عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
غرق بحر وحدتیم، من، من نیم
گوهر بی قیمتم، من، من نیم
من ز جان فانی بجانان یافتم
من به اوج رفعتم، من، من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چه ام
مست جام حیرتم، من، من نیم
من ندانم من منم، یا من ویم
در عجایب حالتم، من، من نیم
عین دریایم بمعنی درنگر
ننگری در صورتم، من، من نیم
نور سازم ظلمت عالم بعلم
آفتاب قدرتم، من، من نیم
گنج معنی ام درین صورت نهان
من طلسم حکمتم، من،من نیم
من چیم عنقای بی نام و نشان
من بقاف قربتم، من، من نیم
تشنه را سیراب دارم از کرم
زانکه بحر رحمتم، من، من نیم
در مقام وحدتم، بل وحدتم
کی اسیر کثرتم، من، من نیم
زیر پا آرم اسیری با دو کون
شاهباز همتم، من،من نیم
گوهر بی قیمتم، من، من نیم
من ز جان فانی بجانان یافتم
من به اوج رفعتم، من، من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چه ام
مست جام حیرتم، من، من نیم
من ندانم من منم، یا من ویم
در عجایب حالتم، من، من نیم
عین دریایم بمعنی درنگر
ننگری در صورتم، من، من نیم
نور سازم ظلمت عالم بعلم
آفتاب قدرتم، من، من نیم
گنج معنی ام درین صورت نهان
من طلسم حکمتم، من،من نیم
من چیم عنقای بی نام و نشان
من بقاف قربتم، من، من نیم
تشنه را سیراب دارم از کرم
زانکه بحر رحمتم، من، من نیم
در مقام وحدتم، بل وحدتم
کی اسیر کثرتم، من، من نیم
زیر پا آرم اسیری با دو کون
شاهباز همتم، من،من نیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گه مست و بیخبر ز می صاف وحدتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ما در دو جهان غیر تو دیار ندیدیم
در صورت اغیار بجز یار ندیدیم
در مسجد و میخانه و در دیر و صوامع
بیرون ز تو مطلوب و طلبکار ندیدیم
از حسن تو هرکس خبری داد ولیکن
ازکنه جمال تو خبردار ندیدیم
عمری طلبیدیم درین گلشن دوران
چون حسن رخ تو گل بیخار ندیدیم
آئینه که حسن تو کماهی بنماید
درهر دو جهان جز دل افگار ندیدیم
هر جان بجهان میل دلی سوی دگر داشت
ما در همه جا غیر تو دلدار ندیدیم
دیدیم بسی ترک ستمکاره فتان
چون چشم پرآشوب تو خونخوار ندیدیم
گر عاشق آزار و جفا در همه جا هست
معشوق کم آزار وفادار ندیدیم
ما خدمت رندان خرابات اسیری
فخر همه دیدیم ولی عار ندیدیم
در صورت اغیار بجز یار ندیدیم
در مسجد و میخانه و در دیر و صوامع
بیرون ز تو مطلوب و طلبکار ندیدیم
از حسن تو هرکس خبری داد ولیکن
ازکنه جمال تو خبردار ندیدیم
عمری طلبیدیم درین گلشن دوران
چون حسن رخ تو گل بیخار ندیدیم
آئینه که حسن تو کماهی بنماید
درهر دو جهان جز دل افگار ندیدیم
هر جان بجهان میل دلی سوی دگر داشت
ما در همه جا غیر تو دلدار ندیدیم
دیدیم بسی ترک ستمکاره فتان
چون چشم پرآشوب تو خونخوار ندیدیم
گر عاشق آزار و جفا در همه جا هست
معشوق کم آزار وفادار ندیدیم
ما خدمت رندان خرابات اسیری
فخر همه دیدیم ولی عار ندیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
ما جمله جهان مصحف رخسار تو دیدیم
برهر ورقی آیت انوار تو دیدیم
در میکده و دیر و کلیسا مغ و ترسا
مشتاق تو و طالب دیدار تو دیدیم
گر کافر بی دین و گر مؤمن دین دار
ما جمله مطیع تو و درکار تو دیدیم
ما از سر تحقیق و یقین در همه ذرات
کردیم نظر جمله طلبکار تو دیدیم
هرکس بگمان بوبرد ازسر تو ولیکن
ما دل بیقین واقف اسرار تو دیدیم
حقا که سزاوار جفای غم عشقت
جان و دل عشاق وفادار تو دیدیم
جانا ز اسیری چو شدی فارغ و آزاد
اغیار جهان را همگی یار تو دیدیم
