عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ای رخت آئینه مظاهر معبود
وی سر کویت صفای کعبه مقصود
قلبه نمائیست کعبه از ره تحقیق
طاق دو ابروی تست قبله مسجود
آنکه کشد یوسف عزیز، به بازار
عشق زلیخاست نی دراهم معدود
درپی دنیا برفتی ای دل دانا
غیب شهود است زانکه پیش تو مشهود
باد ز بنیان برد بساط سلیمان
تیر قضا بگذرد ز جوشن داوود
آیت یا نار خواند بلبل ازیراک
گل چو خلیل است لاله آتش نمرود
جز سرو جان نیست بر کفم پی ایثار
غایت جود است هر چه حاضر و موجود
ذوق سخن مرد را نشان کمال است
درد کند آشکار رایحه عود
شعر تو «حاجب » کند صفات تو ثابت
بخت تو مسعود باد و ذات تو محمود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دلم چو صعوه به زلف تو آشیان دارد
که آشیانه سیمرغ زیر، ران دارد
امید دانه خالت به دام زلف کشید
خوش است دام که این دانه در میان دارد
دهان تنگ تو چون غنچه هر زمان بشکفت
به عارضت گل و مل رنگ و بو از آن دارد
کسی حقیقت حسن تو را نکرد انکار
یکی یقین نبود دیگری گمان دارد
گذشت مژه ات از، ابروان و چشمت گفت
خوش آنکه زخمی از این تیر و آن کمان دارد
به درگه تو، کرا، دست و لب رسد حاشا
که آسمان سر خدمت در آستان دارد
شکفته شد گل و مغز جهان معطر شد
ز شوق بلبل دل ناله و فغان دارد
ببین به دولت اردیبهشت و وضع بهشت
کجا بهشت چنین لاله ارغوان دارد
گلی به سایه نیلوفر است، یا که رخت
همه ز طره شبرنگ سایه بان دارد
ز صلح گشت دی از راستی خجسته بهار
کز اعتدال جهان باده بوی جان دارد
به نظم و نثر تو «حاجب » هر آنکه خورده گرفت
سر عناد و عداوت به یک جهان دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا دست من ای دوست به دامان تو شد بند
دربند توام بسته و وارسته ز هر بند
چون نی به نیستان ولای تو، برستیم
نالیم از آن در غم عشق تو ز هر بند
ای ذات قدم غوث عرب لیث عجم باز
بخرام به میدان کمر عزم فروبند
صلح آمد و، زد، بر سپه جنگ شبیخون
بفکن زره از بر بگشا کیش و کمربند
عمری به قفای تو دویدیم چو سایه
بیغوله به بیغوله و دربند به دربند
بگذر سوی تجریش و جماران و نظر کن
روح و ره روحانی ما تا در، دربند
ما رایض نفسیم نه پا بست هوائیم
اسبی که هرونست بود، در خور پابند
دور، از نظر بد، رخ تو مصحف خوبست
خال و خط و زلف و رخت آیات نظربند
عمریست که ما بی سر و پایان به دل و جان
بندیم بهرحال به آن دلبر دلبند
عالم همه محتاج کرامات فقیرند
درویش بیا دست فرا بر تو، به جنبند
از امر تو «حاجب » چه عجب کز سر بادت
سر کوفته گردد پس از این هم سرو هم بند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ماه در، ابر بماند چو رخت جلوه نماید
غیر خورشید کسی حسن تو جانا نستاید
یار اگر غیر گشاید در تزویر ببندد
ور ببندد، ره انصاف بقدرت بگشاید
جر اثقال بود حسن تو، بی شبهه و دل را
گر بود کوه گران سنگ چو کاهی برباید
بس عجب دارم از آن کس که به دوران تو میرد
زانکه دیدار، تو جان پرورد و عمر فزاید
صلح کل نزع و صلاح از همم خالی خود کن
کاین چنین همت مردانه ز شخص تو برآید
عارضت آینه مهر و مه ار نیست لبت چیست
زنگ ز آئینه دلها بنگاهی بزداید
مگس نحل ز گل گو بپرد، باز پس آید
هر که با، پا رود از کوی تو بی شک به سر آید
ای گل واحد گلزار حقیقت که به عالم
بلبلی نیست که جز حمد تو مدحی بسر آید
آنکه در پرده پندار نهان بود چو «حاجب »
برقع از روی براندازد و خود را بنماید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
پرده وهم برانداز بتا، تات ببینند
تا که سیرت عرب و کرد و لر وفات ببینند
مات مائیم چو آئینه به رخسار دلارات
کاش در ظاهر و باطن هم چون مات ببینند
به سر و پای تو سوگند که بی پا و سران را
سر آن است که پیوسته سراپات ببینند
شکرافشان، که همه لعل شکرخات ببوسند
روی بنما که همه طلعت زیبات ببینند
ای به بالا همه والا و به قامت چو قیامت
