عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
قبله حاجات ما کوی خرابات آمدست
شاهد و می رند را عین مناجات آمدست
چون بمستی میتوان رستن ز هستی لاجرم
عاشقان را می پرستی به ز طاعات آمدست
آیت حسن تو خواند جان ما از هر ورق
حال عارف برتر از کشف و کرامات آمدست
بشنود انی اناالله چون کلیم از هر درخت
هرکه او برطور عشق از بهر میقات آمدست
از فنا چون می توان در بزم وصلش راه یافت
پس بمعنی نیستی عین کمالات آمدست
بت پرستی گر گرفتار خودی نی حق پرست
در طریقت بیخودی اصل عبادات آمدست
تا اسیری از خودی فانی و باقی شد بدوست
ساقی میخانه و پیر خرابات آمدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
وهومعکم زین معیت حق چه خواست
یعنی واجب را ز ممکن جلوه هاست
گر نه حسنش دایما در جلوه است
این نمود و بود عالم از کجاست
از تجلی جمال وحدت است
در حقیقت این که کثرت را بقاست
هستی عالم همه هستی اوست
بی بقای حق جهان عین فناست
هرچه دارد نقش هستی در جهان
سربسر آئینه وجه خداست
حق و باطل آینه یکدیگرند
هر دو در معنی بهم الا ولاست
گر بصورت یار ما شد غیر ما
چون بمعنی بنگری او عین ماست
هر دو با هم همچو موج و بحر دان
ور تو جام و باده گویی هم رواست
کل شی ء هالک دانی چه گفت
ای اسیری دوست بی ما و شماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
هرکه از درد و غم عشق تو دل افگارنیست
جان او را در مقام وصل جانان بار نیست
دل که از هر ذره خورشید جمال او ندید
عارف سریقین و سالک اطوار نیست
عاشقان را کی غم دنیا بود یا فکر دین
مست جام عشق را با دین و دنیا کار نیست
از شراب وصل شاهد کی شود جان تو شاد
در خراباتت اگر پیر مغان غمخوار نیست
کی ببینی کی، جمال نور بخش او عیان
گر ز خواب جهل و غفلت جان تو بیدار نیست
زاهد از انکار رندان گشت محروم از وصال
منکر عشاق از دیدار برخوردار نیست
شد سرای سینه از خاشاک و خار غیر پاک
در دل و جان اسیری جز خیال یار نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چیست عالم جلوه گاه حسن دوست
جلوه در عالم چه باشد جمله اوست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست
مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
در حقیقت نیست غیر از یار کس
این نمود غیر عین وهم توست
یار خود آئینه روی خود است
در نمودن آینه گر غیر روست
می نماید غیر دریا جو، ولی
در حقیقت دان که دریا عین جوست
حسن خود را دید و شد عاشق بخود
در جهان او را بخود این گفت و گوست
مائی و اوئی بمعنی شد یکی
گر اسیری ما و او گوید که دوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت
با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت
از عاشق دیوانه مجوئید سلامت
با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت
با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق
اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت
خورشید صفت ز آینه جمله ذرات
چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت
درد دل عاشق نشود به بمداوا
با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت
حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد
خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت
عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین
باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت
دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست
باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت
جانا چه کند چاره این درد اسیری
چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
با روی تو از جنت اعلی نتوان گفت
با قد تو از قامت طوبی نتوان گفت
با کفر خم زلف تو ترسا صفتان را
جز قصه زنار و چلیپانتوان گفت
در مجلس رندان خراباتی بی باک
جز ذکر می و شاهد رعنا نتوان گفت
مرآت جمال رخ جانان بحقیقت
جز جان و دل پاک مصفا نتوان گفت
از ما و منی پاک شو و وصل طلب کن
در مجلس وصلش سخن از ما نتوان گفت
پنهان ز همه راز دل ای جان و جهانم
گوئیم بتو گر چه هویدا نتوان گفت
سردهنش هیچ نگفتیم بزاهد
با جاهل کج فهم معما نتوان گفت
با خلق مکن فاش دلا سرحقیقت
با غیر خدا سر خدا را نتوان گفت
با آن لب جانبخش اسیری که تو دانی
افسانه افسون مسیحا نتوان گفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
یار ماباماست از ماکی جداست
مائی ما پرده ادبار ماست
هرکه از ما و منی بیگانه شد
بی حجاب ما بجانان آشناست
هست از وهم تو این پندار غیر
ورنه او عین همه ما و شماست
اوست هستی غیر او جز نیست نیست
ما و تو خود نیست هستی نماست
می نماید نیست هست و هست نیست
این نمود از وهم هرگز برنخاست
بیخود از خود شو که تایابی وصال
بیخودی از خود بود خود راه راست
در پس صد پرده پنهانست دوست
از توئی گر با تو یکمویی بجاست
گر نهان شد او بنقش ما و من
جز بما دیگر بگو پیدا کجاست
تا نگردی از خودی کلی فنا
ای اسیری کی ترا ره در بقاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
بنمود حسن دوست ز ما آنچنانکه هست
آمد عیان بصورت ما هر نهان که هست
آئینه ساخت عالم و خود رابخود نمود
عکس جمال اوست نهان وعیان که هست
کونام و کو نشان زغیر وکجا هست غیر
یارست ظاهر از همه نام ونشان که هست
از جلوه های حسن تو بنمود نقش غیر
زین بود فتنه دو جهان در میان که هست
او بود جمله عالم و عالم بر آن که نیست
عالم نبود و خلق جهان راگمان که هست
چون حسن تو بنقش جهان کرد جلوه
ظاهر نمود این همه کون ومکان که هست
دیدم بچشم جان ز سر ذوق واز شهود
پیدا جمال روی تواز هر جهان که هست
هرجا که بود، خانه عشق تو دیده ام
بتخانه و مساجد و دیر مغان که هست
زاهد مگو که غیر اسیری است یار ما
مارا بیار خویش گذار آنچنان که هست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از مطرب جمال تو آفاق پر صداست
عالم زساز عشق چه گویم چه بانو است
ساقی بکف پیاله و مطرب سرود گو
عالم برقص و مستی، دوران بکام ماست
کونین پر سرود و سماعست و ذوق و حال
ذرات جمله مست می عشق جانفزاست
هرکس بیار دست در آغوش و بیخبر
جوید خبر ز یار که آن یارما کجاست
دیدم که مست باده عشقند هر که هست
گر پیر و گر جوان و اگرشاه وگر گداست
در عین عشق عاشق و معشوق شد یکی
احول نه یکی دو مبین احولی چراست
آن یار در ازل باسیری چو یار شد
باماست تا ابد نه که ازما دمی جداست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چه یارست و چه جان دلنوازست
چه حسنست و چه عشوه این چه نازست
چه معشوق و چه قدست و چه رفتار
چه رندست و چه جان عشق بازست
چه بزم است وچه عیش و جام باده
چه ساقی و چه مطرب این چه سازست
چه ذوقست و چه شوقست و چه لذت
چه حیرت این چه عشق چاره سازست
چه مستان و چه دریای شرابست
چه مستی و چه عشرت این چه سازست
چه کشف است و شهودست و تجلی
چه محوست و فنای جان گدازست
چه ابرو و چه محراب و چه قبله
چه ذکرست و چه اوراد و نمازست
چه چشم فتنه جویست و چه غمزه
چه مکرست و فریب و ترکتازست
چه اطلاق و چه قید و چه اسیری
چه اسرار و چه رازست ونیازست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
صیت جمال روی تو عالم فروگرفت
حسنت جهان گرفت و بوجه نکو گرفت
زاهد که منع عاشق دیوانه می نمود
رویت چو دید آتش عشقش درو گرفت
بی پرده تاب حسن و جمالش کسی نداشت
زان رو نقاب مائی ما را برو گرفت
غلمان و حور را بنظر کی درآورد
هر دل که با جمال رخ یار خو گرفت
(چون وایه دلم همه دم شاهد و می است
از توبه دست شستم و جام و سبو گرفت)
(تا از نقاب زلف جمالش نمود رو
سودای زلف او همه جان موبمو گرفت)
(گویند از چه جان اسیری مشوش است)
(آشفتگی ز زلف پریشان او گرفت)
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
(در مقام لی مع الله سیر نیست
وحدت محض است اینجا غیر نیست)
(در قلندر خانه توحید عشق
کعبه و مسجد کنشت و دیر نیست)
(در مقام ذات بیرون از صفات
هیچ ره رو را مجال سیر نیست)
در خرابات فنا از نیک و بد
کو نشان آنجا چو شر و خیر نیست
جای سیمرغست و قاف قربتست
محرم این آشیان هر طیر نیست
ای اسیری در مقام محو غیر
کشف و سکر و صحوو سیر و طیرنیست
واقف شرب شراب شیخ جام
کی شوی گر مشرب بوالخیر نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
جان طالب جمال دلفروز یار ماست
غافل که یار ما همه دم در کنار ماست
ما را ز جور دهر و جفای فلک چه غم
چون یار ما بمهر و وفا غمگسار ماست
جانا مجوز ما بجهان کار عقل و دین
دیوانگی ز عشق تو پیوسته کارماست
مخمور لم یزل شده دل از دو چشم دوست
جان مست سرمدی زمی لعل یارماست
هر جا که یار ما ننماید بما جمال
گر جنت است دوزخ جانست و نارماست
بینم لقای یار و همین است فخر ما
عمری که بی جمال رخش رفت عارماست
جز زلف و روی یار ندانیم و کفر و دین
هر نیک و بد که هست همه در شمار ماست
در ملک جان و دل مطلب غیر یار ما
دیار غیر یار کجا در دیار ماست
مستی و عیش و عشرت ما از جمال اوست
بی روی او مدام اسیری خمار ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بما پیداست حسن طلعت ذات
صفات و ذات را مائیم مرآت
بیا نور تجلی بین ز موسی
که موسی میرسد از طور و میقات
بتحقیق و یقین دیدم رخ دوست
گذشتم از همه تقلید و طامات
دو عالم یار و غیر او خیالست
مشو جانا گرفتار خیالات
بعالم مهر رویش گشت تابان
نماید پرتو حسنش ز ذرات
میان عاشق و معشوق وصلست
مگو زاهد ز هجران این خرافات
عصا برکف مرو این ره چو کوران
چو حق ظاهر چه محتاجی به آیات
سخن ز آفات راه عشق کم گو
که راه عاشقان را نیست آفات
چنان مست لقای اوست عاشق
که نه حالات داند نه مقامات
شدم آخر حریف شاهد و می
بیمن دولت پیر خرابات
ز ما اسرار عرفان جوی و تحقیق
مپرس از ما اسیری از کرامات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
معشوق باز و رندم و قلاش و می پرست
دارم بعشق دوست فراغت زهر چه هست
پیوند کن بوصل، دل پاره پاره را
ماخود شکسته ایم چه حاجت دگر شکست
در عاشقی بهر دو جهان گشت سربلند
عاشق که شد بعشق تو چون خاک راه پست
عمری ز بهر دیدن او دست و پا زدم
چون رو نمود حیف که کلی شدم ز دست
چون دور شد نقاب جلال از جمال یار
گردد عیان که عابد بت بود حق پرست
آن دم که در خمار عدم بود جام و می
جانم ز باده لب لعل تو بود مست
خورشید روی دوست چو بر جان و دل بتافت
گر خود پرست بود اسیری ز خود برست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
تعالی الله رویست و جمالست
چه انوار تجلی و چه حالست
به هر دم حسن او نوعی نماید
به هر عشق دگرگونش وصالست
به هر صورت که بینی اوست پیدا
بمعنی نقش عالم زو مثالست
نمود یک حقیقت شد دو عالم
چو احول گردو می بینی خیالست
بشوق و عشق رو در راه وصلش
که شوق و عشق جانرا پرو بالست
دلی کو دولت دیدار دریافت
ز خلد و حور جانش را ملالست
اسیری روی او هر دم نماید
بما حسنی که در حد کمالست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عشق ورزی مذهب ودین منست
می پرستی رسم و آیین منست
واقف سر نهان کنت کنز
این دل دانای حق بین منست
عاشقی کز قید کفر و دین برست
او براه عشق هم دین منست
مصحف آیات اسرار وجود
گر بدانی جان غمگین منست
مسکن سلطان ملک بی زوال
این دل درویش مسکین منست
فانی از خود گشتن و باقی بدوست
اندرین ره عین تمکین منست
دیدن حسنش بهر جا نوع خاص
غایت تمکین و تلوین منست
داد داد از چشم مست فتنه جو
کو چرا پیوسته در کین منست
گفت اسیری گر شد آزاد از همه
هم بقید زلف پرچین منست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
تا نقاب زلف از روی تو دور افتاده است
جان مشتاقان از آن رودر حضور افتاده است
شاهد رویت نماید هر زمان حسنی دگر
عاشق دیوانه دل زان ناصبور افتاده است
عاشقان را وایه دیدار تو باشد در بهشت
زاهد نادان پی غلمان و حور افتاده است
راه زاهد در حقیقت بود تقلید و مجاز
زین سبب از کوچه تحقیق دور افتاده است
قسم جانم در ازل چون عشق جانان بوده است
عشق ورزی زاهدا مارا ضرور افتاده است
غیرتی بنمای جانا خانه خالی کن ز غیر
چونکه دلدارت بسی تند و غیور افتاده است
شد دلم آزاده از قید غم هجران دوست
تا بملک وصل او جانرا عبور افتاده است
زاهدا از ما مجو هشیاری و زهد و ورع
زانک مست عشق از آنها بس نفور افتاده است
تا اسیری دید خورشید جمالت بی نقاپ
غرق بحر نورو محو بی شعور افتاده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
خواهی که دیده باز کنی بر جمال دوست
بیرون کن از درون دلت هرچه غیر اوست
شد در میانه هستی تو پرده حجاب
ورنه همیشه با تو دلارام روبروست
دریا دلی که جرعه جانش بود محیط
مستی او کجا زمی جام یا سبوست
نقش دوئی بدیده احول اگر نمود
اما بچشم اهل نظر آن یکی نه دوست
هر لحظه روی تو چو نماید جمال تو
مارا چو حسن تو همه دم عشق نو بنوست
رخسار دوست آینه صاف و روشن است
بنگر که عکس جمله عالم عیان دروست
جانا چه دیر دیر نمائی بما جمال
دیدار تو همیشه دلم را چو آرزوست
جانم چو دید حسن تو پیدا ز روی خوب
زان رو همیشه مایل رخساره نکوست
بویی ز وصل دوست نیابد اسیر یا
جانی که در جهان همه مایل برنگ و بوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
جهان از پرتو روی تو پیداست
جمالت از همه عالم هویداست
ز مهر روی جان افروز جانان
همه ذرات عالم مست و شیداست
دریغ از چشم بینا تا نبیند
که حسن او عیان از جمله اشیاست
اگر محرم شوی بینی که آن یار
بنقش جمله اغیار پیداست
عیان دید از همه رو حسن آن یار
دلی کز نقش غیر او مبراست
چو تابان شد ز عالم مهر رویش
بذرات جهان ما را تولاست
توان دیدن جمالش در دل پاک
که دل آئینه آن روی زیباست
جهان از پرتو حسنش عیانست
که خورشید رخ او عالم آراست
خیال زلف و روی او شب و روز
اسیری مونس جان و دل ماست