عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
پیش چشم مژگانی، کز سرشک شادابست
سیل آب شمشیرست، موج تیغ بی آبست
بخت بد نشد بیدار، ساده لوح پندارد
درد تلخکامی را، چاره در شکر خوابست
باده هر گه آخر شد، اول سیه روزیست
شیشه تا که می دارد، خانه پر زمهتابست
گر زخویش می گذری، هر چه هست می گذرد
پای چون زسر کردی، بحر عشق پایانیست
گر نشان بسی باشد، نیست غیر یک مقصد
قبله جز یکی نبود، گر هزار محرابست
حسن لاف استغنا، می زند ولی مشنو
بهر دامن گلچین، نوک خار قلابست
دل اگر بود مخزن، نیست بهر سیم و زر
کعبه خانه است اما، نه برای اسبابست
سایه افکند کس را، بخت چونکه پست افتد
خرمن ار ز ما باشد، برق کرم شب تابست
آتش حوادث نیست، آفت سرای ما
زانکه اشک ریزان را، رخت خانه سیلابست
می ربوده مستان را، گر کلیم هشیاری
بوسه ای تو هم بربا، تا که یار در خوابست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
چو ساخت چشم تو کارم، نهفته دیدن چیست
بر آتشی که به نی درگرفت دامن چیست
اگر نه صبح سیه بخت کار شام کند
سیاه روزی ما زان بیاض گردن چیست
دلا تو چشم مرا کرده ای ز گریه سفید
زآه سرمه کشیدن بچشم روزن چیست
نباشد ار دل صیاد داغدار از من
بریده چون پر و بالم قفس ز آهن چیست
نبرد بهره بر هر که جمع شد نعمت
که باغبان نشناسد که سیر گلشن چیست
زمرگ اینهمه اطفال آرزو، هرگز
دلم نسوخت که دانم طریق شیون چیست
چه غم اگر نشناسی حق وفای مرا
که هیچ بت نشناسد حق برهمن چیست
بخرمن ار بودت کار دل ز کشت امید
چو عمر باد بود، باد را از خرمن چیست
شناسد آنکه بپوشد برهنه پائی را
که نفع آبله های فراخ دامن چیست
دلت کلیم چه دارد، غبار شکوه ز دوست
دگر بر آینه ات زنگ کین دشمن چیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست
گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست
از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما
بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست
جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست
آب و گل وجودم از رعشه موج دارست
بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست
هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست
پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست
گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گر چه باید
باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست
تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند
بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست
از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
منم که داغ بلا گلشنی بنام منست
گل شکفته من حلقه های دام منست
چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن
ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست
قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد
زبان کلک تو بیزار چون زنام منست
مرا بدام حوادث، زحرص دانه کشید
کدام دانه بغیر از گره بدام منست
چنان بحوصله ممتازم از قدح نوشان
که درد ته خم افلاک وقف جام منست
غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او ورد صبح و شام منست
چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم
که هر چه صید مرادست جمله رام منست
همیشه سلسله زلف تست در خاطر
که با کمال جنون ربط با کلام منست
کدورت من از ابنای دهر نیست، کلیم
تمام کلفتم از بخت ناتمام منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
چشم هر کس گر بیار ماه سیما روشنست
ز آتش دل همچو مجمر دیده ما روشنست
هر که را ایام پیش آورد زودش پس نشاند
این پشیمانی ز جزر و مد دریا روشنست
نور بی برگی کند در خانه ها کار چراغ
عمرها شد کز حباب این نکته بر ما روشنست
عقل دیوانه است، هر جای بوی می افسون دمید
روح پروانه است هر جا شمع مینا روشنست
منت زلف تو طوق گردنم بادا کزو
حال دلها بر تو در شبهای یلدا روشنست
کار ما گر نیست دلخواهش نگیرد کار تنگ
از تغافلها که دارد کارفرما روشنست
اینکه اشکست، اینزمان خون جگر خواهد شدن
پیش پیش امروز بروی حال فردا روشنست
شیشه می عینک بینائیت بادا کلیم
تا بدانی دیده ها از نور صهبا روشنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سیر گل امسال از تنهائیم دلخواه نیست
ز آشنایان غیر بلبل کس بمن همراه نیست
هر مرادی را بهمت می توان تسخیر کرد
دست کوته سهل باشد همت ار کوتاه نیست
نیست ما را دانه ای جز کاه در کشت امید
آنهم از بخت زبونم گاه هست و گاه نیست
ماو شمع انجمن را یک طبیعت داده اند
برنیاید از لب ما گر نفس جانکاه نیست
در پناه خاکساری ایمنم از گمرهی
هر کجا نقش قدم باشد بغیر از چاه نیست
طاعت مقبول درگاه الهی آگهیست
خامشی بهتر از آن ذکری که دل آگاه نیست
از ریاضت زرد رو مانند زاهد من نیم
کاب تخمیر وجود من بزیر کاه نیست
اینهم از کوتاهی بخت زبون باشد کلیم
گر مرا تار رسائی در کمند آه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
آن بلبلم که عقده دل دانه منست
آبی که هست در قفسم آب آهنست
طالع نگر که کشت امیدم ز آب سوخت
در کشوری که برق هوادار خرمنست
او را ز حال دیده حیران چه آگهی
کی آفتاب را خبر از چشم روزنست
در گلشن امید نچیدم اگر گلی
از وصل خار صد گل جا کم بدامنست
گفتی چه سود، کاتش شوقت بما چه کرد
احوال خانه سوخته بر خلق روشنست
هر کس مرا شناخت زهمراهیم رمید
نشناخته است سایه هنوزم که با منست
در چار موسمش نبود رنگ و بو کلیم
این عالم فسرده که نزد تو گلشنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
حسن اگر در پرده باشد عشق ازو دیوانه نیست
بر چراغ روز بال افشانی پروانه نیست
تا طبیب خستگان عشق چشم مست اوست
ناله بیمار غیر از نعره مستانه نیست
نیست سامانی به غیر از رخنه در ویرانه ام
گر به سامان دام ماهی آب دارد دانه نیست
با دل روشن کدورت همره دیرینه است
گر مرادت شمع بیدو دست در این خانه نیست
سیل گه جاروب منزل گاه فرش خانه است
فقر را زین به متاعی زینت کاشانه نیست
صید معنی را ز بس می بندم و وا می کنم
هر که می بیند مرا گوید به جز دیوانه نیست
مزرع امید را از گریه نتوان سبز کرد
آب شور چشمه ما سازگار دانه نیست
زخمها برداشت تا زلف تو را تسخیر کرد
دست سعی هیچکس بالای دست شانه نیست
هر کس از بیداد گردون شکوه ای دارد کلیم
گر تو هم داری بگو، اینجا کسی بیگانه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
در طریق خودنمائی شیوه دلخواه نیست
غیر دعوی بلند و همت کوتاه نیست
کیسه ای بر وعده های بخت نتوان دوختن
خفته گر در خواب حرفی گفت از آن آگاه نیست
از نفاق صحبت مردم ز بس رم کرده ایم
ناله ما نیز با خضر اثر همراه نیست
خاطر آشفته ای دارم که هر ساعت نفس
راه لب را می کند گم گر چراغ آه نیست
هر چه ترکش می توان کردن، بدست آورده گیر
غم زناکامی نباشد همت ار کوتاه نیست
مرگ تلخ و زندگی هم سربسر درد و غمست
پشت و روی کار عالم هیچگه دلخواه نیست
کعبه عشق تو پنداری سر کوی فناست
می توان رفتن ولی در بازگشتن راه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
شیب و شباب راه عدم را مراحلست
عمر تو راه دور و درازش دو منزلست
وارسته را ز جذبه دهد امتیاز قرب
کی کهربا رباید کاهی که در گلست
چشمت هنوز حلقه تعلیم ساحریست
سحرش بدور خط تو هر چند باطلست
عشق از هوس جدا کن و زاری شناس باش
در گریه فسرده دلان آب داخلست
در مرگ هست آنچه در آب حیات نیست
آسان زیاد مرگ شود هر چه مشکلست
افتاده ام بصید گهی در دیار عشق
کانجا بقید دام و قفس مرغ بسملست
از بستگی کار درین روزگار تنگ
چیزی اگر گشاده شود دست سایلست
دوری اگر بود همه یک کام می کشد
ماهی جدا ز آب هلاکش بساحلست
در دعوی وصول بحق شیخ شهر را
ترک نماز و روزه گواهان عادلست
عمر کلیم صرف ببازی شد و هنوز
آن بیخبر ز بازی ایام غافلست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست
ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست
کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست
کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است
رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است
کام دنیا را برای اهل دنیا واگذار
جغد را ارزانی آن گنجی که در ویرانه است
بر در و بالم دلم غم بر سر هم ریخته است
میهمان در خانه ام دایم زیاد از خانه است
قابل چندین شکایت نیست وضع روزگار
آنچه دارد تلخ و شیرین جمله یک پیمانه است
صرفه را دیوانه ها دارند در امر معاش
بوریا گه فرش و گاهی جامه دیوانه است
رشک بردن لازم عشقست بر هر کس که هست
هر که در بزمست بار خاطر پروانه است
خوشه شمع است بار کشته امید ما
آب و رنگی دارد اما خوشه بیدانه است
مرهم زخم جفای چند کس خواهد شدن
طره او را یکی از سینه چاکان شانه است
اختیار حل و عقد زلف او دارد دلم
خانه زنجیر را دیوانه صاحبخانه است
می رمم از هر که باشد آشنای من کلیم
آشنای معنی بکرم که آن بیگانه است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
چاره خاموشی بود هر جا سخن در شیر نیست
تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست
گر بخلق الفت نمی گیرم گناه من بدان
طینت ابنای دهر از خاک دامن گیر نیست
خواری و عزت درین محنت سرا یکسان بود
آستان و مسندی در خانه زنجیر نیست
مادر گیتی که باشد نار پستان زین انار
خون بود گر بهره ای طفلان شیر نیست
عاشق و معشوق بی آمیزش هم ناقصند
شاهد این مدعی به از کمان و تیر نیست
کار فردا با کریمی دان که آن از شوق عفو
عذرها را نشنود گر بدتر از تقصیر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
همیشه کارم در کار خیر تأخیرست
که توبه مانده درست و بهار کشمیرست
درین چمن نرود عهد خوشدلی بشتاب
ز موج سبزه بپای نشاط زنجیرست
نقیض گیری افلاک را چه می دانی
علاج عقده دشوار ترک تدبیرست
بپوش جوهر خود را که از بلا برهی
کزین گناه گرفتار بند شمشیرست
جنون بخانه زنجیر اگر پناه برد
بجاست خانه تاریک، عقل دلگیرست
بصیدگاه محبت که صیدها رامند
رمی که باشد صیاد را زنخجیرست
زدلخراشی کز جور آسمان دیدم
هلال عیدم در دیده ناخن شیرست
دلم که رد فروشنده و خریدارست
ز تیره بختی همدرد بنده تیرست
دلم که بهره زخوبان نمی برد گوئی
که باغبانی در بوستان تصویرست
سپهر تفرقه افکن کلیم ز آتش رشک
کباب الفت پیوند شکر و شیرست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت
گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد
رهزن چه درین بادیه از ریگ روان یافت
دنیاطلب، از موی میانان نشد آگاه
بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت
ما را هدف ناوک بیداد نوشتند
آنروز که ابروی بتان شکل کمان یافت
نازم بخرابات که از هر در خانه
آبی که سیاهی برد از بخت توان یافت
از فقر و فنا می برد آلوده دنیا
فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت
سرگشته کلیم از پی آنم که درین راه
هر کس بطریق دگر از دوست نشان یافت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
آن صید پیشه فکر مدارا نکرده است
گر سربریده رشته ز پا وانکرده است
امروز در بهشتی اگر بی تعلقی
هرگز کریم وعده بفردا نکرده است
از روزگار خاک گل و آدمست و بس
خاکی که عشق او به سر ما نکرده است
تا راه برده است خرابی بخانه ام
یک سیل رو بجانب دریا نکرده است
زاهد که برنداشته دست از عصای شید
دارد گمان که تکیه بدنیا نکرده است
عقل این ملایمت که برین سرکشان کند
در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است
عقل این ملایمت که برین سرکشان کند
در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است
بی برگی نهال محبت به بین که دل
از نخل آه سایه تمنا نکرده است
سالک اگر بکوی تعلق در آمده
چون تیر خانه ساخته و جا نکرده است
دل برده از کلیم و بود زلف او برو
دزدیکه شحنه او را پیدا نکرده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
دل یوسف نژادان یوسف چاه زنخدانت
گریبان چاک می روید گل از شوق گریبانت
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد در دلها چو برگردید مژگانت
حریف دادخواهان نیستی بیداد کمتر کن
چو گل بر میفروزی گر بگیرد خار دامانت
زچاک زخم صدجا می گشایم در بروی او
زند گر بر دل حلقه زلف پریشانت
چنان خواهم بمستی کام از لعل لبت گیرم
که گردی از نمک باقی نماند در نمکدانت
باین ضعفی که نتوانم به بیهوشی زخود رفتن
توانم رفت چون پروانه هر ساعت بقربانت
تمام از پای تا سر مهربانی و وفائی تو
بزخم صید مرهم می گذارد آب پیکانت
مگر بادی بقصد کشتن شمع مزار آید
وگرنه کیست کاید بر سر خاک شهیدانت
کلیم آنروز سردار وفاکیشان ترا دانم
که در راه وفای او نه سر مانده نه سامانت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
در کلبه ما تا بکمر موج شرابست
تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
چشمت لب ما غمزدگان را ز فغان بست
خاموش نشینیم که بیمار بخوابست
بیتابی پروانه بر او چه نماید
آن شعله که خورشید ازو در تب و تابست
در گریه ندانم که چرا می روم از خود
بیهوشیم از چیست چو در ساغرم آبست
یک گل بهواداری گلشن بکفم نیست
از تربیت باغ چه در دست سحابست
ویرانه من پرتو خورشید ندیدست
هرچند که این خانه زبنیاد خرابست
در سربسر ملک وی از گریه خلل نیست
تا ساقی ما پادشه عالم آبست
امید درین ره بدل سوخته دارم
پرواز من از بال و پر مرغ کبابست
می رنجم ازو، رنجش دیوانه ز طفلان
پروای که دارد گله ام در چه حسابست
آن شعله که در جان کلیم آتش کین زد
بر بوالهوسان هر شررش قطره آبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
دل دامن مجاورت چشم تر گرفت
با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت
نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست
نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت
بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع
جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت
در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد
گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت
آبی ز آبله برخ پای خفته زن
باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت
زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود
خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت
از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت
از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت
صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت
در روزگار ما دل آب از گهر گرفت
چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست
آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت
صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم
کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت