عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
سرفراز آن سر که فارغ از غم سامان شود
بر سرت گل زن که از دستار روگردان شود
هر که چون سوزن زتجریدش بود سررشته ای
صد رهش گر جامه پوشانی دگر عریان شود
عاشق بیچاره از یک دیده در پاس رقیب
وز دگر چشمی بکار خویشتن حیران شود
هیچ جا بهر وطن غیر از دیار عشق نیست
خانه در آن ملک از سیلاب آبادان شود
شوق زخم ما چو سازد جذبه خویش آشکار
تیرها در ترکش او جمله چون پیکان شود
در چمن ها لاله نبود بلکه ایام حسود
می زند آتش بباغ ار غنچه ای خندان شود
همچو برق آن آفت صد خرمن هوش و خرد
خویش را زان می نماید کز نظر پنهان شود
در تماشای پریرویان اقلیم خیال
دیده گر بر هم نهی چشمت نگارستان شود
غیر غم کز حال دل غافل نمی باشد کلیم
کس ندیدم پاسبان خانه ویران شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
گر فلک هر چه بما کرده عطا می گیرد
گوشه فقر و فنا را که ز ما می گیرد
زان سعادت که بود لازم ویرانه فقر
خویش را جغد برابر بهما می گیرد
جذبه حرص بطبعی که برد پنجه فرو
از گدا کاسه و از کور عصا می گیرد
طرفه رسمی است که باشد ز همه واپس تر
هر که در کوی تو پیش از همه جا می گیرد
گل ببازار چمن خرده خود را همه روز
بصبا می دهد و بوی ترا می گیرد
چون سوی غنچه بیاد دهنت می نگرم
نمک لعل لبت چشم مرا می گیرد
در غم آباد جهان طبع شرارم هوس است
که دلش زود ازین آب و هوا می گیرد
طره در غارت جان هر مژه در دزدی دل
زین میان عاشق بیچاره کرا می گیرد
بسکه آمیخته خاکستر دل با نفسم
از دم گرم من آئینه جلا می گیرد
تیغ نازش بستم جان نستاند ز کلیم
زخم او جان زپیش روی نما می گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد
دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد
خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم
سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد
دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید
خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد
دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل
هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد
دیده خود را باخت تا دلخواه کار اشک ساخت
آخر از شادابی گوهر صدف را آب برد
راه عشق آسایشی دارد که جان می پرورد
بر سر هر خار پای رهروان را خواب برد
راه خرج ارباب دنیا بسکه بر خود بسته اند
باده نتواند غبار از خاطر احباب برد
عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او
ابر تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد
صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد کلیم
آری آری ابر دایم رونق مهتاب برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
چند در وصل تو دل حسرت دیدار کشد
در چمن ناله مرغان گرفتار کشد
دل که غیر از دم آخر، نفس خوش نزند
در ته تیغ نشیند که ز پا خار کشد
گرچه دست هوسم یک گل ازین باغ نچید
جذب پای طلبم خار ز دیوار کشد
منم آن عاشق قانع که بکنج گلخن
شعله در بر بهوای قد دلدار کشد
شمع بگداخت سراپا و شد از شرم خلاص
تا یکی خجلت از آن قامت و رخسار کشد
هر سریرا که بود مغز خرد یک سر مو
تا بود داغ چرا منت دستار کشد
هر که گوید که بروی تو بود گل مانند
روکشی بر رخ آئینه ز زنگار کشد
آب در گوهرم از گرد کسادی شده گل
کی باین مهره گل طبع خریدار کشد
همدم آورد طبیبش بسر از بسکه کلیم
یاد آن چشم کند ناله بیمار کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
چنان ز عکس رخ دوست دیده پرگل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد
چه لازمست چنان مشق سرگرانی کرد
که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد
چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن
گداست مرد اگر عاری از توکل شد
که همچو تیر هوائی بخویش رفعت بست
که نه ترقی او مایه تنزل شد
گلی که بوی وفائی درین چمن ندهد
بقدر کم ز خس آشیان بلبل شد
غلط بود که کند صبر کارها بمراد
بمن که دشمن غالب شده از تحمل شد
بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است
که زور سیل همه صرف کندن پل شد
کلیم توبه اگر می کنی بیا، وقتست
ز توبه توبه کن اکنون که موسم گل شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
شکر گویم هر چه غم با جان مسکین می کند
در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می کند
خاک کوی خاکساران افسر هر کس که شد
دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین می کند
گر حدیث بیوفائیهای خوبان بشنود
بیستون پهلو تهی از نقش شیرین می کند
گل درین گلشن زبس آسیب دارد در کمین
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
طفل اشکم از تلون خانه های دیده را
گاه می سازد سفید و گاه رنگین می کند
صوفیان از سینه روشن بعجب افتاده اند
آری آری مرد را آئینه خودبین می کند
با عصای عقل هر کس می رود در راه عشق
طی دشت آتشین از پای چوبین می کند
شیخ شهر از باده خاک سبحه را گل ساخته
فرصتش بادا علاج رخنه دین می کند
ناله را از لب بدل هرگز نمی آرد کلیم
شعله را از ابلهی تعلیم تمکین می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
دل بجذب خواری خود جور دشمن می کشد
شیشه ما سنگ از دست فلاخن می کشد
نشنود گر بوی خار از دامن صد پاره اش
سالک راه طلب کی پا بدامن می کشد
تا لبم را بسته شرم عشق می سوزم ز رشک
هر کجا بینم که دودی سرز روزن می کشد
از مغیلان کار سوزن گیر در راه طلب
نیست سالک آنکه خار از پا بسوزن می کشد
کشته ما را اگر ننواخت برق حادثات
نیست غافل انتظار وقت خرمن می کشد
در بیابان طلب تشنگی بر دم بخاک
از مزار من چراغ مرده روغن می کشد
گر بهجران شادمانم از امید وصل اوست
در قفس بلبل صفیر از شوق گلشن می کشد
بخت ما هر جا که بزم عشرتی سامان کند
شیشه راه سنگ می بیند چو گردن می کشد
در کنار خویشتن پروردمش عمری کلیم
اشک کم فرصت که لشکر بر سر من می کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
کسیکه از گل داغ تو گلستان دارد
ازو مرنج چو بلبل اگر فغان دارد
خدنگ خویش بغیری مزن که سینه من
برای تیر تو از داغ صد نشان دارد
پی نظاره گلزار چشم حیرانست
نه رخنه است که دیوار گلستان دارد
تو گرچه فارغی از حال ما و لی صد شکر
که ناوکت خبر از مغز استخوان دارد
چنان زخویش بتنگم که بهر سر مویم
ز بهر قتلم با تیغ او زبان دارد
کلیم سکه داغ ار بنام خویش زند
شه ولایت در دست، جای آن دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
زیک قطره سرشکم تن زجا شد
بلی اشک از رخ من کهربا شد
بمن نوبت نداد آنچشم پرحرف
پس از عمریکه راه حرف وا شد
حنای پنجه قاتل نشد حیف
که خونم آب از شرم بها شد
همیشه در طریق حق شناسی
اگر گم گشت راه از رهنما شد
بیکتائی علم گردید زلفش
بزیر بار دلها تا دو تا شد
ندیدم جز غبار خاطر از چرخ
نصیبم کرد ازین نه آسیا شد
بافسر گر رسد رفعت نیابد
سری کز کرسی زانو جدا شد
چو ندهد فرصت بر خوردن از کام
بگیر آن کام کز گردون جدا شد
کلیم از ننگ عریانی برآمد
تنش را جامعه نقش بوریا شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
گر سرو قدت جلوه به بستان نفروشد
گل هم بکسی چاک گریبان نفروشد
کالای دل از مشتری قدرشناس است
برق آتش خود جز به نیستان نفروشد
از عربده چشم تو هر سوی منادیست
در شهر که کس باده بترکان نفروشد
در بوم و بر ملک تجرد نتوان یافت
آن مور که منت بسلیمان نفروشد
آن جنس کسادم که بهیچ ار خردم کس
مشکل که مرا باز بنقصان نفروشد
مهلت مطلب بوسه بجان گردهدت دوست
گر نسیه دهد جنس خود ارزان نفروشد
در صحبت افسرده دلان شعر نخوانم
کس مروحه در فصل زمستان نفروشد
افزون طلبی نیست کلیم از روش عقل
دانا سر خود در ره سامان نفروشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید
رو چشم بست و روی ترا در میان ندید
هر چند خرمی جهان را سبب منم
مانند ابر هیچکسم شادمان ندید
دامان من که قافله گاه سرشک بود
چیزی بغیر آتش ازین کاروان ندید
آنکس که خودنمای بود مایه دار نیست
هرگز کسی گلی بسر باغبان ندید
با آنکه بی نقاب تر از آفتاب بود
چون صبح از تبسم او کس نشان ندید
کامی بغیر دانه بی آب اختران
صید اسیر در قفس آسمان ندید
می کاهم از شکفتگی خویشتن مدام
شمعم که کس بهار مرا بیخوان ندید
خامند سربسر همه ابنای روزگار
کس میوه رسیده درین بوستان ندید
تا کی کلیم گریه کنی گاه دیدنش
کس ماه را همیشه در آب روان ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود
تیشه بر پا می زنیم آندم که دست از ما شود
غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد
جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود
صبر را خاصیت عمرست گوئی کاین متاع
چون زکس گم شد نمی باید دگر پیدا شود
بخت سنگین دل طلسمی بسته کز تأثیر آن
باده دایم در شکست شیشه ام خارا شود
گنج مطلب نیست گر دیوانه شد ویرانه جوی
بهر کامی نیست گر دل مایل دنیا شود
دیده ام چیزی نمی چیند بغیر از نقش دوست
گر بطوبی بنگرد حیران آن بالا شود
رشته طول امل را گر تو کوته می کنی
جهد کن تا نارسا زاندیشه فردا شود
این نمک دارد که خون از دل گدائی می کند
دیده ام کو عارش از همچشمی دریا شود
چشم پوشیدن زنیک و بد کمال بینش است
دیده تا بینا شود باید که نابینا شود
کسب خاموشی کلیم از کاملی کن زینهار
باید استادت درین فن صورت دیبا شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
پایمزد عجز ما بیداد دست زور بود
آنچه کرد اصلاح عیش تلخ بخت شور بود
دوش از بزم نشاط ما نوائی برنخاست
تار گفتی بی تو موی کاسه طنبور بود
با گرانان درنمی آید سبکروحست عشق
آشنائی آتش او پنبه منصور بود
عمر کم بر جان گوارا کرد بار زندگی
روز کوته مایه آسایش مزدور بود
در پناه بدنهادی می توان ایمن نشست
نیش دایم پاسبان خانه زنبور بود
طاعت زاهد چو آه بوالهوس بالا نرفت
زانکه معراج امید او وصال حور بود
رهنمایان زمان ما همه ره می زنند
زان میان گر راستی دیدم عصای کور بود
کعبه سالک بود آنجا که از پا اوفتاد
گر قدم در ره نمی فرسود منزل دور بود
دارم اقبالیکه با هر کس در افتادم کلیم
بخت سست افتاده تر از بستر رنجور بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
خوش آنکه کنج غم خود بگلستان ندهد
سرشک سرخ بصد باغ ارغوان ندهد
کدام گنج که در کنج خاکساری نیست
رو از زمین بطلب هر چه آسمان ندهد
زفیض باطنی پیر جام محرومست
کسیکه دست ارادت به میکشان ندهد
من از جفای تو رسوا شدم که تیر ستم
نمی شود هدف خویش را نشان ندهد
مجاوران چه خبر از مسافران دارند
خبر زحال دل گمشده زبان ندهد
زراه پرخطر عشق هیچ نیست عجب
که جاده مار شود ره بکاروان ندهد
بنای دوستی دهر سست شد چندان
که کاه پشت بدیوار این زمان ندهد
زرنج گرسنگی چونکه تشنگی بهتر است
خوش آنکه آبرخ خویش را بنان ندهد
کلیم بوسه چه خواهی باین تهیدستی
از آن حریف که دشنام رایگان ندهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
ایدل چو راز دوست نخواهی سمر شود
نامش چنان مبر که زبان را خبر شود
سر دارد الفتی بهوایت که چون حباب
با او سفر کند اگر از سر بدر شود
جاهل برو ز مرشد بیمعرفت چه فیض
کوری کجا عصاکش کور دگر شود
زنجیر زلف او دل دیوانه را شناخت
سودا مقررست که شب بیشتر شود
منت کش از حمایت کس نیست عجز ما
تا نقش سینه هست که ما را سپر شود
دود سپند بیهنری چون شود بلند
آتش زن ستاره اهل هنر شود
بر اهل عقل فیض جنون کم ز باده نیست
باید کسی ز کار جهان بی خبر شود
هر کس اگر بقدر هنر بهره یافتی
بایست آب بحر نصیب گهر شود
از هیچیک ندارد امید اثر کلیم
گره آه شعله گردد و اشکش شرر شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
گر سیل فتنه خیزد دل را چه مشکل افتد
جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد
عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست
همسایه جنونست عقلی که کامل افتد
سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست
کی گرد می تواند دنبال محمل افتد
از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش
آینه گر برویت روزی مقابل افتد
یکدست تیغ و شهری سرگرم سرخ روئی
یک بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد
گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد
آسان شمار بر خود کاریکه مشکل افتد
دریادلان کریمند در آنچه خود نخواهند
تا خس بود کی از بحر گوهر بساحل افتد
راه گریز را هم چالاکیئی ضرور است
چون می گریزد از کار طبعی که کاهل افتد
کار کلیم باشد آنجا مگس پرانی
هر جا که دلربائی شیرین شمایل افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
بهره ای نگرفت گر کام دل بیتاب دید
بخت ما دایم رخ مقصود را در خواب دید
خاطر روشندلان از گرد کلفتهای دهر
تیره شد چندانکه نتوانیم رو در آب دیده
کلبه ویران ما از رخنه سنگ ستم
پای تا سر چشم گردیده و ره سیلاب دید
من درین بحر از پی سرگشتگی افتاده ام
کشتیم در رقص آمد هر کجا گرداب دید
هر که در راه عبادت دیده اش بیناترست
قبله منصور دارد دار را محراب دید
رهرو بحر فنا در طی بحر زندگی
آب چون بگذشتش از سر آنزمان پایاب دهد
زاهد از بس در متاع دعوی خود آب کرد
در گمان افتاد فسق و دامن تر باب دید
گر شکافی سینه ام پیکان ز دل نتوان شناخت
رنگ اختر دارد آهن کز آتش تاب دید
آب دریا را بجوی تیغ بیدادت مبند
بسکه سیر آبست شمشیر تو زخم از آب دید
لابه بی نفع است دربد گردی گردون کلیم
چرخ بی پروا چه زاریها که از دولاب دید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
کسی تا کی بسان موج دایم در سفر باشد
دری نشناسد و چون موج دایم دربدر باشد
بخضرم احتیاجی نیست گر اینست گمراهی
که کوران را عصا هم می تواند راهبر باشد
سبک پی قاصدی باید که چون غمنامه ما را
بدست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد
زبس بر خویشتن می بالد از ذوق گرفتاری
قفس هر لحظه بر مرغ دل ما تنگتر باشد
درین وحشت سرایم گوشه امنی نشد روزی
که همچون شمع هر جا می روم سر در خطر باشد
کلیم از دل بدر کن آرزوی آن کمر ورنه
مدام از اشک حسرت موج خونت تا کمر باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
اندازه مستی نتوانیم نگهداشت
زان باده خرابیم که پیمانه ندارد
در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست
اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد
دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد
جائی ننشستیم کز آنجا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد
در کشور این زهدفروشان نتوان یافت
یک صومعه کان راه به بتخانه ندارد
عاشق همه جا شیفته ناز و عتابست
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
آن گرد کدورت که بود همره یکخویش
هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد
پیداست که غارتگر سامان کلیمست
کاندوخته جز درد بکاشانه ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
گرچه اول رنجش بیمار از آنسو می شود
دارد این خوبی که صلح از جانب او می شود
رونق خوبیت باید مگسل از روشندلان
گل جدا از شمع چون افتاد بد بو می شود
بر سر خاکش بجای شمع تیری می نهد
هر که قربان کمانداران ابرو می شود
گفت احوال نهان را گریه ام با آب و تاب
روز اول طفل اشک ما سخنگو می شود
بر دوروئی چون مدار عالمست آخر چرا
کار ما با هر کسی کافتاد یک رو می شود
پیرو دل را هزاران دردسر آید به پیش
طفل چون رو بیش باید بیش بدخو می شود
طاعت ما هم بسوی آسمانها می رود
روز محشر چون به عصیان هم ترازو می شود
بسکه می میرد برای خشم و ناز او کلیم
عندلیب غنچه های چین ابرو می شود