عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
مشکل غمیست عشق، که گفتن نمی توان
وین مشکل دگر که: نهفتن نمی توان
غمهای عاشقان هم گفتند پیش یار
ما را عجب غمیست که گفتن نمی توان
دندان بقصد لعل لبش تیز چون کنم؟
کان لعل گوهریست، که سفتن نمی توان
خون بسته غنچه وار دل تنگم از فراق
دل تنگم، آن چنان، که شکفتن نمی توان
در خون نشست چشم هلالی، که از رهت
گردی بدامن مژه رفتن نمی توان
وین مشکل دگر که: نهفتن نمی توان
غمهای عاشقان هم گفتند پیش یار
ما را عجب غمیست که گفتن نمی توان
دندان بقصد لعل لبش تیز چون کنم؟
کان لعل گوهریست، که سفتن نمی توان
خون بسته غنچه وار دل تنگم از فراق
دل تنگم، آن چنان، که شکفتن نمی توان
در خون نشست چشم هلالی، که از رهت
گردی بدامن مژه رفتن نمی توان
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
منم، چون غنچه، در خوناب زان گل برگ تر پنهان
دلم صد پاره و هر پاره در خون جگر پنهان
تماشای رخش، در دیده خوابی بود، پنداری
که من تا چشم وا کردم شد از پیش نظر پنهان
طبیبا، داغهای سینه را صد بار مرهم نه
که دارم در ته هر داغ صد داغ دگر پنهان
خط سبزی که خواهد رست از آن لب چیست میدانی؟
برای کشتن من زهر دارد در شکر پنهان
مگو: تا زنده باشی عشق را از خلق پنهان کن
که راز عاشقی هرگز نماند این قدر پنهان
نه تنها آشکارا داغ عشقت سوخت جان من
بلای عشق جانسوزست، اگر پیدا و گر پنهان
هلالی را چه سود از عشق پنهان داشتن در دل؟
چو در عالم نخواهد ماند آخر این خبر پنهان
دلم صد پاره و هر پاره در خون جگر پنهان
تماشای رخش، در دیده خوابی بود، پنداری
که من تا چشم وا کردم شد از پیش نظر پنهان
طبیبا، داغهای سینه را صد بار مرهم نه
که دارم در ته هر داغ صد داغ دگر پنهان
خط سبزی که خواهد رست از آن لب چیست میدانی؟
برای کشتن من زهر دارد در شکر پنهان
مگو: تا زنده باشی عشق را از خلق پنهان کن
که راز عاشقی هرگز نماند این قدر پنهان
نه تنها آشکارا داغ عشقت سوخت جان من
بلای عشق جانسوزست، اگر پیدا و گر پنهان
هلالی را چه سود از عشق پنهان داشتن در دل؟
چو در عالم نخواهد ماند آخر این خبر پنهان
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
از رشک سوختم، برقیبان سخن مکن
گر می کنی، برای خدا، پیش من مکن
در آرزوی یک سخنم جان بلب رسید
جانا، ترا که گفت که: با ما سخن مکن؟
هر جا که شمع جمع شدی سوختم ز رشک
بهر خدا، که روی بهر انجمن مکن
عاشق منم، حکایت فرهاد تا بکی؟
جان کندنم ببین، سخن کوهکن مکن
تا چند بهر قتل من آزرده می شوی؟
سهلست بر من، این همه، بر خویشتن مکن
ای کز دیار عقل فتادی بملک عشق،
حال غریب ما نگر، این جا وطن مکن
گفت از لبت هلالی و قدر شکر شکست
نامش بغیر طوطی شکر شکن مکن
گر می کنی، برای خدا، پیش من مکن
در آرزوی یک سخنم جان بلب رسید
جانا، ترا که گفت که: با ما سخن مکن؟
هر جا که شمع جمع شدی سوختم ز رشک
بهر خدا، که روی بهر انجمن مکن
عاشق منم، حکایت فرهاد تا بکی؟
جان کندنم ببین، سخن کوهکن مکن
تا چند بهر قتل من آزرده می شوی؟
سهلست بر من، این همه، بر خویشتن مکن
ای کز دیار عقل فتادی بملک عشق،
حال غریب ما نگر، این جا وطن مکن
گفت از لبت هلالی و قدر شکر شکست
نامش بغیر طوطی شکر شکن مکن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
از فراق آن پری هر دم فزون شد درد من
ساخت ظاهر درد دل را اشک و رنگ زرد من
تا بکی از عشق او جور و جفا خواهم کشید؟
ای رفیقان، سوخت دیگر جان غم پرورد من
گر چه دور از آستان دوست گشتم خاک راه
کاش! روزی باد در کویش رساند گرد من
آتش عشق تو در جان من شیدا فتاد
شد مدد با آتش عشق تو آه سرد من
چون هلالی در غم عشق بتان سنگدل
محنت و اندوه خوبان برد خواب و خورد من
ساخت ظاهر درد دل را اشک و رنگ زرد من
تا بکی از عشق او جور و جفا خواهم کشید؟
ای رفیقان، سوخت دیگر جان غم پرورد من
گر چه دور از آستان دوست گشتم خاک راه
کاش! روزی باد در کویش رساند گرد من
آتش عشق تو در جان من شیدا فتاد
شد مدد با آتش عشق تو آه سرد من
چون هلالی در غم عشق بتان سنگدل
محنت و اندوه خوبان برد خواب و خورد من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
پشت و پناه من بود، دیوار دلبر من
از گریه بر سر افتاد، ای خاک بر سر من!
