عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣١ - ایضاً قصیده در مدح وجیه الدین مسعود
ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این
چنین گلگون نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دیو غم تیری تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش عرق گیرد ز جام می
ز رنگ و بوی او گوئی مگر برگل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
بگفتم رویت از می شد چو مه رخشنده گفتا نه
ز تاب آفتاب رأی شاه کامیابست این
شه عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه آنکس
که دریا را خرد گوید که با دستش سرابست این
فلک در جنب عزم او زمین در پیش حزم او
چو خاک اندر درنگست آن چو باد اندر شتابست این
عدو چون برق تیغ او ببیند گوید از حیرت
که گر آبست چون آتش چرا در التهابست این
حساب جود او با خود همیکردم فلک گفتا
مکش زحمت چو می بینی که بیرون از حسابست این
بروز بزم اگر آید کفش در گوهر افشانی
ز بسیاریش پنداری مگر فیض سحابست این
فلک قدرا چو برداری بتیغ کین سر دشمن
بصورت آب نیل است آن و بر سطحش حبابست این
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این
فلک میخواست تا گردن کشد از ربقه حکمت
قضا گفتش نمیترسی شه مالک رقابست این
معاذالله خطائی گر زکلکت در وجود آید
ز بیم تیغ چون برقت فلک گوید صوابست این
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو خرابست این خرابست این
جهاندارا من ایندولت که بوسیدم جنابت را
به بیداری همی بینم ندانم یا بخوابست این
فلک گوید بعذر آنکه رنجانید یکچندم
بدرگاه تو راهم داد چون جنت جنابست این
بمان جاوید و میدانم بمانی زانک نزد حق
صلاح اهل عالم را دعائی مستجابست این
چنین گلگون نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دیو غم تیری تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش عرق گیرد ز جام می
ز رنگ و بوی او گوئی مگر برگل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
بگفتم رویت از می شد چو مه رخشنده گفتا نه
ز تاب آفتاب رأی شاه کامیابست این
شه عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه آنکس
که دریا را خرد گوید که با دستش سرابست این
فلک در جنب عزم او زمین در پیش حزم او
چو خاک اندر درنگست آن چو باد اندر شتابست این
عدو چون برق تیغ او ببیند گوید از حیرت
که گر آبست چون آتش چرا در التهابست این
حساب جود او با خود همیکردم فلک گفتا
مکش زحمت چو می بینی که بیرون از حسابست این
بروز بزم اگر آید کفش در گوهر افشانی
ز بسیاریش پنداری مگر فیض سحابست این
فلک قدرا چو برداری بتیغ کین سر دشمن
بصورت آب نیل است آن و بر سطحش حبابست این
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این
فلک میخواست تا گردن کشد از ربقه حکمت
قضا گفتش نمیترسی شه مالک رقابست این
معاذالله خطائی گر زکلکت در وجود آید
ز بیم تیغ چون برقت فلک گوید صوابست این
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو خرابست این خرابست این
جهاندارا من ایندولت که بوسیدم جنابت را
به بیداری همی بینم ندانم یا بخوابست این
فلک گوید بعذر آنکه رنجانید یکچندم
بدرگاه تو راهم داد چون جنت جنابست این
بمان جاوید و میدانم بمانی زانک نزد حق
صلاح اهل عالم را دعائی مستجابست این
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٣ - وله ایضاً در مدح علاءالدین وزیر
هوای آنرخ چون ماه و زلف غالیه گون
بهیچ حال نخواهد شد از سرم بیرون
غلام دلبر خویشم که بامداد پگاه
چو سر ز حبیب بر آرد بطالع میمون
روا بود که پدید آید آفتاب دگر
ز عکس چهره او بر سپهر آینه گون
پیام دادم و گفتم که بوسه ایم بده
بگیر جان بعوض گر چه هست غرقه بخون
جواب داد که از سر برون کن این سودا
که این نشان جنونست و الجنون فنون
چو شاخ سنبل تر بر سمن کشد مفتول
