عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ای لعل درفشان تو کرده بیان روح
نام تو داده خلق جهانرا نشان روح
از بسکه روحم از شکرت یافت تربیت
جز شکر شکرت نسراید زبان روح
جسم ترا بعالم خاکی چه نسبت است
روحست جان عالم و جسم تو جان روح
از من مکن کناره که عمریست تا بمهر
میپرورم وفای تو را در میان روح
روح مجسم است وجود تو ز آنسبب
باشد نهان ز دیده خلقان بسان روح
گویند روح را نبود در جهان مکان
یاقوت آبدار تو اینک مکان روح
گشتی ز جور عشق تو ابن یمین هلاک
میگون لب تو گر نشدی در ضمان روح
نام تو داده خلق جهانرا نشان روح
از بسکه روحم از شکرت یافت تربیت
جز شکر شکرت نسراید زبان روح
جسم ترا بعالم خاکی چه نسبت است
روحست جان عالم و جسم تو جان روح
از من مکن کناره که عمریست تا بمهر
میپرورم وفای تو را در میان روح
روح مجسم است وجود تو ز آنسبب
باشد نهان ز دیده خلقان بسان روح
گویند روح را نبود در جهان مکان
یاقوت آبدار تو اینک مکان روح
گشتی ز جور عشق تو ابن یمین هلاک
میگون لب تو گر نشدی در ضمان روح
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
بنده ئی کز چو تو شاهی بوی اعزاز رسد
بر مه و مهرش ازینمرتبه صد ناز رسد
آسمان کرد بسی جهد و بجاهت نرسید
کی بدان مسند والا بتک و تاز رسد
دشمنی کز ره کین با تو در آید بمصاف
از تنش طایر جانرا گه پرواز رسد
عهدها کرد فلک با تو بهر وعده که داد
واندر آنست که آن وعده بانجاز رسد
بود در کوره تب پیکرم از شوشه زر
که بدو ضربت پتک و برش گاز رسد
کرمت پرسش من کرد و گر نه چه محل
چون منی را که بگوشم ز تو آواز رسد
نرسد تا به ابد صدمت انده بدلی
که ز الطاف توأش مونس و دمساز رسد
تو بمانی که بر اورنگ شهی تا گه حشر
نه همانا که نظیر تو سرافراز رسد
مرغ جانم چه شود گر بپرد چون کرمت
هست ضامن که دگر باره بمن باز رسد
بر مه و مهرش ازینمرتبه صد ناز رسد
آسمان کرد بسی جهد و بجاهت نرسید
کی بدان مسند والا بتک و تاز رسد
دشمنی کز ره کین با تو در آید بمصاف
از تنش طایر جانرا گه پرواز رسد
عهدها کرد فلک با تو بهر وعده که داد
واندر آنست که آن وعده بانجاز رسد
بود در کوره تب پیکرم از شوشه زر
که بدو ضربت پتک و برش گاز رسد
کرمت پرسش من کرد و گر نه چه محل
چون منی را که بگوشم ز تو آواز رسد
نرسد تا به ابد صدمت انده بدلی
که ز الطاف توأش مونس و دمساز رسد
تو بمانی که بر اورنگ شهی تا گه حشر
نه همانا که نظیر تو سرافراز رسد
مرغ جانم چه شود گر بپرد چون کرمت
هست ضامن که دگر باره بمن باز رسد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بر گل سیراب سنبل را چو جولان میدهد
بلبل طبع مرا یاد از گلستان میدهد
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
خضر پنداری نشان از آبحیوان میدهد
مشک بر کافور میبیزد صبا از زلف او
زان چو انفاس مسیحا راحت جان میدهد
تا بماند تازه گلبرگ رخش در باغ حسن
چشمم آبش از هوا چون ابر نیسان میدهد
گر بجانی میفروشد یکنظر جانان من
شاهد حال است روی او که ارزان میدهد
در سر ابن یمین هست آنکه جان پا شد بر او
زنده دل آنکس که جان در پای جا نان میدهد
سهل باشد جان بتلخی دادنم فرهاد وار
گر لب شیرین او بختم بدندان میدهد
بلبل طبع مرا یاد از گلستان میدهد
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
خضر پنداری نشان از آبحیوان میدهد
مشک بر کافور میبیزد صبا از زلف او
زان چو انفاس مسیحا راحت جان میدهد
تا بماند تازه گلبرگ رخش در باغ حسن
چشمم آبش از هوا چون ابر نیسان میدهد
گر بجانی میفروشد یکنظر جانان من
شاهد حال است روی او که ارزان میدهد
در سر ابن یمین هست آنکه جان پا شد بر او
زنده دل آنکس که جان در پای جا نان میدهد
سهل باشد جان بتلخی دادنم فرهاد وار
گر لب شیرین او بختم بدندان میدهد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جز زلف یار غالیه بر روی مه که کرد
یا سایبان مهر ز شعر سیه که کرد
گر می مدد ز لب لعل او نیافت
بر عقل کار دانش نگوئی که شه که کرد
خوبان صفا ز پرتو روی تو میبرند
جز آفتاب تصفیه روی مه که کرد
گر حسن دلفریب توام پیشوا نگشت
در کوی عاشقیت ترا سر بره که کرد
جز زلف مشکبار تو تشویش من که داد
جز خال عنبرین تو حالم تبه که کرد
از من بتهمت گنهی رخ بتافتی
گشتی زمن ملول و گرنه گنه که کرد
گفتم نیاز ابن یمین بین و رحم کن
از نار سوی ابن یمین خود نگه که کرد
یا سایبان مهر ز شعر سیه که کرد
گر می مدد ز لب لعل او نیافت
بر عقل کار دانش نگوئی که شه که کرد
خوبان صفا ز پرتو روی تو میبرند
جز آفتاب تصفیه روی مه که کرد
گر حسن دلفریب توام پیشوا نگشت
در کوی عاشقیت ترا سر بره که کرد
جز زلف مشکبار تو تشویش من که داد
جز خال عنبرین تو حالم تبه که کرد
از من بتهمت گنهی رخ بتافتی
گشتی زمن ملول و گرنه گنه که کرد
گفتم نیاز ابن یمین بین و رحم کن
از نار سوی ابن یمین خود نگه که کرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
در خواب اگر خیال تو بر من گذر کند
دلرا ز ذوق مملکت جان خبر کند
باد سحر گهی ز توأم میدهد خبر
یا رب چه لطفهاست که باد سحر کند
بر طرف غنچه سبزه سیراب خط تو
مانند طوطی ایست که قصد شکر کند
اکسیر عشق تست که در بوته فراق
سیم روان ز اشکم و وز چهره زر کند
تا کی طبیب هجر تو بیمار عشق را
شربت ز خون چشم و غذا از جگر کند
کو آنکه بوی وصل تو بر خستگان هجر
همچون دم مسیح برحمت گذر کند
ز ابن یمین سزد که دم عاشقی زند
گر باشد آنکه در قدمت ترک سر کند
باشد کمان ابروی خوبان ببازوئی
کز سینه تیر حادثه ها را سپر کند
دلرا ز ذوق مملکت جان خبر کند
باد سحر گهی ز توأم میدهد خبر
یا رب چه لطفهاست که باد سحر کند
بر طرف غنچه سبزه سیراب خط تو
مانند طوطی ایست که قصد شکر کند
اکسیر عشق تست که در بوته فراق
سیم روان ز اشکم و وز چهره زر کند
تا کی طبیب هجر تو بیمار عشق را
شربت ز خون چشم و غذا از جگر کند
کو آنکه بوی وصل تو بر خستگان هجر
همچون دم مسیح برحمت گذر کند
ز ابن یمین سزد که دم عاشقی زند
گر باشد آنکه در قدمت ترک سر کند
باشد کمان ابروی خوبان ببازوئی
کز سینه تیر حادثه ها را سپر کند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
شادباش ای دل که حالت پیش جانان گفته اند
ماجرای درد تو یک یک به درمان گفته اند
شوق بلبل پیش گل یکسر حکایت کرده اند
حالت پروانه را با شمع رخشان گفته اند
این چه دولت بود یارب کز چنین مور ضعیف
قصه ی او را به درگاه سلیمان گفته اند
در دماغ عقل من سودای زلفش دیده اند
هر سر مویی رگی پیوسته با جان گفته اند
روی چون کافور او و زلف مشکین را به هم
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان گفته اند
از چه روی افکند دردی در دلم میگون لبش
گرد و ای درد دل لعل بدخشان گفته اند
گفته اند ابن یمین در دل نهان دارد غمش
آشکار است این ندانم کز چه پنهان گفته اند
ماجرای درد تو یک یک به درمان گفته اند
شوق بلبل پیش گل یکسر حکایت کرده اند
حالت پروانه را با شمع رخشان گفته اند
این چه دولت بود یارب کز چنین مور ضعیف
قصه ی او را به درگاه سلیمان گفته اند
در دماغ عقل من سودای زلفش دیده اند
هر سر مویی رگی پیوسته با جان گفته اند
روی چون کافور او و زلف مشکین را به هم
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان گفته اند
از چه روی افکند دردی در دلم میگون لبش
گرد و ای درد دل لعل بدخشان گفته اند
گفته اند ابن یمین در دل نهان دارد غمش
آشکار است این ندانم کز چه پنهان گفته اند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
شراب عشق چون در جام کردند
خرد را مست و بی آرام کردند
چه با لذت می ای بود آن که گویی
ز میگون لعل جانان وام کردند
چو نام دلبر از مطرب شنیدند
به کلی ترک ننگ و نام کردند
ز عشقش دست بر دنیا فشاندند
دو عالم را به زیر گام کردند
بماند از رشک دست سرو بر سر
چو یاد سرو سیم اندام کردند
غلام آن رخ و زلفم که گویی
سحر را همنشین با شام کردند
سرشک همچو لعل و روی چون زر
ز حالم خلق را اعلام کردند
کشید ابن یمین بر یاد لعلش
نخستین باده کاندر جام کردند
خرد را مست و بی آرام کردند
چه با لذت می ای بود آن که گویی
ز میگون لعل جانان وام کردند
چو نام دلبر از مطرب شنیدند
به کلی ترک ننگ و نام کردند
ز عشقش دست بر دنیا فشاندند
دو عالم را به زیر گام کردند
بماند از رشک دست سرو بر سر
چو یاد سرو سیم اندام کردند
غلام آن رخ و زلفم که گویی
سحر را همنشین با شام کردند
سرشک همچو لعل و روی چون زر
ز حالم خلق را اعلام کردند
کشید ابن یمین بر یاد لعلش
نخستین باده کاندر جام کردند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
صبحدم بادی که از سوی خراسان می دمد
چون دم روح القدس در پیکرم جان می دمد
باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن
کز برای نور چشم پیر کنعان می دمد
چون گذر کرد است بر خاک خراسان لاجرم
روح پرور چون نسیم باغ رضوان می دمد
می نشاند آتش اندوه دل چون آب رز
باد روح افزای کز خاک خراسان می دمد
باد را خاصیت جان پروری دانی که چیست
ز آن سبب کز کوی چون فردوس جانان می دمد
آن مسیحا دم که انفاسش بود جان بخش از آنک
از میان چشمه سار آب حیوان می دمد
چین زلفش می کند یغما نسیم صبحدم
خوش نفس چون نگهت مشک ختن زان می دمد
بلبل طبع مرا آمد نسیم کوی او
همچو باد صبحگاهی کز گلستان می دمد
می برد جمعیت از ابن یمین یکبارگی
نفحه ای کز چین آن زلف پریشان می دمد
چون دم روح القدس در پیکرم جان می دمد
باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن
کز برای نور چشم پیر کنعان می دمد
چون گذر کرد است بر خاک خراسان لاجرم
روح پرور چون نسیم باغ رضوان می دمد
می نشاند آتش اندوه دل چون آب رز
باد روح افزای کز خاک خراسان می دمد
باد را خاصیت جان پروری دانی که چیست
ز آن سبب کز کوی چون فردوس جانان می دمد
آن مسیحا دم که انفاسش بود جان بخش از آنک
از میان چشمه سار آب حیوان می دمد
چین زلفش می کند یغما نسیم صبحدم
خوش نفس چون نگهت مشک ختن زان می دمد
بلبل طبع مرا آمد نسیم کوی او
همچو باد صبحگاهی کز گلستان می دمد
می برد جمعیت از ابن یمین یکبارگی
نفحه ای کز چین آن زلف پریشان می دمد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
صبا ز برگ گلش چون کلاله بر گیرد
دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار
هزار کشور جان را به یک نظر گیرد
دمید سبزه ی تر بر کنار سرخ گلش
چو هاله ای که ز قوس قزح قمر گیرد
به غیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش
که دید شام که او دامن سحر گیرد
بسوزم از تف دل گفتمش چنان زغمت
جواب داد که با من کجات در گیرد
به اختیار سفر از جناب حضرت او
کسی کند که دل از جان خویش بر گیرد
از او جدا نتوانم شدن که روز وداع
رود ز دیده ی من سیل و رهگذر گیرد
نه آن بود دل من گر هزار جور کشد
که جز طریقه ی عشقش ره دگر گیرد
نباید ابن یمین را جفاش تلخ از آنک
چو بگذرد به لبش لذت شکر گیرد
دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار
هزار کشور جان را به یک نظر گیرد
دمید سبزه ی تر بر کنار سرخ گلش
چو هاله ای که ز قوس قزح قمر گیرد
به غیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش
که دید شام که او دامن سحر گیرد
بسوزم از تف دل گفتمش چنان زغمت
جواب داد که با من کجات در گیرد
به اختیار سفر از جناب حضرت او
کسی کند که دل از جان خویش بر گیرد
از او جدا نتوانم شدن که روز وداع
رود ز دیده ی من سیل و رهگذر گیرد
نه آن بود دل من گر هزار جور کشد
که جز طریقه ی عشقش ره دگر گیرد
نباید ابن یمین را جفاش تلخ از آنک
چو بگذرد به لبش لذت شکر گیرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عاشق اول ز سر جان و جهان برخیزد
آنگه اندر پی آن راحت جان برخیزد
جان و جانان نشود هر دو میسر با هم
هر که این می طلبد از سر آن برخیزد
در ره عشق کسی گرم روی داند کرد
که به اول قدم از هر دو جهان برخیزد
مرد سودا نبود بر سر بازار غمش
جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
زرفشانی چه بود در نظر سیم بران
مرد باید ز سر نقد روان برخیزد
دایم از بیم دلم بید صفت می لرزد
که مباد از برم آن سرو روان برخیزد
دارد آن رشک پری خاصیت حور بهشت
گر نشیند بر او، پیر، جوان برخیزد
غمزه و ابروی تو تیر و کمان ستم است
آه از آن لحظه که تیرش ز کمان برخیزد
در میان من و او ابن یمین است حجاب
خرم آن روز که این هم ز میان برخیزد
آنگه اندر پی آن راحت جان برخیزد
جان و جانان نشود هر دو میسر با هم
هر که این می طلبد از سر آن برخیزد
در ره عشق کسی گرم روی داند کرد
که به اول قدم از هر دو جهان برخیزد
مرد سودا نبود بر سر بازار غمش
جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
زرفشانی چه بود در نظر سیم بران
مرد باید ز سر نقد روان برخیزد
دایم از بیم دلم بید صفت می لرزد
که مباد از برم آن سرو روان برخیزد
دارد آن رشک پری خاصیت حور بهشت
گر نشیند بر او، پیر، جوان برخیزد
غمزه و ابروی تو تیر و کمان ستم است
آه از آن لحظه که تیرش ز کمان برخیزد
در میان من و او ابن یمین است حجاب
خرم آن روز که این هم ز میان برخیزد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عاشقان تا ز کمند غم عشقت نرهند
دل محنت زده بر جان بلاکش ننهند
بیدلانی که گرفتار خم زلف تو اند
تا قیامت ز پریشانی و سودا نرهند
بندگانی که کنند ار کرمت آزادی
هر یک از راه شرف غیرت صد پادشهند
نظرم بر مه و مهرست شب و روز و لیک
مه و مهر تو که در سایه زیر کلهند
من چو یعقوبم و جان و دل من یوسف وار
در چه سیب زنخدان تو دائم به چهند
لعل دربار تو را خاصیت کاهرباست
ورنه عشاق چرا در طلبش همچو کهند
نرم و آهسته به ما بر گذرای سرو روان
که به زیر قدمت شیفتگان خاک رهند
من از آن چشمه ی حیوان و خط سبز وشت
صنع حق بینم و قومی ز پی آب و کهند
گفتمش از تو مرا بوس و کناری هوس است
گفت نشنیده ای آخر دو به یک کس ندهند
هوش دار ابن یمین فتنه ی دور قمر اند
آن دو جادو که به عینه دو بلای سیهند
دل محنت زده بر جان بلاکش ننهند
بیدلانی که گرفتار خم زلف تو اند
تا قیامت ز پریشانی و سودا نرهند
بندگانی که کنند ار کرمت آزادی
هر یک از راه شرف غیرت صد پادشهند
نظرم بر مه و مهرست شب و روز و لیک
مه و مهر تو که در سایه زیر کلهند
من چو یعقوبم و جان و دل من یوسف وار
در چه سیب زنخدان تو دائم به چهند
لعل دربار تو را خاصیت کاهرباست
ورنه عشاق چرا در طلبش همچو کهند
نرم و آهسته به ما بر گذرای سرو روان
که به زیر قدمت شیفتگان خاک رهند
من از آن چشمه ی حیوان و خط سبز وشت
صنع حق بینم و قومی ز پی آب و کهند
گفتمش از تو مرا بوس و کناری هوس است
گفت نشنیده ای آخر دو به یک کس ندهند
هوش دار ابن یمین فتنه ی دور قمر اند
آن دو جادو که به عینه دو بلای سیهند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
عاشقان چون عزم رفتن سوی دلبر کرده اند
در طریق عشق پا از تارک سر کرده اند
بر رخ چون آتش جانان سپند جان خویش
تا بسوزد از دل پر درد مجمر کرده اند
بی بصارت بوده اند آنها که رویش دیده اند
پس بخوبی ماهرا با او برابر کرده اند
نور محض است او و دانی چیست مه ظلمانیی
کز فروغ آفتابش رخ منور کرده اند
صبح صادق جامه از غم تا بدامن چاک زد
زانکه حسنش مطلع خورشید خاور کرده اند
از دو زلف مشکبارش یک گره بگشاده اند
چار سوی و شش جهه از وی معطر کرده اند
غنچه خود را با دهانش عبده گفت و فداه
از خوشی آن دهان او پر از زر کرده اند
ناصحان گویند ازو دوری کن اما چون کنم
چون بدیوان قضا کارم مقرر کرده اند
صحبت جانان گزین ابن یمین نه جان خویش
گر میان جان و جانانت مخیر کرده اند
در طریق عشق پا از تارک سر کرده اند
بر رخ چون آتش جانان سپند جان خویش
تا بسوزد از دل پر درد مجمر کرده اند
بی بصارت بوده اند آنها که رویش دیده اند
پس بخوبی ماهرا با او برابر کرده اند
نور محض است او و دانی چیست مه ظلمانیی
کز فروغ آفتابش رخ منور کرده اند
صبح صادق جامه از غم تا بدامن چاک زد
زانکه حسنش مطلع خورشید خاور کرده اند
از دو زلف مشکبارش یک گره بگشاده اند
چار سوی و شش جهه از وی معطر کرده اند
غنچه خود را با دهانش عبده گفت و فداه
از خوشی آن دهان او پر از زر کرده اند
ناصحان گویند ازو دوری کن اما چون کنم
چون بدیوان قضا کارم مقرر کرده اند
صحبت جانان گزین ابن یمین نه جان خویش
گر میان جان و جانانت مخیر کرده اند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نرگس مست تو گر دست بدستان نبرد
دل چنین از من سودا زده آسان نبرد
راه عشقت نه بپای دل ما بود و لیک
چکنم با دل سر گشته چو فرمان نبرد
نزند بیغم جانان نفسی شاد دلم
گر چه داند که ز دست غم او جان نبرد
عاشق ار پای باول قدم اندر ره عشق
بر سر جان ننهد راه بجانان نبرد
هر که سر در ره سودا ننهد بر کف دست
گو مشو رنجه که این راه بپایان نبرد
هر کرا خار غم عشق تو دامن بگرفت
نکند یاد گل و نام گلستان نبرد
جان بنزد تو فرستاد می از عشق ولیک
هیچکس زیره سوی خطه کرمان نبرد
ای طبیب از سر من در گذر و رنج مبر
کاین چنین درد بداروی تو درمان نبرد
ندهد دامن مهر تو ز دست ابن یمین
تا اجل دست تغلب بگریبان نبرد
دل چنین از من سودا زده آسان نبرد
راه عشقت نه بپای دل ما بود و لیک
چکنم با دل سر گشته چو فرمان نبرد
نزند بیغم جانان نفسی شاد دلم
گر چه داند که ز دست غم او جان نبرد
عاشق ار پای باول قدم اندر ره عشق
بر سر جان ننهد راه بجانان نبرد
هر که سر در ره سودا ننهد بر کف دست
گو مشو رنجه که این راه بپایان نبرد
هر کرا خار غم عشق تو دامن بگرفت
نکند یاد گل و نام گلستان نبرد
جان بنزد تو فرستاد می از عشق ولیک
هیچکس زیره سوی خطه کرمان نبرد
ای طبیب از سر من در گذر و رنج مبر
کاین چنین درد بداروی تو درمان نبرد
ندهد دامن مهر تو ز دست ابن یمین
تا اجل دست تغلب بگریبان نبرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
نرگس مست تو این فتنه که بنیاد نهاد
دل و دین را همه بر آتش و بر باد نهاد
حبذا باد بهاری که ز روی و مویت
بر گل تازه و تر طره شمشاد نهاد
بنده قد تو شد سرو سهی از دل پاک
گر چه ز آغاز جهان نام خود آزاد نهاد
عاشقم کردی و گفتی که نکردم هیهات
شور شیرین که چنین در دل فرهاد نهاد
من بخود سوخته او نشدم سوخت مرا
آنکه در سینه سیمین دل فولاد نهاد
خوردن خون جگر سوختگان فرض شناخت
آنکه چشم سیهش سنت بیداد نهاد
گفت هست ابن یمین در طلبم بی غم عشق
تهمتی بر من ازینسان ز دل شاد نهاد
دل و دین را همه بر آتش و بر باد نهاد
حبذا باد بهاری که ز روی و مویت
بر گل تازه و تر طره شمشاد نهاد
بنده قد تو شد سرو سهی از دل پاک
گر چه ز آغاز جهان نام خود آزاد نهاد
عاشقم کردی و گفتی که نکردم هیهات
شور شیرین که چنین در دل فرهاد نهاد
من بخود سوخته او نشدم سوخت مرا
آنکه در سینه سیمین دل فولاد نهاد
خوردن خون جگر سوختگان فرض شناخت
آنکه چشم سیهش سنت بیداد نهاد
گفت هست ابن یمین در طلبم بی غم عشق
تهمتی بر من ازینسان ز دل شاد نهاد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نگار ماه رخم چون نقاب بگشاید
ز خجلتش عرق از آفتاب بگشاید
شوم بنفشه وش از فرق تا قدم همه گوش
گهی که غنچه ز بهر خطاب بگشاید
رخش ببینم و اشکم شود روان آری
ز دیده پرتو خورشید آب بگشاید
بچار میخ بلا در کشد چو خیمه دلم
بیک گره که ز مشکین طناب بگشاید
چو لعل او به تبسم گهر فشان گردد
ز جزع بنده عقیق مذاب بگشاید
توان رسید بکام از لبش بوعده او
گهی که آبحیات از سراب بگشاید
مرا هوای لب می پرست او چه عجب
ز ثقبه عنبی گر شراب بگشاید
دری بر ابن یمین از بهشت باز شود
نگار حور وشم گر نقاب بگشاید
ز خجلتش عرق از آفتاب بگشاید
شوم بنفشه وش از فرق تا قدم همه گوش
گهی که غنچه ز بهر خطاب بگشاید
رخش ببینم و اشکم شود روان آری
ز دیده پرتو خورشید آب بگشاید
