عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
می رویم از خود بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
هیچکاری برنمی آید ز دست تنگ من
ورنه جنگی نیست دامان ترا با چنگ من
طینتم بر عاریتهای جهان چسبیده است
گر فشانی گرد از رویم بریزد رنگ من
بسکه خرسندم زکنج فقر کاسیبش مباد
نعمت الوان بود غمهای رنگارنگ من
با همه کم فطرتی دارم ز همت گوشه ای
در نیاید هیچگه دنیا بچشم تنگ من
کام دنیا چیست کز ناکامیش باشد هراس
آخر این رنگ حنا گو رفته باش از چنگ من
شیشه خود را که می آرد بسنگ ما زند
کس بجنگ من نمی آید کلیم از ننگ من
ورنه جنگی نیست دامان ترا با چنگ من
طینتم بر عاریتهای جهان چسبیده است
گر فشانی گرد از رویم بریزد رنگ من
بسکه خرسندم زکنج فقر کاسیبش مباد
نعمت الوان بود غمهای رنگارنگ من
با همه کم فطرتی دارم ز همت گوشه ای
در نیاید هیچگه دنیا بچشم تنگ من
کام دنیا چیست کز ناکامیش باشد هراس
آخر این رنگ حنا گو رفته باش از چنگ من
شیشه خود را که می آرد بسنگ ما زند
کس بجنگ من نمی آید کلیم از ننگ من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
پیشی ار خواهی بهر پس مانده همراهی گزین
سربلندی بایدت دیوار کوتاهی گزین
در ره عصیان هم ایدل همتی باید بلند
بهتر از شیطان رفیق راه گمراهی گزین
روز از خجلت بکاه آنجا که شب مهمان شدی
گر غیوری شیوه شمع سحرگاهی گزین
حرمت این خانه را لایق نباشد هر چراغ
از برای کعبه دل شمع آگاهی گزین
پا چو از درها کشیدی، گنج در دامن بیاب
دیده از دنیا چو بستی هر چه می خواهی گزین
تا نمانی از گرانی ناامید از جذب عشق
از درون جان کاهی از بیرون رخ کاهی گزین
پادشاهان با نزاکت بار عالم می برند
بار بر عالم گذار و فقر بر شاهی گزین
گر درون لبریز نشتر باشدت از نیش خلق
لب مبند از شکوه کس مشرب ماهی گزین
رهبر عامی کلیم از وی عصا بهتر بود
در طریقت مرشدت گر اوست گمراهی گزین
سربلندی بایدت دیوار کوتاهی گزین
در ره عصیان هم ایدل همتی باید بلند
بهتر از شیطان رفیق راه گمراهی گزین
روز از خجلت بکاه آنجا که شب مهمان شدی
گر غیوری شیوه شمع سحرگاهی گزین
حرمت این خانه را لایق نباشد هر چراغ
از برای کعبه دل شمع آگاهی گزین
پا چو از درها کشیدی، گنج در دامن بیاب
دیده از دنیا چو بستی هر چه می خواهی گزین
تا نمانی از گرانی ناامید از جذب عشق
از درون جان کاهی از بیرون رخ کاهی گزین
پادشاهان با نزاکت بار عالم می برند
بار بر عالم گذار و فقر بر شاهی گزین
گر درون لبریز نشتر باشدت از نیش خلق
لب مبند از شکوه کس مشرب ماهی گزین
رهبر عامی کلیم از وی عصا بهتر بود
در طریقت مرشدت گر اوست گمراهی گزین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن
بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن
به از مو نیست دستاری سر ما بیدماغان را
که هر گه واشود بازش نمی یابد بسر بستن
رمق در کس نمی ماند کمر گاهیکه بگشائی
میان بگشودنت باشد بخون ما کمر بستن
بسعی خویشتن هرگز نکردی نیکبخت ایدل
تمام عمر اگر بال هما خواهی بپر بستن
ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیده داغم
چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن
ره فیض ازل رهزن ندارد خصم گو بنشین
که از کوشش نیارد کس ره آب گهر بستن
سکندر سد نمی بستی که نامش در جهان ماند
دو مصرع را توانستی اگر بر یکدگر بستن
سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را
همین باشد کلیم از شاعری ها طرف بربستن
بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن
به از مو نیست دستاری سر ما بیدماغان را
که هر گه واشود بازش نمی یابد بسر بستن
رمق در کس نمی ماند کمر گاهیکه بگشائی
میان بگشودنت باشد بخون ما کمر بستن
بسعی خویشتن هرگز نکردی نیکبخت ایدل
تمام عمر اگر بال هما خواهی بپر بستن
ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیده داغم
چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن
ره فیض ازل رهزن ندارد خصم گو بنشین
که از کوشش نیارد کس ره آب گهر بستن
سکندر سد نمی بستی که نامش در جهان ماند
دو مصرع را توانستی اگر بر یکدگر بستن
سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را
همین باشد کلیم از شاعری ها طرف بربستن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
دلا بار وجود از خویش افکن
درین ره کاری آخر پیش افکن
تو صید عالم قدسی درین دشت
کمند وحدتی بر خویش افکن
دل آسوده را در خون فرو بر
بر آن مژگان کافر کیش افکن
مگر در خواب بینی روی راحت
چو گل بستر بروی نیش افکن
بر آن پستی، که دارد قصر شاهی
نظر از کلبه درویش افکن
بره گر پیش پای خود نبینی
گنه بر عقل دوراندیش افکن
اگر سرمایه خونابه کم شد
دلا زان لب نمک بر ریش افکن
گر از تقصیرها داری خجالت
سر از شمشیر او در پیش افکن
کلیم از فکر آن لبهای پرشور
نمک در دیگ سودا بیش افکن
درین ره کاری آخر پیش افکن
تو صید عالم قدسی درین دشت
کمند وحدتی بر خویش افکن
دل آسوده را در خون فرو بر
بر آن مژگان کافر کیش افکن
مگر در خواب بینی روی راحت
چو گل بستر بروی نیش افکن
بر آن پستی، که دارد قصر شاهی
نظر از کلبه درویش افکن
بره گر پیش پای خود نبینی
گنه بر عقل دوراندیش افکن
اگر سرمایه خونابه کم شد
دلا زان لب نمک بر ریش افکن
گر از تقصیرها داری خجالت
سر از شمشیر او در پیش افکن
کلیم از فکر آن لبهای پرشور
نمک در دیگ سودا بیش افکن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
شب عیدست می باید در میخانه وا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
بیک ناخن گره نتوان زکار عیش وا کردن
ستم باشد کشیدن جام می را یکنفس بر سر
بیکدم اینچنین آئینه ای را بی صفا کردن
نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زکوة فطر می رطلی گران باید جدا کردن
خمار باده در چشمم سیه کردست عالمرا
بیا ساقی که وقت شام باید روزه وا کردن
مرا بیتابی مژگان او می سوزد از غیرت
زچشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا کردن
گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت بجد دارد شکست کار ما کردن
چنان کز هر مژه ناید دواندن ریشه در دلها
زهر چشمی نمی آید نگاه آشنا کردن
کجا هر بی بصیرت را رسد این کحل بینائی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا کردن
فزون از پایه خود هیچکس پستی نمی بیند
فلک هرگز نخواهد نیشکر را بوریا کردن
درین دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
بیک ناخن گره نتوان زکار عیش وا کردن
ستم باشد کشیدن جام می را یکنفس بر سر
بیکدم اینچنین آئینه ای را بی صفا کردن
نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زکوة فطر می رطلی گران باید جدا کردن
خمار باده در چشمم سیه کردست عالمرا
بیا ساقی که وقت شام باید روزه وا کردن
مرا بیتابی مژگان او می سوزد از غیرت
زچشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا کردن
گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت بجد دارد شکست کار ما کردن
چنان کز هر مژه ناید دواندن ریشه در دلها
زهر چشمی نمی آید نگاه آشنا کردن
کجا هر بی بصیرت را رسد این کحل بینائی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا کردن
فزون از پایه خود هیچکس پستی نمی بیند
فلک هرگز نخواهد نیشکر را بوریا کردن
درین دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
اگر مرد رهی نعلین خار سعی در پا کن
قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن
ز مجنون کم نئی، روز سیاه در هم خود را
بوادی شکیبائی خیال زلف لیلا کن
نه مرد صدمه عشقی ز سر حد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن
بحرفی می توان نی ساخت کار شور بختانرا
تبسم را بگو مشتی نمک در زخم دلها کن
طریق زندگی با دوستان بنگر چسان باشد
ترا هر گاه می گویند با دشمن مدارا کن
بهشتی جز دل آگاه در عالم نمی باشد
هوای جنت ار داری بطبع اهل دل جا کن
دلا گر چه رفیقی در ره عزلت نمی یابد
نمی گویم که تنها باش همراهی عنقا کن
بود کفر طریقت از پی گمگشته گردیدن
اگر داری دماغ جستجو آرام پیدا کن
مشو چون غنچه گل خود نگهبان خورده خود را
گرت نقد سرشکی هست در دامان صحرا کن
اگر سودا بلند افتاد ازین بهتر چه می باشد
کلیم از بهر خود رو فکر یار سرو بالا کن
قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن
ز مجنون کم نئی، روز سیاه در هم خود را
بوادی شکیبائی خیال زلف لیلا کن
نه مرد صدمه عشقی ز سر حد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن
بحرفی می توان نی ساخت کار شور بختانرا
تبسم را بگو مشتی نمک در زخم دلها کن
طریق زندگی با دوستان بنگر چسان باشد
ترا هر گاه می گویند با دشمن مدارا کن
بهشتی جز دل آگاه در عالم نمی باشد
هوای جنت ار داری بطبع اهل دل جا کن
دلا گر چه رفیقی در ره عزلت نمی یابد
نمی گویم که تنها باش همراهی عنقا کن
بود کفر طریقت از پی گمگشته گردیدن
اگر داری دماغ جستجو آرام پیدا کن
مشو چون غنچه گل خود نگهبان خورده خود را
گرت نقد سرشکی هست در دامان صحرا کن
اگر سودا بلند افتاد ازین بهتر چه می باشد
کلیم از بهر خود رو فکر یار سرو بالا کن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
بیغما برد دین و دل که دست انداز نازست این
نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این
غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد
زخویش آتش برآوردم گل اخفای رازست این
گیاه و برق را با هم چه آمیزش، سرت گردم
بمن آمیختی آخر نشان احترازست این
بلا پرورده ای باید که دارش در بغل گیرد
اناالحق گفت اگر منصور لاف امتیازست این
باین بی برگ و سامانی چو دولاب کهن دایم
سراپا زاری و اشکم چه سامان نیازست این
نهال حسرت ما هم بهاری می کند آخر
نمود از استخوان مغزم گل سوز و گدازست این
مبادا سرکشد جائیکه نتوانیش باز آری
گذشت از کشور دلها چه مژگان درازست این
چه سود از اشکریزی سر بزانوی غم ار ننهی
ندارد اجر چندانی وضوی بینمازست این
کلیم از هند اگر دستان رفتن می زند، ایدل
نسازی خارج آهنگش که آهنگ حجازست این
نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این
غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد
زخویش آتش برآوردم گل اخفای رازست این
گیاه و برق را با هم چه آمیزش، سرت گردم
بمن آمیختی آخر نشان احترازست این
بلا پرورده ای باید که دارش در بغل گیرد
اناالحق گفت اگر منصور لاف امتیازست این
باین بی برگ و سامانی چو دولاب کهن دایم
سراپا زاری و اشکم چه سامان نیازست این
نهال حسرت ما هم بهاری می کند آخر
نمود از استخوان مغزم گل سوز و گدازست این
مبادا سرکشد جائیکه نتوانیش باز آری
گذشت از کشور دلها چه مژگان درازست این
چه سود از اشکریزی سر بزانوی غم ار ننهی
ندارد اجر چندانی وضوی بینمازست این
کلیم از هند اگر دستان رفتن می زند، ایدل
نسازی خارج آهنگش که آهنگ حجازست این
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
تا چند همچو سوفار خندان بخون نشستن
دلتنگ و روگشاده خود را بکار بستن
گر از نسق فتاده است احوال ما چه نقصان
عقد گهر ز قیمت کی افتد از گسستن
بیماری غم او آن ناتوانی آرد
کز ضعف کس نیارد پرهیز را شکستن
از سیل گریه آخر دل را کدورت افزود
آورد روسیاهی آخر بآب شستن
در گوشم این در پند، از پیر گوشه گیر است
دام است صحبت خلق باید زدام جستن
گفتی کزین تک و دو کی می رسی بآرام
روزی که زی تیغش روزی شود نشستن
در ملک خاکساری رسمی است اهل دل را
در صدر هر چه گم شد در آستانه جستن
دنیا خیال و خوابیست، این خواب نزد دانا
آسایشی ندارد بهتر ز چشم بستن
باشد کلیم اگرچه شیشه دل و تنک ظرف
چون توبه تاب دارد در بستن و شکستن
دلتنگ و روگشاده خود را بکار بستن
گر از نسق فتاده است احوال ما چه نقصان
عقد گهر ز قیمت کی افتد از گسستن
بیماری غم او آن ناتوانی آرد
کز ضعف کس نیارد پرهیز را شکستن
از سیل گریه آخر دل را کدورت افزود
آورد روسیاهی آخر بآب شستن
در گوشم این در پند، از پیر گوشه گیر است
دام است صحبت خلق باید زدام جستن
گفتی کزین تک و دو کی می رسی بآرام
روزی که زی تیغش روزی شود نشستن
در ملک خاکساری رسمی است اهل دل را
در صدر هر چه گم شد در آستانه جستن
دنیا خیال و خوابیست، این خواب نزد دانا
آسایشی ندارد بهتر ز چشم بستن
باشد کلیم اگرچه شیشه دل و تنک ظرف
چون توبه تاب دارد در بستن و شکستن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بعالم از سر کلک وزارت درفشانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را بقدر کاردانی کار می افتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه بدست آید
سوار توسن توفیق باش و کامرانی کن
زبستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلک را هم صلائی زن جهانرا میهمانی کن
زفیض قرب شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی کن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحبقرانی کن
رسوم مردمی نو می کنی دیگر چرا گویم
بشکر قرب شاهنشه بمردم مهربانی کن
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه اندود
چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
زبان خیرخواهی غیر ازین حرفی نمی گوید
دل از خود شاد دار و در دو عالم شادمانی کن
سخن را صاحبی اهل سخن را قدوه ای آمد
کلیم از پشت گرمی بعد ازین آتش بیانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را بقدر کاردانی کار می افتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه بدست آید
سوار توسن توفیق باش و کامرانی کن
زبستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلک را هم صلائی زن جهانرا میهمانی کن
زفیض قرب شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی کن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحبقرانی کن
رسوم مردمی نو می کنی دیگر چرا گویم
بشکر قرب شاهنشه بمردم مهربانی کن
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه اندود
چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
زبان خیرخواهی غیر ازین حرفی نمی گوید
دل از خود شاد دار و در دو عالم شادمانی کن
سخن را صاحبی اهل سخن را قدوه ای آمد
کلیم از پشت گرمی بعد ازین آتش بیانی کن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
شکارگاه معانی است کنج خلوت من
زه کمان شکارم کمند وحدت من
خدنگ خامه چو پر از بنان من یابد
خطا نمی شود از صید تیر فکرت من
زدور گردی جائی روم بدشت خیال
که گم شود ره طی کرده گاه رجعت من
چگونه معنی غیری برم که معنی خویش
دوبار بستن دزدیست در شریعت من
ز شوق شاهد معنی همیشه همچو دوات
براه عالم بالاست چشم حیرت من
هلاک گوهر قدر خودم که شیشه بسنگ
اگر خورد شکند در میانه قیمت من
اگر بچاه در افتم رسم باوج کمال
ز سازگاری افتادگی بطینت من
مسافتی است که صد عقده سد ره دارد
میان سبحه تزویر و دست همت من
کفن بخلوت گور است برگ و سامانی
باین غبار نیالوده کنج عزلت من
از اینکه دست امیدم کلیم کوتاه است
خدا معانی برجسته داد قسمت من
زه کمان شکارم کمند وحدت من
خدنگ خامه چو پر از بنان من یابد
خطا نمی شود از صید تیر فکرت من
زدور گردی جائی روم بدشت خیال
که گم شود ره طی کرده گاه رجعت من
چگونه معنی غیری برم که معنی خویش
دوبار بستن دزدیست در شریعت من
ز شوق شاهد معنی همیشه همچو دوات
براه عالم بالاست چشم حیرت من
هلاک گوهر قدر خودم که شیشه بسنگ
اگر خورد شکند در میانه قیمت من
اگر بچاه در افتم رسم باوج کمال
ز سازگاری افتادگی بطینت من
مسافتی است که صد عقده سد ره دارد
میان سبحه تزویر و دست همت من
کفن بخلوت گور است برگ و سامانی
باین غبار نیالوده کنج عزلت من
از اینکه دست امیدم کلیم کوتاه است
خدا معانی برجسته داد قسمت من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
نصیب ماست زیان بر سر زیان دیدن
گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن
غبار کوی تنزل بدیده تا نگشتی
نمی توانی مسند بر آستان دیدن
خدا نصیب کند دیده ایکه بتوانی
بروشنائی او سود در زبان دیدن
غبار کلفت او چشم را زیان دارد
جهان بدیده پوشیده می توان دیدن
متاع قافله هستی آنچه خواهی هست
ولی تو گرد توانی ز کاروان دیدن
زصدق دوستی آنکس که بهره مند بود
شکسته دل شود از مرگ دشمنان دیدن
تو گر نباشی کج بین چگونه آید راست
زخاک بودن و خود را بر آسمان دیدن
غبار جامه گر از تن رود، به صیقل فقر
توان در آینه جسم روی جان دیدن
نظاره دل پر خون ز چاک سینه کلیم
بود ز رخنه دیوار گلستان دیدن
گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن
غبار کوی تنزل بدیده تا نگشتی
نمی توانی مسند بر آستان دیدن
خدا نصیب کند دیده ایکه بتوانی
بروشنائی او سود در زبان دیدن
غبار کلفت او چشم را زیان دارد
جهان بدیده پوشیده می توان دیدن
متاع قافله هستی آنچه خواهی هست
ولی تو گرد توانی ز کاروان دیدن
زصدق دوستی آنکس که بهره مند بود
شکسته دل شود از مرگ دشمنان دیدن
تو گر نباشی کج بین چگونه آید راست
زخاک بودن و خود را بر آسمان دیدن
غبار جامه گر از تن رود، به صیقل فقر
توان در آینه جسم روی جان دیدن
نظاره دل پر خون ز چاک سینه کلیم
بود ز رخنه دیوار گلستان دیدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
کس نمی گیرد دگر در رهن صهبا پیرهن
از تو چاک ایدست بیتابی و از ما پیرهن
بیتو ضعفم قوتی دارد که مانند حباب
باز می افتم اگر بردارم از جا پیرهن
شب قبای صبر دلها چاک شد چون آمدی
همچو شمع خلوت فانوس یکتا پیرهن
از زکوة سنبلستان تار زلفی ده بباد
پاره زین امید می سازند گلها پیرهن
در میان گر پا نیارد گرم خوئیهای داغ
با همه نسبت نمی چسبد بر اعضا پیرهن
نیست تار و پود راحت در لباس روزگار
یک بیک را آزمودیم از کفن تا پیرهن
سخت جانی بسکه از پهلوی ما اندوخته
کار جوشن می کند بر پیکر ما پیرهن
خرقه عریانی از دست تو چون پوشیده ام
قامتم هرگز نخواهد راست شد با پیرهن
جامه پوشاندن یتیمان را مسلمانی بود
دختر رز را بپوشانم ز مینا پیرهن
گاه عریان از جنون چون شمع می گردد کلیم
گاه چون فانوس می آید سراپا پیرهن
از تو چاک ایدست بیتابی و از ما پیرهن
بیتو ضعفم قوتی دارد که مانند حباب
باز می افتم اگر بردارم از جا پیرهن
شب قبای صبر دلها چاک شد چون آمدی
همچو شمع خلوت فانوس یکتا پیرهن
از زکوة سنبلستان تار زلفی ده بباد
پاره زین امید می سازند گلها پیرهن
در میان گر پا نیارد گرم خوئیهای داغ
با همه نسبت نمی چسبد بر اعضا پیرهن
نیست تار و پود راحت در لباس روزگار
یک بیک را آزمودیم از کفن تا پیرهن
سخت جانی بسکه از پهلوی ما اندوخته
کار جوشن می کند بر پیکر ما پیرهن
خرقه عریانی از دست تو چون پوشیده ام
قامتم هرگز نخواهد راست شد با پیرهن
جامه پوشاندن یتیمان را مسلمانی بود
دختر رز را بپوشانم ز مینا پیرهن
گاه عریان از جنون چون شمع می گردد کلیم
گاه چون فانوس می آید سراپا پیرهن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سر کند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن تری که نیفشرده آب او
هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سر کند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن تری که نیفشرده آب او
هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ز خجلت تا دل ما را شکسته
بود چون ساقی مینا شکسته
سزاوار جفایت هیچکس نیست
براهت خار قدر پا شکسته
زدستت باده ساقی مومیائی است
پر از می کن اگر مینا شکسته
شکست توبه پیروزی و فتحست
کزو شد لشکر غمها شکسته
شکسته خاطری یکسوی دارم
تنی چون نامه سرتاپا شکسته
دل زارم بسان توبه می
نرست از دست مردم نا شکسته
رواج قمریان از ناله من
چو قدر سرو از آن بالا شکسته
نمازم را درستی نیست هرچند
زبار سجده هفت اعضا شکسته
کلیم اصلاح دل تا چند، گو باش
درست از دیگران، از ما شکسته
بود چون ساقی مینا شکسته
سزاوار جفایت هیچکس نیست
براهت خار قدر پا شکسته
زدستت باده ساقی مومیائی است
پر از می کن اگر مینا شکسته
شکست توبه پیروزی و فتحست
کزو شد لشکر غمها شکسته
شکسته خاطری یکسوی دارم
تنی چون نامه سرتاپا شکسته
دل زارم بسان توبه می
نرست از دست مردم نا شکسته
رواج قمریان از ناله من
چو قدر سرو از آن بالا شکسته
نمازم را درستی نیست هرچند
زبار سجده هفت اعضا شکسته
کلیم اصلاح دل تا چند، گو باش
درست از دیگران، از ما شکسته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
ز آشفتگی حالم ربط از سخن بریده
از هم فتاده حرفم چون نامه دریده
در وادی محبت شاید رسد بآبی
رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده
سامان دلربائی، لطفست و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده
سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا
غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده
قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر
صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلیست ما را
در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده
در چین طره او، از حال دل چه پرسی
یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور
آری کمان حلاج ماندست نا کشیده
بیدار نگردد بخت کلیم شاید
زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده
از هم فتاده حرفم چون نامه دریده
در وادی محبت شاید رسد بآبی
رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده
سامان دلربائی، لطفست و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده
سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا
غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده
قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر
صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلیست ما را
در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده
در چین طره او، از حال دل چه پرسی
یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور
آری کمان حلاج ماندست نا کشیده
بیدار نگردد بخت کلیم شاید
زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
ننشستن نقش امید، از نقش بد بسیار به
آئینه را عریان تنی، از جامه زنگار به
غواص تا دم می زند گوهر نمی آید بکف
گوهرشناس ار کس بود خاموشی از گفتار به
هر لب که بی آهی بود، کم از لب چاهی بود
چشمی که نبود خونفشان از رخنه دیوار به
گر ذره کامل بود، به ز آفتاب ناقص است
گر نیمه باشد خم ز می، زو ساغر سرشار به
سر رابود ربط دگر با می کدو شاید بود
گر گنج قارون باشدت در رهن می دستار به
همت بطاقی نه کز آن، دستت نباشد نارسا
پرواز چون کوته بود، صد بار از آن رفتار به
دلخسته هجر ترا، از وصل می باید دوا
ای چاره ساز از برگ گل، مرهم بزخم خار به
کاری ز مستی در جهان بهتر نمی باشد ولی
آنهم مکرر می شود، بیکاری از هر کار به
نتوان کلیم از وصل می دلشاد در غربت شدن
گر می کشی داری هوس در خانه خمار به
آئینه را عریان تنی، از جامه زنگار به
غواص تا دم می زند گوهر نمی آید بکف
گوهرشناس ار کس بود خاموشی از گفتار به
هر لب که بی آهی بود، کم از لب چاهی بود
چشمی که نبود خونفشان از رخنه دیوار به
گر ذره کامل بود، به ز آفتاب ناقص است
گر نیمه باشد خم ز می، زو ساغر سرشار به
سر رابود ربط دگر با می کدو شاید بود
گر گنج قارون باشدت در رهن می دستار به
همت بطاقی نه کز آن، دستت نباشد نارسا
پرواز چون کوته بود، صد بار از آن رفتار به
دلخسته هجر ترا، از وصل می باید دوا
ای چاره ساز از برگ گل، مرهم بزخم خار به
کاری ز مستی در جهان بهتر نمی باشد ولی
آنهم مکرر می شود، بیکاری از هر کار به
نتوان کلیم از وصل می دلشاد در غربت شدن
گر می کشی داری هوس در خانه خمار به
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
قربان آن بناگوش، وان برق گوشواره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
مائیم و کهنه دلقی دلگیر از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جیب پاره پاره
چون کار رفت از دست، گیرد سپهر دستت
دریا غریق مرده، افکنده بر کناره
روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
اینست اگر کسی را، عمری بود دوباره
روشندلان ندارند دلبستگی بفرزند
بر شعله سهل باشد مهجوری شراره
آن نشئه ایکه بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش میکشان چیست یک مستی گذاره
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جائیکه سقف پست است نتوان شدن سواره
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مست غفلت پر شغل و هیچکاره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
مائیم و کهنه دلقی دلگیر از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جیب پاره پاره
چون کار رفت از دست، گیرد سپهر دستت
دریا غریق مرده، افکنده بر کناره
روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
اینست اگر کسی را، عمری بود دوباره
روشندلان ندارند دلبستگی بفرزند
بر شعله سهل باشد مهجوری شراره
آن نشئه ایکه بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش میکشان چیست یک مستی گذاره
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جائیکه سقف پست است نتوان شدن سواره
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مست غفلت پر شغل و هیچکاره