده به فیض جانِ خاصت
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی ترا پرستار
خاقانی را ز نیم فرمان
از پنجهٔ این عجوزه برهان
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۳ - زکی شیرازی علیه الرّحمة
و هُوَ شیخ عبداللّه بن ابی تراب بن بهرام بن زکی بن عبداللّه بیجزلست. از فحول فضلا و عدول حکما و اکمل عرفای عهد خود بوده. قاضی ناصر الدین بیضاوی و قطب الدین علامه و ابوالنجّاش ظهیر الدّین عبدالرّحمن برغش تحصیل فضایل در خدمت آن جناب نمودهاند. و در رسالة الابرار فی الاخبار الاخیار آمده که او معلم و استاد جمیع فضلا و تمام علمای آن زمان بوده. قاضی بیضاوی از کرامت او نقل کرده که وی بعد ازوفات زنده شد و فتوی علمای مصر را جواب نوشته، باز درگذشت و بِناءً عَلَیْهِ وی را ذوالموتین لقب کردهاند. قَدْوَقَعَ هذاالأَمْرُ فی سَنةِ سَبْعٍ و سَبْعِیْنَ و سِتَّمائةٍ. العِلْمُ عِنْدَاللّهِ وَالْعُهْدَةُ عَلَی الرّاوِی. گاهی شعر میفرموده. این رباعی به نام اوست:
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچارهتر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچارهتر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۸ - شهاب الدّین مقتول قُدِّس سِرُّه
اسم شریف آن جناب یحیی و مکنی است به ابوالفتح و به شیخ اشراق مشهور است. گویند خواهرزادهٔ جناب شیخ شهاب سهروردی است. در هر حال از اکابر مشایخ و از حکمای راسخ بوده. تألیفات بدیعه فرموده. رسالهٔ حکمت اشراق و متن هیاکل بر فضیلت وی شاهدی است عادل. در علوم عربیه نیز طاق و در حکمت و احادیث و ریاضی مشهور آفاق. در سنهٔ پانصد و هشتاد و هفت در حلب به درجهٔ شهادت رسید. مدت عمرش هشتاد و هشت سال. نیز گفتهاند تصانیفش بسیار است و از آن جمله است مطارحات، تلویحات، حکمت اشراق، لمحات، الواح عمادیه، هیاکل نوریه، مقاومات، رمزالوحی، مبدء و معاد فارسی، بستان القلوب، طوارق الانوار، نفحات فی الاصول الکلیه، در تصوف. بارقات الالهیه، نغمات السّماویه، لوامع الانوار، رقیم القدسی، اعتقاد الحکماء، کتاب البصر، رسالة العشق، رسالة المعراج، رسالهٔ درجات، رسالهٔ آواز پر جبرئیل، رسالهٔ صفیر سیمرغ، دعوات الکواکب و تسبیحات هیاکل فارسیه، شرح اشارات، رسالهٔ یزدان شناخت، رساله در سیمیا. گاهی عربیّاً و فارسیاً شعر میفرموده. از اوست:
وَإنِّی فِی الظَّلامِ رأَیْتُ ضَوْءٌ
کَأَنَّ اللَّیْلَ زُیِّنَ بِالنَّهارِ
وَکَیْفَ أَکُوْنُ لِلدُّنیا طَمِیْعاً
وَفَرْقُ الْفَرْقَدَیْنِ رَأَیْتُ دَارِی
أَاَرْضِی بالاقامةِ فِی فَلاةٍ
وَأرْبَعَةُ الْعَناصِرِ فِی جَوَارِی
إلَی کَمْاَجْعَلُ الْحَیّاتِ صَحِبی
إلَی کَمْأَجْعَلُ التَّنِینَ جَارِی
إذا لاقَیْتُ ذَاکَ الضَّوْءِ أَفْنِی
فَلاَ افنی یَمْیِنی عَنْیَسَارِی
وَلِی سِرٌّ عَظِیْمٌ یُنْکِرُوْهُ
یَدُقُّوْنَ الرُّؤُسَ عَنِ الْجِدارِی
رباعی
هان تا سرِ رشتهٔ خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی
وَإنِّی فِی الظَّلامِ رأَیْتُ ضَوْءٌ
کَأَنَّ اللَّیْلَ زُیِّنَ بِالنَّهارِ
وَکَیْفَ أَکُوْنُ لِلدُّنیا طَمِیْعاً
وَفَرْقُ الْفَرْقَدَیْنِ رَأَیْتُ دَارِی
أَاَرْضِی بالاقامةِ فِی فَلاةٍ
وَأرْبَعَةُ الْعَناصِرِ فِی جَوَارِی
إلَی کَمْاَجْعَلُ الْحَیّاتِ صَحِبی
إلَی کَمْأَجْعَلُ التَّنِینَ جَارِی
إذا لاقَیْتُ ذَاکَ الضَّوْءِ أَفْنِی
فَلاَ افنی یَمْیِنی عَنْیَسَارِی
وَلِی سِرٌّ عَظِیْمٌ یُنْکِرُوْهُ
یَدُقُّوْنَ الرُّؤُسَ عَنِ الْجِدارِی
رباعی
هان تا سرِ رشتهٔ خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی