عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
عاشقان را دین و مذهب شد وفاق
عشق ورزی راست ناید با نفاق
تا درآمد پای عشق اندر میان
عاشق و معشوق دارند اتفاق
عاشقان در نیستی جا کرده اند
زاهد از هستی نماید طمطراق
خان و مان عقل ویران کرده ام
تا بکوی عشق بگرفتم وثاق
زاهدان را ذوق عرفان از کجا
غیر عارف را ندادند این مذاق
هست مشتاق جمالش هر دو کون
در دو عالم نیست کس بی اشتیاق
ناصحم گوید بترک عشق گو
ترک جان گفتن اسیری هست شاق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
خواهی که شود کشف برت سراناالحق
فانی ز خودی باش و بحق باقی مطلق
مخمور خرابیم بده ساقی باقی
از لعل لبت باده رنگین مروق
از تاب تجلی جمالش مه و خورشید
پیوسته بچرخند درین چرخ معلق
از آینه کون و مکان روی تو دیدیم
بینا نبود منکر این قول مصدق
خورشید حقیقی ز همه ذره بتابید
نزدیک محقق بود این نکته محقق
زاهد ز حسد جق جق باطل کند آغاز
عاشق ز سر سوز چو زد نعره حق حق
توفیق ازل بود رفیقم بره عشق
تا گشت اسیری بوصال تو موفق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
شاه و گدا یکسان بود بر درگه سلطان عشق
صدپایه از طاق فلک بالاترست ایوان عشق
برقطع سر از عاشقان گر حکم راند شاه عشق
قطعا نمی پیچند سر عشاق از فرمان عشق
پیش طبیب عاشقان بیمار درد عشق را
جز جان فشانی از غمش هرگز نشد درمان عشق
غواص دریای فناآورد بیرون عاقبت
درهای اسرار یقین زین بحر بی پایان عشق
عاشق براه عشق او در کوی خواری و فنا
تا بی سروسامان نگشت پیدا نشد سامان عشق
آن ترک چشم و غمزه اش از عاشقان بی نوا
رخت دل و جان ناگهان بردند در تالان عشق
بربود گوی عاشقی آخر اسیری از میان
تا اسب همت از کران در راند در میدان عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
بر جانان فشان جان را اگر هستی دلا عاشق
که هر کو عشق می ورزد چو جان بازد بود صادق
اگر خود را نمی بازی اسیر قید هجرانی
چو از قید خودی رستی وصالش را شدی لایق
اگر مشتاق خورشید جمال روی عذرائی
بسوز از آتش عشقش وجود خویش چون وامق
دوای درد مهجوری جمال نوربخش آمد
بحمدالله که من باری طبیبی دیده ام حاذق
جهانی گر بکوی عشق لاف عاشقی میزد
بسربازی شدی آخر اسیری برهمه فایق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
اگر بسعی تو فضل خدای گشت رفیق
رساند این دو رفیقت بمنزل تحقیق
اگر تو عاشقی محکم بگیرد دامن عشق
که عشق در ره معشوق رهبریست وثیق
براه عشق دلا شو رفیق درد و غمش
که نیست بهتر ازین در سفر رفیق شفیق
نخوانده است بکوی وفا کسی صادق
هرآنکه رنجه نشد از جفای یار صدیق
بکوی عشق دلا دایما ادب را باش
که هست در ره معشوق نکته های دقیق
دلا بخود نتوان برد ره بکعبه وصلش
مگر دلیل تو سازد سعادت توفیق
جهان سزد که بجویند گوهر عرفان
ز مشرب تو اسیری که هست بحر عمیق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
دست و پایی میزنم در راه عشق
تا مگر روزی شوم آگاه عشق
چون کواکب بی سر و پا گشته ام
تا شوم یکدم قرین ماه عشق
دامن معشوق می آرد بکف
هرکه باشد لازم درگاه عشق
از خرد بیگانه شو وز خویشتن
تا شوی از محرمان شاه عشق
زنده گشتم از حیات جاودان
چون شدم کشته بلشکرگاه عشق
فارغم از فکر زاد و راهزن
در سفر تا گشته ام همراه عشق
ای اسیری چون زمین می باش پست
تازنی برآسمان خرگاه عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
چونکه شهانند گدایان عشق
باش دلا چاکر سلطان عشق
دفتر ناموس بآتش بسوز
تا که رهی یابی بدیوان عشق
ره بسر خوان وصالش بری
گر تو شوی یکدمه مهمان عشق
زود شوی واقف اسرار غیب
گر بزنی دست بدامان عشق
موت ارادی چو شود اختیار
زود شوی زنده بجانان عشق
مملکت عشق مسلم مراست
زانکه منم خسرو و خاقان عشق
تا که مسخر شودم دیو نفس
گشت دلم تخت سلیمان عشق
عقل، تو دور از من و بیگانه باش
زانکه منم محرم خاصان عشق
خواهی اسیری بوصالش رسی
زود به پیمای بیابان عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
بسی تصنیف دیدم در حقایق
ندیدم همچو گلشن پر دقایق
اگر چه عارفان بسیار بودند
بعرفان شیخ محمودست فایق
کجا باشد چنین گلشن که در وی
ز معنی بشکفد زینسان شقایق
ازین گلها کجا یابی تو بویی
مگر گویی بکل ترک علایق
چنین درهای پرقیمت اسیری
بگوش مردم نادان چه لایق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
رندیم و قمارباز بی باک
از جرعه جام غم طربناک
از جام وصال دوست مستم
مدهوش فتاده برسرخاک
کردم گرو شراب و شاهد
تسبیح و عصا و خرقه مسواک
خواهم بقمار عشق بازم
نقد دل و دین و عقل و جان پاک
پیوسته ز وصل دوست شادم
کو هجر که تا شویم غمناک
مجموعه جامعش چو مائیم
او راست بما خطاب لولاک
مست می لعل یار بودیم
روزی که نه باغ بود و نی تاک
در راه مجردان جانباز
بودیم همیشه چست و چالاک
مثل تو اسیریا درین دور
گردید و ندید چشم افلاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک
در جستن معشوق نه عاشق چالاک
تا روح مجرد نشد از قید علایق
کی همچو مسیحا بتوان رفت برافلاک
کی نور تجلی جمال تو توان دید
تا لوح دل از نقش دو عالم نشود پاک
من مست می عشق توام هرچه که هستم
گر زاهد زراقم و گر عاشق بی باک
دلدار در آید بنهد رخت اقامت
چون خانه دل پاک شود از خس و خاشاک
زاهد بره عشق چو عاشق دل و جان، باز
کی راست شود کار ز تسبیح و ز مسواک
شو پست و بجو منصب عالی چو اسیری
تو مرکز دور فلکی چونکه شدی خاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای در شعاع روی تو عقل خبیردنگ
در راه عشقت آمده پای خرد بسنگ
مست شراب عشقم و از عقل بیخبر
واعظ بما مگو سخن زهد و ریو و رنگ
ناموس اگر برفت بعشق تو گو برو
ما را بعشق دوست چه پروای نام و ننگ
صاحب دلان، دلا از من بیدل برد بزور
هر دم بعشوه دگر آن یار شوخ شنگ
جانم نبود بی می و معشوق یک نفس
زان دم که ما بدامن رندان زدیم چنگ
گوید رباب نغمه شوق تو زیر و بم
آید صدای عشق تو زآواز عود و چنگ
تا او فتاد پرده عزت ز روی یار
در تاب حسن اوست اسیری دلو و دنگ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
آوازه حسن تو گرفتست ممالک
در ملک ملاحت نبود غیر تو مالک
چون پرده پندار برانداخت جمالت
در پرتو حسن تو شد اشیا همه هالک
عیبم مکن ای زاهد اگر رندم و عاشق
چون حکم قضا بود چنین نحن کذلک
ما ترک سر و جان بره عشق تو گفتیم
ناصح چه شود در رهش ار هست مهالک
از دامن دل گرد دو عالم چو برافشاند
شد جان اسیری بره عشق تو سالک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
بریخت ساقی وحدت می محبت پاک
بجام سینه دردی کشان منزل خاک
بنور معرفت ار هست چشم دل روشن
بگوش جان شنو آخر خطاب مالولاک
جمال روی تو آخر چنانچه هست، بگو
که جز درآینه ما کجا کنی ادراک
مگر که یار درآید بخانه دل من
سزای سینه ز خاشاک غیر کردم پاک
نقاب زلف برویت چه خوب افکندی
لکنت احرق لولا فعلت ذاک کذاک
بهر چه بنگرم از غایت نظربازی
رایت وجهک فیه ولانظرت سواک
مدار و مرکز دور دایری توازآن
اسیریا بتو کردند انجم و افلاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
به راه عشق چنان رفت عاشق بی‌باک
که سوخت ز آتش عشق و نکرد فکر هلاک
دلم ز دولت وصل تو شادیی دارد
ز درد هجر اگر بود پیش ازین غمناک
اگر چه شهره شهرم به عاشقی چه غمست
مرا چو جامه ناموس شد به عشق تو چاک
نظر به روی تو داریم از همه رویی
اگر چه دیده زاهد نمی‌کند ادراک
کمال عشق من رند عاشق صادق
نگر که با همه جور تولا احب سواک
نقوش غیر چو از لوح دل فرو شستم
نوشت کاتب حکمت خطی که ثلث مناک
بیا و سر ازل را ز لوح دل برخوان
که هست لوح به معنی اسیر یا دل پاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گر پرده برنداری زان رخ ز جان غمناک
آهی کشم که آتش افتد درون افلاک
در حیرتم که با ماست آن یار هرکجا هست
من گه ز وصل شادان گه از فراق غمناک
گر نیست عشق بازی از جانب توبا ما
پس در میانه پیغام بهرچه بود لولاک
مائی حجاب ما شد اندر میانه ای کاش
عشق آتشی فروزد سوزد منی من پاک
گر نیست نقش آدم در خاک تیره پنهان
پس چرخ و انجم از چیست گردان بگرد این خاک
از حسن با کمالش واقف نشد کماهی
هر چند کرد کوشش در فکر عقل دراک
گر سالک طریقی چندان برو درین راه
کاخر رسی بمنزل بی بار فکر و ادراک
معروف و معرفت را غایب نبود زان گفت
آن عارف یگانه سبحان ما عرفناک
معشوق لاابالی عاشق نجوید الا
آنکس که چون اسیری رندست ومست وبی باک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
جان ما مست می عشقست از روز ازل
کی شود کی تا ابد هشیار مست لم یزل
یاد می نارد ز لذات بهشت جاودان
گر بکوی وصل جانان جان ما یابد محل
طالب آن باشد که گر مطلوب ننماید جمال
از طلبکاری ندارد دست تا روز اجل
نیست ما را زندگی بی عشق دلبر یکزمان
ما چو جسم و عشق جانان همچو جانست فی المثل
در پی سود جهانند مردم کوته نظر
تو زیان بین رفت عمر و کم نشد طول امل
گر علوم(حال)خواهی در عمل مردانه باش
کی بعلم من لدن ره میدهندت بی عمل
گر وصال دوست میجوئی ز هستی نیست شو
شیوه رندان همین باشد اسیری لااقل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
هر زمان نوعی بچشم اهل حال
می نماید حسن روی تو جمال
حسن رویت را ز مرآت جهان
زاهد ار دیدی نبودی در ضلال
دیده اهل بصیرت دیده است
حسن رخسار تو در حد کمال
تا رباید جان و دل از عاشقان
هر نفس نوعی کند غنج و دلال
گر هوای وصل معشوقت بود
از جفا و جور هجرانش منال
در طریق اهل عرفان ای فقیه
حال می باید چه جای قیل و قال
کرد جانم طی بیابان فراق
تا شدم آسوده در ملک وصال
حالیا رندیم و مست جام شوق
تا چه خواهد بود کارم را مآل
تا توئی با تو اسیری مانده است
کی ببزم وصل او یابی مجال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
درد عشق آمد دوای درد دل
نیست باری جز غمش درخورد دل
من ندیدم در گلستان وجود
هیچ گل خوشبوی تر از ورد دل
هرکه جان و دل ز یاد غیر دوست
می کند خالی بود او مرد دل
جز فغان و ناله دلسوز نیست
در فراق دوست بازآورد دل
می برد نراد جان داو از جهان
چون ببازد مهره های نرد دل
آتشی جان سوز در ملک و ملک
می زند هر لحظه آه سرد دل
رهبر جان اسیری در جهان
نیست ای جان جهان جز درد دل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
در کشور جان و ملکت دل
بگرفت سپاه عشق منزل
ائین و رسوم نو نهادند
تا گشت رسوم عقل زایل
از عجز سپاه عقل نامد
با لشکر عشق در مقابل
شد سکه بنام عشق مشهور
از عقل نبرد نام عاقل
هرجا که نشان عاشقی بود
از دولت عشق گشت مقبل
وآنکس که بطور عقل دم زد
در عالم عشق بود جاهل
در فتوی عشق قول عاشق
حق آمد و گفت عقل باطل
هر کس که قبول عشق گردد
در مذهب عاشقی است قابل
در مکتب عشق براسیری
شد کشف همه نکات مشکل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
زهی بزم و ساقی و حسن و جمال
زهی مستی و ذوق و جام وصال
زهی مطرب و چنگ و آواز نی
زهی شورش و وجد ارباب حال
چه رندان می نوش پرهیزکار
چه عشاق جانباز نیکو خصال
خرابات عشق است و رندان مست
می و مطرب و شاهد بی مثال
چه نور تجلی و سکر و فنا
چه صحو و بقائی بحق لایزال
عجب سیر و طیری ز بالای عرش
چه حالست حالات اهل کمال
چه رفتار و قامت چه زیبا نگار
چه چشم است و ابرو چه غنج دلال
چه رندان عاشق چه معشوق و می
عجب عشق و حالی که ناید بقال
اسیری ز عشقست جاهت بلند
مبادا بجاهت زپستی زوال