برهر ورقی آیت انوار تو دیدیم
در میکده و دیر و کلیسا مغ و ترسا
مشتاق تو و طالب دیدار تو دیدیم
گر کافر بی دین و گر مؤمن دین دار
ما جمله مطیع تو و درکار تو دیدیم
ما از سر تحقیق و یقین در همه ذرات
کردیم نظر جمله طلبکار تو دیدیم
هرکس بگمان بوبرد ازسر تو ولیکن
ما دل بیقین واقف اسرار تو دیدیم
حقا که سزاوار جفای غم عشقت
جان و دل عشاق وفادار تو دیدیم
جانا ز اسیری چو شدی فارغ و آزاد
اغیار جهان را همگی یار تو دیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
من درون درد درمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
زنگ دوئی ز آینه دل زدوده ایم
تا حسن جانفزای تو با تو نموده ایم
همچو کلیم تا که بطور دل آمدیم
انی اناالله از همه عالم شنوده ایم
در گلشن وصال چو شاهان بعیش و ناز
دایم حریف شاهد و پیمانه بوده ایم
بگذار ای رقیب مرا با جفای دوست
مایار خود بجور و وفا آزموده ایم
گفتم که عشق ما بتو هر دم فزون چراست
گفتا از آنکه ما بملاحت فزوده ایم
گفتم بدیر و کعبه چرا روی کرده اند
گفتا از آنکه ما همه جا رو نموده ایم
گفتم که پیر میکده این در چه بسته؟
گفتا اسیریا که درآ در گشوده ایم
تا حسن جانفزای تو با تو نموده ایم
همچو کلیم تا که بطور دل آمدیم
انی اناالله از همه عالم شنوده ایم
در گلشن وصال چو شاهان بعیش و ناز
دایم حریف شاهد و پیمانه بوده ایم
بگذار ای رقیب مرا با جفای دوست
مایار خود بجور و وفا آزموده ایم
گفتم که عشق ما بتو هر دم فزون چراست
گفتا از آنکه ما بملاحت فزوده ایم
گفتم بدیر و کعبه چرا روی کرده اند
گفتا از آنکه ما همه جا رو نموده ایم
گفتم که پیر میکده این در چه بسته؟
گفتا اسیریا که درآ در گشوده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
ای جمال جان فزایت وایه جان و دلم
مهر رخسار تو کرده خانه در آب و گلم
دعوی عقل و قرار ما هم از دیوانگیست
ورنه با سودای عشق او که گوید عاقلم
کشته شمشیر هجرانست جان بیدلان
من به تیغ وصل جانان ای عجب چون بسملم
میل عاشق باوفا و مهر معشوقست من
از کمال عشق با جور و جفایش مایلم
هر دو عالم یار می بینم ندارم فکر غیر
من همه حق دیدم و فارغ ز فکر باطلم
صد نشان در هر قدم دیدم ز یار بی نشان
تا درین ره شد مقام بی نشانی منزلم
گر کند قتل اسیری گو بدست خویش کن
خون خود کردم بحل گر یار باشد قاتلم
مهر رخسار تو کرده خانه در آب و گلم
دعوی عقل و قرار ما هم از دیوانگیست
ورنه با سودای عشق او که گوید عاقلم
کشته شمشیر هجرانست جان بیدلان
من به تیغ وصل جانان ای عجب چون بسملم
میل عاشق باوفا و مهر معشوقست من
از کمال عشق با جور و جفایش مایلم
هر دو عالم یار می بینم ندارم فکر غیر
من همه حق دیدم و فارغ ز فکر باطلم
صد نشان در هر قدم دیدم ز یار بی نشان
تا درین ره شد مقام بی نشانی منزلم
گر کند قتل اسیری گو بدست خویش کن
خون خود کردم بحل گر یار باشد قاتلم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
دادیم دل بدست غم عشق آن صنم
گو دل نگاه دار و مکن بیش ازین ستم
بگذر زفکر عالم و با یاد دوست باش
چون یارمونست بود از بیش و کم چه غم
با درد و سوز عشق بساز ای دل حزین
گر زانکه میکنی بجهان کار بی ندم
گه در غم فراقم و گه در غم وصال
کو جذبه که باز رهم من ازین دو هم
با چشم ساقی و لب میگون جانفزاش
دارم بروی دوست فراغت زجام جم
ای دل بدرد خو کن و درمان ز کس مجو
شاید شوی بدولت غم شاد و محترم
گر زانکه وصل یار اسیری طلب کنی
باید که برسر خود و عالم نهی قدم
گو دل نگاه دار و مکن بیش ازین ستم
بگذر زفکر عالم و با یاد دوست باش
چون یارمونست بود از بیش و کم چه غم
با درد و سوز عشق بساز ای دل حزین
گر زانکه میکنی بجهان کار بی ندم
گه در غم فراقم و گه در غم وصال
کو جذبه که باز رهم من ازین دو هم
با چشم ساقی و لب میگون جانفزاش
دارم بروی دوست فراغت زجام جم
ای دل بدرد خو کن و درمان ز کس مجو
شاید شوی بدولت غم شاد و محترم
گر زانکه وصل یار اسیری طلب کنی
باید که برسر خود و عالم نهی قدم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
باز از سودای زلفش بی سرو سامان شدم
در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم
تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت
ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم
چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست
عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم
گر چه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا
در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم
دین و دنیا چون فدای عشق جانان ساختم
در طریق عاشقی سرحلقه رندان شدم
در قمار عشق جانان جان و دل درباختم
محرم بزم وصالش بی دل و بی جان شدم
عارفان گر شهره شهرند اسیری از عمل
من بمحض موهبت اعجوبه دوران شدم
در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم
تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت
ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم
چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست
عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم
گر چه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا
در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم
دین و دنیا چون فدای عشق جانان ساختم
در طریق عاشقی سرحلقه رندان شدم
در قمار عشق جانان جان و دل درباختم
محرم بزم وصالش بی دل و بی جان شدم
عارفان گر شهره شهرند اسیری از عمل
من بمحض موهبت اعجوبه دوران شدم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
ای عاشقان ای عاشقان من عاشق دیوانه ام
در عشق و در شوریدگی در کاینات افسانه ام
از ساغر و پیمان مگو امروز با ما کز ازل
مست شراب عشق او بی ساغر و پیمانه ام
مست شراب وصل او دیدیم ذرات جهان
از جام وصل او نه من تنها کنون مستانه ام
جان و دل غم پرورم تا آشنای عشق شد
از عقل و ز علم و عمل یکبارگی بیگانه ام
تا خانه دل کرده ام خالی ز یاد غیر او
در خلوت و در انجمن دایم باو همخانه ام
ای محتسب در حق ما تا کی گمان بدبری
من مست چشم اوستم نه از می میخانه ام
تا حسن رویش دیده ام تابان شده چون مهر ومه
درتاب نور او چنین شیدائی و دیوانه ام
گر گنج اسرار یقین خواهی که یابی بیگمان
گو صدق پیش آر و بجو اندر دل ویرانه ام
تا جان بعشق مغبچه زنار ترسایی ببست
همچون اسیری دایما در کفر و دین مردانه ام
در عشق و در شوریدگی در کاینات افسانه ام
از ساغر و پیمان مگو امروز با ما کز ازل
مست شراب عشق او بی ساغر و پیمانه ام
مست شراب وصل او دیدیم ذرات جهان
از جام وصل او نه من تنها کنون مستانه ام
جان و دل غم پرورم تا آشنای عشق شد
از عقل و ز علم و عمل یکبارگی بیگانه ام
تا خانه دل کرده ام خالی ز یاد غیر او
در خلوت و در انجمن دایم باو همخانه ام
ای محتسب در حق ما تا کی گمان بدبری
من مست چشم اوستم نه از می میخانه ام
تا حسن رویش دیده ام تابان شده چون مهر ومه
درتاب نور او چنین شیدائی و دیوانه ام
گر گنج اسرار یقین خواهی که یابی بیگمان
گو صدق پیش آر و بجو اندر دل ویرانه ام
تا جان بعشق مغبچه زنار ترسایی ببست
همچون اسیری دایما در کفر و دین مردانه ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
رندیم و ملامتی و بدنام
قلاش و حریف ساغر و جام
بد مست و قمار باز و بی باک
معشوق پرست و باده آشام
او باشم و عاشق و نظرباز
آزاده ز قید ننگ و ز نام
با شاهد و می حریف و همدم
با چنگ و چغانه ایم مادام
در مستی و عاشقی و رندی
انگشت نمای خاصم و عام
حیران جمال روی جانان
سودائی زلف آن دلارام
بد مست و خراب در خرابات
بودم همه دم بکام و ناکام
مخمور دو چشم مست ساقی
در میکده بوده بی سرانجام
بی مطرب و می دمی اسیری
جان و دل ما نگیرد آرام
قلاش و حریف ساغر و جام
بد مست و قمار باز و بی باک
معشوق پرست و باده آشام
او باشم و عاشق و نظرباز
آزاده ز قید ننگ و ز نام
با شاهد و می حریف و همدم
با چنگ و چغانه ایم مادام
در مستی و عاشقی و رندی
انگشت نمای خاصم و عام
حیران جمال روی جانان
سودائی زلف آن دلارام
بد مست و خراب در خرابات
بودم همه دم بکام و ناکام
مخمور دو چشم مست ساقی
در میکده بوده بی سرانجام
بی مطرب و می دمی اسیری
جان و دل ما نگیرد آرام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ما اختیار خویش بدست تو داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
از عشق تو مامعتکف کوی نیازیم
وز آتش سودای تو در سوز و گدازیم
در گوشه محراب خم ابروی جانان
پیوسته با خلاص به اوراد و نمازیم
محروم نیم از حرم وصل تو یکدم
از روز ازل با تو چو ما محرم رازیم
هر لحظه دگر عشوه کند شاهد حسنت
ماواله و شیدای چنان عشوه و نازیم
ما جان و جهان و سر و زر از پی معشوق
در کوی غم عشق همه پاک ببازیم
در آتش هجران تو چون عود درین راه
بربوی وصال تو بسوزیم و بسازیم
از روی حقیقت همه یارست اسیری
ما عارف اشیا نه بتقلید و مجازیم
وز آتش سودای تو در سوز و گدازیم
در گوشه محراب خم ابروی جانان
پیوسته با خلاص به اوراد و نمازیم
محروم نیم از حرم وصل تو یکدم
از روز ازل با تو چو ما محرم رازیم
هر لحظه دگر عشوه کند شاهد حسنت
ماواله و شیدای چنان عشوه و نازیم
ما جان و جهان و سر و زر از پی معشوق
در کوی غم عشق همه پاک ببازیم
در آتش هجران تو چون عود درین راه
بربوی وصال تو بسوزیم و بسازیم
از روی حقیقت همه یارست اسیری
ما عارف اشیا نه بتقلید و مجازیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
ما عاشق دیوانه و سرمست لقائیم
نه زاهد سالوسی و نه شیخ مرائیم
نه عاقل و هشیار نه دیوانه و مستیم
حیران جمال رخ بیچون و چرائیم
مست می وصلیم و نه مخمور فراقیم
در تابش حسن رخ او محو فنائیم
نه صاحب تلوین و فنائیم بحقیقت
سلطان سرا پرده تمکین و بقائیم
در میکده با شاهد و می یارو مصاحب
در مسجد و محراب به اوراد و دعائیم
کی باز گذاریم به کس شاهد و می را
هرگه بخرابات چنین مست در آئیم
با ما سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
مادر همه جا طالب دیدار خدائیم
در بزمگه وصل درآئیم چو رندان
آن دم که ز قید خود و کونین برآئیم
دلبر چو مرا مونس جانست اسیری
تا ظن نبری یک نفس از دوست جدائیم
نه زاهد سالوسی و نه شیخ مرائیم
نه عاقل و هشیار نه دیوانه و مستیم
حیران جمال رخ بیچون و چرائیم
مست می وصلیم و نه مخمور فراقیم
در تابش حسن رخ او محو فنائیم
نه صاحب تلوین و فنائیم بحقیقت
سلطان سرا پرده تمکین و بقائیم
در میکده با شاهد و می یارو مصاحب
در مسجد و محراب به اوراد و دعائیم
کی باز گذاریم به کس شاهد و می را
هرگه بخرابات چنین مست در آئیم
با ما سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
مادر همه جا طالب دیدار خدائیم
در بزمگه وصل درآئیم چو رندان
آن دم که ز قید خود و کونین برآئیم
دلبر چو مرا مونس جانست اسیری
تا ظن نبری یک نفس از دوست جدائیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
حان الرحیل مابر دلدار میرویم
لاخوف گو بعشق چو همراه می شویم
هرگز نظر بدنیی و عقبی نیفکنیم
ترک همه گرفته پی یار می رویم
ما طالبیم و در پی مطلوب روز و شب
دایم چو سایه از پی آن نور می دویم
مشتاق حسن روی نگاریم آنچنان
کز شوق یکنفس به شب و روز نغنودیم
مطرب بنای، دم زدم عشق می دمد
تا سر عشق از نفس نای بشنویم
تا کی ز عشق و عاشق کهنه کنی حدیث
عشقم بنو ببین که کنون عاشق نویم
معشوق و عاشق ار چه بمعنی یکی بود
بنگر اسیریا که بمعنی یکی دویم
لاخوف گو بعشق چو همراه می شویم
هرگز نظر بدنیی و عقبی نیفکنیم
ترک همه گرفته پی یار می رویم
ما طالبیم و در پی مطلوب روز و شب
دایم چو سایه از پی آن نور می دویم
مشتاق حسن روی نگاریم آنچنان
کز شوق یکنفس به شب و روز نغنودیم
مطرب بنای، دم زدم عشق می دمد
تا سر عشق از نفس نای بشنویم
تا کی ز عشق و عاشق کهنه کنی حدیث
عشقم بنو ببین که کنون عاشق نویم
معشوق و عاشق ار چه بمعنی یکی بود
بنگر اسیریا که بمعنی یکی دویم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ما بر امید وصل تو خلوت نشین شدیم
عنقا صفت ز شوق تو عزلت گزین شدیم
در کنج خلوتی که کسی نیست محرمم
دایم بیاد روی تو ما همنشین شدیم
تا در میان بعشق تو زنار بسته ایم
فارغ ز قید و مذهب دنیا و دین شدیم
تا دیده ایم روی تو پیدا ز کاینات
در طور کشف عارف صاحب یقین شدیم
در باختیم جان و دل و دین بعشق یار
در بزم وصل تا که بجانان قرین شدیم
زاهد نه ما بخود بره عشق رفته ایم
ارشاد پیر بود که ما راه بین شدیم
در دوزخ ارلقای تو باشد، بهشت ماست
ما در پی سلوک اسیری از این شدیم
عنقا صفت ز شوق تو عزلت گزین شدیم
در کنج خلوتی که کسی نیست محرمم
دایم بیاد روی تو ما همنشین شدیم
تا در میان بعشق تو زنار بسته ایم
فارغ ز قید و مذهب دنیا و دین شدیم
تا دیده ایم روی تو پیدا ز کاینات
در طور کشف عارف صاحب یقین شدیم
در باختیم جان و دل و دین بعشق یار
در بزم وصل تا که بجانان قرین شدیم
زاهد نه ما بخود بره عشق رفته ایم
ارشاد پیر بود که ما راه بین شدیم
در دوزخ ارلقای تو باشد، بهشت ماست
ما در پی سلوک اسیری از این شدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
حالیا در بزم وصل دوست جامی میزنم
با می و معشوق لاف نیکنامی میزنم
تا بملک وصل جانان راه یابد جان ما
بی سرو سامان براه عشق گامی میزنم
چون بکوی زهد کاری برنیامد زاهدا
حالیا در میکده زندانه جامی میزنم
من که در اقلیم تقوی خواجه بودم کنون
پیش پیر میکده دم از غلامی میزنم
تا نمایم ره بکوی وصل جانان خلق را
در طریق حق صلای خاص و عامی میزنم
چون ز خود فانی مطلق گشتم و باقی بحق
در مقام فقر گلبانگ تمامی میزنم
چون اسیری در طریق عشق بودم پخته
زآتش سوداش اکنون جوش خامی میزنم
با می و معشوق لاف نیکنامی میزنم
تا بملک وصل جانان راه یابد جان ما
بی سرو سامان براه عشق گامی میزنم
چون بکوی زهد کاری برنیامد زاهدا
حالیا در میکده زندانه جامی میزنم
من که در اقلیم تقوی خواجه بودم کنون
پیش پیر میکده دم از غلامی میزنم
تا نمایم ره بکوی وصل جانان خلق را
در طریق حق صلای خاص و عامی میزنم
چون ز خود فانی مطلق گشتم و باقی بحق