قد برافراز که در عالم بالات ببینند
پایداری کن و پا بر سر این دار فنا، نه
تا که بردار حواری چو مسیحات ببینند
«حاجبا» از حجب وهم برون آی خدا را
تا که بین همه با دیده بینات ببینند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گرچه بر پیر و جوان دادن جان شاق آمد
لیک عاشق به چنین مرحله مشتاق آمد
تو برون ز انفس و آفاقی ای نفس نفیس
کی دگر مثل تو در انفس و آفاق آمد
زهر در دست تو چون آب حیات ابد است
زهرنوشان تو را عار ز تریاق آمد
از لب لعل و دهان تو شود حوصله تنگ
طاقت از طاق دو ابرو و لبت طاق آمد
گرچه اغراق تو بس واجب و فرض آسان شد
وصف حسن تو صنم خالی از اغراق آمد
نتوان از سر کوی تو جفا جوی گذشت
خون عشاق به حدی است که تا ساق آمد
اشک خونین چو، شراب است و دل خسته کباب
رزق عشاق تو اینگونه ز، رزاق آمد
عهد و میثاق شکستن نبود شرط وفا
یار باید همه جا بر سر میثاق آمد
«حاجبا» علم و کمال و هنر و فضل و ادب
هر یکی را قلم دست تو مصداق آمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خون من گر خورد آن نوش دهن نوشش باد
دل بخون همه آلوده لب نوشش باد
مهر و مه عکس رخ و قامت دلجویش بود
روز و شب آینه زلف بناگوشش باد
ساخت از شمس و قمر آینه طلعت خویش
آفرین بر هنر و زیرکی و هوشش باد
زلف بر دوش بیفکند که از قدرت حسن
بار دلهای پریشان همه بر دوشش باد
دامن عصمت آن کس که ز گل پاکتر است
یاد وصل تو شب و روز در آغوشش باد
خون عاشق به ستم ریختن انصاف نبود
یارب این کینه دیرینه فراموشش باد
در کمین کیست که از آه کند رنجه تنت
بسر تیر قضا زلف زره پوشش باد
هر که چون شمع نخواهد که تو روشن باشی
در غمام ابدی افتد و خاموشش باد
کاوس دهر که سودا به دهرش بفریفت
روی تو آتش و خال تو سیاووشش باد
آنکه فریاد کس او را نرسد هیچ بگوش
پند «حاجب » چو در آویخته گوشش باد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چه باشد تن گر او را جان نباشد
چه باشد جان اگر جانان نباشد
عزیزی چون تو ای یوسف شمایل
نه در مصر و نه در کنعان نباشد
مکش منت ز خضر و آب حیوان
که نامی باقی از حیوان نباشد
کسی کو دست شست از آب حیوان
به غیر از حضرت انسان نباشد
زهی آن عاشق صادق که او را
غم مأیوسی و حرمان نباشد
عروس ملک را قانون جهیز است
عروس با جهیز . . .ـان نباشد
شود ایران بهشت عدن روزی
که در قانون او نقصان نباشد
بیا وصل بتی جو، گر توانی
چه وصلی کش ز پی هجران نباشد
چرا عیسی دمی نشناسی آخر
گرت دردیست کش درمان نباشد
چو خورشید است برهان تو «حاجب »
چه باشد دعوی ار برهان نباشد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
تا ماه مرا بررخ زلف سیه افشان شد
در ظلمت شب خورشید پیدا شد و پنهان شد
تا زلف مسلسل را در جمع پریشان کرد
صد طایفه بر هم خورد صد جمع پریشان شد
آباد نخواهد شد عالم ز کسی کز او
صد طایفه بر هم ریخت صد ناحیه ویران شد
از سایه زلفش خط برگرد لبش سرزد
چون خضر که از ظلمت در چشمه حیوان شد
جانبازی هر نادان مقبول نخواهد ماند
اینجاست که هر دانا در بند سروجان شد
کی همچو قدت سروی در باغ وجود آمد
کی همچو رخت یک گل زینت گربستان شد
«حاجب » به فنا فاالله شد عین بقا بالله
هم مظهر و هم مظهر از حضرت جانان شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
در حق تو کس را سر انکار نباشد
ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد
زنهار ز شمشیر زبانت که به میدان
کس نیست که پیش تو به زنهار نباشد
گر علم و عمل داری و درویشی و کردار
حاجت به زبان بازی و گفتار نباشد
درد و غم هجر تو به دیوار بگویم
دانم سرخر، در پس دیوار نباشد
پر شعبده و سحر شود عرصه عالم
گر معجز آن لعل درر بار نباشد
بلبل چو زلیخا نکند ناله و افغان
تا یوسف گل بر سر بازار نباشد
ما مست و خرابیم و توئی عاقل و هشیار
میخانه ما قابل هشیار نباشد
هان در گرانمایه عشقم به کنار است
بازار کساد است و خریدار نباشد
چون عیسی منصور زدم کوس اناالحق
دردا که در این دار یکی دار نباشد
دجال براند خرک لنگ به میدان
بر اسب اگر حیدر کرار نباشد
«حاجب » به ره مرد، دهد جان گرامی
جان دادن بیهوده سزاوار نباشد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
اسیر سنبل زلف تو گلعذارانند
خمار نرگس مست تو هوشیارانند
تو آن گلی که ز تاب رخت به گلشن دهر
سخن بر آن همه چون لاله داغدارانند
جفا و جور و تطاول ز ما دریغ مدار
که عاشقان تو ایدوست بردبارانند
بر آی بر لب بام و ببین بگوشه چشم
که زیر تیغ اجل خیل جان نثارانند
بگیر جام که بر باد رفت کشور جم
ببین به تخته تابوت تاجدارانند
به اسب و پیل بنه رخ دلا چو فرزین راه
پیادگان ره عشق شهسوارانند
غبار راه تو اکسیر اعظم است ایدوست
از آن به کوی تو عشاق خاکسارانند
پسند ماهرخان چیست غیر عجز و نیاز
که زود رنج و دل آزار و ناز دارانند
امید وصل تو باشد خیال خام ولیک
بر آستان رفیعت امیدوارانند
برآ، ز مشرق توحید آفتاب آسا
که عاشقانت چو ذرات بی قرارانند
گلی چو روی تو از شاخ مردمی بشکفت
ولی هزار تو را در چمن هزارانند
ببین به حالت ایران و اهل او «حاجب »
که شهسواران محتاج نی سوارانند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
مئی که باده وصل تو در، دماغ کند
دهان خم چو گشاید مرا سراغ کند
کسیکه آتش عشقش بسوخت سرتاپا
جبین و سینه و بازو، بهل که داغ کند
به پیش روی تو، بر خویش ننگرد یوسف
در آفتاب تجلی کجا چراغ کند
امیر و فاخته خواند غنا بگل بلبل
بباغ از چه زغن نوحه همچو زاغ کند
اگر قمر، به رخت لاف همسری زندا
مهار از شبهش چرخ در دماغ کند
عدو، به پایه «حاجب » رسد ز علم و حکم
خرام کبک اگر فی المثل کلاغ کند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
عقل کل تا، به قدم از من و از ما دم زد
جلوه حسن تو آن ما و منی بر هم زد
غیرت عشق بنازم که چو افروخت چراغ
شعله بر خرمن خاصان بنی آدم زد
مدعی خواست کند شرح غم عشق بیان
دست قدرت دهنش بست و بلب خاتم زد
راند نامحرم و، ره در حرم قرب نداد
خیمه سلطنت اندر دل هر محرم زد
کرد منسوخ ابد قاعده جنگ و جدال
علم صلح چو اندر وسط عالم زد
از یقین تافت سر خود ز شک شیطانی
در قفا دست خدایش به قفا محکم زد
کرد از ار جهان عقده گشائی جانان
تا که صد عقده بر آن زلف خم اندر خم زد
«حاجبا» کم زن از این عالم و سر فاش مکن
که ز حق گوئی تو دشمن احمق کم زد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
در، بند توام ای بت تجریش به دربند
بخرام به دربند ببین خسته در، بند
انگشت تو، بر قفل مهمات کلید است
زان باز بود، بر رخ تو، هر درو دربند
از فیض تو تجریش و جماران و دزاشیب
بهتر بود از بلخ و بخارا، و سمرقند
فیض ارطلبی در، ره روحانی ما آی
با روح خدا، تاکه شود، روح تو پیوند
کاهی اگر از کوه وقار تو بسنجد
زانو، بر آن کاه زند کوه دماوند
ور، نام تو، بر سینه الوند نویسند
هر صبح کند سجده دماوند به الوند
گر نور خدا تافت به تصدیق تو در طور
بگذشت ز البرز و دماوند خداوند
بگذر سوی پس قلعه فضول ار بگذارد
تا شاه نداند تو کجائی و چه و چند
از قلهک و زرگنده گذر سوی خلد زیر
ور چنده دروس نگر خرم و خورسند
«حاجب » پی سیر است همه ساله به شمران
دروازه به دروازه و دربند به دربند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شاهدان کار تموچین کرده‌اند
ره به تبت رخنه در چین کرده‌اند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کرده‌اند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کرده‌اند
لادن و عود و عبیر و مشک‌بان
در میان هر عرقچین کرده‌اند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کرده‌اند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کرده‌اند
دین‌فروشان دکه باطل چیده‌اند