شود بهر سر مویش هزار دل مفتون
فراز عارض چون روز و زلف او لیلیست
که عاقلان جهانرا همی کند مجنون
صبا چو سلسله زلف او بجنباند
خرد برغبت خود سر بر آورد بجنون
ز عشق آن دهن همچو میم و زلف چو جیم
مرا شدست قد چون الف خمیده چو نون
چو یاد چشمه حیوانش بگذرد بدلم
ز موج چشمه چشمم خجل شود جیحون
سزد که درد دل من دوا پذیر شود
اگر ز حقه لعلش بمن رسد معجون
اگر چه عارض دلدار من دو هفته مهست
ولی بحسن چو ماه نو است روز افزون
ستم همیکند آن ماهروی بر دل من
سزد که عرضه کنم حال خویشتن اکنون
به پیش سرور گیتی علاء دولت و دین
که باد مهر جلال وی از زوال مصون
بگاه عزم دهد خاک را چو با دشتاب
بوقت حزم دهد باد را چو خاک سکون
بدست سایس عدلش زبون شد ابلق دهر
اگر چه سرکش و بدخوی و تند بود و حرون
طبیب حاذق دار الشفای معدلتش
بفتنه داد ز بهر نجات خلق افیون
چو نعل گشت هلال و چو جل شد اطلس چرخ
ز بهر موکب جاهش بحکم کن فیکون
ز بهر خیمه جاهش سپهر ساخته کرد
ز خیط فجر طناب از عمود صبح ستون
اگر عدوش کشد سر بماه چون نمرود
فرو برد بزمین آسمانش چون قارون
نخست کسوت خصمش چو کرم قز کفن است
تو آن مبین که بود کسوت اطلس و اکسون
بهای تره یکروزه خوان همت اوست
هر آن ذخیره که در بحر و کان بود مخزون
معالم کرمش در زمانه قانونی است
که هست مختصری فیض ابراز آن قانون
هزار یک نشود گفته از فضایل او
اگر هزار مجلد بدان کنم مشحون
گهی که حکمت تو با بیان کند تقریر
باستفادتش آید هزار افلاطون
بزرگوار وزیرا توئی که خاطر تو
نماند مشگل و صعبی که آن نکرد زبون
ضمیر روشنت از راه کشف میداند
که چیست راز پس پرده سپهر درون
زمانه خصم ترا کرد زآن بسنگ نیاز
بسنگ اگر چه که گردن فراز بد چو هیون
سخن بنزد تو آوردن آنچنان باشد
که سوی خطه کرمان کسی برد کمون
ز یمن مدح تو ابن یمین یساری یافت
که کرد جمله جهان پر ز لولو موزون
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
مباد جز باجابت دعاء من مقرون
همیشه تا که بود گوژپشت و سرگردان
زرشک رفعت جاهت سپهر انگلیون
کسی که با تو نه بر سمت مستقیم بود
خمیده قامت و سرگشته باد چون گردون
بهیچ حال نخواهد شد از سرم بیرون
غلام دلبر خویشم که بامداد پگاه
چو سر ز حبیب بر آرد بطالع میمون
روا بود که پدید آید آفتاب دگر
ز عکس چهره او بر سپهر آینه گون
پیام دادم و گفتم که بوسه ایم بده
بگیر جان بعوض گر چه هست غرقه بخون
جواب داد که از سر برون کن این سودا
که این نشان جنونست و الجنون فنون
چو شاخ سنبل تر بر سمن کشد مفتول
شود بهر سر مویش هزار دل مفتون
فراز عارض چون روز و زلف او لیلیست
که عاقلان جهانرا همی کند مجنون
صبا چو سلسله زلف او بجنباند
خرد برغبت خود سر بر آورد بجنون
ز عشق آن دهن همچو میم و زلف چو جیم
مرا شدست قد چون الف خمیده چو نون
چو یاد چشمه حیوانش بگذرد بدلم
ز موج چشمه چشمم خجل شود جیحون
سزد که درد دل من دوا پذیر شود
اگر ز حقه لعلش بمن رسد معجون
اگر چه عارض دلدار من دو هفته مهست
ولی بحسن چو ماه نو است روز افزون
ستم همیکند آن ماهروی بر دل من
سزد که عرضه کنم حال خویشتن اکنون
به پیش سرور گیتی علاء دولت و دین
که باد مهر جلال وی از زوال مصون
بگاه عزم دهد خاک را چو با دشتاب
بوقت حزم دهد باد را چو خاک سکون
بدست سایس عدلش زبون شد ابلق دهر
اگر چه سرکش و بدخوی و تند بود و حرون
طبیب حاذق دار الشفای معدلتش
بفتنه داد ز بهر نجات خلق افیون
چو نعل گشت هلال و چو جل شد اطلس چرخ
ز بهر موکب جاهش بحکم کن فیکون
ز بهر خیمه جاهش سپهر ساخته کرد
ز خیط فجر طناب از عمود صبح ستون
اگر عدوش کشد سر بماه چون نمرود
فرو برد بزمین آسمانش چون قارون
نخست کسوت خصمش چو کرم قز کفن است
تو آن مبین که بود کسوت اطلس و اکسون
بهای تره یکروزه خوان همت اوست
هر آن ذخیره که در بحر و کان بود مخزون
معالم کرمش در زمانه قانونی است
که هست مختصری فیض ابراز آن قانون
هزار یک نشود گفته از فضایل او
اگر هزار مجلد بدان کنم مشحون
گهی که حکمت تو با بیان کند تقریر
باستفادتش آید هزار افلاطون
بزرگوار وزیرا توئی که خاطر تو
نماند مشگل و صعبی که آن نکرد زبون
ضمیر روشنت از راه کشف میداند
که چیست راز پس پرده سپهر درون
زمانه خصم ترا کرد زآن بسنگ نیاز
بسنگ اگر چه که گردن فراز بد چو هیون
سخن بنزد تو آوردن آنچنان باشد
که سوی خطه کرمان کسی برد کمون
ز یمن مدح تو ابن یمین یساری یافت
که کرد جمله جهان پر ز لولو موزون
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
مباد جز باجابت دعاء من مقرون
همیشه تا که بود گوژپشت و سرگردان
زرشک رفعت جاهت سپهر انگلیون
کسی که با تو نه بر سمت مستقیم بود
خمیده قامت و سرگشته باد چون گردون
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۵ - ایضاً
ای سپهر بیوفا با ما جفا تا کی کنی
با گروه پر جفا آخر وفا تا کی کنی
چشم ما را از غبار آستان سفلگان
تا چه مدت سرمه سازی توتیا تا کی کنی
گر شدی بیگانه با من دست از کارم بدار
هر زمانه با غمی نو آشنا تا کی کنی
عمرم اندر رنج دل آخر شد و درمانش هست
میکشم دردی بامید دوا تا کی کنی
چو نمییابم صفا از صفه نه طاق تو
با من صوفی سریرت ماجرا تا کی کنی
دون نوازی میکنی این سعی نا مشکور چیست
آدمیزادی زهر مردم گیا تا کی کنی
هر لئیمی را بروی هر کریمی بر کشی
اطلس و خارا بگو از بوریا تا کی کنی
عالمانرا بیگناه از جاهلان آزرده ئی
ابن ملجم را عدوی مرتضی تا کی کنی
بر سر بازار جمعی بی بصارت چون شبه
گوهر فضل و هنر را بی بها تا کی کنی
شد ز بی سیمی چو زر رخسار ارباب هنر
چند ازین اکسیر سازی کیمیا تا کی کنی
هر کجا فرزانه ئی را از برای دانه ئی
در جهان سرگشته همچون آسیا تا کی کنی
ای مقامر طبع کژ رو بر بساط روزگار
با حریف راست باز آخر دغا تا کی کنی
گلشن کام و مراد هر کجا نا بخردی
از گل و بلبل پر از برگ و نوا تا کی کنی
با گروه پر جفا آخر وفا تا کی کنی
چشم ما را از غبار آستان سفلگان
تا چه مدت سرمه سازی توتیا تا کی کنی
گر شدی بیگانه با من دست از کارم بدار
هر زمانه با غمی نو آشنا تا کی کنی
عمرم اندر رنج دل آخر شد و درمانش هست
میکشم دردی بامید دوا تا کی کنی
چو نمییابم صفا از صفه نه طاق تو
با من صوفی سریرت ماجرا تا کی کنی
دون نوازی میکنی این سعی نا مشکور چیست
آدمیزادی زهر مردم گیا تا کی کنی
هر لئیمی را بروی هر کریمی بر کشی
اطلس و خارا بگو از بوریا تا کی کنی
عالمانرا بیگناه از جاهلان آزرده ئی
ابن ملجم را عدوی مرتضی تا کی کنی
بر سر بازار جمعی بی بصارت چون شبه
گوهر فضل و هنر را بی بها تا کی کنی
شد ز بی سیمی چو زر رخسار ارباب هنر
چند ازین اکسیر سازی کیمیا تا کی کنی
هر کجا فرزانه ئی را از برای دانه ئی
در جهان سرگشته همچون آسیا تا کی کنی
ای مقامر طبع کژ رو بر بساط روزگار
با حریف راست باز آخر دغا تا کی کنی
گلشن کام و مراد هر کجا نا بخردی
از گل و بلبل پر از برگ و نوا تا کی کنی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٨ - ایضاً در مدح مولا محمد بیگ عبدالله قهستانی و امیر ستلمش بیگ
بخلوت با خرد گفتم شبی کای پیر نورانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٩ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد
بر آمدم صبحدم باد بهاری
جهان خوشبوی گشت از مشک تاری
چه باد خوش نفس بود اینکه بشکست
بیکدم قیمت مشک تتاری
مگر هر صبحدم بر رهگذارت
همیسوزد کسی عود قماری
کنون در باغ نقاش طبیعت
بهر نقشی کند صد خرده کاری
بسازد جام لعل عنبر آلود
ز شکل لاله های نوبهاری
کند بر صحن گلزار از زمرد
برای نو عروس گل عماری
نثار مقدم میمون گل را
بدامن در کشد ابر بهاری
شبی سوسن نهان بانی همیگفت
که خود را تا بکی در بند داری
تو هم گر بندگی خواجه جوئی
چو من نامی بآزادی برآری
محیط مرکز رفعت که چون قطب
برو ختم است کار بردباری
علاء ملک و دین کز رشک خلقش
سیه گشتست کار مشکداری
خداوندا ز من یک قصه بشنو
که تا بر گویمت از لطف باری
گذشتم صبحدم بر مرغزاری
ز نزهت جایگاه میگساری
نوای این غزال آمد بگوشم
ز صوت مطربان مرغزاری
بیا تا ز اعتدال نوبهاری
چمن را جنه الماوی شماری
درین موسم هوای باغ گیرد
بنوک خامه گر مرغی نگاری
کنون گر میتوانی مست گشتن
چرا چون چشم خوبان در خماری
خوشا آنکس که چون نرگس زمستی
فتد در پای سرو جویباری
زمن یک بیت تضمین کرده بشنو
چو گل بشکفت خیز از هوشیاری
تمتع من شمیم عبر ار نجد
فما بعد العشیه من عراری
بنوش آن می که از بویش بنفشه
بیندازد لباس سوگواری
و گر سوسن خورد گردد زبانش
بمدح خسرو آفاق جاری
وزیر مشرق و مغرب کزو یافت
بنای ملک و ملت استواری
علاء دولت و ملت که حکمش
برد از طبع زیبق بیقراری
مه نو نعل اسبش گشت وزین پس
کند در گوش گردون گوشواری
بسعی بازوی او خنجر بید
کند در روز هیجا ذوالفقاری
زهی گردون جنابی کز جلالت
وزیران جهان را شهریاری
عطارد گفت با کلک تو روزی
که تا کی عمر در دریا گذاری
نمیدانی که دست خواجه دریاست
تو از دریا چنین زار و نزاری
چو بشنید اینسخن کلک تو گفتش
و قاک الله که نیکو خواه یاری
ولی گر جای من دریا نباشد
نیارم کرد این گوهر نثاری
زهی ابن یمین کز یمن مدحش
ز سلک در چو دریا با یساری
خداوندا مخلد باد عمرت
که تا همواره اندر کامکاری
ز ما دح گوهر موزون ستانی
پس آنگه زر ناموزون سپاری
جهان خوشبوی گشت از مشک تاری
چه باد خوش نفس بود اینکه بشکست
بیکدم قیمت مشک تتاری
مگر هر صبحدم بر رهگذارت
همیسوزد کسی عود قماری
کنون در باغ نقاش طبیعت
بهر نقشی کند صد خرده کاری
بسازد جام لعل عنبر آلود
ز شکل لاله های نوبهاری
کند بر صحن گلزار از زمرد
برای نو عروس گل عماری
نثار مقدم میمون گل را
بدامن در کشد ابر بهاری
شبی سوسن نهان بانی همیگفت
که خود را تا بکی در بند داری
تو هم گر بندگی خواجه جوئی
چو من نامی بآزادی برآری
محیط مرکز رفعت که چون قطب
برو ختم است کار بردباری
علاء ملک و دین کز رشک خلقش
سیه گشتست کار مشکداری
خداوندا ز من یک قصه بشنو
که تا بر گویمت از لطف باری
گذشتم صبحدم بر مرغزاری
ز نزهت جایگاه میگساری
نوای این غزال آمد بگوشم
ز صوت مطربان مرغزاری
بیا تا ز اعتدال نوبهاری
چمن را جنه الماوی شماری
درین موسم هوای باغ گیرد
بنوک خامه گر مرغی نگاری
کنون گر میتوانی مست گشتن
چرا چون چشم خوبان در خماری
خوشا آنکس که چون نرگس زمستی
فتد در پای سرو جویباری
زمن یک بیت تضمین کرده بشنو
چو گل بشکفت خیز از هوشیاری
تمتع من شمیم عبر ار نجد
فما بعد العشیه من عراری
بنوش آن می که از بویش بنفشه
بیندازد لباس سوگواری
و گر سوسن خورد گردد زبانش
بمدح خسرو آفاق جاری
وزیر مشرق و مغرب کزو یافت
بنای ملک و ملت استواری
علاء دولت و ملت که حکمش
برد از طبع زیبق بیقراری
مه نو نعل اسبش گشت وزین پس
کند در گوش گردون گوشواری
بسعی بازوی او خنجر بید
کند در روز هیجا ذوالفقاری
زهی گردون جنابی کز جلالت
وزیران جهان را شهریاری
عطارد گفت با کلک تو روزی
که تا کی عمر در دریا گذاری
نمیدانی که دست خواجه دریاست
تو از دریا چنین زار و نزاری
چو بشنید اینسخن کلک تو گفتش
و قاک الله که نیکو خواه یاری
ولی گر جای من دریا نباشد
نیارم کرد این گوهر نثاری
زهی ابن یمین کز یمن مدحش
ز سلک در چو دریا با یساری
خداوندا مخلد باد عمرت
که تا همواره اندر کامکاری
ز ما دح گوهر موزون ستانی
پس آنگه زر ناموزون سپاری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵١ - ایضاً له
بیا تا عشرت آبادی چو خلد جاودان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٣ - ایضاً له
چند گاهی زیر طاق گنبد نیلوفری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٢ - وله
از من ای باد صبا لطف بود گر سحری
ببر خسرو آفاق رسانی خبری
قدوه اهل کرم یونس طاهر نسب آنک
بحر و کان را نبود با دل و دستش خطری
آن عطا پاش که همتاش بصحرای وجود
نارد از کتم عدم مادر ارکان پسری
و آنکه طوطی طبیعت نشود نطق سرای
تا ز شکرش نبود در دهن او شکری
چون بدان حضرت با رفعت میمون برسی
عرضه دار از من و از حال من آنجا قدری
که مرا هست یقین آنکه سوی ابن یمین
بودت از عین عنایت گه و بیگه نظری
چه خطا رفت که امسال نبینم چون پار
نکند بر در او موکب لطفت گذری
راستی را نپسندد خرد از همچو منی
با وجود چو توئی جستن جود از دگری
آفتاب کرمی سایه ازو باز مگیر
تا بدانند که کردست عنایت اثری
ببر خسرو آفاق رسانی خبری
قدوه اهل کرم یونس طاهر نسب آنک
بحر و کان را نبود با دل و دستش خطری
آن عطا پاش که همتاش بصحرای وجود
نارد از کتم عدم مادر ارکان پسری
و آنکه طوطی طبیعت نشود نطق سرای
تا ز شکرش نبود در دهن او شکری
چون بدان حضرت با رفعت میمون برسی
عرضه دار از من و از حال من آنجا قدری
که مرا هست یقین آنکه سوی ابن یمین
بودت از عین عنایت گه و بیگه نظری
چه خطا رفت که امسال نبینم چون پار
نکند بر در او موکب لطفت گذری
راستی را نپسندد خرد از همچو منی
با وجود چو توئی جستن جود از دگری
آفتاب کرمی سایه ازو باز مگیر
تا بدانند که کردست عنایت اثری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای تو از حسن در جهان سمرا
دور باد از تو چشم بد پسرا
بر بنا گوش و زلف مشکینت
رقمی دان ز شام تا سحرا
عمر مایی ولی نمی پایی
چون کنم عمر هست بر گذرا
ز آن لب لعل و خط مینا فام
شد بر آن گونه عقل بی خبرا
گر زخار غمت همی نالم
مزن ای گلعذار طعنه مرا
که تو هم گر شوی چو من عاشق
ما رأت منک صحتا اثرا
گر به شاهی برآید ابن یمین
می کند خاک پات تاج سرا
دور باد از تو چشم بد پسرا
بر بنا گوش و زلف مشکینت
رقمی دان ز شام تا سحرا
عمر مایی ولی نمی پایی
چون کنم عمر هست بر گذرا
ز آن لب لعل و خط مینا فام
شد بر آن گونه عقل بی خبرا
گر زخار غمت همی نالم
مزن ای گلعذار طعنه مرا
که تو هم گر شوی چو من عاشق
ما رأت منک صحتا اثرا
گر به شاهی برآید ابن یمین
می کند خاک پات تاج سرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
الا ای دل اگر خواهی تماشاگاه علوی را
بسان قدسیان بر شو به بام گنبد مینا
نظر بگشای تا بینی جهانی جان همه شادان
ولیکن این کسی بیند که دارد دیده ی بینا
درین بیدای بی پایان که شد عقل اندرو حیران
دلیلت عشق می باید نه علم بوعلی سینا
بکوش ای دل که سالک را نشاید یک دم آسودن
زهی دولت اگر باشی ز جمع جاهدوا فینا
تو باری جهد خود میکن چه دانی حال چون باشد
کسی واقف نخواهد گشت بر اسرار لو شئنا
بسان قدسیان بر شو به بام گنبد مینا
نظر بگشای تا بینی جهانی جان همه شادان
ولیکن این کسی بیند که دارد دیده ی بینا
درین بیدای بی پایان که شد عقل اندرو حیران
دلیلت عشق می باید نه علم بوعلی سینا
بکوش ای دل که سالک را نشاید یک دم آسودن
زهی دولت اگر باشی ز جمع جاهدوا فینا
تو باری جهد خود میکن چه دانی حال چون باشد
کسی واقف نخواهد گشت بر اسرار لو شئنا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را
نکند هیچ ملامت من شیدائی را
جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش
وینزمان سود بود این دل سودائی را
دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست
بو که احیا نکند ملت ترسائی را
تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه
روشنائی ندهد گنبد مینائی را
ز آنکه آن خط مسلسل چو محقق گردد
بیگمان نسخ کند آیت موسائی را
کاش بینم نفسی خیل خیال تو بخواب
تا بدو باز برم محنت تنهائی را
گفته بودم که بگویم غم دل پیش رخت
خود گشادی رخ و بستی در گویائی را
عشق آمد ز در ابن یمین رفت شکیب
کی بود طاقت عشق تو شکیبائی را
نکند هیچ ملامت من شیدائی را
جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش
وینزمان سود بود این دل سودائی را
دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست
بو که احیا نکند ملت ترسائی را
تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه
روشنائی ندهد گنبد مینائی را
ز آنکه آن خط مسلسل چو محقق گردد
بیگمان نسخ کند آیت موسائی را
کاش بینم نفسی خیل خیال تو بخواب
تا بدو باز برم محنت تنهائی را
گفته بودم که بگویم غم دل پیش رخت
خود گشادی رخ و بستی در گویائی را
عشق آمد ز در ابن یمین رفت شکیب
کی بود طاقت عشق تو شکیبائی را
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بر من گذشت آن پسر شنگ نوش لب
رخ در میان زلف چو مه در سواد شب
پیش خط هلال وش و روی چون مهش
خورشید را ندید کسی عنبرین سلب
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب
میرفت و پای تا سرم از تاب مهر او
میسوخت آنچنانکه بسوزد زمه قصب
با چشم آهوانه او تاب در دلم
افکند و همچو شیر همی سوزدم ز تب
دست از دو کون شسته ام ای دوست بهر تو
ور ز آنکه دشمنان شمرند اینسخن عجب
آتش بیار و خرمن عشاق را بسوز
کآتش کند پدید که عود است یا حطب
هر فتنه را بود سببی شکر حق در آن
بهر هلاک ابن یمین هم توئی سبب
رخ در میان زلف چو مه در سواد شب
پیش خط هلال وش و روی چون مهش
خورشید را ندید کسی عنبرین سلب
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب
میرفت و پای تا سرم از تاب مهر او
میسوخت آنچنانکه بسوزد زمه قصب
با چشم آهوانه او تاب در دلم
افکند و همچو شیر همی سوزدم ز تب
دست از دو کون شسته ام ای دوست بهر تو
ور ز آنکه دشمنان شمرند اینسخن عجب
آتش بیار و خرمن عشاق را بسوز
کآتش کند پدید که عود است یا حطب
هر فتنه را بود سببی شکر حق در آن
بهر هلاک ابن یمین هم توئی سبب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بیاض غمزه روی و سواد طره شب
ز روی و موی نمود آن نگار شیرین لب
رخش سایه زلف اندرون بدان ماند
که آفتاب درخشان شود میانه شب
کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و ز خار رطب
پیام دادم و گفتم که سوخت پیکر من
ز مهر روی تو چون از فروغ ماه قصب
جواب داد که من ماهم و تنت قصب است
قصب ز پرتو مه گر بسوخت نیست عجب
اگر چه آن صنم آذری خلیل منست
مرا عذاب چو نمرود میکند بلهب
بیا و بر لبم آبی زن ایمسیح نفس
که تاب مهر تو میسوزدم در آتش تب
ز سر برون نکنم جستجوت در همه عمر
اگر چه در تک و پویم شکست پای طلب
سفر ز کوی تو ابن یمین چگونه کند
که باشد از رخ و زلف تو ماه در عقرب
ز روی و موی نمود آن نگار شیرین لب
رخش سایه زلف اندرون بدان ماند
که آفتاب درخشان شود میانه شب
کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و ز خار رطب
پیام دادم و گفتم که سوخت پیکر من
ز مهر روی تو چون از فروغ ماه قصب
جواب داد که من ماهم و تنت قصب است
قصب ز پرتو مه گر بسوخت نیست عجب
اگر چه آن صنم آذری خلیل منست
مرا عذاب چو نمرود میکند بلهب
بیا و بر لبم آبی زن ایمسیح نفس
که تاب مهر تو میسوزدم در آتش تب
ز سر برون نکنم جستجوت در همه عمر
اگر چه در تک و پویم شکست پای طلب
سفر ز کوی تو ابن یمین چگونه کند
که باشد از رخ و زلف تو ماه در عقرب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای ترک بده باده گلفام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ای قبله صاحبنظران روی چو ماهت
وی فتنه دوران قمر چشم سیاهت
صد خار نهد حسن تو خورشید فلک را
چون از گل سیراب دمد مهر گیاهت
ترسم که نشان بر رخ زیبات بماند
از غایت لطف ار کنم از دور نگاهت
عذر گنه شیفتگان روز قیامت
روشن شود ایحوروش از روی چو ماهت
بر درد دل ابن یمین ناله گواهست
خود بر دل من بنده چه حاجت بگواهت
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در گردنم ار باشد ازین هیچ گناهت
ایدل مکن آه ستم از وی که ندارد
آئینه حسن بت من طاقت آهت
گر میطلبی از ستمش روی خلاصی
جز حضرت نوئین جهان نیست پناهت
نوئین فلک مرتبه تالش که بدارد
اندر کنف معدلت خویش نگاهت
وی فتنه دوران قمر چشم سیاهت
صد خار نهد حسن تو خورشید فلک را
چون از گل سیراب دمد مهر گیاهت
ترسم که نشان بر رخ زیبات بماند
از غایت لطف ار کنم از دور نگاهت
عذر گنه شیفتگان روز قیامت
روشن شود ایحوروش از روی چو ماهت
بر درد دل ابن یمین ناله گواهست
خود بر دل من بنده چه حاجت بگواهت
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در گردنم ار باشد ازین هیچ گناهت
ایدل مکن آه ستم از وی که ندارد
آئینه حسن بت من طاقت آهت
گر میطلبی از ستمش روی خلاصی
جز حضرت نوئین جهان نیست پناهت
نوئین فلک مرتبه تالش که بدارد
اندر کنف معدلت خویش نگاهت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
آن کزو داریم درد دل دوای جان ماست
درد کز جانان بود سرمایه درمان ماست
یوسف مصر دلست و همچو جان ما را عزیز
بی رخش فردوس اعلی کلبه احزان ماست
آبروئی نیست ما را پیش آن سلطان حسن
ور بود آنهم ز سیل چشم اشک افشان ماست
عاقلان گویند در زنجیر زلفش دل مبند
این دل دیوانه پندارند در فرمان ماست
گفت نزد ما ز حرمت کس نمی یارد رسید
گر چه حرمت هست لیکن این خود از حرمان ماست
ما چو ترک جان گرفتیم از پی جانان خویش
اندرین ره هر چه آن دشوار هست آسان ماست
جان فدا کردیم و سر در پایش افکند و نگفت
هرگز او کابن یمین سرگشته و حیران ماست
درد کز جانان بود سرمایه درمان ماست
یوسف مصر دلست و همچو جان ما را عزیز
بی رخش فردوس اعلی کلبه احزان ماست
آبروئی نیست ما را پیش آن سلطان حسن
ور بود آنهم ز سیل چشم اشک افشان ماست
عاقلان گویند در زنجیر زلفش دل مبند
این دل دیوانه پندارند در فرمان ماست
گفت نزد ما ز حرمت کس نمی یارد رسید
گر چه حرمت هست لیکن این خود از حرمان ماست
ما چو ترک جان گرفتیم از پی جانان خویش
اندرین ره هر چه آن دشوار هست آسان ماست
جان فدا کردیم و سر در پایش افکند و نگفت
هرگز او کابن یمین سرگشته و حیران ماست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ای مرا خاک کف پای تو چون آبحیات
در هوای توام از آتش غم نیست نجات
بر رخ همچو مهت نیل صبوحی که کشید
که مرا دیده شد از حسرت او عین فرات
دایه حسن لب لعل شکر بار ترا
راستی نیک بپرورد بدان تازه نبات
در نبات از لب شیرینت مگر چاشنی ایست
که بنزد همه کس تحفه شیرینست نبات
سبزه خط تو داند صفت لعل لبت
خضر داند بحقیقت صفت آبحیات
از چنان عارض اگر پرده ز رخ برداری
بت پرستان دگر اقرار نیارند بلات
آخر ایخسرو خوبان چه گنه کرد دلم
که بخونش لب شیرین تو آورد برات
تا کمان ستم ابروی تو آورد بزه
پیش تیر تو هدف وار نمودیم ثبات
گر پس از ابن یمین بر سر خاکش گذری
بمشام تو رسد بوی محبت ز رفات
در هوای توام از آتش غم نیست نجات
بر رخ همچو مهت نیل صبوحی که کشید
که مرا دیده شد از حسرت او عین فرات
دایه حسن لب لعل شکر بار ترا
راستی نیک بپرورد بدان تازه نبات
در نبات از لب شیرینت مگر چاشنی ایست
که بنزد همه کس تحفه شیرینست نبات
سبزه خط تو داند صفت لعل لبت
خضر داند بحقیقت صفت آبحیات
از چنان عارض اگر پرده ز رخ برداری
بت پرستان دگر اقرار نیارند بلات
آخر ایخسرو خوبان چه گنه کرد دلم
که بخونش لب شیرین تو آورد برات
تا کمان ستم ابروی تو آورد بزه
پیش تیر تو هدف وار نمودیم ثبات
گر پس از ابن یمین بر سر خاکش گذری
بمشام تو رسد بوی محبت ز رفات
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بفروغ مهر رویش که مهست از آن عبارت
بفریب چشم مستش که دهد جهان بغارت
بنسیم جانفزایش که مسیح وار آرد
سوی کشتگان هجران بوصال جان بشارت
که دمد بجای خار از سرخاک ما گل تر
چون کند مزار ما را مه مهربان زیارت
اگر از بهار حسنش بچمن رسد نسیمی
عجب ار نگیرد از سر بگه خزان نضارت
بخط و عبارت او مر ساد چشم زخمی
که ندید کس چنان خط نشنید از آن عبارت
ز سر شک تر خرابست بنای صبر و شاید
که کسی میان طوفان ندهد نشان عمارت
پسر یمین ز پایش بچه روی سر بتابد
چو بآشکار دورش کند و نهان اشارت
بفریب چشم مستش که دهد جهان بغارت
بنسیم جانفزایش که مسیح وار آرد
سوی کشتگان هجران بوصال جان بشارت
که دمد بجای خار از سرخاک ما گل تر
چون کند مزار ما را مه مهربان زیارت
اگر از بهار حسنش بچمن رسد نسیمی
عجب ار نگیرد از سر بگه خزان نضارت
بخط و عبارت او مر ساد چشم زخمی
که ندید کس چنان خط نشنید از آن عبارت
ز سر شک تر خرابست بنای صبر و شاید
که کسی میان طوفان ندهد نشان عمارت
پسر یمین ز پایش بچه روی سر بتابد
چو بآشکار دورش کند و نهان اشارت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
باد صبا چون نقاب از رخ گل برگرفت
بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت
مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا
گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت
لاله بصورت شدست مجمره آتشین
ز آنسببش اندرون دود معنبر گرفت
مشک فشان میوزد باد بهاری مگر
آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت
فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش
بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت
گفت بدوران گل با صنمی گلعذار
شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت
ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست
دست نگار سهی قد سمنبر گرفت
روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای
بهر طرب کنج باغ چشمه ساغر گرفت
بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت
مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا
گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت
لاله بصورت شدست مجمره آتشین
ز آنسببش اندرون دود معنبر گرفت
مشک فشان میوزد باد بهاری مگر
آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت
فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش
بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت
گفت بدوران گل با صنمی گلعذار
شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت
ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست
دست نگار سهی قد سمنبر گرفت
روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای
بهر طرب کنج باغ چشمه ساغر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
بر ماه و سرو آید هر لحظه صد قیامت
ز آن سرو ماه طلعت و آنماه سرو قامت
گفتم کنم ز کویت عزم سفر ولیکن
چون دیدمت نکردم جز نیت اقامت
در ماجرای عشقت جان در میانه دل
دل نیست نو ارادت کاندیشد از غرامت
ور ترسی از ملامت از عاشقی حذر کن
زیرا که راست ناید این کار بی ملامت
دل بر جفات کردم خوش ز آنکه چون منی را
از چون توئی تمامست این لطف و این کرامت
از منزل سلامت آنلحظه رخت بر بست
مسکین دلم چو بشنید از زیر لب سلامت
تعییر میکنندم در عشق و می ندانند
کابن یمین ندارد بر عاشقی ندامت
گر مست عشق گردد آنکو امام شهرست
دانم که ننگش آید از منصب امامت
ز آن سرو ماه طلعت و آنماه سرو قامت
گفتم کنم ز کویت عزم سفر ولیکن
چون دیدمت نکردم جز نیت اقامت
در ماجرای عشقت جان در میانه دل
دل نیست نو ارادت کاندیشد از غرامت
ور ترسی از ملامت از عاشقی حذر کن
زیرا که راست ناید این کار بی ملامت
دل بر جفات کردم خوش ز آنکه چون منی را
از چون توئی تمامست این لطف و این کرامت
از منزل سلامت آنلحظه رخت بر بست
مسکین دلم چو بشنید از زیر لب سلامت
تعییر میکنندم در عشق و می ندانند
کابن یمین ندارد بر عاشقی ندامت
گر مست عشق گردد آنکو امام شهرست
دانم که ننگش آید از منصب امامت