در مقام فقر گلبانگ تمامی میزنم
چون اسیری در طریق عشق بودم پخته
زآتش سوداش اکنون جوش خامی میزنم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
ما دین و دل فدای غم یار کرده ایم
جان را بعشق آن صنم ایثار کرده ایم
ما ترک لذت دو جهانی بعشق دل
بربوی وصل آن بت عیار کرده ایم
انکار عاشقی برما کفر و کافریست
تا ما بدین عشق تو اقرار کرده ایم
پوشیده نیست نکته ازما ز سر عشق
از بس که درس عشق تو تکرار کرده ایم
شادم ز وصل و نیست دلم را غم فراق
جان را زخواب جهل چو بیدار کرده ایم
حسن ترا ز کعبه و بتخانه دیده ایم
تسبیح را بعشق تو زنار کرده ایم
از زیر پرده رو به اسیری نمود و گفت
در پرده ما جمال خود اظهار کرده ایم
جان را بعشق آن صنم ایثار کرده ایم
ما ترک لذت دو جهانی بعشق دل
بربوی وصل آن بت عیار کرده ایم
انکار عاشقی برما کفر و کافریست
تا ما بدین عشق تو اقرار کرده ایم
پوشیده نیست نکته ازما ز سر عشق
از بس که درس عشق تو تکرار کرده ایم
شادم ز وصل و نیست دلم را غم فراق
جان را زخواب جهل چو بیدار کرده ایم
حسن ترا ز کعبه و بتخانه دیده ایم
تسبیح را بعشق تو زنار کرده ایم
از زیر پرده رو به اسیری نمود و گفت
در پرده ما جمال خود اظهار کرده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
روی تو به نقشهای محکم
بنمود جمال خود بعالم
آخر بکمال حسن خود را
آورد عیان به نقش آدم
هرلحظه بجلوه نماید
حسن رخ تو بچشم محرم
حسن تو گرفت جمله آفاق
شد ملک جهان ترا مسلم
خورشید رخت چو گشت تابان
شد محو فنا جهان بیکدم
چشمت بکرشمه می رباید
جان و دل عاشقان دمادم
در آینه روی خود عیان دید
آورد بخویش عشق محکم
بازد همه روزه عشق با خود
خود بود بخویش یار و همدم
آوازه ز عاشق و ز معشوق
انداخت بکاینات هر دم
کس نیست درین میان بجز یار
محبوب و محبت و محب هم
زان دم که جمال دوست دیدیم
شادیم اسیریا و بی غم
بنمود جمال خود بعالم
آخر بکمال حسن خود را
آورد عیان به نقش آدم
هرلحظه بجلوه نماید
حسن رخ تو بچشم محرم
حسن تو گرفت جمله آفاق
شد ملک جهان ترا مسلم
خورشید رخت چو گشت تابان
شد محو فنا جهان بیکدم
چشمت بکرشمه می رباید
جان و دل عاشقان دمادم
در آینه روی خود عیان دید
آورد بخویش عشق محکم
بازد همه روزه عشق با خود
خود بود بخویش یار و همدم
آوازه ز عاشق و ز معشوق
انداخت بکاینات هر دم
کس نیست درین میان بجز یار
محبوب و محبت و محب هم
زان دم که جمال دوست دیدیم
شادیم اسیریا و بی غم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ما در هوای وصل تو شیدای عالمیم
پیوسته با خیال تو شادان و خرمیم
ما در خیال زلف پریشان بیقرار
آشفته خاطریم و بسودای محکمیم
مونس کجا شویم به زهاد چونکه ما
در میکده بشاهد و می یار و همدمیم
محروم از جمال تو یک دم نبود جان
چون در حریم انس بوصل تو محرمیم
چون حسن عارض تو نیاید بشرح و وصف
ما در بیان حسن و جمال تو ابکمیم
جانرا ز درد فرقت جانان خبر کجاست
از وصل او همیشه چو دلشاد و بی غمیم
تا حسن تو نقاب اسیری ز رخ فکند
در پرتو جمال تو حیران عالمیم
پیوسته با خیال تو شادان و خرمیم
ما در خیال زلف پریشان بیقرار
آشفته خاطریم و بسودای محکمیم
مونس کجا شویم به زهاد چونکه ما
در میکده بشاهد و می یار و همدمیم
محروم از جمال تو یک دم نبود جان
چون در حریم انس بوصل تو محرمیم
چون حسن عارض تو نیاید بشرح و وصف
ما در بیان حسن و جمال تو ابکمیم
جانرا ز درد فرقت جانان خبر کجاست
از وصل او همیشه چو دلشاد و بی غمیم
تا حسن تو نقاب اسیری ز رخ فکند
در پرتو جمال تو حیران عالمیم