عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
عاشقان نقل غمت با باده احمر خورند
گر چه غم تلخ است، بر یاد تو چون شکر خورند
رفت عمر و خارخار نخل بالایت نرفت
ای خوش آن مرغان کز آن شاخ جوانی برخورند
مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه
مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند
روزها بگذشت و از ما یاد نامد در دلت
ای عفاک الله غم یاران ازین بهتر خورند
خون فرو خوردم، پس آنگه ساقیت گشتم، ازانک
چاشنی ناکرده شاهان شربتی کمتر خورند
گر مرادی نیست، باری طعنه هم چندین مزن
کس ندیده ست اینکه پیش از انگبین شکر خورند
ما ز بهر سوز هجرانیم، کی یابیم وصل
دوزخ آشامان چگونه شربت کوثر خورند
ای ترا خاری به پا نشکسته، کی دانی که چیست؟
جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند
سوی خسرو هان و هان بویی بیاری، ای صبا
هر کجا مستان به کوی بی غمی ساغر خورند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
چشمها را گوی کاین ناز و کرشمه کم کنند
ور نه ترسم عالمی را خسته و در هم کنند
هم شکاف جان کنند و هم بسی خون دل آب
شانه و آبی که زلفت را خم اندر خم کنند
مرهم از لبهات می جویم بدین جان فگار
وای بر ریشی که آن را از نمک مرهم کنند
بر درت عشاق خون گریند و رو و مو کنند
چون زنان از گرمی دل شعله ماتم کنند
چشم مشتاقانت از خون بسته گردد نی ز آب
باز نگشاید مگر بازش هم از خونم کنند
بند بر عاشق بدان ماند که باشد بر جگر
ناتوان را زحمت جانی و داغش هم کنند
دم که بر یادش بر آید باز در تن چون رود
وه بدین خواری چگونه یاد آن همدم کنند
ای صبا، آنان که دل سنگ اند، بهر ما بگوی
ما ز غم مردیم دل از بهر ما بی غم کنند
خسروا، جان دوست می داری، ز جانان دم مزن
شاهدان باید که کار شیرمردان کم کنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
آبرویم ز آتش سودای خوبان شد به باد
خاک بر سر می کنم از دست ایشان داد داد
زلف تو سرمایه عمر دراز است، ای پسر
زانکه از سودای زلفت می رود عمرم به باد
از شب غم بر سر من صبح پیری می دمد
حبذا عهد جوانی، گوییا آن بود باد
زین صفت کز آتش دل دود بر سر می رود
روشن است این کاخرم باید چو شمع از پا فتاد
ای که برکندی دل از پیمان یاران قدیم
گاه گاهت یاد باید کرد از عهد وداد
بخت یارت شد، مبارک طالع فیروز روز
نیک بختی مقبلی کو را قبولت دست داد
خسرو از دوران گیتی محنت و غم دید و بس
دولت او بود و بخت او که از مادر نزاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
کافر خونخواه دنبال شکاری می رود
پس نمی بیند که آخر بیقراری می رود
از دل آواره عمری شد نمی یابم نشان
بسکه در دنبال دیوانه سواری می رود
خون همی گرید دلم بر جان پیروزی خویش
آن زمان کز خون او تیر شکاری می رود
گریه را بر دیده منت هاست کاندر آه او
گرد ایشان سو به سو فرسنگ واری می رود
جان نمی خواهد کزین عالم ره آوردی برد
اینک اینک در پیش بهر غباری می رود
آب چشمی می دوانم کار من این است و بس
نیکبخت آن کس که از دنبال کاری می رود
دی شنیدم می رود در جستنم تا بکشدم
ای فدایش جان خسرو وه که یاری می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
کالبد از دل تهی شد، گر چه جان بیرون رود
دوستی نبود که نه با دوستان بیرون رود
خون چندین بی گنه در بند دامن گیر تست
وای اگر آن مست من دامن کشان بیرون رود
سوز عشق است، این مبین رنج تب من، ای طبیب
کین تبم با جان بهم از استخوان بیرون رود
در دل من جایگه تنگ است و تو نازک مزاج
راه ده تا جان مسکین از میان بیرون رود
رو بگردان، ای بلای جمله لشکر، پیش از آنک
هم رکابان ترا از کف عنان بیرون رود
کشتنم غم نیست، لیکن از برون خواهی فگند
خون من مگذار، باری ز آستان بیرون رود
بیوفا یاران که پیوندند و از هم بگسلند
صحبت دیرینه وه کز دل چسبان بیرون رود؟
بانگ پای اسب آیدازدرم، یارب گهی
کز سیه بخت من این خواب گران بیرون رود
بگذر از بالین من کاسان شود مردن از آنک
دل چو در حسرت بود دشوار جان بیرون رود
چند بپسندی ستم برجان خسرو هم بترس
زانکه نیاد بازتیری کزکمان بیرون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
از دل غمگین هوای دلستانم چون رود
یا سر سودای آن سرو روانم چون رود
تا توانایی بدم، بار غمش بردم به جان
خود کنون عشقش ز جان ناتوانم چون رود
از دلم نیش جفایش گر رود، نبود عجب
لذت دشنام او هرگز ز جانم چون رود
غمزه قصاب او می ریزدم خون، شاکرم
جای شکرست، این شکایت بر زبانم چون رود
بعد مردن، گر شوم خاک و تنم گردد غبار
داغ مهر او ز مغز استخوانم چون رود
گر ز پا افتم دران کوی و رود تیغم به سر
زینقدر از دل غم آن دلستانم چون رود
قد یارم از نظر گه گه رود خسرو، ولی
نقش روی او ز چشم خونفشانم چون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
گر نمی بینم دمی در روی او غم می کشد
ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد
من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان
چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد
من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم
وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد
می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق
خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟
ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟
کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد
چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟
بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد
زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز
کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد
از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی
ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد
خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش
آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
هر کسی را در بهاران دل به گلزاری کشد
وین دل بدروز من سوی جفا کاری کشد
وقتی، ار این زارمانده دل به باغی خوش کنم
موکشان بازم غمش در کنج دیواری کشد
راز آن بت با که گویم چون مسلمانی نماند
کز تن این بت پرستی کهنه زناری کشد
محرم عاشق بود غمگین تر از عاشق بسی
تندرستش مشمر آن کو رنج بیماری کشد
ماه در محمل چه داند، از گرانی دلم؟
زحمت اشتر کسی داند که او باری کشد
ای به خواب خوش بگویم با تو از شبهای خویش
غم مباد این سرمه را در چشم بیماری کشد
گفتیم بار دگر کن پیش خوبان دگر
نیست این سوزن که از پای دلم خاری کشد
چند تن در مسجد و دل گرد کوی شاهدان
خرم آن کو آشکارا باده با یاری کشد
آستان بوس خرابات است خسرو را هوس
کین مصلا خدمتی در پیش خماری کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
تا کی آن زلف پریشان وقت ما بر هم زند
آه دودآلود ما آتش بر این عالم زند
می خورم من خون به یاد لعل دلداری و هیچ
کس ازین قصه نمی یارد که با او دم زند
لعل جان بخش تو گاه خنده پسته دهان
طعنه ها بر معجزات عیسی مریم زند
نکهت مشک ختا دیگر نیاید خوش مرا
گر صبا آن طره مرغول را بر هم زند
چون تویی از نسل آدم گشت پیدا، نیست عیب
گر فرشته بوسه بر پای بنی آدم زند
هر که بر خاک جنایت بار یابد، بی گمان
خیمه بر بالای این نه طارم اعظم زند
چون وفایی نیست جز غم هیچ کس را در جهان
یاد خسرو را حرام، ار یک دم بی غم زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
گل نو رسید و بویی ز بهار من نیامد
چه کنم نسیم گل را که ز یار من نیامد
دل من چرا چو غنچه نشود دریده صد جا؟
که صبا رسید و بویی ز نگار من نیامد
اگر، ای حریف، داری نظری به روی یاری
به بهار خویش خوش شو که بهار من نیامد
همه عمر تشنه بودم به امید آب حیوان
به جز آب شور دیده به کنار من نیامد
شب و روز جدول خون به دو رخ چه سود دارد؟
چو ستاره سعادت به کنار من نیامد
منم و خرابه غم ز خوشی خبر ندارم
چو ازان دیار مرغی به دیار من نیامد
من خون گرفته کردم و نظری و کشته گشتم
تو بدان که او به عمدا به شکار من نیامد
ز شراب و عشق و مستی چه شناسد او خرابی
پسر کسی که دردی ز خمار من نیامد
به شب نشاط، یارا، چه خبر تراز خسرو؟
که به جانب تو روزی شب تار من نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
برهم بماند دیده، کس ازان سوار نامد
خبری ز خود ندام که خبر زیار نامد
چه کنم، اگر چو نرگس نکنم سفید دیده
که ز شاخ آرزویم به جز انتظار نامد
منم و نوای ناله، شب هجر و رقص گریه
چه کنم سرود شادی که دل فگار نامد
به نهال صبر عمری ز دو دیده آب دادم
تو ز بخت شور من بین که کهی به بار نامد
به چه بندم این دو دیده که دو رخنه بلا شد
ز ره تو با صبا هم قدری غبار نامد
به جفا مگو دلم را که کجا رسیدی اینجا؟
به کمند برد زلفت که به اختیار نامد
دل خلق پاره پاره نگری ز نالش من
که به جز جراحت دل ز فغان زار نامد
بشکست قلب ما را صف کافران غمزه
حشم خرد روان شد که به هیچ کار نامد
به دلم نشسته پیکان، مزن، ای حکیم، طعنه
که ترا به پای نازک خله ای ز خار نامد
نه که بیهده ست خسرو، دل رفته باز جستن
که ز رفتگان آن کو یکی از هزار نامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
رسم خونریز در آن خوی جفاساز بماند
این کله بر سر آن ترک سرانداز بماند
گفتمی نام تو و زیستمی هر دم پیش
که ز لب کم نشود کام تو و گاز بماند
گه رود جان و گهی باز بیاید در تن
گه به تاباک در اندیشه آن ناز بماند
باد چستی که بر آید سر عشاق ز دوش
این هوا در سر آن سرو سرافراز بماند
بستن چشم ندانم که چه باشد، آنگاه
که برفت از نظر و دیده من باز بماند
زاهدی در تو نظر کرد، صلاحش بردی
به یکی بازی ازان چشم دغابار بماند
ناله ناخوش خسرو که ز غم می آید
خجل آواز که چون مطرب ناساز بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
زلف گرد زنخش دوش که گمره شده بود
ای بسا تشنه کزان رشته فرا چه شده بود
غم زهر سوی در آمد که ز آمد شد باد
دل ویران مرا هر طرفی ره شده بود
هم دران روز دلم زد که به ملک حسنش
فتنه جاسوس و بلا حاجب درگه شده بود
عاقبت یار همان کرد که ترسیدم از آن
پیش ازین گوی که از جان من آگه شده بود
تاکنون از پی امید کشیدم، ورنه
کارم از دولت هجرانت همانگه شده بود
گر چه در غیبت دل جور بسی بردم، لیک
باری آن دشمنم المنت لله شده بود
آفتی بود جمالش که دلم برد، آری
خسرو از خویش نه دیوانه و ابله شده بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
خوبرویان به دل سوخته ساغر ندهند
به جز از خون جگر شربت دیگر ندهند
ای خوشا کشته شدن بر در خوبان که اگر
تیغ بر دست رقیبان ستمگر ندهند
در نگیرد به بتان گریه گرم و دم سرد
کاین درختان به چنین آب و هوا بر ندهند
عاشقان در نظر دوست چو جان افشانند
چه متاعی ست دو عالم که صلا در ندهند!
ماه و خور چون تو نه اند، ای دل و جان منزل تو
کان ولایت که تو داری به مه و خور ندهند
غمزه را کار مفرمای به شهر اسلام
که مسلمانان شمشیر به کافر ندهند
ما به خون خوردن و او بادگران چتوان کرد
چشمه روزی خضر شد به سکندر ندهند
ای صبا، زان سر کو منتظران را گردی!