وحی حقْشان حکم برچین کرده‌اند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کرده‌اند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دلدار دوست ترک سفر کرد ساز باز
یا رب بوصل او سبب خیر ساز باز
ساز سفر به شهر صفر کرد باز یار
ای کاش باز از سفر آید صحیح و ساز
کوته چو روز وصل بود سال و ماه عمر
شرح غم تو و شب هجران بود دراز
ساقی تو باز کن سر مینا که بازگشت
ابواب عدل باز و ره جنگ و کین فراز
در کعبه ایم و مرحله پیمای کوی تو
مستغرق حقیقت و آلوده مجاز
چشم سیاه مست تو یغمای دین کند
آری به ترک می سزد آئین ترکتاز
محراب ابروان بنما پیش عاشقان
تا کس به قبقبه نبرد بعد از این نماز
منسوخ شد جراز و محن در زمان تو
ای عارض تو همچو محن ابروان جراز
رخ برفروخت لاله، تو رخ نیز برفروز
قد برفراخت سرو تو قد باز برفراز
«حاجب » نیازمند تو را کبر و ناز نیست
نازت کشم از آنکه توئی قبله نیاز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای لعل تو شیرین و بیان تو شکرریز
شیدای تو عالم همه چون خسرو پرویز
ای باربد وقت نکیسا صفت امروز
در کاسه بربط شکر و شهد درآمیز
نقاشی شاپور ز عکست به هدر رفت
شیرین بود از صورت پرویز به پرهیز
چشمت ز صفت مژده عشاق جگر خون
کرد آنچه نکرده است به کس لشگر چنگیز
روی تو و موی تو بود دام دل خلق
از موی، دل آویزی و، و ز روی دل انگیز
از صلح زمین صیت تو موعود شد امروز
طوبی قدمن باده کوثر به قدح ریز
لقمان به زبان صحت امراض شفا داد
می کرد چو گل قند لبت بر همه تجویز
شد صبح دوم ساقی شب، خیز خدا را
همرنگ شفق باده به هنگام فلق ریز
نفس هوس انگیز، ادب کن به ریاضت
این اسب هرون رام کن از قمچی و مهمیز
زد آتش تبریز به جانها شرر امروز
چون ساغر دلها همه از خون شده لبریز
«حاجب » سخنت صدق و کلامت حق و خود حق
هی هی ز چنین دانش و این نطق دلاویز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
مستانه بسر میکده را در زده ای باز
وز باده معنی دو سه ساغر زده ای باز
درپای خم افتاده ای از تاب می ناب
یا خیمه بسر چشمه کوثر زده ای باز
از خاک و ز خشت است گرت بستر و بالش
پا بر سرمه تکیه بر اختر زده ای باز
از باده تلخ کهنی بوسه شیرین
راه دل رندان قلندر زده ای باز
شد چهره چون سیم من از عشق رخت زرد
از سیم عجب سکه ای از زر، زده ای باز
بر، قصد که ناهدوش ای معنی برجیس
بهرام صفت دست به خنجر زده ای باز
ای بلبل گل طوطی شکر که همی طعن
بر بلبل و گل طوطی و شکر زده ای باز
روح القدس از فخر پناهنده شد امروز
در سایه هر پر که به مغفر زده ای باز
خورشید چو مه کسب کند نور، ز رویت
با آن در و گوهر که بر افسر زده ای باز
جنگ و جدل از نیت تو صلح و صفا شد
زآن سکه که در کشور و لشگر زده ای باز
جان و دل عشاق چو کبک است وکبوتر
شهباز که بر کبک و کبوتر زده ای باز
از جیش ثعالب چه غم استی که بقدرت
تنها به دو صد بیشه غضنفر زده ای باز
«حاجب » علم صلح برافراز تو در جنگ
خیر است وجود تو که بر شر زده ای باز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ناز تو کشیم ای ز سر تا قدمی ناز
با ناز تو گشتیم به عمری همه دمساز
راز تو نهفتم به دل و ناز تو در جان
تا کس نشود واقف از این ناز و از این راز
ز آغاز به پیشانی من عشق تو شد ثبت
انجام کجا محو شود سکه آغاز
در علم بهر دور توئی بر همه اعلم
وز حسن بهرکوی توئی از همه ممتاز
تا لعل لبت گشت به شیراز شکرپاش
شد عقرب جرار همه شکر اهواز
در روز و شبی شمع و مه و مشعل خورشید
کس نیست در این مرتبه با شخص تو انباز
در حسن بسی واحد و فردند در این دور
یک تن چو تو نبود به جهان شاهد و طناز
در حرفه و صنعت همه شبهند ولیکن
بسیار بود فرق ز خراز و ز خباز
«حاجب » نشود منطفی از هر پف و فوتی
آن شمع که روشن ز خدا گشت به شیراز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تو هر چه ناز کنی ما اگر کنیم نیاز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز