عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۲
از چندین پیر نیکو سیرت شنیدم کی در آن وقت که شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بود جملۀ اصحاب فرق و ایمۀ مذاهب مرید شیخ گشته بودند و آن انکارها باقرار ها مبدل شده. قاضی ابوبکر حیرۀ کی از جملۀ ایمۀ کبار بود؛ و از جملۀ آن چهار ابوبکر کی در نشابور بوده‌اند و هرکه حرمت ایشان را بر خدای تعالی دهد حاجت وی روا شود، روزی این قاضی ابوبکر دعوتی ساخته بود و جملۀ ایمۀ فرق را بخوانده و شیخ ما را بخوانده، چون جملۀ ایمۀ و کبار جمع آمدند در مسئلۀ شروع کردند چنانک سنت فضلا باشد و از آنجا سخن به تفضیل مذاهب انجامید و هر کسی از فحول ایمۀ مذاهب در تقریر مذهب خویش سخنی می‌گفتند و هر طایفه بر حقّیقت مذهب خویش و بطلان دیگر مذاهب بحجتی تمسک می‌نمودند تا سخن دراز گشت و بمخلصی نمی‌رسید، بزرگان و ایمه برآن جمله قراردادند کی قرآن مجید و کتاب کریم را حکم سازند و به حکم نص و لارطْبٍ وَلایابِسٍ اِلّا فِی کِتابٍ مُبِینْ بر اندیشۀ هر مذهبی یکبار جامع قرآن باز گیرند چی آنچ از کتاب عزیز روی نماید جز به منزلت وحی نتواند بود وهیچ کس را در آن مجال طعن صورت نبندد. جامع قرآن بیاوردند و همه متفق شدندو ابوبکر را گفتند تو جامع بازگیر او گفت این مصحف منست و مجال این باشد کی کسی گوید کی او اوراق نشان کرده است پس بهر کسی اشارت می‌کردند تا همه اتفاق کردند کی به شیخ بوسعید باید داد کی اومردی صاحب حالست و چون اعجاز قرآن با کرامت او جمع شود آنچ از فحوی کتاب مجید کی جز حقّ نتواند بود روی نماید، از محکمات آیات بود نه از متشابهات کی در تفسیر آن بتأویلی محتاج باید بود. پس جامع قرآن بدست شیخ دادند، شیخ جامع بستد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم تا این مذهب شافعی پای بر هیچ جای دارد و حقّ هست؟ و گفت هفتم خط از سوی دست راست و جامع باز کرد و به جمع نمود، اول کلمۀ خط هفتم این بود: وَیَسْتَنْبِئُونَکَ اَحقّ هُوَ قُلْ ایِ وَرَبِّی اِنَّهُ لَحقّ چون این آیت برخواند همگنان از اعجاز قرآن تعجب کردند و گفتند اکنون تمام شد، بدین اختصار کردیم و دیگر قرآن باز نگرفتند برای دیگر مذاهب..
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۴
در آن وقت کی شیخ به نشابور بود پیرزنی حجرۀ داشت برزبَرِ خانقاهِ شیخ چنانک پیوسته شیخ را می‌دید، و مدام به مجلس ابوالقسم قشیری می‌رفتی و به مجلس شیخ نیامدی و استماع سخن او نکردی. اورا گفتند ای پیرزن آخر همه روز شیخ را می‌بینی و کرامات ظاهر او مشاهده می‌کنی و هرگز به مجلس او حاضر نمی‌شوی و به مجلس استاد امام می‌شوی پیرزن بدرد بگریست، گفت چگونه کنم، بدست من نیست،استاد امام را بمن نموده‌اند و شیخ را بمن نمی‌نمایند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۵
آورده‌اند کی یک روز شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و آن روز شیخ دستارچۀ در دست داشت، در میان سخن گفت سیصد دینار نشابوری می‌باید کی ازین دستارچه راست آید کی حسن را سیصد دینار قرضست. پیرزنی آواز داد کی من بدهم. گفتند ای پیرزن سیصد دینار نشابوری است، تو از کجا آری؟ گفت من می‌دانم، چون شیخ این سخن بگفت من حساب کردم آنچ از خانۀ پدر به خانۀ شوهر برده بودم و آنچ شوهر به من داده بود حساب کردم سیصد دینار بود، در وجه گفت شیخ نهادم. شیخ گفت مبارک باد! دستارچه بدست حسن مؤدب بدان پیرزن داد و گفت ای حسن بگو تا چه دعاش کنم؟ حسن از پیرزن پرسید. پیرزن گفت دعاء دل خوشی. حسن با شیخ گفت، شیخ بخندید و گفت ای سلیم دل چرا جاه نخواستی و ضیاع و عقار نخواستی؟ بدل خوشی چون افتادی که هفتاد سالست که ما پس زانو حصار کردیم وبوی این حدیث به مشام ما نرسید!
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۶
یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در خانقاه خویش نشسته بود سید اجل نشابور به سلام شیخ آمده بود و در پهلوی شیخ نشسته بود. شیخ بوالعباس شقانی درآمد،شیخ او را زبر دست سیداجل بنشاند. سید از آن بشکست، پس شیخ روی بوی کرد و گفت ای سید شما را کی دوست دارند برای مصطفی دوست دارند و اینان را کی دوست دارند برای خدای دوست دارند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۷
آورده‌اند کی روزی شیخ در بازار نشابور می‌رفت برنایان می‌آمدند برهنه، هر یکی ایزار پای چرمین پوشیده و یکی را بر گردن گرفته می‌آوردند، چون پیش شیخ رسیدند شیخ پرسید کی این کیست؟ گفتند امیر مقامران است. شیخ او را گفت این امیری بچه یافتی؟ گفت ای شیخ براست باختن و پاک باختن. چون شیخ بشنید نعرۀ بزد و گفت راست باز و پاک باز و امیر باش!
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۸
خواجه علی طرسوسی خُسُر شیخ بود و بر سفره هم کاسۀ شیخ بودو شیخ آداب و سنن نان خوردن بوی می‌آموختی. یک شب خواجه علی کاسه پاکیزه می‌کرد، شیخ گفت این چیست؟ از شره بُنِ کاسه فروخواهی برد! دیگر شب چون سفره می‌نهادند خواجه علی جای دیگر نشست، چون به سفره آمد گفت خواجه علی را نمی‌بینم گفتند ای شیخ او به پای سفره است شیخ گفت به بالاآی که بار تو ما کشیم به از آنکه دیگران.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۹
خواجه بوالفتح شیخ گفت که چون خواجگک سنکانی به نزدیک شیخ ما آمد جوانی ظریف بود و جامهاء نیکو پوشیده داشت. شیخ را بدعوتی می‌بردند، شیخ را عادت بودی کی از پس جمع راندی. خواجگک در پیش شیخ می‌رفت و بخود فرومی‌نگریست. شیخ گفت در پیش مرو! خواجگک واپس ایستاد. چون گامی چند برفتند شیخ گفت واپس مرو! او بردست راست شیخ آمد. چون گامی چند برفتند شیخ گفت خواجه بر دست راست مرو! خواجه بر دست چپ شیخ آمد. شیخ گفت خواجه بر دست چپ مرو! او دل تنگ شد و گفت ای شیخ کجاروم؟ گفت ای خواجه خود را بنه و راست برو! پس شیخ این بیت را بگفت:
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیوتست ز آدم بیزار
فریادبر خواجگک افتاد و در پای شیخ افتاد و لبیک زد و سفر حجاز کرد و از نیک مردان گشت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۰
خواجه بوالفتح شیخ گفت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز از نشابور بمیهنه آمده بود و جمعی بسیار باوی، دیگر روز بر دکانی در مشهد مجلس می‌گفت و خلقی بی‌حد نشسته بودند و وقتی خوش پدید آمده بود، درین میان نعرۀ مستان و های وهوی و غلبۀ ایشان پدید آمد، کی در همسرایگی شیخ ما مردی بود کی اورا احمد بوشره گفتندی، مگر شبانه در سرای خود باحریفان بکار باطل مشغول بود و بامداد صبوح کردند و مشغلۀ عظیم می‌کردند. صوفیان و عامۀ خلق برآشفتند و غلبه در مردمان افتاد که برویم و سرای بر سر ایشان فرو گذاریم. شیخ در میان سخن بود، گفت سبحان اللّه ایشان را باطل چنان مشغول کرده است کی از حقّ شماشان یاد نمی‌آید! شما حقّی بدین روشنی می‌بینید و چنان تان مشغول نمی‌کند کی از آن باطل‌تان یاد نیاید. فریاد از خلق برآمد و بگریستند و به ترک آن امر معروف بگفتند خواجه بوالفتح گفت دیگر روز من پیش شیخ ایستاده بودم،احمد بوشره پیش شیخ فرا گذشت شرم زده، شیخ هیچ نگفت تا احمد از شیخ فراگذشت پس شیخ گفت سلام علیک جنگ نکرده‌ایم ما ترا همسرای نیکیم، آن بزرگ درحقّ همسرایه بسیار وصیت کرده است، اگر وقتی ترا مهماتی افتد با ما همسرایگی کن تا مدد دهیم. چون شیخ این سخن بگفت احمد روی بر زمین نهاد و گفت ای شیخ با تو عهد کردم کی هرگز گرد آن نگردم و توبه کردم و مرید شیخ شد. بسی روزگار برنیامد کی شیخ از دنیا نقل می‌کرد و هر کسی را وصیتی می‌فرمود. احمد بر پای خاست و گفت ای شیخ پیرم و روشنایی ندیدم و تو می‌روی. شیخ گفت دل خوش دار کی کسی را کی روشنایی این شمع بروی افتد، کمترین چیزی کی خدای تعالی باوی کند، آن بود کی بروی رحمت کند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۱
هم خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةاللّه علیه کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز روز چهارشنبه بگرمابه رفتی و شیخ بومحمد جوینی رحمه اللّه بخانقاه آمدی و از آنجا بگرمابه شدی. یک روز شیخ بومحمد جوینی به حمام فروشده بودند، شیخ گفت ای خواجه این آسایش و راحت گرمابه از چیست؟ او گفت مردم در هفتۀ شوخگن شده باشند و موی بالیده و سنتها بجای نیاورده موی بردارند و خویشتن بشورند، سبکتر گردند و بیاسایند. شیخ گفت بهتر ازین باید. شیخ بومحمدگفت شیخ را چه می‌نماید؟ شیخ گفت ما را چنین می‌نماید کی دو مخالف جمع شدند چندین راحت باز می‌دهد، شیخ بومحمد رحمةاللّه علیه بگریست و گفت ای شیخ آنچ ترا می‌درآید هیچ کس را آن نیست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۲
روزی شیخ مجلس می‌گفت و از فرزندان شیخ بوالحسن خرقانی قدس اللّه روحه العزیز یکی حاضر بود. شیخ در میان سخن گفت کسانی کی از خود نجات یافتند از عهد نبوت الی یومنا، بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله را بر شمریم. اگر کسی از خود پاک شد پدر این خواجه بود و اشارت به پسر شیخ بوالحسن خرقانی کرد. پس گفت شیخ بوالحسن خرقانی را رفته است، قدس اللّه روحه العزیز، کی علماء امت بران متفق‌ اندکی خدای را جل جلاله بعقل باید شناخت و بوالحسن چون بعقل نگریست او را درین راه نابینا دید کی تا خدایش بینایی ندهد و راه ننماید نبیند و نداند و بسیار کس را ما دست گرفتیم و از غرور عقل براه آوردیم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۳
پدرم نورالدین منور گفت رحمةاللّه علیه، کی شیخ بوسعید در نشابور بجایی می‌رفت، بسر کوی حرب رسید، دکانهای آراسته و پرمیوۀ پاکیزه دید و از همه بازار نشابور آن موضع آراسته‌تر بودی. چون شیخ آنجا رسید پرسید کی چه گویند؟ گفتند سر کوی حرب. شیخ ما گفت خه! کسی را که سر کوی حرب چنین بود سر کوی صلحش چگونه تواند بود؟ و هم پدرم رحمة اللّه علیه روایت کرد کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز مجلس خواست گفت، چون بیرون آمد و برتخت بنشست و مقریان برخواندند، مسایل بسیار مختلف و جمعی بسیار بودند و هر کس از سایلان از نوعی دیگر سؤال کردند و شیخ نظاره می‌کرد و خاموش می‌بود تا بسیار بپرسیدند. در آخر شیخ گفت، بیت:
گر من بختن زیار وادارم دست
با ورد و نسا و طوس یار من بس
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بروی فرود آورد و ازتخت بزیر آمد و آن روز بیش از ین نگفت و هم پدرم گفت کی در ابتدای حالت شیخ کی هنوز اهل میهنه شیخ را منکر بودند رئیس میهنه، خواجه حمویه، دانشمندی فاضل از سرخس آورده بود به تعصب شیخ تا مجلس می‌گفت و فتوی می‌داد. روزی این دانشمند به مجلس شیخ آمد، کسی از شیخ ما سؤال کرد که خون کیک تا بچه قدر معفوّست در جامه کی بدان نماز توان کردن؟ شیخ ما گفت امام خون کیک خواجه امام است و اشارت بدان دانشمند کرد و گفت این چنین مسئلها از وی پرسید، از ما حدیث وی پرسید.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۵
شیخ روزی مجلس می‌گفت، در میان مجلس گفت کی روزگاری بیاید کی هیچ کس در جایگاهی سالی بنتواند نشست مستقیم و در صومعۀ پنج روز آرام نتواند گرفت و درمسجدی یک روز قرار نیابد و هم شیخ گفت کی جوانی به نزدیک پیری درشد و گفت ای پیر ما را سخنی گوی. پیر ساعتی سر فرو برد، پس گفت ای جوان انتظار جواب می‌کنی؟ گفت آری. پیر گفت هرچ دون حقّ است جل جلاله کرای سخن نکند و هرچ سخن حقّ است عزوجل به عبارت درنیاید اِنّ اللّه تعالی اجلٌّ من اَن یوصَف بوصفٍ اویذکر بذکرً.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۶
در آن وقت کی شیخ بوسعید بنشابور بود یک شب جمع را در خدمت شیخ بخانقاه صندوقی بردند بدعوت، و این خانقاه در همسرایگی سید اجل حسن بود، چون سماع گرم شد و صوفیان را حالتی ظاهر گشت و در رقص درآمدند، سید حسن را خواب ببشولید از رقص صوفیان، از چاکران خویش بپرسید کی چه بوده است؟ گفتند شیخ بوسعید درین خانقاه صندوقی است و او را دعوت کرده‌اند، صوفیان رقص می‌کنند. سید اجل صوفیان را منکر بودی گفت، بر بام شوید و خانقاه بر سرایشان فرو گذارید! چاکران سید اجل بر بام آمدند و سر خانقاه باز می‌کردند و خشت بخانقاه بزیر می‌انداختند. اصحابنا بشولیدند. شیخ گفت چه بوده است؟ گفتند کسان سید اجل خشت در خانقاه می‌اندازند. شیخ گفت آنچ فرو انداخته‌‌اند بیارید. جملۀ خشتها بر طبقی نهادند و به خدمت شیخ آوردند، چاکران سید از بام نظاره می‌کردند، شیخ آن یک یک خشت را بر می‌گرفت و بوسه می‌داد و بر چشم می‌نهاد و می‌گفت هرچ از حضرت نبوت رود عزیز و نیکو بود و آن را بدل و جان باز باید نهاد. عظیم بد نیامد کی بر ما این خرده فرو شد کی خواب چنین عزیزی بشولیدیم؟ ما را بخانقاه کوی عدنی کویان باید شد. حالی برخاست و بر اسب نشست و صوفیان هر دو خانقاه در خدمت شیخ برفتند و قوّالان همچنان در راه می‌گفتند تا بخانقاه. و آن شب سماعی خوش برفت و چون چاکران سید اجل حسن با سرای سید شدند، گریان و رنجور، سید اجل اعتقاد کرد کی صوفیان کسان او را زده‌اند. بپرسید کی شما را چه بوده است که بدین صفت می‌گریید؟ ایشان ماجرایی کی رفته بود یک یک حکایت کردند. سید چون بشنید پشیمان شد از آن حرکت کی گفته بود. گفت آخر چه رفت؟ گفتند جمله برفتند. سید اجل رنجور شد و بگریست و آن داوری صوفیان از باطن او جمله بیرون آمد و همه شب برخویشتن می‌پیچید. دیگر روز بامداد بگاه برخاست و فرمود تا ستور زین کردند و بر نشست تا بعذر شیخ آید. شیخ خود بگاه برنشسته بود و با جماعت متصوفه بعذر سید می‌آمد، هر دو بسر چهار سوی نشابور بهم رسیدند، یکدیگر را در بر گرفتند و بپرسیدند و از یکدیگر عذر می‌خواستند و می‌گفتند ترا باز باید گشت. تا سید اجل گفت اگر هیچ عذر مرا قبول خواهد بود شیخ را باز باید گشت تا من به خدمت شیخ آیم و استغفار کنم. شیخ گفت فرمان سید راست. هر دو بازگشتند و بخانقاه آمدند و هر دو بزرگ عذرها خواستند و همۀ جمع صافی شدند. سید اجل گفت اگر سخن ما را به نزدیک شیخ قبولست، امشب شیخ را بخانۀ ما باید آمد. شیخ آن شب به نزدیک سید اجل رفت و سید تکلف بزرگانه راست کرده بودو جمع هر دو خانقاه آن شب آنجا بیاسودند و سید اجل را در حقّ شیخ ارادتی عظیم پدید آمد چنانک در مدتی کی شیخ در نشابور بود سی هزار دینار در راه شیخ خرج کرد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۷
آورده‌اند کی درویشی در مجلس شیخ بر پای خاست و قصۀ دراز اساس نهاد. شیخ گفت ای جوان مرد بنشین تا ترا حدیث آموزم. آن مرد بنشست شیخ گفت چه خواهی کرد این قصۀ دراز؟ این بار کی سؤال کنی چنین گوی کی راست گفتن امانتست و دروغ گفتن خیانتست و مرا به فلان چیز حاجتست. مرد گفت کی چنین کنم، به دستوری باز گویم تا آموخته‌ام یا نه. شیخ گفت بگوی. مرد گفت راست گفتن امانتست و دروغ گفتن خیانتست و مرا به فرجی شیخ حاجتست. شیخ گفت مبارک باد فرجی از پشت باز کرد و به وی تسلیم کرد. چون شیخ مجلس تمام کرد مریدان شیخ نزدیک آن مرد رفتند و فرجی شیخ را بصد درم خریداری کردند، نفروخت تا به هزار درم رسید، آنگاه بفروخت، به خدمت شیخ آوردند، قبول نکرد و فرجی با آن درویش روانه کرد و سیم بوی بگذاشت و از مریدان خاص گشت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۸
شیخ روزی در میهنه مجلس می‌گفت، حمزۀ از جاهی کاردگر کی مرید شیخ بودو شیخ را در حقّ او نظری تمامتر، هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه برفتی و تا آن وقتی که شیخ از خانه بیرون آمدی او بمیهنه رسیدی و بر جای خود نشستی. این روز حمزه دیرتر می‌رسید و شیخ را تقاضاء او می‌بود که درویشی عظیم شکسته و گرم رو بود. در میانۀ مجلس حمزه در رسید، شیخ روی سوی او کرد و گفت در آی ای حمزه! درآی ای حمزه! بیت:
از چهره همه خانه منقش کردی
وز باده رخان ما چو آتش کردی
شادی و نشاط ما یکی شش کردی
عیشت خوش باد کی عیش ما خوش کردی
فریاد از مجلس برآمد و حالتها رفت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۰
شیخ بوسعید گفت ما در سرخس پیش پیر بوالفضل بودیم. یکی درآمد و گفت لقمان را نالندگی پدید آمده است و فرومانده و گفت مرا برباط بورجا برید. سه روزست تا آنجاست و هیچ سخن نگفته است، امروز گفته است کی پیر بوالفضل را بگویید که لقمان می‌برود، هیچ شغلی هست؟ پیر بوالفضل چون بشنید گفت آنجا رویم. برخاست و بجمع آنجا شدیم،چون لقمان وی را بدید تبسمی کرد پیر بوالفضل بر سر بالین او بنشست او در پیر می‌نگریست و نفسی گرم می‌زد و لب نمی‌جنبانید. یکی از جمع گفت لا اله الااللّه، لقمان تبسمی کرد و گفت یا جوامرد ما خراج بداده‌ایم و برات ستده و بر توحید باقی داریم. آن درویش گفت آخر خویشتن را با یاد می‌باید داد. لقمان گفت مرا عربده می‌فرمایی بر درگاه او؟ پیر بوالفضل را خوش آمد و گفت راست می‌گوید. ساعتی بود نفسش منقطع شد و همچنان در پیر می‌نگریست و هیچ تغیر در نظرش پدید نیامد. بعضی گفتند تمام شد و بعضی گفتند نشد کی هنوز نظرش درست است. پیر بوالفضل گفت تمام شد و لکن تا ما نشسته‌ایم او چشم فراز نکند بوالفضل برخاست و لقمان چشم بر هم نهاد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۱
آورده‌اند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید بقاین رسید او را آنجا دعوتها کردند. یک روز شیخ را دعوتی کرده بودند، کس بخواجه بوسعید حداد فرستادند کی بزرگ عصر بود، او گفت مدت چهل سال است کی من نان خود خورده‌ام، نان هیچ کس نخورده‌ام. خبر نزدیک شیخ آوردند، شیخ گفت مدت پنجاه واند سالست که نه نان خود خورده‌ام و نه نان کسی دیگر، هرچ خورده‌ام از آن حقّ خورده‌ام و آن او دانسته.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۲
هم درین وقت که شیخ بقاین بود امامی بود آنجا مردی بزرگ، و اورا محمد قاینی گفتندی، پیوسته پیش شیخ آمدی و بدعوتها با شیخ بهم بودی. روزی شیخ را بدعوتی بردند و او در خدمت شیخ بود و سماع می‌کردند و رقص می‌کردند، آواز نماز برآمد، امام محمد گفت نماز، نماز! شیخ گفت ما در نمازیم و رقص می‌کرد. او از میان جمع بیرون آمد و نماز بگزارد آنگه پیش جمع آمد. چون از سماع فارغ شدند شیخ روی به جمع کرد و گفت از آنجا کی آفتاب برآید تا بدانجا کی فرو رود بر هیچ آدمی نیفتد بزرگوارتر و فاضلتر ازین مرد، اما سر مویی بازین حدیث کار ندارد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۳
آورده‌اند کی روزی در نشابور جمعی از بزرگان چون محمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی و استاد ابوالقسم قشیری در خدمت شیخ بودند و می‌گفتند تا ورد هر یکی در شب چیست. چون نوبت به شیخ رسید گفتند ای شیخ ورد تو چیست؟ شیخ ما گفت هر شب می‌گوییم کی یارب درویشان را فردا چیزی خوش ده تا بخورند. ایشان به یکدیگر نگریستند و گفتند ای شیخ این چه ورد باشد؟ شیخ گفت که مصطفی علیه السلام گفته است: اِنَّ اللّه تَعالی فی عَونِ العَبدِ مادامَ العَبْدُ فی عَونِ اَخیهِ المُسْلِم ایشان اقرار دادند کی ورد شیخ تمامتر است. دقیقه درین حکایت اینست کی شیخ بدیشان نمود کی آن وردی کی شما می‌خوانید و نمازی می‌کنیدبرای ثواب آخرت و طلب درجه می‌کنید و این نصیب نفس شماست، اگر نیکی می‌طلبید هم برای روزگار خویش می‌خواهید و همگی اوراد و دعوات ما موقوف و مصروفست بر نیکی خواستن برای غیر پس این تمامتر. چنانک در سخنان یکی از مشایخ بزرگست که در مناجات می‌گفت: خداوندا اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان کی هفت طبقۀ دوزخ از اعضا و جوارح من چنان پر گردد کی هیچ کس را جای نماند. هر عذاب کی همۀ بندگان خویش را خواهی کرد بر نفس من نه تا من داد از نفس خود بستانم و او را به مراد خویش ببینم و بندگان از عقوبت خلاص بیابند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۵
آورده‌اند کی شیخ بشهر هری می‌رفت و جمعی بسیار و مقریان در خدمت. چون بدیه ریکا رسید و آن دیهیست بر دو فرسنگی شهر، و مردی بوده است در آن دیه او را شیخ بوالعباس ریکایی گفتندی و او برادری داشته است مردی عزیز و نیکو روزگار. ایشان پیوسته باهم بوده‌اند و کوشکی داشته‌اند چنانک عادت اهل هری است، و نشست ایشان آنجا بودی و هرکه از اهل متصوفه آنجا رسیدی او را آنجا فرود آوردندی و شرط ضیافت بجای آوردندی، و سماع را منکر بودندی. چون شیخ آنجا رسید او را درآن کوشک فرود آورندو ما حضری آوردند، چون از سفره فارغ شدند شیخ گفت بیتی برگویید. شیخ بوالعباس گفت ما را معهود نبوده است. شیخ قوّال را گفت بیا بیتی بگوی. قوّال چیزی برگفت، شیخ را حالتی پدید آمد، برخاست و رقص می‌کرد و جمع با شیخ موافقت می‌نمودند و شیخ بوالعباس انکاری می‌نمود. شیخ ما دست او بگرفت و نزدیک خود کشید تا او نیز در رقص موافقت کند. او خویشتن کشیده می‌داشت. شیخ ما گفت بنگر! او به صحرا بیرون نگریست، جملۀ کوهها و درختان و بناها را دید که بر موافقت شیخ رقص می‌کردند. شیخ بوالعباس بی‌خویشتن در رقص آمد و دست برادر بگرفت و گفت بیا کی ما را به بیل این مرد گِل نیست! هر دو برادر در رقص آمدند و انکار از پیش برگرفتند و بعد از آن در سماع رغبت نمودند. و شیخ آن روز آنجا ببود و دیگر روز به شهر هری شد، چون بدر شهر رسید گفت درین شهر مسلمانی در شده است اما کفر بیرون نیامده است. چون در شهر شد در آن خانقاه شد که خالو در آنجا بود. در بالای خانقاه خالو شیخ را پیش آمد و یکدیگر را بدیدند. شیخ هیچ سخن نگفت و هم از آنجا بازگشت و بسرای قاضی هری شد و بنشست بی‌حجاب. خبر به شیخ قاضی رسید، قاضی پای برهنه بیرون دوید و بدو زانو به خدمت شیخ بنشست و گفت ای شیخ آخر سخنی بگوی! شیخ گفت حُبُّ الدُّنیا رأسُ کُلِّ خَطیئةٍ و بیش ازین سخن نگفت و برخاست. قاضی بسیار تضرع نمود کی شیخ یک ساعت توقف کند، نکرد در راه که می‌رفت یکی از اهل هری دست به فتراک شیخ نهاده بودو می‌رفت، در راه از شیخ سؤال کرد که ای شیخ درین آیت چگویی کی اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرشِ استوی. شیخ گفت ما را در میهنه پیرزنان باشند که یاد دارند که خدای بود و هیچ عرش نبود. پس شیخ بیامدتا به دروازه بیرون شود، جایی رسید کی گَوی آب کندۀ بزرگ بود چنانک معهود ایشانست کی آنرا جاء یعقوب گویند مردی ایستاده بود بر سر آن گَوِ آب و فریاد می‌کرد کی ای گوهر بیا! زنی سر از سرای بیرون کرد. پیر و سیاه و آبله زده و دندانهای بزرگ و بصفات ذمیمه موصوف، شیخ و جمع را نظر برآن زن افتاد، شیخ گفت: چنان دریا را گوهر به ازین نباشد! و روی بدروازۀ نهاد که آنرا دروازۀ درسره گویند. چون به دروازه رسید، مردی آنجا بود، کلمۀ بگفت که شیخ ازآن برنجید و بر لفظ شیخ کلمۀ رفت که دلالت کرد بر آنکه بدان دروازه عمارتی نباشد چنانک بر دیگر دروازها. از آن وقت باز بدان دروازه هیچ عمارت نبود چنانک بر دیگر دروازهای هری پس شیخ از در شهر بیرون آمد و خلق بسیار بوداع شیخ و به نظاره بیرون آمده بودند. شیخ روی بازپس کرد و گفت یا اهل هری اِنّی اریکُم بِخیرٍ و اِنّی اَخافُ عَلَیکم عَذاب یومٍ عَظیم و برفت و بیش ازین سخن نگفت و یک ساعت در شهر هری مقام نکرد.