عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دل را که داغ عشق ندارد نشان کجاست
بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
سری که پیر میکده میگفت با عقل
در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم
کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
در وصل او چو کس نرسد از ره نشان
کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول
ای پیر می فروش می ارغوان کجاست
گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست
آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست
ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار
داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای بیخبر از حالت رندان خرابات
زین می نچشیدی که شدی سوی مناجات
گر نوش کنی جرعه زین جام مصفا
آنگاه شوی صوفی صافی ز کدورات
تا چند خوری غصه باغ و رز وانگور
می نوش که تاباز رهی زین همه آفات
زین باده اگر مست شوی هر دو جهان را
محکوم تو سازند زهی لطف و عنایات
در گوشه میخانه اگر جای دهندت
زنهار مشو در پی تحصیل مقامات
زان باده طلب کن که از و موسی عمران
نوشید و چنان بیخبر افتاد بمیقات
می نوش اگر میطلبی خارق عادت
تا مست نگردی چه زنی دم زکرامات
تا مست ازین می نشوی وانشناسی
اسرار دل اهل دل از شطح وز طامات
نوشیدن می از کف ساقی سقاهم
در پیش اسیری است به از جمله عبادات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت
آتش بجان جمله ذرات درگرفت
بگشا نظر که نور تجلی حسن یار
تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت
رخسار او بناز و کرشمه هزار بار
صد نکته روبرو برخ ماه و خور گرفت
تا یک نظر جمال تو بیند اسیر عشق
دنیا و دین فدای همان یک نظر گرفت
زاهد که توبه کرد ز اطوار عاشقی
رویت چو دید، عشق دگر ره ز سر گرفت
حسنت ز بهرجلوه همی جست آینه
هر سو نظاره کرد، سخن در بشر گرفت
شهباز وصل او که نیامد بدام کس
بنگر اسیریش چو ز روی هنر گرفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تا که خورشید جمالت بجهان تابان گشت
از شعاعش همه ذرات مه تابان گشت
دل که در کوی غم عشق تو منزل سازد
بیقین خانه عیش و طربش ویران گشت
بار دیگر سرو سامان بجهان باز نیافت
جان که در عشق تو سرگشته و بی سامان گشت
جان بیمار ز دردت بدوائی نرسید
گرچه عمری بجهان در پی این درمان گشت
پرتو نور تجلی تو بر دل چو بتافت
جان و دل بین که ازآن دم بچه رو حیران گشت
از خیال خرد و صبر و سکون بیزارست
جان که او عاشق و شیدای رخ جانان گشت
در همه شهر شود شهره بناموس و بنام
هرکه در کوی ملامت پی این رندان گشت
گو مجو زاهد ماشیوه تقوی ز کسی
کو برندی و بمستی بجهان دستان گشت
نامرادی و غم عشق و ریاضات و سلوک
بر اسیری بهوای تو همه آسان گشت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
درد بی درمان بعالم دردماست
کانچنان سرو روان از ما جداست
محنت ایام و غم های جهان
ز اشتیاق او نصیب جان ماست
کی علاج درد ما داند طبیب
درد و سوز عشق دردم را دواست
در هوایش رفت عمر و همچنان
جان و دل در آرزوی آن لقاست
من فدای آنکه از هستی خویش
نیست گشت و در بقای بی فناست
حیرت اندر حیرت آمد حال ما
هر دمش با ما چو نوعی عشوه هاست
واقف حال اسیری آن کسی است
کو بدرد عشق دایم مبتلاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
مانیستیم و هستی ما هستی خداست
هستی به نیستی نه قرین است نه جداست
دلبر چو رو در آینه مختلف نمود
این صورت مخالف از آن اختلاف خاست
عالم چو عکس آینه و نقش سایه دان
کورا نمود و بود ز وهم و خیال ماست
بنگر چو شد عیان بلباس چرا و چون
آنکو نهان بکسوت بیچون بی چراست
مقصود آفرینش عالم کسی بود
کو از خودی فنا شد و باقی بدان بقاست
میدان یقین که در دو جهان غیر یار نیست
بشنو سخن ز عارف حق بین درست وراست
رندی که مست باده و هشیار و زاهدست
انصاف ده که همچو اسیری دگر کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت
برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت
چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا
تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت
این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر
خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت
گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق
در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت
گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش
زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت
گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت
نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت
گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت
دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ای طلعت تو مطلع انوار سعادات
خورشید جمال تو عیان از همه ذرات
حسن همه خوبان شده آیات جمالت
ای مصحف رخسار تو مجموعه آیات
در هر چه نظر میکنم از روی حقیقت
منظور توئی غیر تو وهم است و خیالات
عارف که بود مست مدام از می توحید
شد بیخبر از تفرقه حال و مقامات
خواهی که شوی ز اهل یقین کشف طلب کن
تا چند روی در پی اخبار و روایات
چون مرتبه عشق شود منزل سالک
وارست ز قید خرد و رسم و ز عادات
میخواره و زاهد چو اسیری نتوان یافت
در صومعه و میکده و دیر و خرابات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست
بود همه جهان بحقیقت نمود اوست
مقصود آفرینش عالم جز او نبود
هستی هر دو کون طفیل وجود اوست
وصف جمال ماه رخان در قرون و دهر
مطرب بهر زمانه که سراید سرود اوست
تسبیح کاینات جهانرا بگوش هوش
بشنو یقین که جمله ثنا و درود اوست
این سلطنت نگر که سلاطین ملک دین
هر یک بهر زمانه ز خیل جنود اوست
فیض علوم و رحمت عام جهانیان
یک قطره ز قلزم زخار جود اوست
غافل مشو اسیری و بنگر که بیگمان
بود و نمود جمله بتحقیق بود اوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
اسرار یقین را بگمانی شده باحث
کی کشف شود علم لدنی بمباحث
آن واحد با لذات که شد کون صفاتش
حقا که ندارد بجهان ثانی و ثالث
آن نور که ذرات جهان سایه اویند
بحریست که موجش بود اکوان و حوادث
زان دم که ز خود فانی و باقی بخدایم
هم ناصر و منصورم و هم مهدی و حارث
میراث بر علم نبی چونکه ولی بود
مائیم بحق سرنبی را شده وارث
زاهد چو ندارد ز می عشق تو لذت
بر طعنه عشاق شود این همه باعث
حیران رخت شد ز ازل جان اسیری
عشق من و حسن تو قدیمند نه حادث
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جان ما را در ازل دادند با عشق امتزاج
دایما سودای عشق اوست زانم در مزاج
گشته ام سودایی عشق رخ و زلف حبیب
جز می لعلش ندانم درد سودا را علاج
عقل را بگذار و در بازار عشق آنگه درآ
کین متاع عقل را آنجا نمی بینم رواج
هرکه ره یابد بملک فقر و گنج نیستی
رفت بیرون از سرش سودای مال و تخت و تاج
از دماغ زاهدان فکر ریا هرگز نرفت
کی توان از چوب خشک کج برون برد اعوجاج
ذوق سرمعرفت زاهد ندارد زین سبب
از جهالت باشدش با عارفان دایم لجاج
تا مسلم شد اسیری بر تو تخت ملک عشق
میدهندت بی حرج شاهان همه باج و خراج
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
گر نداند درد عشق دوست را عاشق فلاح
کی امید وصل او گردد مقارن با نجاح
رند و مستم بی جمال یار مخمور غمم
بی می دیدار عاشق را نباشد ارتیاح
از خمار کبر و نخوت هست زاهد در عذاب
جز شراب عشق نبود در خور اهل صلاح
ساقی مااز کرم میخانه را در باز کرد
جام می برکف گرفت و گفت رندان را صلاح
از سقیم ربهم جام پیاپی میخورم
نیستم زین عیش خالی در صباح و در رواح
جام وحدت با حریف ساده می نوشم مدام
باده توحید خوردن شد بدور ما مباح
ختم شد بر تو اسیری شرح حسن نوربخش
تا بوصف روی او کردی سخن را افتتاح
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
با درد عشق جانان درمان چه کار دارد
با بی سران سودا سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو
در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی
در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین
باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی
با حکم کردگاری دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان
در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری از قید درد دوری
با محرمان وصلش هجران چه کار دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
از شاهد و می گر خبری هست بگوئید
چون باده پرستی هنری هست بگوئید
در کوی خرابات فنا سالک ره را
جز عشق اگر راهبری هست بگوئید
معشوق مرا کز غم او بیدل و دینم
با عاشق بیدل نظری هست بگوئید
غیر از رخ جانان که شد او مطلع انوار
در دور اگر ماه و خوری هست بگوئید
