عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۱ - سرو صنوبر
باز این تویی بتا! که خطت مشک و عنبر است
رخساره ات بهشت و لبت حوض کوثر است
باز این منم که دیده ام از خون دل تر است
جسم چو تار زلف تو باریک و لاغر است
باز این تویی که قد بلندت به راستی
در باغ حسن، غیرت سرو صنوبر است
باز این منم که از غم زلف سیاه تو
بر دیده روز روشنم از شب، سیه تر است
باز این تویی که مژهٔ خون ریز چشم تو
صد جعبه ناوک است و صد قبضه خنجر است
باز این منم که از غم روی چو ماه تو
شب تا به صبح، دیدهٔ من پر ز اختر است
باز این تویی که هر که تو را دید بی نقاب
گفت این جمال نیست که خورشید خاور است
باز این منم که هر که مرا دید فاش گفت
کاین «ترکی» بلاکش از ذره کمتر است
رخساره ات بهشت و لبت حوض کوثر است
باز این منم که دیده ام از خون دل تر است
جسم چو تار زلف تو باریک و لاغر است
باز این تویی که قد بلندت به راستی
در باغ حسن، غیرت سرو صنوبر است
باز این منم که از غم زلف سیاه تو
بر دیده روز روشنم از شب، سیه تر است
باز این تویی که مژهٔ خون ریز چشم تو
صد جعبه ناوک است و صد قبضه خنجر است
باز این منم که از غم روی چو ماه تو
شب تا به صبح، دیدهٔ من پر ز اختر است
باز این تویی که هر که تو را دید بی نقاب
گفت این جمال نیست که خورشید خاور است
باز این منم که هر که مرا دید فاش گفت
کاین «ترکی» بلاکش از ذره کمتر است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۲ - صد هزار دست
جانا! مکش به زلف چو مشک تتار، دست
زان زلف تا بدار زمانی بدار، دست
گفتی بگیر حلقهٔ زلفم شبی به دست
هرگز کسی نکرده به سوراخ مار، دست
بر ابروی تو دست زدن عین ابلهیست
عاقل نمی زند به دم ذوالفقار، دست
دستم به گردن تو حمایل کجا شود
باشد اگر به پیکر من صد هزار، دست
کشتی کنم بهانه و تنگت کشم ببر
وان گاه در کمر کنمت استوار، دست
دادم بده وگرنه به پا ایستم شبی
سازم بلند جانب پروردگار، دست
آن کوست دستگیر ز پا اوفتادگان
گیرد ز لطف و مرحمتش کردگار، دست
مستی کنی بهانه و، خنجر کشی ز کین
سازی ز خون «ترکی» مسکین نگار، دست
زان زلف تا بدار زمانی بدار، دست
گفتی بگیر حلقهٔ زلفم شبی به دست
هرگز کسی نکرده به سوراخ مار، دست
بر ابروی تو دست زدن عین ابلهیست
عاقل نمی زند به دم ذوالفقار، دست
دستم به گردن تو حمایل کجا شود
باشد اگر به پیکر من صد هزار، دست
کشتی کنم بهانه و تنگت کشم ببر
وان گاه در کمر کنمت استوار، دست
دادم بده وگرنه به پا ایستم شبی
سازم بلند جانب پروردگار، دست
آن کوست دستگیر ز پا اوفتادگان
گیرد ز لطف و مرحمتش کردگار، دست
مستی کنی بهانه و، خنجر کشی ز کین
سازی ز خون «ترکی» مسکین نگار، دست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۳ - هزار انگشت
اگر زنی به دل زخمم ای نگار، انگشت
تو را، زخون دلم می شود نگار، انگشت
من از کمان نگاه تو خورده ام تیری
که جا نموده مرا بر جگر چهار، انگشت
بجز تو چشم، من از روزگار پوشیدم
مرا به چشم فرو برده روزگار، انگشت
زدم به ابرویت انگشت و سخت ترسیدم
که کس چگونه رساند به ذوالفقار، انگشت
ز سوز آتش، انگشت من چو آب شود
اگر اشاره کنم سوی کوهسار، انگشت
ز گرمی تب عشق، این تن بلاکش من
چنان بود که گذارد کسی به نار، انگشت
تنم ز بس شده لاغر ز عشق، جانب من
شود دراز، ز هر گوشه و کنار، انگشت
ز بوی دست تو خیزم ز زیر سنگ مزار
مرا اگر بگذاری تو بر مزار، انگشت
بهای بوسه اگر جان طلب کنی بنهم
پی قبول، بر این چشم اشکبار، انگشت
مرا چو در نظر، آن لعل آبدار آید
گزم ز حسرت آن لعل آبدار، انگشت
چو نقش مهر بماند نشان انگشتم
اگر گذارمت آهسته بر عذار، انگشت
حساب روز فراقت کجا؟ توان شمرم
به دست من بود ار فی المثل هزار انگشت
رقم چگونه کنی شرح حال خود «ترکی»
تو را که نیست زمانی به اختیار، انگشت
شمار معنی انگشت کی تمام شود؟
اگر شماره کنی تا صف شمار، انگشت.
