عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دل چو دید آن شکرین‌لب‌ها و مشکین‌خال او
می‌شود دیوانه چون من آه و مسکین حال او
می خرامید آن نگار و در پیش می شد رقیب
خوش بود عمر ای دریغا مرگ در دنبال او
هر که را شد دل اسیر زلف مه رویی دگر
بسته دام بلا شد مرغ فارغ بال او
قابل تاج سلاطین هیچ می دانی که کیست
آن سری کاندر جهان شد ساعتی پامال او
باشد این دل وارهد از دست شاهین غمش
هست همچو صعوه ای چون باز در چنگال او
خاطرم در ره تفال داشت پیش آمد رقیب
خی و ری آمد بلی نیکو نباشد فال او
لعل او زهاد را سرمست دارد روز و شب
باده حمراست گویی آن لبان آل او
کی فروشد او به جان بنده خاک پای خویش
بهتر از هر دو جهان باشد چو یک مثقال او
عقل و هوش و جان و دل بربوده از صوفی رخش
کی تواند گفت شعری خوش زبان لال او
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هر که آن چشم سیه دید، آن لبان آل او
گشت جان چون دل کنون در دست غم پامال او
چون عیان شد طلعت خورشید آن ماه منیر
ذره وارست این دلم رقاص در دنبال او
می شود بریان کبوتر، زآتش دل چون کنم
گر ببندم نامه شوق ترا بر بال او
من چه گویم حال دل با زلف او چون گوی را
در جهان چوگان بود خود مطلع بر حال او
خواهم از باغ وصالش لب به لب شفتالویی
چون خدادادست حسن از وجه باشد مال او
بس که مرغ روح من پر می زند در کوی دوست
شرم می آید مرا دیگر ازین افعال او
پار صوفی را به کوی دوست گاهی بود راه
رفت آن حال و بتر از پار شد امسال او
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای توتیای دیده من خاک راه تو
جانم فدای غمزه چشم سیاه تو
ای شهسوار حسن عنان را کشیده دار
کز حد گذشت ولوله دادخواه تو
بر بام قصر چون بگشادی نقاب دوش
شرمنده گشت ماه ز روی چو ماه تو
بگریخت دل به کوی تو آمد به صد شتاب
نیکوش دار چون بود اندر پناه تو
ای دل خموش باش که از ناله شبت
سوزند قدسیان سماوات ز آه تو
چشمم به حال زار دل خویش می گریست
دل گفت چون کنم که بود این گناه تو
صوفی تو جان خویش نهان از چه می کنی
چون شعر جان گداز تو باشد گواه تو
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای حرم کعبه دل کوی تو
قبله جانها خم ابروی تو
غنچه گریبان زده از شوق چاک
برده صبا تا به چمن بوی تو
آه که خون شد دل شیدای من
بس که نهان می نگرم سوی تو
بیدل و دیوانه شدم آه آه
در هوس سلسله موی تو
میل به لبهای تو آرد دلم
گر نکشد غمزه جادوی تو
سرو سهی را چه کنم در چمن
برده دلم قامت دلجوی تو
آب حیاتی تو از آن می دود
صوفی سرگشته چو ما سوی تو
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دل از ما برد آن شوخ و روان کرد این زمان پهلو
چرا کرد ای مسلمانان زیار مهربان پهلو
به روی او برابر کرد ماه چارده خود را
تهی کرد او شب دیگر ببین بر آسمان پهلو
به سوی من کند پشت و دعاگو را دهد دشنام
مرا می دارد او آری میان عاشقان پهلو
زند پهلو به مسکینان رقیب از غایت نخوت
بگو او را تو آن ساعت چو گویی بر خزان پهلو
چنان در عشق آن مهوش ضعیف و لاغر و زارم
که از روی قبای من توان دیدن عیان پهلو
پیاده بر سر راه توام ای شهسوار من
اگر رحمی نمی آری مزن بر ناتوان پهلو
میاور بر دل صوفی جفا افزون ز عشاقان
مگر او چرب‌تر داند مرا از دیگران پهلو
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گر کاتب قدرت به سر من ننوشتی
از صومعه دل میل نکردی به کنشتی
خرم دل آن کس که میسر شود او را
یاری و صراحی شراب و لب کشتی
گو بر سر خم می گلنار بمانید
سازید چو ا زخاک من غمزده خشتی
گر ره به سر کوی تو بردی دل زاهد
سودای بهشت و هوس حور بهشتی
ما را نرسیدی شرف عشق به عالم
کردست قضا در گل آدم نسرشتی
بر مهر تو دارم دل و غمهای رقیبان
حیف است که همخانه خوبی شده زشتی
جز نقش خیال تو نبودی به ضمیرش
هر شعر که صوفی ستم دیده نوشتی
صوفی محمد هروی : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی القصیده
کرد با چشم تو خود را چو برابر نرگس
گل بخندید ازین واقعه خوش بر نرگس
انفعالی که زچشمان تو دارد در باغ
نتواند که بر آرد به چمن سرنرگس
تا نثار قدم یار کند در گلزار
ایستادست ببین کاغذ پر زر نرگس
کرده کژ گردن و در لعل لبش می نگرد
مست مخمور کند میل به ساغر نرگس
نو عروسی است که در صحن چمن آمده است
می کند میل از آن با زر و زیور نرگس
سبز پوشیده و در عین توجه شب و روز
خضر گلهاست به آن موی معنبر نرگس
تن عریان و سرانداز همی دانی چیست
به تمنای تو گشته است قلندر نرگس
بس که در روی گل از چشم تو شرمنده بود
می رود سوی چمن بر سر چادر نرگس
خواهد امروز چو سوسن که زبان بگشاید
تا دعای تو کند بر سر منبر نرگس
چون در آیی به چمن سر بنهد بر قدمت
کرده شب با گل سیراب مقرر نرگس
در خمارم من سودا زده از چشمانش
بارها گفته به گلزار مکرر نرگس
چشم جادوی تو ناگه چو نظر کرد به خاک
از دل خاک همان لحظه شد اخضر نرگس
داده رشوت به صبا در هوس خاک درش
خوردهای زر خود، کرده درین سر نرگس
سر به زانو نهد از ذوق دو چشم سیهش
چون من دل شده، در فرقت دلبر نرگس
چشم بگشای که بیمار شد از فرقت تو
تا زمانی شود از درد تو خوشتر نرگس
گو مگوئید که سروی چو قدش هست به باغ
سخن کژ نکند راست چو باور نرگس
تو زبان آوری ای سوسن و او صاحب حسن
خویشتن را نکند با تو برابر نرگس
سرو از سایه قد تو به عالم روید
گشته از عکس دو چشم تو مصور نرگس
نشنود تا که گل از پیرهنش، لاف زند
زآن معاشر نشود با گل احمر نرگس
به هواداری چشم سیهش روز جزا
سر برآرد ز دل خاک به محشر نرگس
گر بدی بال و پرش در هوس چشمانت
بر سر کوی تو گشتی چو کبوتر نرگس
به چمن مست درآیی به در آید ز خمار
گر نگاهی بکند چشم تو اندر نرگس
هست مداح دو چشم سیهت در گلزار
زآن دهان است در آفاق پر از زر نرگس
تا نبیند رخ زیبای ترا نامحرم
بر کشیدست ازین واقعه خنجر نرگس
سرگران است و سبک از لب او جوید می
وه ببیند که چها داشته در سر نرگس
تا قیامت بود او شاه ریاحین جهان
مست آید به چمن پای تو بر سر نرگس
دیده در مصحف گل وصف ترا زان ساعت
آیت حسن ترا می کند از بر نرگس
ای دل از حسرت آن غمزه مستانه او
سوی گلزار رو و زار نگر در نرگس
شب چو آیی به چمن در ره تو بهر ضیا
مشعل گل بود و شمع منور نرگس
گل در آن صحن چمن ته به تهش ذالی چیست
صفت حسن ترا برده به دفتر نرگس
چو قلم زار و ضعیف است بگویم که چراست
گشته در فرقت چشمان تو لاغر نرگس
گر ز خاک کف پای تو نشانی یابد
سر به عیوق کشد همچو صنوبر نرگس
تا به پابوس تو باشد که مشرف گردد
آمده باز و قدم ساخته از سر نرگس
بس که در فرقت او شب سر شب گرید زار
چه کند گر نکند دامن خود تر نرگس
چون ز پیراهن دلدار ز گل یافت نشان
گشت در خدمت او بنده و چاکر نرگس
غیر چشم تو نخواهد که ببیند چیزی
بر سر انداخته زین واقعه معجر نرگس
تا دگر غیر دعای شه عادل نکند
دوش در صحن چمن کرده مقرر نرگس
خسرو روی زمین فخر جهان شاه حسین
آن که از خاک رهش یافته افسر نرگس
در چمن سایه قدش چو فتد بر سر او
سرو هر جا که بود رشک برد بر نرگس
می نداند به چه منصوبه نهد سر بر پاش
گشته حیران و سراسیمه و مضطر نرگس
به ادب سر فکند پیش و ستاده شب و روز
می کند خدمت سلطان مظفر نرگس
رو دگر ای گل سیراب شکایت نکنی
که چو خاک ره شاه است مطهر نرگس
کرده از پیرهن شاه گدایی بویی
زآن سبب صحن چمن کرده معطر نرگس
نیستی قابل خاک ره سلطان گویند
گوش خود ساخته از بهر همین کر نرگس
گر ببارد نفسی ابر عطا و کرمش
بگذرد از سر شمشاد و ز عرعر نرگس
تا نشستی تو مربع به چمن با دل شاد
نکند میل به خورشید مدور نرگس
آرزومند به پابوس سگان تو بود
وین میسر نشود رحم بود بر نرگس
گفت گر بلبل شوریده ثنای گل دوش
هست در کوی تو امروز ثناگر نر گس
گر بنفشه است چو انگشت دل افسرده زغم
هست در خدمت او گرم چو اخگر نرگس
زدهان آب فکندی چو به اطراف چمن
بمکید و شد از آن روز مخمر نرگس
رفت سوی چمن و خیمه زد از روی طرب
...برگرد و شد حاجب آن در نرگس
از می لطف تو گر یک قدحی نوش کند
به جوی می نخرد حشمت سنجر نرگس
در شب بدر سها را بتواند دیدن
گر زکوی تو شود دیده اغبر نرگس
سوسن از بهر چرا رشک برد بر جانش
گشته از سیم و زر خویش توانگر نرگس
چون تبشه بدو چشم سیهش کرد از آن
گشت در صحن چمن حاکم و سرور نرگس
ترک کژ کرده کلاهی است مگر پنداری
شسته بر تخت زمرد چو سکندر نرگس
از سفال سگ او گر بخورد آب، شود
بهتر از صوفی بیچاره سخنور نرگس
صوفی محمد هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - فی الترجیع
جانا حق دوستی نگه دار
دل را به جفا دگر میازار
ای جان و جهان گناه دل نیست
چشم سیه تو کرده این کار
سوزم من بی مراد چون شمع
شبهای دراز رو به دیوار
چشمت که به خواب ناز رفته
او را چه خبر ز حال بیدار
روزی که تو سر خوش و خرامان
از خانه روی به سوی گلزار
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قمدت نهم بمیرم
ای دوست نظر به حال ما کن
درد دل خسته را دوا کن
تا چند کشم جفا و جورت
آخر نفسی به ما وفا کن
ای خسرو جمله ماهرویان
روی نظری به این گدا کن
با من ز چه روی سر گرانی
ای عمر عزیز من صفا کن
مستانه چو باد راز سازی
گویی که به خشم خویش جا کن
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
ای دوست بیا که نوبهارست
درکش قدحی که وقت کار است
گل در چمن است از آن معطر
کز پیرهن تو یادگار است
گل را چه کنم که بی جمالت
در سینه بنده خار خارست
بنمای جمال و پرده بردار
امروز نه وقت انتظار است
چون سوی چمن روی خرامان
مستانه که موسم بهار است
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
دل برده ز من رخ تو ناگاه
پروای دلم نمی کنی آه
ای از تو مرا هزار غم بیش
بنگر تو به سوی بنده ناگاه
نالم شب و روز در فراقت
دارم چو به سینه درد جان کاه
گشتم چو کواکب از دو چشمت
سرگشته من فقیر ای ماه
روزی که دوچار من شوی تو
مستان و قبا گشاده در راه
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
آرام دل فقیر من تو
جان و دل و شاه و میر من تو
دریاب مرا که هستی ای دوست
در عشق چو دستگیر من تو
همتای تو در جهان ندیدم
ای دلبر بی نظیر من تو
آخر نظری به حال من کن
ای خسرو دلپذیر من تو
روزی که به کوری رقیبان
گویی که بیا اسیر من تو
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
چون از تو مرا به سر نباشد
جز تو هوس دگر نباشد
صد جان بکنم فدای رویت
ای جان جهان مگر نباشد
دریاب که ز انتظار چیزی
اندر دو جهان بتر نباشد
جانا چو به زر بود ترا میل
بیچاره مرا که زر نباشد
مستان چو گذر کنی به سویم
روزی که مرا خبر نباشد
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
حال دل من اگر بدانی
بر من قلم جفا نرانی
جان زنده به یاد تست امروز
دل را چه محل که جان جانی
چون نامه مرا بخوان خدا را
تا کی تو مرا به سر دوانی
یارب چه شود که چون سگ خویش
صوفی فقیر را بخوانی
گر از سر کوی خویش گویی
اکنون که بپر برو کرانی
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴
امروز دیگرم به فراق تو شام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
در جواب او
در سفره بود گرده چندی تمام شد
فکری بکن که رفت نهاری و شام شد
ترشی چو با مویز سیه دید گوشت گفت
باز این سیاه روی غلام غلام شد
آمد شب و به مطبخ ما نیست آتشی
ای دیده پاس دار که خوابت حرام شد
مرغ مسمنی که زپیشم رمیده بود
منت خدای را که دگر باره رام شد
آن نو عروس حجره که پالوده نام اوست
خرم کسی که از لب لعلش به کام شد
چون ننگ و نام اطعمه از لحم برده بود
زان دل تمام در پی این ننگ و نام شد
صوفی هر آن طعام که می پخت در خیال
ماه صیام آمد و آن جمله خام شد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴
بعید گشته مرا وصل آن پری رخسار
ز جان خویش بعیدم، مرا به عید چه کار
در جواب او
اگر به خربزه خسروی شوی تو دوچار
بنوش آنچه توانی و هیچ شرم مدار
چو خوش به دست تو افتد شهید کن خود را
صباح صحنک شفتالویی چو غبغب یار
کجا به سیب کند میل اندرین عالم
کسی که روی بهی دارد این زمان ز انار
کسی که صحنک انگور دید و نان تنک
زهی سعادت جاوید و دولت هموار
اگر به استه گرفتار گشته است رطب
مکن تو عیب که باشد همیشه با گل خار
شفای علت صفرا چو آلو انگورست
ز بهر او همه صفرا کند دلم صد بار
بنوش تا که نفس را دگر نباشد راه
رسی به سیب حسینی تو صوفیا زنهار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۶
جانم به لب رسید ز سودای آن حبیب
وز عاشقی نصیب من این است تا نصیب
در جواب او
آن چرب روده ای که بود اسم او اسیب
آیا بود که بر من مسکین شود نصیب
دردی است جوع و شربت او روغن و حلیم
از پیش مطبخی نروم جانب طبیب
سیری ز نان میده و پالوده عسل
امری بود محال و حدیثی بود عجیب
محبوب من چو گرده نان است این زمان
دانی چه لذتی بود اندر بغل و جیب
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
کس را مباد در دو جهان یاد آن غریب
پیوسته یاد معده پر از گرده و برنج
یارب دعای خسته دلان را بکن اجبیب
صوفی در آن زمان که به مکتب شروع کرد
الحمد شکر اطمعه می خواند با ادیب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۹
بیا بیا که به روی تو آرزومندم
بریدم از خود و خواهم که با تو پیوندم
در جواب او
چنان به صحنک ماهیچه آرزومندم
که سیریم نبود می پزند هر چندم
مسمنی به مزعفر به پخته کاری گفت
«بریدم از خود و خواهم که با تو پیوندم»
برنج زرد اگر مرهم دل است اما
من شکسته دعاگوی خورده قندم
سری من است و قدمهای مطبخی دیگر
چو مسلخم نکند پاره پاره هر چندم
کباب را به من خسته هست حق نمک
میان به خدمت زناج من چرا بندم
کنم بیان نعمهای دوست چون صوفی
چو غرق نعمت پرورده خداوندم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۰
هر که را مهر تو اندر دل شیدا باشد
پای او را همه بر دیده من جا باشد
در جواب او
نخودابی که پر از لحم مهرا باشد
خرم آن دم که نصیب من شیدا باشد
قیمه بر صحنک ماهیچه بغایت خوب است
همچو آن زلف که بر عارض زیبا باشد
آن زمانی که کشم سر به گریبان کفن
روحم آن روز روان در پی حلوا باشد
پسته را چون بکنم، آید از آن سبز قبا
خوش بود پیش من ار صحن منقا باشد
زحکیمان نبود رنج مرا روی بهی
که مداوای من از کاسه بغرا باشد
وه در آن دم که طغاری بود از بولانی
من و همکاسه یکی، وه چه تماشا باشد
شیخ تسبیح به من داد که برخوان صوفی
من نخواهم مگر از خسته خرما باشد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۲
ای رخ خوب تو فرخنده تر از ماه منیر
هست خرمای لب لعل تو پرورده به شیر
در جواب او
نیست امروز مرا غیر مزعفر به ضمیر
دل گرفته است چو از آش جو و سرکه و سیر
ای برنج، ار چه غباری است ز قندت بر دل
به خود امروز بگفتم که برو خرده مگیر
بوی حلوای تر آمد به مشامم ز صبا
آه یارب ز کجا می رسد این بوی عبیر
گوشتابه شده بس کوفته از جور نخود
در گذارند گرم، گفت کبیر آن زصغیر
سفره ماست پر از گرده، برو این ساعت
آسمان گو مفروز این عظمت از دو فطیر
دو جهان را به جوی می نخرد می باید
هر که او یافته یک گرده پرورده به شیر
آن زمانی که شود پیک اجل قابض روح
جان دهد در هوس خربزه صوفی فقیر
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۴
به بام قصر چو آن ماه دلپذیر آمد
دل شکسته من باز در نفیر آمد
در جواب او
مرا چو نان تنک دوش در ضمیر آمد
به پیش دیده من قرص مه حقیر آمد
مرا ز کله زبانی است با هزاران شکر
ز جوع دل شده دسپاچه دستگیر آمد
رسید صحنک ماهیچه، نان ریزه مخور
ز چاکران نبود حاصلی چو میر آمد
قبای نان تنک دوختم بیا بنگر
به قد و قامت زناج بی نظیر آمد
مرا به بره بریان محبت جانی است
که از دهان وی امروز بوی شیر آمد
شدم ز عین محبت مرید قلیه برنج
بیار دست ارادت کنون چو پیر آمد
زبس که صوفی مسکین حدیث بغرا گفت
ز مطبخ سخنش بین که بوی سیر آمد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۶
خاطرت هست چو برگ گل نسرین نازک
نکشم آه و شد اندر دل من جور تو لک
در جواب او
نان که چون خاطر یارست درین سفره تنک
ای عزیزان گرانمایه بنوشید سبک
گوشت را زود بدرید چو دل از دشمن
چو تنی خسته بدخواه کنیدش جک جک
شوربا را که بود گرم چو دلهای محب
همچو دیدار رقیبانش مسازید خنک
صحن پالوده که لرزان چو دل من باشد
هست شیرین چو لب لعل نگار چابک
لشکر اطعمه چون صف بکشد در میدان
می زن از هر طرفش همچو سوار چابک
دایم از بیم که نان کم نشود در سفره
می کند این دل سودازده من تک تک
بر سر سفره چو همکاسه شوی با صوفی
بس که از کینه اشکم تو بگریی جک جک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۲
هر که دل در هوس آن بت رعنا دارد
گو درآ زود که بر دیده من جا دارد
در جواب او
هر که با جوش بره قلیه تمنا دارد
واقف سر نهان نیست که سودا دارد
می برد دل ز همه گرسنگان در شب و روز
نخود آن حسن که در صحنک بغرا دارد
تلخیی هر که نبیند به دم رفتن دوج
هر که او معده پر از گرده و حلوا دارد
سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط
در بغل هر که به اسرار منقا دارد
هیچ دانی چه بود عمر و حلاوت با او
صحنک شیر برنجی است که حلوا دارد
خلق گویند مخور خربزه کو صفرائی است
دلم از بهر همین واقعه صفرا دارد
ز غم خوشه انگور ببین صوفی را
همه شب تا به سحر رو به ثریا دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۹
دلی دارم پر از...بغرا
ندارم طاقت هجران بغرا
ز دست گشنگی من داد خواهم
اگر بینم رخ سلطان بغرا
به دست من اگر افتد زمانی
بر آرم من دمار از جان بغرا
نخودهای مقشر را چه گویم
که گلهایند در بستان بغرا
ثنای گوشت گویم بعد ازین من
که ذات او بود ایمان بغرا
خوش آن وقتی که اسب اشتها را
براند بنده در میدان بغرا
تو اکرا را غنیمت دار صوفی
که هست این دم بلند ایوان بغرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۵
در سرم تا هوای جانان است
دلم از اشتیاق بریان است
در جواب او
در سرم تا هوای بریان است
دیده ام چون کباب گریان است
برکشیدست گردن از صحنک
مرغ و در نان میده حیران است
درد جوعی که هست در دل من
نان شمسی و کله درمان است
جگرم شد کباب ار پرسی
دل بریان که راحت جان است
دلم از شوق صحنک فرنی
همچو پالوده آه لرزان است
کرد روغن برنج را پامال
خاطر او ازین پریشان است
هر کسی را هوای اطعمه ای است
دل صوفی به تابه بریان است