لیلی کجا و حسنت؟ مجنون کجا و عشقم؟
نه آن مقابل تو، نه این برابر من
من مانده دست بر سر از ناله دل خویش
دل مانده پای در گل از دیده تر من
خوابم چگونه آید؟ کز چشم و دل همه شب
باشد در آب و آتش بالین و بستر من
تاب جفا ندارم، ای وای! اگر ازین پس
ترک ستم نگیرد، ترک ستمگر من
ای باد، اگر ببینی خوبان سرو قد را
عرض نیاز من کن با ناز پرور من
جز کنج غم، هلالی، جای دگر ندارم
من پادشاه عشقم، اینست کشور من
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای! بر من و دل امیدوار من
ای سیل اشک، خاک وجودم بباد ده
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
از جور روزگار چه گویم؟ که در فراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
زین پیش صبر بود دلم را، قرار نیز
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب
رحمی بکن، و گر نه خرابست کار من
گفتی: برو، هلالی و صبر اختیار کن
وه! چون کنم؟ که نیست بدست اختیار من
از گریه بر سر افتاد، ای خاک بر سر من!
لیلی کجا و حسنت؟ مجنون کجا و عشقم؟
نه آن مقابل تو، نه این برابر من
من مانده دست بر سر از ناله دل خویش
دل مانده پای در گل از دیده تر من
خوابم چگونه آید؟ کز چشم و دل همه شب
باشد در آب و آتش بالین و بستر من
تاب جفا ندارم، ای وای! اگر ازین پس
ترک ستم نگیرد، ترک ستمگر من
ای باد، اگر ببینی خوبان سرو قد را
عرض نیاز من کن با ناز پرور من
جز کنج غم، هلالی، جای دگر ندارم
من پادشاه عشقم، اینست کشور من
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای! بر من و دل امیدوار من
ای سیل اشک، خاک وجودم بباد ده
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
از جور روزگار چه گویم؟ که در فراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
زین پیش صبر بود دلم را، قرار نیز
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب
رحمی بکن، و گر نه خرابست کار من
گفتی: برو، هلالی و صبر اختیار کن
وه! چون کنم؟ که نیست بدست اختیار من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
روز نوروزست و ما را مجلس افروزی چنین
سالها شد کز خدا می خواستم روزی چنین
از جفاگاری نهادی گوش بر قول رقیب
تا چها آموختی باز از بد آموزی چنین؟
هر شبی در کنج غم گریان و سوزانم چو شمع
غرق آب و آتشم، با گریه و سوزی چنین
پیش تیر غمزه اش بردم دل صد چاک را
چون نگه دارم دل از پیکان دلدوزی چنین؟
از فروغ عارضت روز هلالی روشنست
وه! که دارد آفتاب عالم افروزی چنین؟
سالها شد کز خدا می خواستم روزی چنین
از جفاگاری نهادی گوش بر قول رقیب
تا چها آموختی باز از بد آموزی چنین؟
هر شبی در کنج غم گریان و سوزانم چو شمع
غرق آب و آتشم، با گریه و سوزی چنین
پیش تیر غمزه اش بردم دل صد چاک را
چون نگه دارم دل از پیکان دلدوزی چنین؟
از فروغ عارضت روز هلالی روشنست
وه! که دارد آفتاب عالم افروزی چنین؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
باز، ای سوار شوخ، کجا می روی؟ مرو
آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین
ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
چین بر جبین فگنده، برون رفتنت خطاست
ای ترک چین، براه خط می روی، مرو
بر عزم گشت خرم و خندان شدی سوار
ای گل، که همچو باد صبا می روی، مرو
دل رفته است و از پی او تند می روی
با آنکه از پی دل ما می روی، مرو
گفتی: برون روم که: هلالی شود هلاک
او خود هلاک شد، تو کجا می روی، مرو
آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین
ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
چین بر جبین فگنده، برون رفتنت خطاست
ای ترک چین، براه خط می روی، مرو
بر عزم گشت خرم و خندان شدی سوار
ای گل، که همچو باد صبا می روی، مرو
دل رفته است و از پی او تند می روی
با آنکه از پی دل ما می روی، مرو
گفتی: برون روم که: هلالی شود هلاک
او خود هلاک شد، تو کجا می روی، مرو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق
گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
پیمانه ای بیار و بما ده، که بعد ازین
دوران ز خاک ما و تو پیمانه ساخته
خرسند شد هلالی مسکین بخال او
که مزرع جهان بهمین دانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق
گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
پیمانه ای بیار و بما ده، که بعد ازین
دوران ز خاک ما و تو پیمانه ساخته
خرسند شد هلالی مسکین بخال او
که مزرع جهان بهمین دانه ساخته
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
گر نیست جام گلگون، خوش نیست دور لاله
بی می چه نشأئه خیزد؟ از دیدن پیاله
من نوح روزگارم، از گریه غرق توفان
کو همدمی که گویم درد هزار ساله؟
تا کی بناز و شوخی لب را گزی بدندان؟
گل برگ نازکت را آزرده ساخت ژاله
قتل رقیب خود را با من حواله کردی
از دست من چه آید؟ هم با خدا حواله!
بر صفحه دل من ذکر می است و شاهد
عقد محبت آمد مضمون این پیاله
غمدیده ای، که خواند شرح غم هلالی
از خون دیده خود رنگین کند رساله
بی می چه نشأئه خیزد؟ از دیدن پیاله
من نوح روزگارم، از گریه غرق توفان
کو همدمی که گویم درد هزار ساله؟
تا کی بناز و شوخی لب را گزی بدندان؟
گل برگ نازکت را آزرده ساخت ژاله
قتل رقیب خود را با من حواله کردی
از دست من چه آید؟ هم با خدا حواله!
بر صفحه دل من ذکر می است و شاهد
عقد محبت آمد مضمون این پیاله
غمدیده ای، که خواند شرح غم هلالی
از خون دیده خود رنگین کند رساله
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
زین پیش لطف بود و کنون جور و کین همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه این همه؟
خوبان، ز اهل درد شما را چه آگهی؟
ایشان نیازمند و شما نازنین همه
غمهای دوست، اندک و بسیار هر چه هست
بادا نصیب این دل اندوهگین همه!
ای دیده، از غبار رهش توتیا مجوی
کز گریه تو گل شده روی زمین همه
گر ناگهان به سوی هلالی قدم نهی
سازد نثار مقدم تو عقل و دین همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه این همه؟
خوبان، ز اهل درد شما را چه آگهی؟
ایشان نیازمند و شما نازنین همه
غمهای دوست، اندک و بسیار هر چه هست
بادا نصیب این دل اندوهگین همه!
ای دیده، از غبار رهش توتیا مجوی
کز گریه تو گل شده روی زمین همه
گر ناگهان به سوی هلالی قدم نهی
سازد نثار مقدم تو عقل و دین همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
رفتی، ای ماه، که از مهر وفا میکردی
کاش! میبودی و صد گونه جفا میکردی
از تو روزی که بصد درد جدا می گشتم
کاشکی! بند من از بند جدا میکردی
کارم از چاره گذشتست، طبیبا، برخیز
پیش ازین درد مرا کاش! دوا میکردی
یارب، آن روز کجا شد که تو از گوشه چشم
گاه گاهی نظری جانب ما میکردی؟
شاه خوبانی و فکر من و درویشت نیست
وه! چه میبود که پروای گدا میکردی؟
چون ترا طاقت آزار نبودست، ای دل
میل خوبان دلازار چرا میکردی؟
ای خوش آن روز، هلالی، که بخلوتگه ناز
یار دشنام تو میگفت و دعا میکردی
کاش! میبودی و صد گونه جفا میکردی
از تو روزی که بصد درد جدا می گشتم
کاشکی! بند من از بند جدا میکردی
کارم از چاره گذشتست، طبیبا، برخیز
پیش ازین درد مرا کاش! دوا میکردی
یارب، آن روز کجا شد که تو از گوشه چشم
گاه گاهی نظری جانب ما میکردی؟
شاه خوبانی و فکر من و درویشت نیست
وه! چه میبود که پروای گدا میکردی؟
چون ترا طاقت آزار نبودست، ای دل
میل خوبان دلازار چرا میکردی؟
ای خوش آن روز، هلالی، که بخلوتگه ناز
یار دشنام تو میگفت و دعا میکردی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۷
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵۶
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۲
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۴