عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
خیال سر زده آورد در کنار منش
ولی نیافت پی بوسه راه بر دهنش
صبا چو در چمن آورد بوی پیرهنش
دریده غنچه گریبان ز حسرت بدنش
لطافت تن او ناورم بیاد مباد
که از تصور عقل آفتی رسد بتنش
ز آب و رنگ عذارش نسیم صبح مگر
بلاله گفت که خاطر شکفت در چمنش
مرا بس است تماشای زلف و عارض او
بهل بهشت برین را به سنبل و سمنش
چرا شکسته نباشد ز تاب طره او
دلی که دید بعمری شکنجه شکنش
در آتشم که حدیثش کنند انجمنی
وز آن خوشم که ندیده است کس در انجمنش
به پیش قامتت آنکس که جان سپرد بحشر
قیامت است چو از تن بر اوفتد کفنش
بزیر جامه ز روح روان لطیفتر است
نموده‌ایم بتحقیق امتحان تنش
بچین زلف تو دل بر خطا نرفت و لیک
خطا نموده مماثل بنافه ختنش
صفی سفر ز دو عالم نمود و خود نگرفت
دلش قرار بجائی کجاست تا وطنش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
به حرف آید گر او با من دهم جان را به آوازش
ز دستم ور کشد دامن بگیرم آستین بازش
کندگر پست چون خاکم نشینم باز در راهش
فزون شد گر بکم جانم فزون از جان خرم نازش
بود دل بهر آن در برکه باشد دست پروردش
بود جان بهر آن در تن که گردد پای اندازش
نهان می‌کرد دل رازی که بود آن غمزه را با من
بزانو اشک خونین گفت و شد با آه غمازش
گشاید پرده از رازم اگر پنهان کم مهرش
بریزد چشم خون دل اگر افشا کند رازش
خیالم بست بر یک نقطه خال عافیت سوزش
خرابم کرد بر یک شیوه چشم خانه پردازش
بهشیاری نیارد تاب در زنجیر زلفش کس
مگر دیوانه بود این دل که عمری گشت دمسازش
دلم زان طره بر بازیچه باشد گر هوا گیرد
چو گنجشکی که زیر بال شاهین است پروازش
عجب نبود ز عشق این گر چه عقل افسانه پندارد
سپردم جان بان لعلی که احیا بود اعجازش
خبر نامد ز شهر عشق کاحوال صفی چون شد
ز حیرانی نداند هم خود او انجام و آغازش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
می‌رفت و بخود می‌گفت رمزی لب خاموشش
ز آن رفتن و گفتن بود دل‌ها همه در جوشش
می‌کرد بجنگ آهنگ چشمان پر آشوبش
می‌برد عنان از چنگ گیسوی زره پوشش
ره بند و خدنگ افکن مژگان صف آرایش
جانسوز و بلا رگ زن ابروی کمان توشش
از گردش چشم ایدون شهری همه بیمارش
و ز لعل لب میگون خلقی همه مدهوشش
بر همزن و جمع‌آور در حلقه سیه مویش
مه سیر و شبیخون برد و طره بناگوشش
جان خستن و پروردن نقش ز خط سبزش
دل بردن و خون خوردن رنگی زلب نوشش
خود رائی و خودسازی آویزه خفتانش
رعنایی و طنازی بند علم دوشش
تا چند قدح خواری پیمانه دهد لعلش
تا چند سخن بازی افسانه کند گوشش
جویم ز خدافوزی آرم که بگفتارش
خواهم بدعا روزی گیرم که در آغوشش
خوبان بصفی الحق پیمان بصفا بستند
آنمه نشود یارب این عهد فراموشش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل بگیسوی تو پی برد و غم آنجا بگرفتش
یاد از آن سلسله تا کرد سرا پا بگرفتش
لشگر حسن چو صف بست بتاراج دل و دین
خال بنشست براه دل و تنها بگرفتش
آبم از سر زغم عشق تو بگذشت و بشستم
دست از دیده خونبار که دریا بگرفتش
هوش تا صبح قیامت دگر آن مست نیاید
که شد از چشم تو او بیخود و صهبا بگرفتش
خط سبز است و یا هاله بگرد مه رویش
یا خدا این نکند آه دل ما بگرفتش
سر و بالید ببالا و زمین تا بر زانو
بخود از غیرت آن قامت و بالا بگرفتش
بر صفی نیست ملامت ز جنون ز آنکه بفکرت
نقش روی تو پری بست که سودا بگرفتش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
چشم تو می‌رود هی از خود و این دل از پیش
دل نرود گرش ز پی می‌برد از نگه ویش
دل بتطاول و تلف ماند فروز هر طرف
غمزه کشد دما دمش طره کشد پیاپیش
روزی از آن عقیق لب بوسه نمود دل طلب
هی زد و گشت در غضب عقل ز سر شد از هیش
رفت و کشید دامن او از کف من بگفتگو
روز و شبم به جستجو تا بکف آورم کیش
کرد اگر زمن نهان روی چو مهر و شد روان
خواست ز پی شود دوان این تن زار چون نیش
بود ز نازی ار که وی بوسه ز لب نداد و می
ور نه به من نداده کی بوسه بمستی از میش
دیده وصال بس صفی فاش و عیان نه مختفی
تا بصباح از شبش تا بتموز از دیش
باد ز حس مشربش بر لب من هی لبش
غم شگر است غبغبش روح فزا شکر نیش
خال تو در مکابره تهمتن است و نادره
گیرد باج از کره گر بفرستی از ریش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
مگر بهر سفر برسته محمل باز جانام
که از تن می‌رود دنبال آن محمل نشین جانم
مکن بر من ملامت گر ز چشم موج خون خیزد
که اندر بحر هجرانست هر دم خوف طوفانم
عجب نبود اگر پیراهن طاقت قبا گردد
بود هر لحظه چون بر دست انبوهی گریبانم
امان ندهد مرا غم آنقدر کز دل کشم آهی
مجال از چشم سوزن تنگتر گردیده می‌دانم
مگر می‌رفتش از خاطر هوای ماه کنعانی
چنین می‌دید در بین‌الحزن گر پیر کنعانم
شب اندر خواب می‌گفتم سخن با زلف مشکینش
سیه‌روزیست تعبیرش که مو بر مو پریشانم
ندادم هیچ مجنونی سراغ از خیمه لیلی
فزون گشت ار چه گام اندر ره از ریگ بیابانم
از آن خال سیه خاطر نشد ز اندیشه‌ام خالی
که ه‌ندوی خود آئین خواهد از کف برد ایمانم
خط نو رسته باشد بر کمال حسن او آیت
خوش از بستان روح افزایش آید بوی ریحانم
کجا من ترک می‌گویم که هوشم می‌رود از سر
یکی کاید بگوش از کوی عشق آواز مستانم
خرابی از خراباتی شدن می‌گفت و می‌دیدم
که از سر رفته رفته می‌رود سودای سامانم
بیادم یاد او نگذاشت حرفی ور گهر خواهی
بدامن بر چو گردد موج زن دریای عمانم
خموشی شرط عشق آمد نه من گویم که در مستی
ندانم کیست می‌گوید سخن زین رمز حیرانم
صفی را عشق و رندی سرنوشت افتاد در قسمت
چه باک ار بی‌نمازی گوید آلوده است دامانم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
می‌برد دل من بان ترک ختائی چون کنم
با شکنج طره‌اش زور‌آزمایی چون کنم
خواستم جویم میانش بست عقلم را بموی
با چنین بیدانشی کشور‌گشائی چون کنم
خال او دیدم پی آن دانه رفتم سوی دام
از کمند پرخمش فکر رهائی چون کنم
از هواگیری آن گیسو شکستم پر و بال
مرغ دامم من بشاهین هوائی چون کنم
عشق دریائیست کانجا چاره نبود بر غریق
آشنا دروی باین بی‌دست و پائی چون کنم
ما و عجز بینوائی یار و استغنا و ناز
تا باستغنای او با بینوائی چون کنم
پیش شمع روی او پروانه‌سان می‌سوخت جان
در شبان وصل تا روز جدایی چون کنم
ناله‌های عاشقی آید زهر بندم چونی
گوش جانم بر نغمه چنگی و نانی چون کنم
گر نیاید بر بهای باده‌‌ام روزی بکار
خرقه و سجاده را در تنگنائی چون کنم
دلق و تسبیحم بمی شد رهن در کوی مغان
با چنین تردامنیها پارسائی چون کنم
عاشقانرا دل ز کبر و کبریایی رسته است
کبریایی عشق بینم کبریایی چون کنم
دل شکست از زلف یارم پر ز غم ساغر ز سنگ
استخوان دیگر نگیرد مومیایی چون کنم
بنده عشقم نخوانم بعد ازین فرمان عقل
از خدائی رسته باشم کد‌خدائی چون کنم
ناصحم گوید صفی می، نوش و از زاهد بپوش
من بصفوت زاده‌ام این بی‌صفائی چون کنم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گویند که من بر کف در راه تو سر دارم
از سر بسرت گر خود عمریست خبر دارم
عرض س و جان کردن باشد عجب از عاشق
هست از سر و ننگ آن خاکی که بسر دارم
هیچ از دهنت رمزی با کس نتوانم گفت
با آنکه بهر موئی تقریر دیگر دارم
اندست که می‌بودم بر گردن و گیسویت
هجر تو چنانم کرد کاکنون بکمر دارم
طوفانی بحر عشق من دانم و دل زیرا
از موج غمت هر دم صد زیر و زبر دارم
هرگز نشوم دیگر پا بند قیامت‌ها
تا قامت و رفتارت در مد نظر دارم
لعل لب نوشینت آمد بسخن یادم
این شیوه شیرین راز آن تنگ شکر دارم
من دلق ریائی را در میکده‌ها شستم
سودای تصوف را ب دامن تر دارم
بالای بلندت کرد چندانکه زمین گیرم
زان شاخ صنوبر باز امید ثمر دارم
اندیشه آغوشت می‌کرد صفی وقتی
سودای جوانی را پیرانه به سر دارم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ما کعبه بجز کوی خرابات نکردیم
جز ابروی او قبله حاجات نکردیم
جز بر حرم عشق وی احرام نبستیم
جز در گذر میکده میقات نکردیم
هر چند کم از ذره بسامان تو بودیم
از مهر رخت روی بذرات نکردیم
اینخرقه که آلوده سالوس و دغل بود
تطهیر جز از آب خرابات نکردیم
گوشی که پر از بانگ نی و نغمه چنگ است
واعظ بپذیر ار که بطامات نکردیم
بر کار دگر دل ز تماشات نپرداخت
صوفی صفت ار صیقل مرآت نکردیم
بودیم زمین‌گیری بالای تو چون خاک
در خرقه عروج ار بسماوات نکردیم
غیر تو چو ثابت بعدم بود بتحقیق
اظهار وجود از پی اثبات نکردیم
در عشق تو از خلق کشیدیم بس آزار
و ز شیفتگی قصد مکافات نکردیم
باز دهد فروشی که عبوسش بجبین بود
المنه لله که ملاقات نکردیم
دل در خم گیسوی تو چون یکدله بستیم
ز آنحلقه دگر میل مقامات نکردیم
بی‌رنج رسیدیم بمقصود از آنصرف
در علم و عمل حاصل اوقات نکردیم
رفتیم بیپش لب جانبخش تو از هوش
واندیشه اعجاز و کرامات نکردیم
دادیم دل و دین همه برخال و خط دوست
تا شیخ نگوید که مواسات نکردیم
ز آنچشم که مستانه بما کرد نشستیم
در گوشه و اندیشه ز آفات نکردیم
بر ابروی دلدار پناه از همه کونین
بردیم و بدل فکر بلیات نکردیم
تایید صفی الحق ما پیر خرابات
میگفت که جز محض عنایات نکردیم
پیمانه درستی که به پیمانه ما بست
نشکست کز او ترک اضافات نکردیم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از چشم تو ما مست و ز لعل تو بجوشیم
با ساغر و می‌رسته ز خود رفته زهوشیم
تا چشم کی این سو کنی از دل همه چشمیم
تا حکم چه بر لب دهی از جان همه گوشیم
از شیوه لعلت همه سر باده پرستیم
از گردش چشمت همه دم خانه بدوشیم
از چشم تو است ار همه با جان پی‌‌جنگیم
و زلعل تو است ار همه با دل بخروشیم
ز آن حال که از چشم تو دیدیم خرابیم
ز آن جام که از لعل تو خوردیم خموشیم
از چشم تو آواره ز ادوار سپهریم
با لعل تو مستغنی از الهام سروشیم
واعظ مدران چشم که ماگوش بچنگیم
زاهد چه زنی نیش که پرورده نوشیم
از گوشه چشمی همه میخانه نشینیم
و ز جرعه لعلی همه سجاده فروشیم
چون چشم بپوشد همه ساعی بخطائیم
چون لب بگشاید همه بیجان چو نقوشیم
در میکده منظور صفی الحق از آنیم
کز شیخ گریزان چو طیوری ز وحشیم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گفتم که بجام تست خون دل ناچیزم
گفتاکه بود خونها در ساغر لبریزم
گفتم بجهان صد شور انگیخته از لب
گفتا پس ازین بینی شوری که برانگیزم
گفتم دل سودائی مجنون شد و صحرائی
گفتا که به بند آید چون طره فرو ریزم
گفتم که قیامت‌هاست ای پرده‌نشین از تو
گفتا که قیامت بین آن لحظه که برخیزم
گفتم بگرفتاری جویم ز که دلداری
گفتا دل اگر داری از زلف دلاویزم
از سلسله کار دل هر چند که شد مشکل
زلف تو نه بگذارد کز سلسله بگریزم
کشتند بغمخواری در ناله و در زاری
مرغان شباهنگم مستان سحر خیزم
برخاست صفی آسان خود از سر عقل و جان
تا با غمت از پیمان بی این دو بر آمیزم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
خواهم از دیوانگی هر چند بکشم دست من
باز در زنجیر گیسوئی شوم پابست من
گیرم از ساقی نگیرم من بهشیاری شراب
چون کنم کز حال گردم زان دو چشم مست من
همچو مرغ و ماهی اندر زلف یار افتاده‌ایم
ما و دل او در هزاران دام و درصد شست من
گرچه این پیوستگی زایمان و جان ببریدن است
مو بمو خواهم دل اندر زلف او پیوست من
گر در این صوفی‌گری دستم نگیرد می فروش
باز کی خواهم ز عجب خانقاهی رست من
گفته خواهم عیادت کرد از بیمار عشق
تا توآئی بر عیادت رفته‌ام از دست من
صد قیامت رفت و برنگرفتیم روزی ز خاک
پیش بالای بلندت‌ هرچه گشتم پست من
گفته هستی صفی را کرده محروم از وصال
روی بنما تا به کلی بگذرم از هست من
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
عادت ابروی تست فته در انداختن
آفت عالم شدن تیغ بقهر آختن
زلف ترا شیوه است دل ببر آویختن
روی ترا در خور است دیدن و جان باختن
یکتنه خال تر است شکوت غارتگری
از طرفی خاستن بر سپهی تاخن
ماند گرفتار خار گل که برؤیت شکفت
گشت زمین‌گیر سر و پیش تو ز افراختن
ز آتش عشق تو جان گر بگذارد رواست
نیست در این سوز و تب چاره بگداختن
چشم شناسا نداشت هر که بجمعت ندید
کوردلان را سزاست دیدن و نشاختن
غفلت و نیسان ماست عادت بیچارگی
از تو فرامش مباد عادت بنواختن
در غلیانم مغی بر در میخانه گفت
جان و سر اینجا بناست یکسره در باختن
در ره عشق ای صفی این بود اول قدم
ز آتش دل سوختن با غم جان ساختن
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
مهر است مرا بر لب پیش لب قند تو
نارم بلب آن مطلب کان نیست پسند تو
بر لعل شکر خیزم خوان تا شکر انگیزم
گو حرف که جان ریزم بر قالب قند تو
گیسو چه کنی زنجیر پا بندیم از تدبیر
مائیم بهر تقدیر بی‌سلسله بند تو
دل رسته زهر قیدی جز موی تو بی‌شیدی
بیرون نرود صیدی هرگز زکمند تو
عشق تو جوان پیرم کرده است و زجان سیرم
باشد که زمین گیرم بر سرو بلند تو
پیشت من ابجد خوان چون دایره سرگردان
هر کس بکسی حیران من گول بپند تو
من پرسم اگر چونی چند آریم افسونی
دل داند و دلخونی چون من و چند تو
ایخسرو جان برخیز شهد از لب شیرین ریز
هرگز نرسد شبدیز بر گرد سمند تو
در خواب تو بر بالین سازم ز روان بالین
چند ار نزند نسرین پهلو بپرند تو
مژگانت بهر موقف یکسر زده بر صد صف
حرز آورمت مصحف از بیم گزند تو
پرسم من از آن بازت تا بشنوم آوازت
از بوسه کشد نازت این حاجتمند تو
تا بر رخت از غافل چشمی نفتد کامل
در مجمر حسنت دل سازیم سپند تو
رازی که بلب گویم پیشت بادب گویم
از عشق و طرب گویم نه از پی پند تو
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دلی که می‌کشد او را کمند گیسویی
کجاست راه که یابد رهایی از سویی
سزاست آنچه دل از دست طره ی تو کشد
که کرد بی خبر آهنگ سخت بازویی
جراحتی که را دل ز تیغ هجران یافت
گذشت از آنکه پذیرد به وصل دارویی
به هیچ راه نجستم یکی میان تو را
شد ار چه خاطر باریک بین من مویی
از آن کمر که تو بستی و بر گشودی خاست
دگر ز دیده ی دریانشین من جویی
شوم غبار و بگیرم ز مهر دامانت
اگر به قهر بگردانی از رهم رویی
صفی ز نام بط و باده مست و مخمور است
چه جای آنکه ز میخانه بشنود بویی
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
این کمر جانا که تنگ از بهر نیرو بسته‌ای
دست هیچ اندیشه نگشاید که نیکو بسته‌ای
بر نثارت جان ما باشد به کف محتاج نیست
آن خیالی کز اشارتهای ابرو بسته‌ای
از کمانداری ابرو و ز کمین‌گیری خال
راه و رفتار و سکون بر ترک هندو بسته‌ای
گرچه آسان می گشایی بهر حلق ما کمند
حلقه‌ها بینم که بس مشکل به گیسو بسته‌ای
این نباشد سحر کز چشمت دگرگون گشت حال
تا گشایی لب به افسون چشم جادو بسته‌ای
از میانت در شگفتم معجز است آن یا طلسم
یک جهان را جان به وهم آمد که بر مو بسته‌ای
ای صفی بیگانه شو از خویش و بی‌پروا ز خلق
جای غیری نیست با آن دل که با او بسته‌ای
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
امروز نیامد به من از دوست بریدی
ناورد از آن لعل دلاویز نویدی
هر روز پیامش سوی رندان سحر خیز
پس زودتر از قافله ی صبح رسیدی
ای پیک صباگو بوی از خاک نشینان
با همچو غزال از چه به یک بار کشیدی
گفتی که دم آخرم آیی تو به بالین
باز آی که دیگر به بقا نیست امیدی
تا بر ننشیند به ضمیر تو غباری
پیشت نفس آهسته کشیدیم و تو دیدی
خون گشته دل از طره ی مشکین تو مانا
بین اشک من ار نافه ی نابسته شنیدی
پیش گل رؤیت بز دار لاف شکفتن
چون باد سحر گه دهن غنچه دریدی
بایست که از خون شهیدان کند امساک
آن شیخ که شوید دهن از ذکر نبیدی
شد کهنه صفی دلق به بازار خرابات
یک بار در آور زپی رهن جدیدی
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
در طواف حرمم گفت به گوش آگاهی
حلقه ی میکده را هم به ادب زن گاهی
بینی از مروه ی میخانه صفای رخ دوست
گر کنی سعی و در آن حلقه بیابی راهی
نیست در صومعه سودی به خرابات گرای
قلب خود نقد کن از صحبت صاحب جاهی
عرفاتیست در دوست که عشاق رسند
اندران کوی نه هر بیخبری خود‌خواهی
همت پیر مغان بین که ز رندان همه عیب
دید و پوشید و در اکرام نکرد اکراهی
جو ز عشاق کرم زاهد بیچاره گداست
به کف آور گهر از مخزن شاهنشاهی
هیچ سائل ز در میکده محروم نرفت
به کجا کرد توان رو ز چنین درگاهی
خوشه از خرمن صاحب کرمی بر که بقدر
پیش او حاصل کونین کمست از کاهی
یوسف مصر معانی توئی آخر ز چه روی
می‌کنی عمر گرانمایه تلف در چاهی
روز خود بی می و معشوق مکن شب همه عمر
خردسال است که یک هفته بود بی‌ماهی
قدمی هم به صفا بر در میخانه گذار
تا مگر دست تو گیرند صفی اللهی
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
برده عقل و هوش از من دلبری قدح نوشی‌
نازنین گل اندامی یاسمین بناگوشی
زیرکی زبر دستی چابکی قضا شستی
روز تا شب مستی پای تا به سر هوشی‌
رند حیله‌پردازی شوخ فتنه‌اندازی
دلفریب طنازی بذله‌گوی خاموشی‌
شاهدی کمان ابرو مهوشی مسلسل مو
ریخته فرو گیسو تا کمر گه از دوشی
هشته نی به کس جانی یا سری و سامانی
غیب مردمان دانی عیب عاشقان پوشی‌
هرکه بیند از دورش می‌شود به دستورش
پیش چشم مخمورش عبد حلقه در گوشی
نوبتی مرا آن مه آمدی به پیش از ره
چون بدیدمش ناگه بر گشودم آغوشی‌
گفتنمش نهان تنها چند میزنی صهبا
هم توان زدن با ما جام و همچو می‌جوشی‌
گفت شیخ و سجاده وانگهی کشد باده
با چو من بتی ساده اینت دلق مغشوشی‌
بشنوند گر خلقت برکشند از حلقت
بر در ندهم دلقت با هجوم و چاووشی‌
باشد از غلط رائی عشق و باده پیمائی
با بتان یغمائی بی‌حجاب و روپوشی‌
عاشقی و میخواری در لباس دین‌داری
نیست جز تبه کاری یا که خواب خرگوشی‌
گفتمش مکن پرخاش تو حریف و من قلاش
نیش را بهل خوش باش وه گرت بود نوشی‌
من نه خشک و خود خواهم اهل درد و آگاهم
من صفیعلیشاهم نی کجی غلط کوشی‌
با من آب میخانه بین شکوه شاهانه
آن نیم که از خانه گندمم برد موشی‌
گرچه رندم و سر خوش نیست زیر دلقم غش
بر گذشته از آتش با دمم سیاوشی‌
نیستم به تدبیری هر دم آشناگیری
زود شود ز کس سیری دوست کن فراموشی‌
من سر خراباتم فارغ از خرافاتم
نی زروی طاماتم زهد خشک بفروشی
خرقه پوشم از کیشی چون تو نی کج اندیشی‌
عاقبت نیندیشی‌ حرف پیر ننیوشی‌
گفت با توأم زین پس یار نی بدیگر کس
سال و مه هم آئین بس روز و شب هم آغوشی‌
آمد و مکرم شد خرقه پوش و محرم شد
ره روی مسلم شد تند و یاوه بخروشی‌
این خود ار خردمندی بود طبیت و پندی
باش با صفی چندی ده به نصح او گوشی‌
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
تو اگر کناره از ما ز ره مجاز کردی
برصا کشیم نازت چو تو خوبه ناز کردی
سوی عاشقان مفتون نبرد شهی شبیخون
تو به ما ز چشم میگون همه ترکتاز کردی
تو بس ار چه خوب رویی همه دم بهانه جویی
نگذشت گفتگویی که بهانه ساز کردی
به جهان و روزگاران زبتان گلعذاران
نکند کس این بیاران که تو دلنواز کردی
تو انامل بلورین نزدی به زلف مشکین
مگر آنکه ز اهل آئین همه کشف راز کردی
ز رهت چو گشتم آگه تو بطره بستیم ره
سفری که بود کوته بر ما دراز کردی
چو زدی به طره دستی دل عاشقان شکستی
بشکسته باز بستی گرهی که باز کردی
ره موت گیرم از سر شنوم اگر به محشر
به جنازه‌ام تو دلبر زکرم نماز کردی
به خدا صفی علائق ببر از خود و خلائق
سر و جان کجاست لائق که بر او نیاز کردی