بچار میخ بلا در کشد چو خیمه دلم
بیک گره که ز مشکین طناب بگشاید
چو لعل او به تبسم گهر فشان گردد
ز جزع بنده عقیق مذاب بگشاید
توان رسید بکام از لبش بوعده او
گهی که آبحیات از سراب بگشاید
مرا هوای لب می پرست او چه عجب
ز ثقبه عنبی گر شراب بگشاید
دری بر ابن یمین از بهشت باز شود
نگار حور وشم گر نقاب بگشاید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
جان همان به که چو باشد بر جانان باشد
از بزرگی نپذیرفت دمی جان عزیز
گفت در بارم ازین خرده فراوان باشد
راستی جان من خسته متاعیست حقیر
تحفه ئی سازم ازو لابد ازینسان باشد
هر گدائی که شود شبفته بر عارض شاه
دائم از حرمت او بر در حرمان باشد
جان بتحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره و کرمان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
جان همان به که چو باشد بر جانان باشد
از بزرگی نپذیرفت دمی جان عزیز
گفت در بارم ازین خرده فراوان باشد
راستی جان من خسته متاعیست حقیر
تحفه ئی سازم ازو لابد ازینسان باشد
هر گدائی که شود شبفته بر عارض شاه
دائم از حرمت او بر در حرمان باشد
جان بتحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره و کرمان باشد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر کس که بکام از سر کوی تو گذر کرد
از ساده دلی روی ز جنت بسقر کرد
و آنکو بکمان گوشه ابروی تو دل داد
بر رهگذر تیر بلا سینه سپر کرد
گفتم که ز دست غم تو جان نبرد دل
آنروز که چشمم بجمال تو نظر کرد
هر فتنه که چشم خوشت افکند در آفاق
شد روشنم از روی تو کان دور قمر کرد
گل از رخ زیبای تو میداد نشانی
زین مژده صبا در دهنش خرده زر کرد
باد از شکن زلف تو بوئی بختا برد
آهو ز حسد نافه پر از خون جگر کرد
در یاب کنون ابن یمین را که به ناگاه
پرسی که کجا رفت بگویند سفر کرد
از ساده دلی روی ز جنت بسقر کرد
و آنکو بکمان گوشه ابروی تو دل داد
بر رهگذر تیر بلا سینه سپر کرد
گفتم که ز دست غم تو جان نبرد دل
آنروز که چشمم بجمال تو نظر کرد
هر فتنه که چشم خوشت افکند در آفاق
شد روشنم از روی تو کان دور قمر کرد
گل از رخ زیبای تو میداد نشانی
زین مژده صبا در دهنش خرده زر کرد
باد از شکن زلف تو بوئی بختا برد
آهو ز حسد نافه پر از خون جگر کرد
در یاب کنون ابن یمین را که به ناگاه
پرسی که کجا رفت بگویند سفر کرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
یک قدح می دوبدره زر ارزد
بزر مغربی خور ارزد
رنگ صباغ اگر بسیم خرند
صبغه الله نیز زر ارزد
طایر روح را بساز از راح
پر و بالی که بال و پر ارزد
باده نوش از کف پریروئی
که بصد جانش یکنظر ارزد
آنکه بوسی ز پسته تنگش
به ز خروارها شکر ارزد
و آنکه آبحیات با لب او
کمتر از خاک رهگذر ارزد
بذله گوئی که گفتمش بوسی
از عقیقت بصد گهر ارزد
گفت بوسی و جان ابن یمین
گفتم ایا بدینقدر ارزد
بزر مغربی خور ارزد
رنگ صباغ اگر بسیم خرند
صبغه الله نیز زر ارزد
طایر روح را بساز از راح
پر و بالی که بال و پر ارزد
باده نوش از کف پریروئی
که بصد جانش یکنظر ارزد
آنکه بوسی ز پسته تنگش
به ز خروارها شکر ارزد
و آنکه آبحیات با لب او
کمتر از خاک رهگذر ارزد
بذله گوئی که گفتمش بوسی
از عقیقت بصد گهر ارزد
گفت بوسی و جان ابن یمین
گفتم ایا بدینقدر ارزد