عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
ای حسن جان فزای تو خورشید بی زوال
هرگز ندید دیده کس اینچنین جمال
خورشید در لباس همه ذره نمود
رخسار او چو پرده برافکند از جمال
باتار زلف او شب تار است همچو روز
خور در مقابل مه رویش کم از هلال
برهر که تافت پرتو انوار وحدتش
کثرت به پیش او همه وهم آمد و خیال
از قیل و قال مدرسه روشن کجا شود
حالات اهل ذوق و مقامات اهل حال
تا با تو هست هستی تو نیست جز فراق
فانی شو از خودی که بحق یافتی وصال
زان دم که نوش کرد اسیری می فنا
مخمور سرمست آمد و مستست لایزال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
تا کرد شاه عشق بملک دلم نزول
برخاستست از سر جان عقل بوالفضول
خورشید عمرم ار بفراقت زوال یافت
لیکن ز جان خیال وصال تو لایزول
آن یار عین ماست نه از روی اتحاد
این خانه پر ازوست ولیکن نه از حلول
بی بهره نیست ذره از مهر روی دوست
نور ترا بظلمت عالم بود شمول
کی با خودی ببزم وصالت توان رسید
فانی ز خویش شو که بحق یافتی وصول
دانش همه بمذهب من هست معرفت
در دین ما جز این نه فروعست و نه اصول
از قیل و قال هیچکس آگه نشد ز حال
مفتی ز قول راست مرنج و مشو ملول
زاهد رسد بجان تو بوئی ز عشق یار
گفتار عاشقان اگرت اوفتد قبول
کس واقف ار ز حال اسیری نشد چه شد
بهتر ز شهرت دگرانست این خمول
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چون خیال وصل جانان هست سودای محال
جان شیدایم ز وصلش گشت قانع با خیال
تا ز هستی هست باقی یکسر مو وصل نیست
نیست از هستی خودشو گر همی خواهی وصال
در میان جان و جانان پرده جز پندار نیست
چونکه پندارت نماند هر دو دارند اتصال
گر شود صافی ز زنگ غیر مرآت دلت
می توان دیدن عیان از دیده جان آن جمال
حال اهل دل طلب مفتی، که تا عارف شوی
راز عرفان کی شود حاصل ز راه قیل و قال
دامن صاحب کمالی گیر و میرو در رهش
گر همی خواهی که یابی حال ارباب کمال
چون بکنه حسن او کس را اسیری ره نبود
در بیان وصف او زان رو زبانها گشت لال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
بیاکه بی تو ز عمر خودم گرفت ملال
مگر ز روی تو گردیم شادمان ز وصال
ازآن بکنه جمالت کسی نشد واقف
که داشت شاهد حسنت هزار غنج و دلال
دلی که جلوه رویت ندید از همه رو
نبرد بو بحقیقت ز ذوق اهل کمال
مگر که عاشق دیوانه جان برافشاند
وگرنه فکر وصالش بود خیال محال
بگو بساقی جان ها کز آن شراب کهن
بساز بهر حریفان پیاله مالامال
هوای این می و شاهد گرت بود صافی
بگیر دامن رندان بنوش جام وصال
اگر تو عاشق زاری و طالب یاری
چو بلبل از هوس گل بدرد و سوز بنال
کسی که رند و حریفست و مست و خاموشست
ز بزم خاص بگوشش رسد خروش تعال
مگر که کشف اسیری شود مقام شهود
وگرنه هست فسانه حدیث خواب خیال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
من که مست جام عشقم از ازل
کی بهشیاری کنم مستی بدل
عشق و مستی شیوه رندی بود
رند را زین چاره نبود لااقل
سوی مسجد آمدن انصاف نیست
مست اگر در میکده یابد محل
هرکه زان می از ازل مست آمدست
هست بیخود لایزال و لم یزل
کی شود اسرار عرفان حاصلت
از طریق علم و زین بحث و جدل
روی جانان می توان دیدن عیان
گر رود از دیده جانها سبل
از اسیری می نماید روی دوست
تا که شد آئینه علم و عمل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
واین الاثافی و این الطلال
واین الخیام واین الظلال
واین الاثاث واین الرثاث
واین النساء واین الرجال
وفی کل حی و فی کل شئی
للیلی ظهور فجاسوا خلال
فوالله لم یبق فی دارنا
سوی واحد احد لایزال
و کل الذی فی المرایا تراه
فها هو هو انتم فی ضلال
له احتجاب بکل الظهور
فشاهد لهذا بعین الکمال
فان کان فی الکون شئی سواه
فذامنه ظل ترا او خیال
ففی کل عین بداحسنه
الا فانظروا فیه ذاک الجمال
وان خلت عنه انفصالالنا
فما فی الحقیقة الا الوصال
فبالکشف یحصل هذا المقام
وان کان عندالدلیل محال
اسیری و حالی لاعیا الفهوم
لان العقول لها کالعقال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
همه صورت همه معنی همه حسنی و جمال
همه حشمت همه رفعت همگی جاه و جلال
همه لطفی و ملاحت همه احسان و کرم
همه اخلاق جمیل و همه اطوار کمال
همه قربت همه وحدت همگی کشف و شهود
همه دانش همه بینش همه وجد و همه حال
همگی سکر و فنائی همه تمکین و بقا
همه انوار تجلی همگی ذوق وصال
همه عشقی همه عاشق همه معشوق و ناز
همگی عشوه و جلوه همه غنجی و دلال
همه کانی همه گوهر همه دری و صدف
همه دریای محیط و همگی آب زلال
همه قیدی و اسیری همه اطلاق و عنا
همه اسرار حقیقت نه خیالات محال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
ای کنایت ز سر کوی تو جنات نعیم
شد اشارت بفراق رخ تو نار جحیم
رشک فردوس برین است و نعیم ابدی
دوزخ ما که در آنجاست بما یار ندیم
هست از مهر رخت در دل هر ذره نشان
یافت جان همه از نکهت زلف تو نسیم
در دل پاک توان دید جمال تو عیان
زانکه آوینه روی تو بود قلب سلیم
فارغ از دعوی برهان حدوث و قدم است
جان عارف که بود محرم اسرار قدیم
مست و بیخود ز می و وصل تو ذرات دو کون
همه از فیض تو با بهره زهی فیض عمیم
گه تجلی جمالی کند و گاه جلال
چون کنم کین دل دیوانه نگردد بدو نیم
گر جفا می کند آن یار و اگر مهر و وفا
چاره ماچه بود غیر رضا و تسلیم
ای اسیری ز خدا غیر خدا هیچ مجو
بهر حق عابد حق شو نه ز امید و ز بیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
ما سالها بکوی ملامت دویده ایم
راه سلامت همچو ملامت ندیده ایم
حرص و امل چو رهزن راه طریقتند
مارخت دل بملک قناعت کشیده ایم
مفتی اگر ز راه خرد میرسد بجان
ما از طریق عشق بجانان رسیده ایم
از جام وصل مست مدامند جان و دل
تا مابکوی میکده خلوت گزیده ایم
از عقل و زهد خشک بشستیم دست دل
تا جرعه ز باده عشقش چشیده ایم
آشفته گشته ایم و پریشان و بیقرار
تا از نسیم زلف تو بوئی شنیده ایم
مرآت روی اوست اسیری همه جهان
ما عکس حسنش از همه ذرات دیده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
ما عاشق و رند و جان فشانیم
بی نام و نشان ز هر نشانیم
در کوی قلندری و رندی
در دردکشی چه داستانیم
ما دیر و مساجد و خرابات
منزلگه شاه عشق دانیم
ما آیت حسن جانفزایش
از مصحف کاینات خوانیم
در بزم مجردان عشقش
سرحلقه جمله عاشقانیم
هم جامع صورتیم و معنی
جان دو جهان و جان جانیم
از خویش فنا شده بکلی
در عین بقای جاودانیم
عنقای مقام قاف قربیم
شهباز فضای لامکانیم
ما دور وجود رامداریم
ما مرکز گردش جهانیم
ما عارف سر کنت کنزیم
ماواقف رمز کن فکانیم
دریم گران بها اسیری
دریای محیط درفشانیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
هنگام آن آمد که من این پرده ها را بردرم
شهباز و سیمرغی شوم از چرخ گردون بگذرم
ویران کنم این آشیان سازم مکان در لامکان
گردد همه کون و مکان چون بیضه زیر شهپرم
بگذارم این نام و نشان ازما ومن یابم امان
گردم فنای جاودان چون در جمالش بنگرم
چون یار بردارد نقاب آید برون مه از حجاب
هر ذره گردد آفتاب از نور مهر خاورم
در پرتو نور خدا از ما و من گشتم جدا
شد ظلمتم نور و صفا من عین نور انورم
هم صورت و معنی منم هم حجت و دعوی منم
هم دنیی و عقبی منم هم از دو عالم برترم
تا گشت جانم با نوا از گنج وصل جانفزا
کردم اسیری گم ترا دیگر چه یادت آورم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
من بحسنت ز ازل واله و شیدا بودم
عاشق بی دل و دیوانه و رسوا بودم
قطره بودم چو شدم غرقه دریا(ی) قدم
قطرگی رفت و دگر من همه دریا بودم
مست و قلاش ببوی تو بمیخانه مقیم
تا که بودم بهوای تو ازین ها بودم
چون که برداشت ز رخ پرده جمال مطلق
تا که دیدم ز همه قید معرا بودم
تا نماید بدلم عکس جمال ساقی
چو می صاف ز غش پاک و مصفا بودم
چون ز خود فانی و باقی ببقای تو شدم
در همه کون و مکان مطلق و بی جا بودم
تا شد آزاد ز قید تو اسیری جانم
بخدا بین که چو عین همه اشیا بودم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
ما در دو جهان غیر تو مطلوب ندیدیم
از روی بتان غیر تو محجوب ندیدیم
بودیم بسی ناظر رخساره خوبان
جز حسن تو هرگز ز رخ خوب ندیدیم
منظور زلیخا بجز از حسن تو کی بود
بی حسن تو مایوسف یعقوب ندیدیم
تا حسن تو ننمود رخ از پرده عالم
در ملک جهان فتنه و آشوب ندیدیم
آیات رخت را دو جهان گر چه کتابست
جز روی تو ما کاتب و مکتوب ندیدیم
جز یار که هر دم بدگر نام نشانست
ما رب و ربوبیت و مربوب ندیدیم
از جذبه عشقش چو رسیدیم بجانان
جز دوست دگر جاذب و مجذوب ندیدیم
در کعبه و بتخانه بعشق تو دویدیم
غیر از رخ زیبای تو مرغوب ندیدیم
حقا که اسیری بجز آن یار درین دار
جستیم دگر طالب و مطلوب ندیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مشرق انوار روحانی منم
مغرب اسرار ربانی منم
چون ظهور جمله اسما بماست
مظهر اوصاف رحمانی منم
هر دو عالم شد بنور ما عیان
اصل هر پیدا و پنهانی منم
شد بنقش موج ما دریا عیان
آنچه در عالم تو جویانی منم
در اسرار یقین از ما طلب
زانک بی شک بحر عمانی منم
نیست عالم در حقیقت جز طلسم
گنج بی پایان اگر دانی منم
هر دو عالم شد شکار جان ما
شاهباز دست سلطانی منم
رو بما دارند ذرات جهان
چشمه خورشید رخشانی منم
مصحف آیات جمله کاینات
چون اسیری گر همی خوانی منم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای عاشقان ای عاشقان من عاشق شوریده ام
سودای عشق آن صنم برجان و دل بگزیده ام
شهباز سلطانم چرا باشد مکانم آشیان
چون در هوای لامکان من سالها پریده ام
موقوف فردا کی شوم بهر لقایش چونکه من
امروز حسن او عیان از دیده جان دیده ام
زان پیشتر کین جان ما پیوند با صورت کند
در ملک معنی عمرها با یار خود گردیده ام
در کوی فقر و نیستی تا جان ما مأوا گرفت
از هستی و وزنام و ننگ دامن بکل درچیده ام
تا پرده پندار ما از طلعت او دور شد
درتاب حسن روی او شیدائی و شوریده ام
من عاشق دیوانه درملک عشق افسانه
همچو(ن)اسیری در جهان عمریست تا نشنیده ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
ماز تاب حسن او شیدا و حیران گشته ایم
همچو زلف بیقرار او پریشان گشته ایم
ز آتش سودای جانان تا دل و جانم بسوخت
هم بیمن درد عشقش عین درمان گشته ایم
از جمال روی ساقی مست و لایعقل شدیم
وز شراب لعل اومدهوش و حیران گشته ایم
جز لقای دوست جانم را نباشد وایه
بی دل و دین ما ز بهر وایه جان گشته ایم
گر حجاب جان سالک کفر زلف یار بود
ما بکفر زلف او واقف ز ایمان گشته ایم
گه بدیر و گه بکعبه گه بمسجد گه کنشت
در همه اطوار ما جویای جانان گشته ایم
پرتو خورشید رویش ظلمت ما محو کرد
تازتاب نور او چون ماه تابان گشته ایم
جای ما در سایه پیر خرابات آمدست
شاهد و می را چو ما پیوسته جویان گشته ایم
ای اسیری تا جمال روی جانان دیده ایم
فارغ از قید بهشت و حور و غلمان گشته ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
ماز عشق یار دردل آتشی افروختیم
هرچه نقش غیر در وی بود کلی سوختیم
گر نباشد عشق ما حسنش کجا پیدا شود
شمع رویش را ز نور عشق ما افروختیم
زنده می سازد لبش هردم هزاران مرده را
ما ز لعل او هم اینجا نفخ صور آموختیم
چون رواجی داشت در بازار عشقش دین و دل
ما بسودای وصالش جمله را بفروختیم
در لباس عشق جانان ما لباس جان و تن
در فراق او دریدیم و بوصلش دوختیم
از فسون عقل نتوان عشق را از دست داد
چونکه عمری ای اسیری ما همین اندوختیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
شهباز لامکانم من در مکان نگنجم
عنقای بی نشانم اندر نشان نگنجم
من بحر بیکرانم مقصود کن فکانم
من جان جان جانم اندر جهان نگنجم
من از خودی فنایم من گوهر بقایم
من در بی بهایم در بحر و کان نگنجم
بی جای و آشیانم بی نام و بی نشانم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
من عین عشق و ذوقم سرمست جام شوقم
از چرخ و عرش فوقم در آسمان نگنجم
اعجوبه جهانم بالاتر از بیانم
من گنج بس نهانم اندر عیان نگنجم
فارغ ز کفر و دینم با دوست همنشینم
من نور هر یقینم اندر گمان نگنجم
من مست ذوق و حالم حیران آن جمالم
مستغرق وصالم در خود ازآن نگنجم
هم عشق با صفایم هم عقل با وفایم
هم ارض و هم سمایم اندر بیان نگنجم
مست می جنونم در عشق ذوفنونم
از عقلها برونم در داستان نگنجم
باری اسیریا گو چونست کان پری رو
دارد کنار با تو من در میان نگنجم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ما عاشق مست آن لقائیم
معشوقه پرست بی نوائیم
شیدائی عشق و بیخود از خود
مست می لعل جانفزائیم
بیگانه ز عقل و صبر و هوشیم
با عشق و جنون آشنائیم
وقت است بدر شویم از خود
در کوی قلندری درآئیم
ما رند و قمارباز و بی باک
هم گوشه نشین و پارسائیم
اوباش و حریف شاهد و می
هم صاحب ورد و با دعائیم
پیوسته شدست جان بجانان
تا ماز خودی خود جدائیم
مائی و منی حجاب ره بود
مائی چو برفت مانه مائیم
با دوست یکی شویم اسیری
از قید خودی اگر برائیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ز خود فانی و در عین بقائیم
وجود جمله موجودات مائیم
بجانان زنده جاوید گشتیم
ازآن دم کز خودی کلی فنائیم
خدا را بین عیان در صورت ما
که ما قایم بهستی خدائیم
جهان از پرتو ما گشت روشن
که ما هم نور ارضیم و سمائیم
بما پیداست نقش جمله عالم
که ماآئینه گیتی نمائیم
طلسم گنج معنی صورت ماست
حقیقت ما نقاب کبریائیم
نقاب مائی ما گر برافتد
شود پیدا که ما بی ما شمائیم
جهان مرده هر دم زنده سازیم
که بحر رحمت بی منتهائیم
نه قطره بلکه بحر بی کرانیم
ز قید مائی ما چون جدائیم
بملک فقر و معنی پادشاهیم
بصورت گر فقیریم و گدائیم
جهان را پر ز خود بینیم آن دم
که از قید اسیری ما برآئیم