تو را، زخون دلم می شود نگار، انگشت
من از کمان نگاه تو خورده ام تیری
که جا نموده مرا بر جگر چهار، انگشت
بجز تو چشم، من از روزگار پوشیدم
مرا به چشم فرو برده روزگار، انگشت
زدم به ابرویت انگشت و سخت ترسیدم
که کس چگونه رساند به ذوالفقار، انگشت
ز سوز آتش، انگشت من چو آب شود
اگر اشاره کنم سوی کوهسار، انگشت
ز گرمی تب عشق، این تن بلاکش من
چنان بود که گذارد کسی به نار، انگشت
تنم ز بس شده لاغر ز عشق، جانب من
شود دراز، ز هر گوشه و کنار، انگشت
ز بوی دست تو خیزم ز زیر سنگ مزار
مرا اگر بگذاری تو بر مزار، انگشت
بهای بوسه اگر جان طلب کنی بنهم
پی قبول، بر این چشم اشکبار، انگشت
مرا چو در نظر، آن لعل آبدار آید
گزم ز حسرت آن لعل آبدار، انگشت
چو نقش مهر بماند نشان انگشتم
اگر گذارمت آهسته بر عذار، انگشت
حساب روز فراقت کجا؟ توان شمرم
به دست من بود ار فی المثل هزار انگشت
رقم چگونه کنی شرح حال خود «ترکی»
تو را که نیست زمانی به اختیار، انگشت
شمار معنی انگشت کی تمام شود؟
اگر شماره کنی تا صف شمار، انگشت.
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۴ - آه سحرگاه
آنکه هر شب به فلک، شعله کشد آه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود یکدمی از من، شب و روز
گریهٔ نیم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آینهٔ روی تو ز نگار گرفت
عجبی نیست که این از اثر آه من است
سفر کوی خرابات، مرا در پیش است
همت پیر مغان، بدرقهٔ راه من است
دوش با یار کسی شکوه ز «ترکی» می کرد
گفت خاموش، که او بندهٔ درگاه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود یکدمی از من، شب و روز
گریهٔ نیم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آینهٔ روی تو ز نگار گرفت
عجبی نیست که این از اثر آه من است
سفر کوی خرابات، مرا در پیش است
همت پیر مغان، بدرقهٔ راه من است
دوش با یار کسی شکوه ز «ترکی» می کرد
گفت خاموش، که او بندهٔ درگاه من است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۵ - دل می طپد
ای چشمهٔ حیوان خجل از لعل لبانت
وی آب بقا منفعل از آب دهانت
ابروی کجت هست، کمان و مژه ات تیر
دل می طپد اندر بر آن تیر و کمانت
از سرو ندیده است کس این قامت و رفتار
خود منفعلم، خوانم اگر سرو روانت
از بس سخنان تو بود دلکش و جان بخش
ارباب سخن در عجب اند از سخنانت
از حسرت آن موی میانی که تو داری
جسمم شده باریکتر از موی میانت
خیزم ز لحد رقص کنان، از پس مرگم
یک روز اگر نام من آید به زبانت
اینم عجب آید که چه جنسی تو که عشاق
جویند ز هر سو، چو هلال رمضانت
گر باده خوری پا منه از خانه تو بیرون
ترسم که بگیرند به مستی عس سانت
شیرینی شعر تو گرو، می برد از قند
«ترکی» نی قند است مگر کلک و بنانت
وی آب بقا منفعل از آب دهانت
ابروی کجت هست، کمان و مژه ات تیر
دل می طپد اندر بر آن تیر و کمانت
از سرو ندیده است کس این قامت و رفتار
خود منفعلم، خوانم اگر سرو روانت
از بس سخنان تو بود دلکش و جان بخش
ارباب سخن در عجب اند از سخنانت
از حسرت آن موی میانی که تو داری
جسمم شده باریکتر از موی میانت
خیزم ز لحد رقص کنان، از پس مرگم
یک روز اگر نام من آید به زبانت
اینم عجب آید که چه جنسی تو که عشاق
جویند ز هر سو، چو هلال رمضانت
گر باده خوری پا منه از خانه تو بیرون
ترسم که بگیرند به مستی عس سانت
شیرینی شعر تو گرو، می برد از قند
«ترکی» نی قند است مگر کلک و بنانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۶ - ناوک غمزه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۷ - گل بیخار
چون گل رویت گل گلزار گویی هست، نیست
چون قدت سروی به این رفتار گویی هست، نیست
گر دمیده سبزهٔ خط گرد رویت غم مدار
در گلستان یک گل بی خار گویی هست، نیست
همچو من غمدیده از عشق تو گویی نیست، هست
لیک چون من با غم بسیار گویی هست، نیست
عاشق بیچاره را دشوارتر در نزد یار
هیچ چیز از صحبت اغیارگویی هست، نیست
ساقی مجلس از آن دستی که می در جام ریخت
زاهل مجلس یک نفر هوشیار گویی هست، نیست
نوخطان سبزه در خوابند گویا در چمن
غیر نرگس دیده بیدار گویی هست، نیست
در جهان گویا برای دفع هم و رفع غم
هیچ چیز از خواندن اشعارگویی هست، نیست
کس چو «ترکی» در جهان شوریده از عشق بتان
خوار و رسوا بر سر بازارگویی هست، نیست
چون قدت سروی به این رفتار گویی هست، نیست
گر دمیده سبزهٔ خط گرد رویت غم مدار
در گلستان یک گل بی خار گویی هست، نیست
همچو من غمدیده از عشق تو گویی نیست، هست
لیک چون من با غم بسیار گویی هست، نیست
عاشق بیچاره را دشوارتر در نزد یار
هیچ چیز از صحبت اغیارگویی هست، نیست
ساقی مجلس از آن دستی که می در جام ریخت
زاهل مجلس یک نفر هوشیار گویی هست، نیست
نوخطان سبزه در خوابند گویا در چمن
غیر نرگس دیده بیدار گویی هست، نیست
در جهان گویا برای دفع هم و رفع غم
هیچ چیز از خواندن اشعارگویی هست، نیست
کس چو «ترکی» در جهان شوریده از عشق بتان
خوار و رسوا بر سر بازارگویی هست، نیست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۸ - مشک ختن
ای که دلم سوی توست! کعبهٔ من کوی توست
کعبه من کوی توست، ای که دلم سوی توست!
گوشهٔ ابروی توست، قبلهٔ حاجات من
قبلهٔ حاجات من، گوشهٔ ابروی توست
آینهٔ روی توست، روز و شبم در نظر
روز و شبم در نظر، آینهٔ روی توست
بستهٔ گیسوی توست، مرغ دلم از ازل
مرغ دلم از ازل، بستهٔ گیسوی توست
غمزهٔ جادوی توست، رهزن دین و دلم
رهزن دین و دلم، غمزهٔ جادوی توست
سنبل تر موی توست، مشک ختن بوی توست
مشک ختن بوی توست، سنبل تر موی توست
خاک سر کوی توست، چشم مرا توتیا
چشم مرا توتیا، خاک سر کوی توست
مرغ سخن گوی توست «ترکی» شیرین کلام
«ترکی» شیرین کلام، مرغ سخن گوی توست
کعبه من کوی توست، ای که دلم سوی توست!
گوشهٔ ابروی توست، قبلهٔ حاجات من
قبلهٔ حاجات من، گوشهٔ ابروی توست
آینهٔ روی توست، روز و شبم در نظر
روز و شبم در نظر، آینهٔ روی توست
بستهٔ گیسوی توست، مرغ دلم از ازل
مرغ دلم از ازل، بستهٔ گیسوی توست
غمزهٔ جادوی توست، رهزن دین و دلم
رهزن دین و دلم، غمزهٔ جادوی توست
سنبل تر موی توست، مشک ختن بوی توست
مشک ختن بوی توست، سنبل تر موی توست
خاک سر کوی توست، چشم مرا توتیا
چشم مرا توتیا، خاک سر کوی توست
مرغ سخن گوی توست «ترکی» شیرین کلام
«ترکی» شیرین کلام، مرغ سخن گوی توست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۰ - گلشن وصل
از من ای دوست! تو را مهر بریدن عجب است
در حق من سخن غیر، شنیدن عجب است
جان من آمده از حسرت لعل تو به لب
لب چون لعل تو را غیر مکیدن عجب است
بر سر کوی تو یک عمر نشستن، سهل است
نمک وصل تو روزی، نچشیدن عجب است
آهوی چشم تو نخجیر کند شیران را
آهو اندر عقب شیر دویدن عجب است
از تو ای خواجه! که صد بنده به یک بوسه خری
بندهٔ مثل منی را نخریدن عجب است
چشم را چشم کبودان، سیه از سرمه کنند
از تو بر چشم سیه، سرمه کشیدن عجب است
گر خلد خار فراق تو به جانم نه عجب
گلی از گلشن وصل تو نچیدن عجب است
نیش فصاد ز دست تو گشاید رگ خون
خونش از چشم من زار، چکیدن عجب است
جان فدا کردن «ترکی» به تو نبود عجبی
جان فدا کردن و، روی تو ندیدن عجب است
در حق من سخن غیر، شنیدن عجب است
جان من آمده از حسرت لعل تو به لب
لب چون لعل تو را غیر مکیدن عجب است
بر سر کوی تو یک عمر نشستن، سهل است
نمک وصل تو روزی، نچشیدن عجب است
آهوی چشم تو نخجیر کند شیران را
آهو اندر عقب شیر دویدن عجب است
از تو ای خواجه! که صد بنده به یک بوسه خری
بندهٔ مثل منی را نخریدن عجب است
چشم را چشم کبودان، سیه از سرمه کنند
از تو بر چشم سیه، سرمه کشیدن عجب است
گر خلد خار فراق تو به جانم نه عجب
گلی از گلشن وصل تو نچیدن عجب است
نیش فصاد ز دست تو گشاید رگ خون
خونش از چشم من زار، چکیدن عجب است
جان فدا کردن «ترکی» به تو نبود عجبی
جان فدا کردن و، روی تو ندیدن عجب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۱ - شرط دوستی
روز نخست، دل به تو دادم عبث عبث
داغ غمت به سینه نهادم عبث عبث
دیدم کمند زلف خم اندر خم تو را
دانسته در کمند، فتادم عبث عبث
دل بر تو بستم از سر شب، تا به صبحدم
از دیده راه اشک، گشادم عبث عبث
هر شب ز هجر روی تو بی داد می کنم
روزی نمی رسی تو به دادم عبث عبث
من شرط دوستی به تو آرم به جا و تو
بستی کمر چرا؟ به عنادم عبث عبث
دانم که هیچ وقت، تو یادم نمی کنی
اما نمی روی تو زیادم عبث عبث
باشد که بینمت چو از این کو چه، بگذری
در راه انتظار، ستادم عبث عبث
نبود به غیر وصل تو در دل مرا مراد
دانم نمی دهی تو مرادم عبث عبث
«ترکی» زمان صحبت جانان نمی رود
تا عمر باقی است، زیادم عبث عبث
داغ غمت به سینه نهادم عبث عبث
دیدم کمند زلف خم اندر خم تو را
دانسته در کمند، فتادم عبث عبث
دل بر تو بستم از سر شب، تا به صبحدم
از دیده راه اشک، گشادم عبث عبث
هر شب ز هجر روی تو بی داد می کنم
روزی نمی رسی تو به دادم عبث عبث
من شرط دوستی به تو آرم به جا و تو
بستی کمر چرا؟ به عنادم عبث عبث
دانم که هیچ وقت، تو یادم نمی کنی
اما نمی روی تو زیادم عبث عبث
باشد که بینمت چو از این کو چه، بگذری
در راه انتظار، ستادم عبث عبث
نبود به غیر وصل تو در دل مرا مراد
دانم نمی دهی تو مرادم عبث عبث
«ترکی» زمان صحبت جانان نمی رود
تا عمر باقی است، زیادم عبث عبث
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۲ - طلعت آفتاب
ای قدت راست تر، ز شاخهٔ ساج!
وی رخت صاف تر، ز صفحهٔ عاج!
به تو ای پادشاه کشور حسن!
خوبرویان دهند باج و خراج
تا به دیدم کمان ابرویت
تیر عشق تو را شدم آماج
خال هندوی رهزن تو نمود
خانهٔ طاقت مرا تاراج
فرق ما بین توست با دگران
طلعت آفتاب و، نور سراج
زر عشق تو گشت چون رایج
پیشهٔ عاشقی گرفت رواج
به یکی بوسه از تو محتاجم
چون گدایی به درهمی محتاج
با دلم آنچه کرده ای تو، نکرد
پنجهٔ شاهباز با دراج
از دوای طبیب می نشود
درد عاشق به هیچ گونه علاج
غرق در بحر بیکران را نیست
خبری از تلاطم امواج
دوستی کردن تو با «ترکی»
پنبه و آتش است و، سنگ و زجاج
وی رخت صاف تر، ز صفحهٔ عاج!
به تو ای پادشاه کشور حسن!
خوبرویان دهند باج و خراج
تا به دیدم کمان ابرویت
تیر عشق تو را شدم آماج
خال هندوی رهزن تو نمود
خانهٔ طاقت مرا تاراج
فرق ما بین توست با دگران
طلعت آفتاب و، نور سراج
زر عشق تو گشت چون رایج
پیشهٔ عاشقی گرفت رواج
به یکی بوسه از تو محتاجم
چون گدایی به درهمی محتاج
با دلم آنچه کرده ای تو، نکرد
پنجهٔ شاهباز با دراج
از دوای طبیب می نشود
درد عاشق به هیچ گونه علاج
غرق در بحر بیکران را نیست
خبری از تلاطم امواج
دوستی کردن تو با «ترکی»
پنبه و آتش است و، سنگ و زجاج
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۴ - شب تا به صبح
در فراقت ای بت سیمین برم، شب تا به صبح
می چکد خونابه از چشم ترم، شب تا به صبح
ز آتش هجر تو و، سیلاب اشک دیده ام
گاه در آبم گهی در آذرم، شب تا به صبح
هیچ آگه نیستی ای ماه رو، کز دوریت!
از مژه ریزد به دامان اخترم، شب تا به صبح
بسکه در مینای چشمم خون دل آمد به جوش
شد ز خون دل لبالب ساغرم، شب تا به صبح
با خیال ترک چشم مست و خال هندویت
با مسلمان گاه و، گه با کافرم، شب تا به صبح
زلف چون چنگال شهبازت چو آرم در نظر
چون کبوتر، دل طپد اندر برم، شب تا به صبح
می چکد «ترکی» ز هجران بت سیمین بدن
اشک سیمین بر رخ همچون زرم، شب تا به صبح
می چکد خونابه از چشم ترم، شب تا به صبح
ز آتش هجر تو و، سیلاب اشک دیده ام
گاه در آبم گهی در آذرم، شب تا به صبح
هیچ آگه نیستی ای ماه رو، کز دوریت!
از مژه ریزد به دامان اخترم، شب تا به صبح
بسکه در مینای چشمم خون دل آمد به جوش
شد ز خون دل لبالب ساغرم، شب تا به صبح
با خیال ترک چشم مست و خال هندویت
با مسلمان گاه و، گه با کافرم، شب تا به صبح
زلف چون چنگال شهبازت چو آرم در نظر
چون کبوتر، دل طپد اندر برم، شب تا به صبح
می چکد «ترکی» ز هجران بت سیمین بدن
اشک سیمین بر رخ همچون زرم، شب تا به صبح
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۵ - گل سرخ
ای عارض زیبای تو همرنگ گل سرخ!
وی لعل شکرخای تو همسنگ گل سرخ!
در حیرتم از بس که دهانت بود تنگ
گویا که بود غنچهٔ دل تنگ گل سرخ
هر قطرهٔ باران که چکد ز ابر بهاری
بزداید از اغبار هوا زنگ گل سرخ
ممکن نبود تا که به دستش نخلد خار
هرکس پی چیدن، کند آهنگ گل سرخ
چندی ست که در چنگ تو «ترکی» ست گرفتار
چون بلبل بیچاره که در چنگ گل سرخ
وی لعل شکرخای تو همسنگ گل سرخ!
در حیرتم از بس که دهانت بود تنگ
گویا که بود غنچهٔ دل تنگ گل سرخ
هر قطرهٔ باران که چکد ز ابر بهاری
بزداید از اغبار هوا زنگ گل سرخ
ممکن نبود تا که به دستش نخلد خار
هرکس پی چیدن، کند آهنگ گل سرخ
چندی ست که در چنگ تو «ترکی» ست گرفتار
چون بلبل بیچاره که در چنگ گل سرخ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۶ - قامت دلجو
ای باد! اگر روی، به سر کوی دلبرم
همراه خود بیار، به من بوی دلبرم
کو قاصدی و، نامه بری کز ره وفا
از من پیام و نامه، برد سوی دلبرم
تعویذ چشم زخم کنم بهر خود اگر
تاری فتد به دست من از موی دلبرم
خواهی شنید از سخنم نکهت عبیر
گویم اگر ز خلق خوش و خوی دلبرم
بیداریم ز خواب، کجا هست تا به صبح
بینم شبی به خواب، اگر روی دلبرم
در بوستان نرسته لب جوی تاکنون
سروی، چو سرو قامت دلجوی دلبرم
مشکل دگر به جانب محراب رو کند
زاهد ببیند از خم ابروی دلبرم
حیف است پر شکسته، به کنج قفس اسیر
«ترکی» که هست مرغ سخن گوی دلبرم
همراه خود بیار، به من بوی دلبرم
کو قاصدی و، نامه بری کز ره وفا
از من پیام و نامه، برد سوی دلبرم
تعویذ چشم زخم کنم بهر خود اگر
تاری فتد به دست من از موی دلبرم
خواهی شنید از سخنم نکهت عبیر
گویم اگر ز خلق خوش و خوی دلبرم
بیداریم ز خواب، کجا هست تا به صبح
بینم شبی به خواب، اگر روی دلبرم
در بوستان نرسته لب جوی تاکنون
سروی، چو سرو قامت دلجوی دلبرم
مشکل دگر به جانب محراب رو کند
زاهد ببیند از خم ابروی دلبرم
حیف است پر شکسته، به کنج قفس اسیر
«ترکی» که هست مرغ سخن گوی دلبرم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۷ - جای دلبر
باشد به سرم هوای دلبر
جان چیست کنم فدای دلبر
از چشم، عزیزتر ندارم
در چشم من است جای دلبر
بیگانه ز جمله ماسوی شد
هرکس که شد آشنای دلبر
سروی نبود به هیچ بستان
چون قامت دل ربای دلبر
سرچشمهٔ آب زندگانی است
لعل لب جان فزای دلبر
خوبان جهان که شاه حسنند
هستند کمین گدای دلبر
کی دست دهد وصال، «ترکی»
تا سر بنهم به پای دلبر
جان چیست کنم فدای دلبر
از چشم، عزیزتر ندارم
در چشم من است جای دلبر
بیگانه ز جمله ماسوی شد
هرکس که شد آشنای دلبر
سروی نبود به هیچ بستان
چون قامت دل ربای دلبر
سرچشمهٔ آب زندگانی است
لعل لب جان فزای دلبر
خوبان جهان که شاه حسنند
هستند کمین گدای دلبر
کی دست دهد وصال، «ترکی»
تا سر بنهم به پای دلبر
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۹ - یاقوت لب
تا مَهِ روی تو از پرده عیان میگردد
ماه از شرم تو در ابر، نهان میگردد
به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر
به سر زلف تو چون باد، وزان میگردد
هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من
روز و شب در پیِ آن قوت روان میگردد
زنگیِ زلف تو بگشوده هنر سوی کمند
دل من کرده اسیر و، پی جان میگردد
ترک چشم تو اگر راهزنی کارش نیست
پس سبب چیست؟ که با تیر و کمان میگردد
خال در گوشهٔ ابروت، شده گوشهنشین
حالیا در پی جایی به از آن میگردد
سختم آید عجب از لعل لب چون شکرت
که چنین شهد نصیب مگسان میگردد
من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران
چرخ پیوسته به کام دگران میگردد
از خیال رخ چون شمع تو هرشب تا صبح
اشک گرمم به رخ زرد، روان میگردد
پیر شد «ترکی» از آن روز که رفتی ز برش
گر بیایی به برش، باز جوان میگردد
ماه از شرم تو در ابر، نهان میگردد
به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر
به سر زلف تو چون باد، وزان میگردد
هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من
روز و شب در پیِ آن قوت روان میگردد
زنگیِ زلف تو بگشوده هنر سوی کمند
دل من کرده اسیر و، پی جان میگردد
ترک چشم تو اگر راهزنی کارش نیست
پس سبب چیست؟ که با تیر و کمان میگردد
خال در گوشهٔ ابروت، شده گوشهنشین
حالیا در پی جایی به از آن میگردد
سختم آید عجب از لعل لب چون شکرت
که چنین شهد نصیب مگسان میگردد
من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران
چرخ پیوسته به کام دگران میگردد
از خیال رخ چون شمع تو هرشب تا صبح
اشک گرمم به رخ زرد، روان میگردد
پیر شد «ترکی» از آن روز که رفتی ز برش
گر بیایی به برش، باز جوان میگردد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۰ - لعل گهربار
آن یار دل آرا که بلای دل ما شد
ایا زکجا آمد و دیگر به کجا شد؟
خون شد دلم از حسرت یاقوت لبانش
روزم چو شب از فرقت آن زلف دو تا شد
سیمین بدنش دیده ام از چاک گریبان
از غصه مرا پیرهن صبر، قبا شد
ده بوسه طلب کردمش از لعل گهربار
صد ناز و ادا کرد و،به یک بوسه رضا شد
ز نار سر زلفش، در این دم پیری
انار میانم شد و الحق چه بجا شد
در عشق نگاری، به یم عاطفه «ترکی»
رسوا شد و، شیدا شد و، انگشت نما شد
ایا زکجا آمد و دیگر به کجا شد؟
خون شد دلم از حسرت یاقوت لبانش
روزم چو شب از فرقت آن زلف دو تا شد
سیمین بدنش دیده ام از چاک گریبان
از غصه مرا پیرهن صبر، قبا شد
ده بوسه طلب کردمش از لعل گهربار
صد ناز و ادا کرد و،به یک بوسه رضا شد
ز نار سر زلفش، در این دم پیری
انار میانم شد و الحق چه بجا شد
در عشق نگاری، به یم عاطفه «ترکی»
رسوا شد و، شیدا شد و، انگشت نما شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۱ - زلف خم اندر خم
ای خوش آن کس که چو تو طرفه نگاری دارد
با سر زلف درازت، سر و کاری دارد
حاجت شمع و چراغش، نبود در شب تار
هر که در خانه چو تو ماه عذاری دارد
ترک چشم تو گرفت است به کف، تیر و کمان
ظنم این است که آهنگ شکاری دارد
چه کمند است سر زلف خم اندر خم تو
که دو صد قافله دل، بسته به تاری دارد
گر غبار خطت از چهره دمیده است چه غم
به چو بالیده شود گرد و غباری دارد
گرد خورشید رخت گر شده از خط تاریک
غم مخور روز هم از پی، شب تاری دارد
گر زمقراض سر زلف تو کم شد غم نیست
هر خزانی که به سر رفت، بهاری دارد
از سواران مخالف نکند بیم و هراس
شه که در لشکر خود، چون تو سواری دارد
«ترکیا» نی تو یه تنها زغمش سوخته ای
که عاشق سوخته دل، چون تو هزاری دارد
من و شیراز و سر کوی بت شیرازی
هر کسی چشم به یاری و دیاری دارد
با سر زلف درازت، سر و کاری دارد
حاجت شمع و چراغش، نبود در شب تار
هر که در خانه چو تو ماه عذاری دارد
ترک چشم تو گرفت است به کف، تیر و کمان
ظنم این است که آهنگ شکاری دارد
چه کمند است سر زلف خم اندر خم تو
که دو صد قافله دل، بسته به تاری دارد
گر غبار خطت از چهره دمیده است چه غم
به چو بالیده شود گرد و غباری دارد
گرد خورشید رخت گر شده از خط تاریک
غم مخور روز هم از پی، شب تاری دارد
گر زمقراض سر زلف تو کم شد غم نیست
هر خزانی که به سر رفت، بهاری دارد
از سواران مخالف نکند بیم و هراس
شه که در لشکر خود، چون تو سواری دارد
«ترکیا» نی تو یه تنها زغمش سوخته ای
که عاشق سوخته دل، چون تو هزاری دارد
من و شیراز و سر کوی بت شیرازی
هر کسی چشم به یاری و دیاری دارد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۲ - یار دلنواز
دوباره بر تنم آن جان رفته باز آید
اگر به تربتم آن یار دلنواز آید
ز بعد مردنم از یار، مدعا این است
که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید
ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من
که یار نوسفرم از ره حجاز آید
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمی که راست به قدش، قبای ناز آید
شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد
شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید
حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید
به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید
حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق
کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید
پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو
کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید
اگر به تربتم آن یار دلنواز آید
ز بعد مردنم از یار، مدعا این است
که بر جنازهٔ من، از پی نماز آید
ز بخت خویش، جز این از خدا نخواهم من
که یار نوسفرم از ره حجاز آید
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمی که راست به قدش، قبای ناز آید
شکوه سلطنت خسروی دهد بر باد
شبی به خلوت محمود، اگر ایاز آید
حکایت خود و، در قید و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آید
به کوی میکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشیده باز آید
حقیقت است رهی راست، تا به منزل عشق
کسی بدان نرسد کز ره مجاز آید
پری رخا! دل «ترکی» به پیش غمزهٔ تو
کبوتری ست که در چنگ شاهباز آید
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۳ - راحت جان
تا قد سرو تو در باغ دلم، موزون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد
تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوی گردون شد
تو علارقم من ای دوست! به همراه رقیب
به چمن رفتی و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ لیلی وش من، سلسلهٔ زلف گشود
بستهٔ سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشهٔ مسجد، به سوی میکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بی قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زیل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در میکده عشق، ننوشید قدح
بی شک از دایرهٔ اهل صفا، بیرون شد
بر سر کوی تو «ترکی» به چه خواری جان داد
خبر از کس نگرفتی، که فلانی چون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد
تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوی گردون شد
تو علارقم من ای دوست! به همراه رقیب
به چمن رفتی و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ لیلی وش من، سلسلهٔ زلف گشود
بستهٔ سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشهٔ مسجد، به سوی میکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بی قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زیل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در میکده عشق، ننوشید قدح
بی شک از دایرهٔ اهل صفا، بیرون شد
بر سر کوی تو «ترکی» به چه خواری جان داد
خبر از کس نگرفتی، که فلانی چون شد