عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۰
غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف
نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف
بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف
شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف
دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف
ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف
دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف
استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف
آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف
مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۳
مدار چشم ازین کور باطنان انصاف
که گشته است به عنقا هم آشیان انصاف
زبس به فرق لگد خوردم و ننالیدم
به بردباری من داد آستان انصاف
به سیم قلب خریدند ماه کنعان را
نمی دهند هنوز اهل کاروان انصاف
مباد لب به حدیث طمع بیالایی
نمی دهند ز بخل اهل این زمان انصاف
شکر به سعی بهار از زمین شوره نرست
مجو ز مردم این تیره خاکدان انصاف
تو نیز گوشه بگیر از جهانیان صائب
کنون که گوشه گرفته است از جهان انصاف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۶
نیست آب صافی خاطر روان در جوی خلق
می چکد زهر نفاق از گوشه ابروی خلق
پهلویم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشایش دارم از پهلوی خلق
در حریم خاک اگر با مرگ هم بستر شوی
به که باشی زنده جاوید جان داروی خلق
چشمه نبود این که در کوه و کمر در گریه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروی خلق
پیش از این چون گل جبینم چین دلتنگی نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ دیدم خوی خلق
تا دم آبی ز جوی بی نیازی خورده ام
تیغ سیراب است در خلق من آب جوی خلق
ناز پرورد حضورگوشه تنهاییم
می خورد چون صید وحشی بر دماغم بوی خلق
بر زبان چند آوری چون تیر حرف راست را
تیغ کج در دست دارد گوشه ابروی خلق
چون نریزد از بن هر موی من سیلاب خون؟
نشتری در آستین دارد نهان هر موی خلق
نیست چون صائب ترا از خلق امید روی دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبینی روی خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۰
نقش و نگار مار بود سرنوشت خلق
با زهر کرده اند همانا سرشت خلق
هر خوشه صد زبان ملامت کشیده است
زنهار چشم رزق نداری ز کشت خلق
از بهر نان در آتش حرصند روز و شب
بود از گل تنور همانا سرشت خلق
مردم ز بیم آتش دوزخ درآتشند
مارا خدا پناه دهد از بهشت خلق
سوزن به دل ز رشته مریم شکسته ام
برزخم من چه بخیه زند دست رشت خلق؟
چون غنچه بالشم سر زانوی وحدت است
در زیر سنگ نیست سر من زخشت خلق
با صد چراغ می طلبم عیب خویش را
کو فرصتی که فرق کنم خوب وزشت خلق؟
در تنگنای بیضه عنقا گریخته است
صائب ز بس رمیده از اطوار زشت خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۲
در دل خلد چو تیر قضا هر ادای خلق
رحم است بر کسی که شود آشنای خلق
صبح قیامت است جبین گشاده شان
برق فناست خنده دندان نمای خلق
در شوره زار ریختن آب زندگی است
از عمر آنچه صرف کنی دررضای خلق
در چار موجه لنگر کشتی است بادبان
آسودگی طمع مکن ازآشنای خلق
مرغی است کز گسستن دام است دلگران
آن ساده دل که شکوه کند از جفای خلق
درآب زیر کاه خطر بیشتر بود
از ره مرو به ظاهر صلح وصفای خلق
هرکس که برتو پشت کند مغتنم شمار
کز روی کار خلق بود به، قفای خلق
تارو به خلق داری، پشتت به قبله است
بر خلق پشت کن که شوی مقتدای خلق
سیری ز حرف پوچ ندارندمردمان
بی دانه سیر و دور کند آسیای خلق
از پنبه ناز مرهم کافور می کشد
گوشی که شد گزیده زآواز پای خلق
دلسوزیش به اشک ندامت سرشته بود
بستیم چشم یکقلم از توتیای خلق
تا وحشتم به وادی تنها روی فکند
برمن دهان شیر بود نقش پای خلق
در دیده ها سبک نشوی تا چو برگ کاه
ازجا مرو به جاذبه کهربای خلق
صائب به درد خویش ز درمان کن اختصار
کز درد بی دواست گرانتر دوای خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۹
کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاک
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۹
زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک
هزار چشمه حیوان بود روان درخاک
ریاض جود همان روز بی طراوت شد
که کرد ریشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟
چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگی به باد سوار
نشسته است ز گردنکشی نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود
چه سود ازین که بود گنج بیکران درخاک
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشینند راستان درخاک
تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار
یکی است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست
هزار صبح امیدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشین شستی
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید
امید هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب
کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۰
کناره گیر ازین قوم بی مروت خشک
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۶
از ترزبانیم نشد آسوده کام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۷
خامش نمی شوم چو جرس بادهان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصیب من چو هما استخوان خشک
بی آب، نان خشک گلو گیر می شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تیغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ایم به آب روان خشک
سر برنیاورم ز زمین روز باز خواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوی
بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک
روزی که نیست ابرتری درنظر مرا
چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک
ساقی کجاست تا در میخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک
از جان پرغبار سخنهای تر مرا
چون لعل آبدار برآید ز کان خشک
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب
تر می کنم گلوی جهان بازبان خشک
حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را
این دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام
گرتر شود زآب گهرریسمان خشک
آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزیده است مرا آشیان خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۱
ندامت بود بار مطلوب خشک
مپیوند زنهار با چوب خشک
به نخل ثمردار پیوند کن
مده دل چو قمری به محبوب خشک
مزن با خط سبز چین بر جبین
که سوهان روح است مکتوب خشک
مگر بوی یوسف به کنعان گذشت؟
که چون سرو شد تازه یعقوب خشک
به اهل خرابات مفروش زهد
که آتش فتد زود در چوب خشک
بود زاهد ژاژخا را کلام
چو گردی که خیزد ز جاروب خشک
ز آیینه سیراب نتوان شدن
گذشتیم صائب ز مطلوب خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۲
جلوه های مختلف دارد شراب لاله رنگ
آب، جوهر می شود درتیغ و در آیینه زنگ
خشم دل را غوطه درزنگ قساوت می دهد
برنمی خیزد سیاهی از سر داغ پلنگ
راست ناید صحبت پیرو جوان بایکدگر
پربرون آرد درآغوش کمان تیر خدنگ
اندکی دارد خبر از حال دل دربند زلف
هر مسلمانی که افتاده است در قید فرنگ
داغ می رویاند از دل خالهای عنبرین
میکشد درخون نگه را چهره های لاله رنگ
یک سر مو در اطاعت گرچه کوتاهی نکرد
با دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگ
این هما از بیضه فولاد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به چنگ
نیست حرف سخت برخاطر گران آن را که زد
شیشه ناموس را بر سنگ صائب بی درنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۴
می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ
من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است
می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست
راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است
کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ
تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند
می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما
با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ
عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند
برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگ
زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
چون نگیرند از هواسنگ عاشقان
رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل زسنگ
در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد
سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگ
تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند
ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگ
شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند
پای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگ
این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت
نیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۴
آن کس که درد رابه دوا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۱
از تحمل راه گفت و گو به دشمن بسته ام
پیش سیلاب حوادث سد آهن بسته ام
همچنان دارد مرا سرگشته دوران گرچه من
بر شکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته ام
در دل آهن دم جان بخش را تاثیر نیست
بی سبب خود را به عیسی همچو سوزن بسته ام
از سبکباران راه عشق خجلت می کشم
بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته ام
نیست جز وا کردن و پوشیدن چشم از جهان
چون شرر طرفی که من از چشم روشن بسته ام
ظلمت از کاشانه ام چون دود بیرون رفته است
از فروغ عاریت تا چشم روزن بسته ام
زخم سنگ آسوده سازد مار را از پیچ و تاب
از جوانمردی کمر در خون دشمن بسته ام
دانه ای هر چند صائب بس بود سالی مرا
من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۴
بی تن خاکی چو نام نیکمردان زنده ام
سالها شد این لباس عاریت را کنده ام
گر چه برگ من زبان شکر و بار افتادگی است
همچنان از حسن سعی باغبان شرمنده ام
بس که چون یوسف گران بر خاطراخوان شدم
از وطن هرکس مرا آزاد سازد بنده ام
مطلبم زین نعل وارون جز تلاش نام نیست
چون عقیق از نام در ظاهر اگر دل کنده ام
چون قلم تنگ بر من از سیه کاری جهان
نیست جزیک پشت ناخن دستگاه خنده ام
نیست صائب غیر آه نا امیدی خوشه اش
تخم امیدی که من در شوره زار افکنده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۰
گاه گاه از دیده عبرت با دنیا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۳
تا ز می قانع به خوناب جگر گردیده ام
سرخ رو از باده بی درد سر گردیده ام
تا مگر داغی به دست آرم درین بستانسرا
همچو برگ لاله سر تا پا جگر گردیده ام
نیست چون شبنم مرا مانع کسی از قرب گل
از ادب من حلقه بیرون در گردیده ام
گر چه از پیوند گردد هر نهالی بارور
من ز پیوند علایق بی ثمر گردیده ام
از حریم قرب چون سنگم به دور انداخته است
چون فلاخن هرکه را برگرد سرگردیده ام
رویم از دل واپسی از قبله برگردیده است
در بیابان طلب تا راهبر گردیده ام
تلخ و شور بحررا بر خود گوارا کرده ام
تا به چشم خلق شیرین چون گهر گردیده ام
روزگاری خورده ام در تنگنای نی فشار
تا به کام خلق شیرین چون شکر گردیده ام
نفس سرکش همچنان گردن فرازی می کند
گر چه زیر پای موران پی سپر گردیده ام
داغ دارم توسن چوگانی افلاک را
تا درین میدان چو گو بی پا و سر گردیده ام
بی محل چون مرغ هنگام لب مگشا که من
چون جرس از هرزه نالی بی اثر گردیده ام
کی به آب شور این دلمردگان لب ترکنم
من کز آب زندگانی تشنه برگردیده ام
کرده است از بس که غفلت ریشه در رگهای من
همچو مخمل در گرانخوابی سمر گردیده ام
کرده ام صائب دل خود آب از آه آتشین
تا درین گلشن چو شبنم دیده ور گردیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۱
گر چه زیر تیغ لنگردار مسکن داشتم
پای چون کوه از گرانسنگی به دامن داشتم
نیل چشم زخم شد سودای مجنون مرا
جای هر سنگی که از اطفال بر تن داشتم
ذوق دلتنگی گریبانگیر شد چون غنچه ام
ورنه برگ عیش چون گل من به دامن داشتم
کاسه دریوزه از روزن نبردم پیش ماه
خانه خود را ز برق آه روشن داشتم
بیخبر نگذشتم از پایی که زخم خار داشت
چشم در دنبال دایم همچو سوزن داشتم
تا چو ماهی بر کنار افتادم از بحر عدم
داغ حسرت گشت هر فلسی که بر تن داشتم
قامت خم برنیاورد از گرانخوابی مرا
پشت خود بر کوه چون سنگ از فلاخن داشتم
برگ کاهی قسمت مور حریص من نشد
از عزیزانی که من امید خرمن داشتم
سرو را آزادیم در پیچ و تاب رشک داشت
گرچه طوق بندگی صائب به گردن داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۸
شیوه های یوسف از اخوان دنیا می کشم
ناز یکرنگان ازین گلهای رعنا می کشم
استخوان بختیان چرخ را سازد غبار
آنچه من از بار غم در عشق تنها می کشم
بر فنای زنگ و بو بسیار می لرزد دلم
شبنم خود را ازین گلزار بالامی کشم
زندگانی گرچه چون موج است از دریا مرا
تیغ از هر جنبشی بر روی دریا می کشم
آتش گم کرده راهان محبت می شود
در بیابان طلب خاری که از پا می کشم
گربه جرم پاکدامانی به زندانم کنند
همچو یوسف دامن از دست زلیخا می کشم
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
دامن دل را برون از دست دنیا می کشم
موشکافیها حواسم راپریشان کرده است
از تغافل پرده ای بر چشم بینا می کشم
سرمه می سازد نفس را گرمی صحرای حشر
از جگر امروز آه از بهر فردا می کشم
چشم بیمارم، ز بیماری ندارم شکوه ای
تلخی مرگ از دم جان بخش عیسی می کشم
میخورد خون تیغ جوهر دار در بند نیام
از سواد شهر رخت خود به صحرا می کشم
می کشم چون موج تیغ خود ز ساحل برفسان
گاه گاهی عنان از دست دریا می کشم
از لطافت خار پای دل نمی آید به چشم
ورنه سوزن از گریبان مسیحا می کشم
از گزند چشم زخم عقل ایمن نیستم
بررخ خود همچو مجنون نیل سودا می کشم
شیشه از گردنکشی در پای ساغر سرنهاد
من همان از سادگی چو مینا می کشم
استخوانم صائب از داغ غریبی سرمه شد
خوی رادر گوشه آن چشم شهلا می کشم