عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ دهم سه قماش
ای آنکه ز گل تازه تری در نظرم
با خط تو منت ریاحین نبرم
پیش تو گل و لاله و نسرین چه بود
من این سه قماش را بیکجو نخرم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
نمی بینیم در عالم نشاطی کاسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا را
چه لب تشنه ست خاکم کاستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را
نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش
نمی دانم چه پیش آمد نگاه بی محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را
نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را
از ناله خیزی دل سخت تو در تبم
در عطسه شرر مفگن مغز سنگ را
از عمر نوح، عرض برد انتظار و تو
در عرض شوق تاب نیاری درنگ را
داغم که در هوای سر دامن کسی ست
در خون من ز ناز فرو برده چنگ را
در بزم، می به جام زمرد نخورده ای
سنجد به دشت جلوه داغ پلنگ را
جوی گشاد شست ترا تا نمانده آب
کاندازه آورد رقم خشم و جنگ را
چون آبگینه ای به جگر در شکسته ایم
آن چشمه چشمه لذت زخم خدنگ را
در گوشه ای خزیده ز اندوه بی کسی
آن بر شکسته خلوت دلهای تنگ را
شوخی که خود ز نام وفا ننگ داشتی
بر باد می دهد به وفا نام و ننگ را
غالب ز عاشقی به ندیمی رسیده ایم
نازم شگرف کاری بخت دو رنگ را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نوید التفات شوق دادم از بلا جان را
کمند جذبه طوفان شمردم موج طوفان را
پرستارم جگر درباخت یارب در دل اندازش
ز بی تابی به زخمم سرنگون کردن نمکدان را
چنان گرم ست بزم از جلوه ساقی که پنداری
گداز جوهر نظاره در جامست مستان را
ندارم شکوه از غم با هجوم شوق خرسندم
ز جا برداشت جوش دل همانا داغ هجران را
قضا از نامه آهنگ دریدن ریخت در گوشم
ز پشت ناخنم نسترده نقش روی عنوان را
به تن چسبید بازم از نم خونابه پیراهن
خراش سینه سطر بخیه شد چاک گریبان را
به جرم تاب ضبط ناله با من داوری دارد
ز شوخی می شمارد زیر لب دزدیدن افغان را
هنوز آیینه ما می پذیرد عکس صورتها
چو ناصح خنده زد اندر دل افشردیم دندان را
تکلف بر طرف، لب تشنه بوس و کنارستم
ز راهم بازچین دام نوازشهای پنهان را
به مستی گر به جنت بگذری زنهار نفریبی
سرابی در رهستی تشنه دیدار جانان را
چمن سامان بتی دارم که دارد وقت گل چیدن
خرامی کز ادای خویش پر گل کرده دامان را
به انداز صبوحی چون به گلشن ترکتاز آری
پریدن های رنگ گل شفق گردد گلستان را
کباب نوبهار اندر تنور لاله می سوزد
چه فیض از میزان لاابالی پیشه مهمان را
چه دود دل چه موج رنگ در هر پرده از هستی
خیالم شانه باشد طره خواب پریشان را
به شبها پاس ناموست ز خویشم بدگمان دارد
ز شور ناله می ریزم نمک در دیده دربان را
ز مستی محو پاکوبی بود هر گردباد اینجا
رواج خانقاهست از کف خاکم بیابان را
رسیدنهای منقار هما بر استخوان غالب
پس از عمری به یادم داد رسم و راه پیکان را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
محو کن نقش دویی از ورق سینه ما
ای نگاهت الف صیقل آیینه ما
وقف تاراج غم تست چه پیدا چه نهان
همچو رنگ از رخ ما، رفت دل از سینه ما
چه تماشاست ز خود رفته خویشت بودن
صورت ما شده کس تو در آیینه ما
عرصه بر الفت اغیار چه تنگ آمده است
خوش فرو رفته به طبع تو خوشا کینه ما
محتشم زاده اطراف بساط عدمیم
گوهر از بیضه عنقاست به گنجینه ما
نیست مستان ترا تفرقه بدر و هلال
باده مهتاب بود در شب آدینه ما
غالب امشب همه از دیده چکیدن دارد
خون دل بود مگر باده دوشینه ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
لب شیرین تو جان نمکست
وین که گفتم به زبان نمکست
در نهاد نمک از رشک لبت
هست شوری که فغان نمکست
ای شده لطف و عتابت همه ناز
ناز در عهد تو کان نمکست
ناز سرمایه دیگر ز تو یافت
نمک خوان تو خوان نمکست
شورها صرف فغانم کردند
نمک از حسرتیان نمکست
زخم ما پنبه مرهم دارد
زین سفیدی که نشان نمکست
گر نمکسود کنی زخم دلم
سود زخم ست و زیان نمکست
گفتی الماس فشاندم، تو و حق
نازش من به گمان نمکست
نطق من مایه من بس غالب
خود نمک گوهر کان نمکست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هر ذره محو جلوه حسن یگانه ای ست
گویی طلسم شش جهت آینه خانه ای ست
حیرت به دهر بی سر و پا می برد مرا
چون گوهر از وجود خودم آب و دانه ای ست
ناچار با تغافل صیاد ساختم
پنداشتم که حلقه دام آشیانه ای ست
پابسته نورد خیالی، چو وارسی
هر عالمی ز عالم دیگر فسانه ای ست
خود داریم به فصل بهاران عنان گسیخت
گلگون شوق را رگ گل تازیانه ای ست
هر سنگ عین ثابته آبگینه ای
هر برگ تاک قفل در شیره خانه ای ست
هر ذره در طریق وفای تو منزلی
هر قطره از محیط خیالت کرانه ای ست
در پرده ای تو چند کشم ناز عالمی
داغم ز روزگار و فراقت بهانه ای ست
وحشت چو شاهدان به نظر جلوه می کند
گرد ره و هوا سر زلفی و شانه ای ست
غالب دگر ز منشاء آوارگی مپرس
گفتم که جبهه را هوس آستانه ای ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا بشوید نهاد ما ز وسخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
به ذوقی سر ز مستی در قفای ره روان دارد
که پنداری کمند یار همچون مار جان دارد
تنم ساز تمنایی ست کز هر زخمه دردی
هما را مست آواز شکست استخوان دارد
هوای ساقیی دارم که تاب ذوق رفتارش
صراحی را چو طاووسان بسمل پرفشان دارد
بنازم سادگی طفل ست و خونریزی نمی داند
به گل چیدن همان ذوق شمار کشتگان دارد
دل از هم ریزد و حسرت اساس محکمی خواهد
غم آذر بیزد و طاقت قماش پرنیان دارد
برون بردم گلیم از موج دامن زیر کوه آمد
نم گرداب طوفان تا چه رختم را گران دارد
برنجد از دم تیغ تو صید و در رمیدن ها
به امید تلافی چشم بر پشت کمان دارد
دلم در حلقه دام بلا می رقصد از شادی
همانا خویشتن را در خم زلفش گمان دارد
به گلهای بهشتم مژده نتوان داد در راهش
من و خاکی که از نقش کف پایی نشان دارد
به شرع آویز و حق می جو کم از مجنون نه ای باری
دلش با محمل است اما زبان با ساربان دارد
رمم زان ترک صیدافگن که خواهم صرف من گردد
گسستن های بی اندازه ای کاندر عنان دارد
خدا را وقت پرسش نیست گفتم بگذر از غالب
که هم جان بر لب و هم داستانها بر زبان دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دوش کز گردش بختم گله بر روی تو بود
چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود
آنچه شب شمع گمان کردی و رفتی به عتاب
نفسم پرده گشای اثر خوی تو بود
چرخ کج باخت به من در خم دام تو فگند
نعل واژون بلا حلقه گیسوی تو بود
دوست دارم گرهی را که به کارم زده اند
کاین همانست که پیوسته در ابروی تو بود
چه عجب صانع اگر نقش دهانت گم کرد
کو خود از حیرتیان رخ نیکوی تو بود
شب چه دانی ز تو در بزم به خوبان چه گذشت
خاصه بر صدرنشینی که به پهلوی تو بود
مردن و جان به تمنای شهادت دادن
هم ز اندیشه آزردن بازوی تو بود
خلد را از نفس شعله فشان می سوزم
تا ندانند حریفان که سر کوی تو بود
روش باد بهاری به گمانم افگند
کاین گل و غنچه پی قافله بوی تو بود
به کف باد مباد این همه رسوایی دل
کاخر از پردگیان شکن موی تو بود
هم از آن پیش که مشاطه بدرآموز شود
نقش هر شیوه در آیینه زانوی تو بود
لاله و گل دمد از طرف مزارش پس مرگ
تا چه ها در دل غالب هوس روی تو بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس
آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم
ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی
خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار
جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
می خواهد انتقام ز هجران کشیدنی
خونگرمی دل از نفس آتشین شناس
آرایش زمانه ز بیداد کرده اند
هر خون که ریخت، غازه روی زمین شناس
در راه عشق شیوه دانش قبول نیست
حیف ست سعی رهرو پا از جبین شناس
از دهر غیر گردش رنگی پدید نیست
این روضه را سراب گل و یاسمین شناس
حسرت صلای ربط سر و دست می زند
نقش ضمیر شاه ز تاج و نگین شناس
بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
دور قدح به نوبت و میخوارگان گروه
آوخ ز ساقیان یسار از یمین شناس
غالب مذاق ما نتوان یافتن ز ما
رو شیوه نظیری و طرز حزین شناس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
داغ تلخ گویانم لذت سم از من پرس
محو تندخویانم حیرت رم از من پرس
موجی از شرابستم لختی از کبابستم
شور من هم از من جوی سوز من هم از من پرس
نیست با غنودن ها برگ پر گشودن ها
از عدم برون آمد سعی آدم از من پرس
نفس چون زبون گردد دیو را به فرمان گیر
محرم سلیمانم نقش خاتم از من پرس
ای که در دل آزاری بیش را کم انگاری
در شمار غمخواری بیشی کم از من پرس
بوسه از لبانم ده عمر خضر از من خواه
جام می به پیشم نه عشرت جم از من پرس
تیغ غمزه با اغیار آنچه کرد می دانی
خنجر تغافل را تیزی دم از من پرس
خلد را نهادم من لطف کوثر از من جوی
کعبه را سوادم من شور زمزم از من پرس
ورد من بود غالب یا علی بوطالب
نیست بخل با طالب اسم اعظم از من پرس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
من و نظاره رویی که وقت جلوه از تابش
همی بر خویشتن لرزد پس آیینه سیمابش
به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم
که هر جا بنگرد آتش بگردد در دهن آبش
زلیخا چهره با یعقوب شد نازم محبت را
به بوی پیرهن ماند قماش پرده خوابش
به گیتی ترک ذوق کامجویی مشکل ست اما
نوید خرمی آن را که گیرد دل ز اسبابش
به فیض شرع بر نفس مزور یافتم دستی
چون آن دزدی که گیرد شحنه ناگاهان به مهتابش
به هستی چتر بستن های طاووس است پنداری
نشست ساقی و انگیز مینای می نابش
خرابی چون پدید آمد به طاعت داد تن زاهد
خمیدنهای دیوار سرا، گردید محرابش
بساطی نیست بزم عشرت قربانی ما را
مگر بافند از تار دم ساطور قصابش
ز تار شمع تیز آهنگ ذوق ناز می بالد
به شرط آن که سازی از پر پروانه مضرابش
مناز ای منعم و دیماه گلخن تاب را بنگر
که خوابش مخمل و خاکستر گرم ست سنجابش
از این رخت شراب آلوده ات ننگ آیدم غالب
خدا را یا بشو یا بفگن اندر راه سیلابش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بحر اگر موج زنست از خس و خاشاک چه باک؟
با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
فیض سرگرمی دور قدح می دریاب
برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟
وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد
با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟
حاش لله که درین معرکه رسوا گردی
با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟
غافل این برق بر اجزای وجودم زده است
مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟
با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟
با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟
هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را
خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟
دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین
با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟
کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟
چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟
طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن
شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل
تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل
نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش
چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل
آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی
تا خوی برون داد از حیا گردید عریان در بغل
دانش به می درباخته خود را ز من نشناخته
رخ در کنارم ساخته از شرم پنهان در بغل
تا پاس دارد خویش را می در گریبان ریختی
خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل
گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن
گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل
ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره
واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل
با رخش سرهنگی روان کش خنجر و ژوپین به کف
وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل
می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو
خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل
چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من
چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل؟
هان غالب خلوت نشین بیمی چنان عیشی چنین
جاسوس سلطان در کمین مطلوب سلطان در بغل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
نه مرا دولت دنیا نه مرا اجر جمیل
نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل
با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم
با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل
بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه
آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل
هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد
کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل
بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس
از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل
تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی
کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟
ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر
دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل
ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس
به دم گرمروان سوخته بال جبریل
با توام خرمی خاطر موسی بر طور
با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل
بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط
بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل
نکنی چاره لب خشک مسلمانی را
ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل
غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟
به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
بود بدگو ساده با خود همزبانش کرده ام
از وفا آزردنت خاطرنشانش کرده ام
بر امید آن که اختر در گذر باشد مگر
هرزه می گویم که بر خود مهربانش کرده ام
گوشه چشمش به بزم دلربایان با من ست
وقت من خوش باد کز خود بدگمانش کرده ام
جان به تاراج نگاهی دادن از عجزم شمرد
آن که منع ربط دامن با میانش کرده ام
دل ز جوش گریه گر بر خویشتن بالد رواست
قطره ای بوده ست و بحر بی کرانش کرده ام
در حقیقت ناله از مغز جان روییده ای ست
کز برای عذر بی تابی زبانش کرده ام
بدگمان و نکته چین و عیب جویش دیده ام
امتحانی چند صرف امتحانش کرده ام
در تلاش منصب گل چینیم دارد هنوز
آن که ساقی را به مستی باغبانش کرده ام
جوهر هر ذره از خاکم شهید شیوه ای ست
وای من کز خود شمار کشتگانش کرده ام
تا نیارد خورده بر بدمستی دوشم گرفت
بوسه را در گفتگو مهر دهانش کرده ام
در طلب دارم تقاضایی که گویی در خیال
بوسه تحویل لب شکرفشانش کرده ام
غالب از من شیوه نطق ظهوری زنده گشت
از نوا جان در تن ساز بیانش کرده ام
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
دیدم آن هنگامه، بیجا خوف محشر داشتم
خود همان شورست کاندر زیست در سر داشتم
طول روز محشر و تاب مهر ذوقی بود و بس
جلوه برقی در ابر دامن تر داشتم
تا چه سنجم دوزخ و کوثر که من نیز این چنین
آتشی در سینه و آبی به ساغر داشتم
دوش بر من عرض کردند آنچه در کونین بود
زان همه کالای رنگارنگ دل برداشتم
از خرابی شد فنا حاصل خوشم زین اتفاق
بود مقصودم محیط و سیل رهبر داشتم
یاد ایامی که در کویش ز بیم پاسبان
بستر از خاک ره و بالش ز بستر داشتم
بر سر راهش نشستم بر درش راهم نبود
خویش را از خویشتن لختی نکوتر داشتم
نامه شاهد دگر عنوان شاهی دیگرست
آنچه ناید از هما چشم از کبوتر داشتم
کور بودم کز حرم راندند رفتم سوی دیر
از جمال بت سخن می رفت باور داشتم
سوزم از حرمان می با آن که آبم در سبوست
تا چه می کردم اگر بخت سکندر داشتم؟
هیچ می دانی که غالب چون به سر بردم به دهر؟
من که طبع بلبل و شغل سمندر داشتم