تا بدین دیده دگر زحمت آن در ندهند
به نظر بس کن و ذکر لب و دندان بگذار
زانکه خسرو به گدایی در و گوهر ندهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
هر شب از سینه من تیر بلا می گذرد
تو چه دانی که برین سینه چها می گذرد؟
دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود
آنچه از غمزه او بر دل ما می گذرد
گر جفایی کند آن شوخ، مرا عیبی نیست
گو بکن، لیک ز اندازه چرا می گذرد؟
عاشقان را همه عمر از پی نظاره تو
شب به زاری و سحرگه به دعا می گذرد
یارب، این باد سحر از چه چنین خوش بوی است؟
مگر اندر سر آن زلف دو تا می گذرد
تو چه مرغی کاثرت نیست که از سوز دلم
سوخت هر مرغ که بر روی هوا می گذرد
خسروا، بگذر از اندیشه خوبان کامروز
موسم فتنه و ایام بلا می گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
شب ز سوزی که برین جان حزین می گذرد
شعله آه من از چرخ برین می گذرد
منم و گریه خون هر شب و کس آگه نیست
با که گویم که مرا حال چنین می گذرد
سوزم آن نیست که از تشنگیم سینه بسوخت
آنست سوزم که به دل ماء معین می گذرد
زاهد، از صومعه زنهار که بیرون نروی
که ازان سوی بلای دل و دین می گذرد
می گذشتی شب و از ماه برآمد فریاد
کاین چه فتنه است که بر روی زمین می گذرد
باد از بوی تو مست است دلیریش نگر
که دوان پیش شه تخت نشین می گذرد
قطب دنیا که فلک هر چه کند کار تمام
همه در حضرت آن رای متین می گذرد
گر کنی جور وگر تیغ زنی بر خسرو
همچنان دان که همان نیز و همین می گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
ای خوش آن باد که هر روز به سویت گذرد
ناخوش آن آب کزین دیده به جویت گذرد
سیل چشمم همه خون است، نکو بشناسی
هر کجا گریه عشاق به سویت گذرد
جان به دنباله آن باد رود بوی کنان
کاین طرف گه گهی آلوده به بویت گذرد
هر شبی بیخود و دیوانه ام از دست خیال
بسکه تا روز در اندیشه رویت گذرد
عیش تلخم چو می تلخ کند هر دم مست
بسکه در لذت آن تلخی خویت گذرد
می جهد شعله آه من و من می سوزم
گه نباید که بر آن روی نکویت گذرد
خسرو از بیم که روزش به درت نگذارند
هر شبی آید و دزدیده به کویت گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
تا ز خون ریختن آن غمزه ندامت نکند
کس به راه غم او ذکر سلامت نکند
آنچه بر بی گنهان می کند آن روی چو ماه
برگنه کاران خورشید قیامت نکند
که کند فرق ز رخساره او تا خورشید
خط شبگون اگر از مشک علامت نکند
پیش قاضی فلک، مه چه کند دعوی حسن؟
تا خطت بینه خویش اقامت نکند
دل من کرده غمت خون و اگر غم این است
بنده راضی ست به نیمی که تمامت نکند
مکن از گریه مرا منع که دلسوخته را
هیچ کس از جزع و گریه ملامت نکند
خون ما ریزد و بیرون برد از خنده لبت
کس به تنگ شکرش نیز غرامت نکند
با تو خواهد که کند خسرو مسکین تقریر
حال خود را، ولی از بیم اسائت نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
چه کند دل که جفای تو تحمل کند
که اگر جان طلبی، بنده تامل نکند
واجب است ار دهن غنچه بدوزند به خار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند
هر که را چشم به رخسار گلی سرخ شده است
شاید ار عیب سیه رویی بلبل نکند
کوه غم گشتم و آن می کشم از هر مویت
که سر مویی از ان گونه تحمل نکند
دم به دم سوخت اسیری که شکیبا نبود
در به در گشت اسیری که توکل نکند
زین دم سرد حذر تا نکند آن بر تو
که دم باد خزان با گل و سنبل نکند
نگذرد خیل خیال تو به چشم من، اگر
دیده بر آب ز سنگین تن من پل نکند
کار خسرو بشد از دست، تو دانی، گفتم
تا خیال تو درین کار تغافل نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
تو که روزت به نشاط دل و جان می گذرد
شب، چه دانی، که مرا بی تو چسان می گذرد؟
آب خوش می خورد این خلق ز سیل چشمم
بس که دل سوخته زان آب روان می گذرد
قامتت راست چو تیر است و عجایب تیری
که ز من دور و مرا در دل و جان می گذرد
ناوک چشم توام می کشد و غیرت هم
که چرا در دل و جان دگران می گذرد؟
باش از من شنو، ای جان، غم دل چند خوری
جان، دل این است که ما را به زبان می گذرد
دل گم کرده همی جوید خلقی در خاک
اندر ان راه که آن سرو روان می گذرد
سوز جانهاست، مبادا که رسد در گوشت
ناله ها کز دل خسرو به دهان می گذرد