جز رفتن این مرتبه قید باطلاق
درسیر و سلوک ار سفری هست بگوئید
چون غمزه فتان تو ای ماه پری رو
در دور قمر فتنه گری هست بگوئید
از بهر خمار اشکن اگر صاف اگر درد
در میکده گر ماحضری هست بگوئید
جز زاهد رعنا که بود مانع عشاق
در عشق اگر دردسری هست بگوئید
چون پیر مغان عارف اسرار کماهی
گر زانک بعالم دگری هست بگوئید
جز شادی وصل و غم هجران زخ یار
بالله که بهشت و سقری هست بگوئید
در کوی خرابات بقلاشی و رندی
گر خود ز اسیری بتری هست بگوئید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دوشم از میخانه پیر میکده آواز داد
گفت ای طالب درآ، تا بهره یابی از رشاد
زانکه اینجا خانه عیش است و جای وحدتست
باده و ساقی غمخوار و حریفان جمله شاد
گفتمش مطلوب جانم را تو میدانی که چیست
من مرید و بنده فرمانم، توئی پیر مراد
در خرابات آمدم از امر پیر راه دان
او براه عشق و قلاشی مرا ارشاد داد
چون درین ره اختیار خود باو بگذاشتم
هرچه جستم یافتم ز ارشاد پیر اوستاد
آنچه دیدم من ز راه میکده هرگز ندید
زاهد خلوت نشین و سالک راه سداد
چون در میخانه از احببت وان اعرف گشود
جمله عالم ز جام عشق شد مست وداد
برمزید آمد بملک عاشقی چون بایزید
هرکه در بازار عشقش داد خود را بر مزاد
چون اسیری هرکه در اقلیم معنی حاکم است
هست اورا کمترین چاکر فریدون و قباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
زان پیشتر که دور جهان را مدار بود
از شوق روی دوست دلم بیقرار بود
هرگز نگشت جان من از وصل ناامید
چون لطف دوست در حق من بیشمار بود
منصور وار گفت اناالحق بپای دار
هرکو بدار عشق چو او پایدار بود
مستی بی خمار بجز جان ما که دید؟
کو مست سرمدی ز می بی خمار بود
زان دم که شاه حسن تو زد خیمه در جهان
عالم ز شور عشق پر از گیرو دار بود
ناموس و فخر ما بجهان چیست؟عشق یار
عشاق را ز زهد ریا ننگ و عار بود
بی ما و من برفت اسیری براه دوست
چون ما و من حجاب ره وصل یار بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
ساقی چه شد که جمله جهان می پرست شد
این خود چه باده بود که ذرات مست شد
این روچه روی بود که یک جلوه چونکه کرد
عالم که نیست بود از آن جلوه هست شد
هشیار کی شود بجهان تا ابد دگر
جانی که مست باده جام الست شد
چون حسن تو بدید ز بت عابد صنم
از جان و دل ببوی تو او بت پرست شد
عمری بآرزوی تو بودم ولی چه سود
جانم چو دید روی تو کلی ز دست شد
پیوند شد بیار و درست است در عیار
هرکو براه عشق تو او را شکست شد
در فقر یافت منصب عالی اسیریا
هرکو برآستان تو چون خاک پست شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بیا که یار ز رخسار پرده را بگشود
بیا که هر چه نهان بود آشکار نمود
بیا که مجلس ما بزمگاه مستانست
بیاکه ساقی و جام است و بانگ ساز و سرود
بیا و باده بنوش و زیان خود طلب
چو ره بدوست نبردی، ز زهد خشک چه سود
بیا که میکده در باز کرد باده فروش
که عارفانه بنوشیم می برغم حسود
چه شد که جمله ذرات مست و بیخبرند
نگر مگر در میخانه ساقیم بگشود
کنون که فرصت عمر است خوش غنیمت دان
شراب و شاهد و مطرب نوای بربط و عود
حریف ما شو و می نوش و روی ساقی بین
ببزمگاه شهود آ چه جای گفت و شنود
بیا و پیر خرابات عشق را دریاب
که رهبرست و بمعشوق میرساند زود
چه باده های پیاپی که میدهد ساقی
بجان مست اسیری درون بزم شهود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دل ما وایه روی تو دارد
بجان سودای هر موی تو دارد
جمال روی تو بیند ز هر رو
دل عارف که رو سوی تو دارد
دل ما میل حسن خوب رویان
بروی تو که بر بوی تو دارد
ز شاهی عار باشد آن گدا را
که روزی راه بر کوی تو دارد
نماز کس قبول آمد که او رو
بمحراب دو ابروی تو دارد
ندارد هیچ ساحر آن فریبی
که چشم شوخ جادوی تو دارد
اسیری هیچ آزادی نجوید
چو دل دربند گیسوی تو دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ره روانی که راه حق پویند
از خدا جز خدا نمی جویند
واله آن جمال و رخسارند
عاشق حسن آن پری رویند
صورت او بدیده بنگارند
نقش غیرش ز لوح دل شویند
راز اورا بگوش او شنوند
هرچه گویند هم بدو گویند
روز و شب بیقرار و آرامند
همه در جست و جوی دلجویند
گر بصورت ز آدمی زادند
هم ملک سیرت و خدا خویند
طیلسان فنا چو می پوشند
فارغ از دلق کهنه و نویند
قطب دور و محیط دایره اند
همچو پرگار گرد خود پویند
ای اسیری نگر بعین یقین
کین همه نقش صورت اویند