عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۶ - حسامی خوارزمی علیه الرّحمة
چون در قراکولِ خوارزم توطن کرده بوده به حسامی قراکولی شهرت نموده. مردی عالی مشرب و نیکو مذهب. مجرد و موحد و قناعت کیش بوده. در مدت شصت و سه سال عمر از ملبوسات به دوکَپَنک قناعت نموده. با وجود این محمد خان شیبانی در وقت ارادهٔ تسخیر خراسان به دیدن بابا حسامی رفته. بابا بنا بر استغنای طبع اصلاً به وی التفات و اعتنا نکرده به دوختن کپَنَک خود مشغول بود و این بیت را بدیهةً گفته، بر محمد خان فروخواند و خان مذکور در حیرت فروماند:
حسامی را ز شاهان مجازی نیست پروایی
چراکز بخیههای ژنده،او هم لشکری دارد
بالجمله جناب بابا در سنهٔ ۹۲۳ در قراکول به جوار رحمت حق پیوست. از اشعار اوست:
بجو ای دیده در دریای دل آن دُرّ دلجو را
در آبت غوطه خواهم داد تا پیدا کنی او را
وله ایضاً
هرکس که رسد بر سر آن کوی کشندش
زنهار حسامی برس و مگذر از آنجا
عالم آب چو بیرون برد از دل غم را
غم نداریم اگر آب برد عالم را
محبت باعث رسوایی بسیار میگردد
به کویِ عشق اگر جبریل آید خوار میگردد
همچو نی در غم او چهرهٔ زردی دارم
گر بنالم عجبی نیست که دردی دارم
از هرچه بدو میلِ دلِ غافل ماست
جز حیرت و حسرت چه دگر حاصل ماست
سبحان اللّه همه خوشیهای جهان
گویی ز برای ناخوشیِّ دلِ ماست
حسامی را ز شاهان مجازی نیست پروایی
چراکز بخیههای ژنده،او هم لشکری دارد
بالجمله جناب بابا در سنهٔ ۹۲۳ در قراکول به جوار رحمت حق پیوست. از اشعار اوست:
بجو ای دیده در دریای دل آن دُرّ دلجو را
در آبت غوطه خواهم داد تا پیدا کنی او را
وله ایضاً
هرکس که رسد بر سر آن کوی کشندش
زنهار حسامی برس و مگذر از آنجا
عالم آب چو بیرون برد از دل غم را
غم نداریم اگر آب برد عالم را
محبت باعث رسوایی بسیار میگردد
به کویِ عشق اگر جبریل آید خوار میگردد
همچو نی در غم او چهرهٔ زردی دارم
گر بنالم عجبی نیست که دردی دارم
از هرچه بدو میلِ دلِ غافل ماست
جز حیرت و حسرت چه دگر حاصل ماست
سبحان اللّه همه خوشیهای جهان
گویی ز برای ناخوشیِّ دلِ ماست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۷ - حسین خوانساری علیه الرّحمة
اعلم علماء و افضل فضلای زمان خود بوده. سالها در اصفهان مولویّت نموده. چون والدش آقا جمال و ولدش نیز آقا جمال نام داشته، او را ذوالجمالین خواندند. تحصیل علوم در خدمت فاضل نحریر خلیفه سلطان و سایر فضلا کرده. در زمان شاه سلیمان کمال اعزاز و اکرام یافته و شاه سلیمان را به قاعدهٔ امامیه که مجتهد نایب امام است و سلطان نایب مجتهد، مولانا را به نیابت خود بر تخت نشانید. چنانکه شاه سلطان حسین صفوی را جناب علّامهٔ محدّث مجلسی مولانا محمد باقر را نایب مناب خود کرده. غرض، آن جناب از مجتهدین و محققین زمان و تصانیف عالیهاش مدار علیّهٔ علمای دوران است. گاهی شعر میگفته. این رباعی از اوست:
ای باد صبا طرب فزا میآیی
از طوفِ کدامین کفِ پا میآیی
از کوی که برخاستهای راست بگو
ای گرد به چشم آشنا میآیی
ای باد صبا طرب فزا میآیی
از طوفِ کدامین کفِ پا میآیی
از کوی که برخاستهای راست بگو
ای گرد به چشم آشنا میآیی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۸ - حسن دهلوی قُدِّسَ سِرّه
و هُوَ شیخ نجم الدین حسن. از فضلا و عرفا و مرید شاه نظام اولیاست. به کمند جذبهٔ محبت امیر خسرو دهلوی مقید و به دلالت او به خدمت شیخ نظام رسید و مآل کارش به حقایق و معارف مختوم گردید. عارفی محقق و کاملی مدقّق است. اشعار خوب دارد. تیمنّاً و تبرّکاً در ضمن حالش چند بیتی از مقالش نوشته شد:
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست
بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت
ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست
گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی
نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد
عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند
آنچه در فرهاد میبینم کجا پرویز داشت
عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم
یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم
ای به عهدت پارساییها به رسوایی بدل
من یکی زان پارسایانم که رسوا کردهای
از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی
تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی
آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات
من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی
ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن
نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی
گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو
استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی
بتی چون تو چرا در پرده باشد
مگر از ننگ چون من بت پرستی
و له ایضاً رحمة اللّه
مدعیی گفت به لیلی به طنز
رو که بسی چابک و موزون نهای
لیلی از آن حال بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نهای
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست
بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت
ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست
گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی
نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد
عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند
آنچه در فرهاد میبینم کجا پرویز داشت
عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم
یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم
ای به عهدت پارساییها به رسوایی بدل
من یکی زان پارسایانم که رسوا کردهای
از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی
تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی
آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات
من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی
ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن
نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی
گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو
استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی
بتی چون تو چرا در پرده باشد
مگر از ننگ چون من بت پرستی
و له ایضاً رحمة اللّه
مدعیی گفت به لیلی به طنز
رو که بسی چابک و موزون نهای
لیلی از آن حال بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نهای
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۹ - حکیمی طبسی علیه الرّحمه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۰ - خاقانی شیروانی
وهُوَ افضل الدین ابراهیم بن علی النجار الحقایقی. کنیتش ابی بدیل است و بی بدل و عدیل است. حکیمی است فاضل و فاضلی است کامل. شاعری است عاقل و سالکی است واصل. خود گوید:
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل
بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص میکرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدتها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیهاش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد میشود:
و مِنْقصایده
عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا
برد به دستِ نخست هستی ما را زما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما
٭٭٭
طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش
دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا
امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست
کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید
شاه دل تو تا کند این کاخ را رها
رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
در رکعت نخست گرت رفت غفلتی
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق
مجروخ به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست
از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا
در این زمان سرای جهان نیست جای دل
دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا
فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک
عیسیات دوست به که حواریت آشنا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین
گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء
اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آمد به ابتدا
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگهِ صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
آن کتف بیوراسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش
بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا
تو توسنی و رایض تو قول لااله
تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
و لَهُ قُدِّسَ سِرُّه العزیز
به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
جهان به بوالعجبی تا کیات نماید لعب
به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا
ترا به حقه و مهره فریفتند از آن
چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا
در بیان سیر و سلوک و طریقت خود در بیست و پنج سالگی گفته
مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
نهچوننایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نهشیطانماندووسواسشنه آدم ماند و عصیانش
درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
مگرمیخواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت
ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون
سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش
بهخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی
کهخاکجرعهچینشدخضروجرعه آب حیوانش
چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش
چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش
فلکهمتنگچشمیدانکهبرخواندفع مهمان را
زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش
نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو
بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را
بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش
کهخوشنبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید
بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش
نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد
کهدرویشآنکهسلطانیودرویشیاست یکسانش
وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
چودرویشی،بهدرویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت
که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش
میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی
کهدنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش
حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران
تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش
ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی
بهخاکافکندهایداری که لرزد عرش ز افغانش
چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
مخوربادهکهآنخونیاست کزشخص جوانمردان
زمینخوردهاستوبیرون داده از خاک رزستانش
اشارة الی توحید الوجودی
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن
عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن
ایضاً لَهُ در هنگام دیدن ایوان مداین و طاق کسری در بی ثباتی دنیا گفته
هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان
ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا
جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان
گویی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
این هست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان
از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان
مستاستزمینزیراک خورده است به جای می
در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان
گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان
خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ
ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان
از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
و لَهُ ایضاً نوّر اللّه مَرقَده
دهر سیه کاسهایست ما همه مهمانِ او
بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او
دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او
نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل
کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او
دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی
چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری
چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی
خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی
پس ازسیسال روشن گشت برخاقانی این معنی
کهسلطانیست درویش و درویشی است سلطانی
مِنْ قطعاته فی النصیحة
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست
با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست
هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک
از دام برفراز زمین آگهیش نیست
خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز
کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهٔ نان همی کند
بس مورکان به بردن نان ریزهای ز راه
پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند
آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند
و له مِنْ مثنوی تحفة العراقین
آن کس که به زرقوی است رایش
زر بنده شمر نه زر خدایش
زر چیست جز آتشی فسرده
خاکی بیمار بلکه مرده
لعل ارچه شرارهایست خوش رنگ
خونیست فسرده در دلِ سنگ
مرد از پی لعل و زر نپوید
طفل است که زرد و سرخ جوید
چند از من و من سخن فزودن
خود قبلهٔ راه خویش بودن
حُجّاب غیور گرد درگاه
تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه
پرگارِ قَدَر چو واگشادند
اول نقط زمین نهادند
گردون ز زمین جلال گیرد
خط هم ز نقط کمال گیرد
در فضیلت خاک و نعت خواجهٔ لَوْلاک گوید
صفوت ز صفات خاکیان خاست
فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست
خاکست امیر هر عناصر
خاک است امین هر جواهر
دل آیینهٔ دو رویِ پاک است
وان آینه را غلاف خاک است
رویی سویِ آن سرایِ پاکی
رویی سویِ این بساط خاکی
این چرخ زدن که آسمان راست
خاص از پی طوف خاکیان راست
گردون ز قضا شبی بها یافت
کاقبال رکاب مصطفی یافت
پس خاک شریفتر ز افلاک
کارامش مصطفاست در خاک
یک ره به حریم خاک پیوند
زین گنبد آبگینه تا چند
برده است سبق به دولتِ خاک
چارم کشور ز هفتم افلاک
سرها بینی کلاه در پای
در مشهد مرتضی زمین سای
جان ها بینی چو نخل در جوش
بر خاک امیر نحل مدهوش
رضوان به دو عید اضحی و فطر
از خاک مقدسش برد عطر
جنت رقمی ز رتبتِ اوست
تبت اثری ز تربت اوست
ز آن نافه که آهو آورد بر
خاک اسداللّه است بهتر
کان خون کثیف تیره ناک است
وین خاک لطیف نور پاک است
در خطاب به جناب خضرؑو جواب آن جناب به این کلام
ای حافظ بحر و بحر حکمت
ای خازن کوه، کوه عصمت
ما را خبری ده ای فلک پی
کاین شیب و فراز را فنا کی
جانها که جواهر قدیماند
در عرضگه امید و بیماند
زان سوتر پل شدن توانند
یا در پل آتشین بمانند
از ششدر شش جهت توان رست
وز پنجهٔ پنج حس توان جست
این بقعهٔ پست نیلگون چیست
این چتر بلند سرنگون چیست
این دایره کی نشیند از پای
این نقطه چگونه خیزد از جای
پس گفت که این چه دیو بوده است
کز پردهٔ کج رهت نموده است
رو، کاین نه سؤال عارفان است
این خار ره مخالفان است
پا از سرِ این حدیث درنه
فلسی ز هزارفلسفی به
با نص و حدیث و نظم قرآن
یونی نرزد حدیث یونان
قرآن گنج است و تو سخن سنج
هین قربان کرد بر سر گنج
علمی که ز ذوق شرع خالی است
حالی سبب سیاه حالی است
خواهی طیران به طور سینا
پر سست مکن به پور سینا
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند
چون دیدهٔ راه بین نداری
ناید قرشی به از بخاری
از عالم خاک بر گذر پاک
گو خاک به فرق عالم خاک
چرخ است کمان گروهه کردار
گل مهرهای اندرو گرفتار
بر مهرهٔ گل مساز منزل
کانداختنی است مهرهٔ گل
آنها که جهان قدیم دانند
زین نکته که رفت بی نشانند
خاقانی از این سرایِ تزویر
بگریز و رکاب مصطفی گیر
خطاب زمین بوس به حضرت خاتم النبیینؐ
ای جود تو نیم عطسه داده
زو خندهٔ آفتاب زاده
آدم ز خزان چرخ رخ زرد
چون لاله ز ژاله در خوی درد
از تو اثر ربیع دیده
بر جرم خودت شفیع دیده
ادریس به درس چاکرِ تو
تاریخ شناس اخترِ تو
نوح از تو به بحر باز خورده
ملّاحی زورق تو کرده
ابراهیم از تو مهره برده
تا آتش او فرو فسرده
موسی فسرده ره نوشته
آتش خواه از درِ تو گشته
خضر از تو شراب درکشیده
الیاس به جرعهای رسیده
داوود مغنّیِ درِ تو
جم صاحب جیشِ لشکر تو
عیسی ز حواریان خاصت
پرورده به فیض جانِ خاصت
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی ترا پرستار
خاقانی را ز نیم فرمان
از پنجهٔ این عجوزه برهان
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل
بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص میکرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدتها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیهاش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد میشود:
و مِنْقصایده
عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا
برد به دستِ نخست هستی ما را زما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما
٭٭٭
طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش
دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا
امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست
کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید
شاه دل تو تا کند این کاخ را رها
رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
در رکعت نخست گرت رفت غفلتی
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق
مجروخ به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست
از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا
در این زمان سرای جهان نیست جای دل
دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا
فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک
عیسیات دوست به که حواریت آشنا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین
گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء
اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آمد به ابتدا
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگهِ صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
آن کتف بیوراسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش
بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا
تو توسنی و رایض تو قول لااله
تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
و لَهُ قُدِّسَ سِرُّه العزیز
به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
جهان به بوالعجبی تا کیات نماید لعب
به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا
ترا به حقه و مهره فریفتند از آن
چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا
در بیان سیر و سلوک و طریقت خود در بیست و پنج سالگی گفته
مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
نهچوننایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نهشیطانماندووسواسشنه آدم ماند و عصیانش
درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
مگرمیخواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت
ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون
سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش
بهخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی
کهخاکجرعهچینشدخضروجرعه آب حیوانش
چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش
چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش
فلکهمتنگچشمیدانکهبرخواندفع مهمان را
زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش
نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو
بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را
بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش
کهخوشنبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید
بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش
نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد
کهدرویشآنکهسلطانیودرویشیاست یکسانش
وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
چودرویشی،بهدرویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت
که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش
میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی
کهدنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش
حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران
تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش
ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی
بهخاکافکندهایداری که لرزد عرش ز افغانش
چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
مخوربادهکهآنخونیاست کزشخص جوانمردان
زمینخوردهاستوبیرون داده از خاک رزستانش
اشارة الی توحید الوجودی
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن
عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن
ایضاً لَهُ در هنگام دیدن ایوان مداین و طاق کسری در بی ثباتی دنیا گفته
هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان
ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا
جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان
گویی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
این هست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان
از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان
مستاستزمینزیراک خورده است به جای می
در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان
گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان
خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ
ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان
از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
و لَهُ ایضاً نوّر اللّه مَرقَده
دهر سیه کاسهایست ما همه مهمانِ او
بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او
دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او
نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل
کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او
دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی
چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری
چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی
خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی
پس ازسیسال روشن گشت برخاقانی این معنی
کهسلطانیست درویش و درویشی است سلطانی
مِنْ قطعاته فی النصیحة
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست
با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست
هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک
از دام برفراز زمین آگهیش نیست
خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز
کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهٔ نان همی کند
بس مورکان به بردن نان ریزهای ز راه
پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند
آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند
و له مِنْ مثنوی تحفة العراقین
آن کس که به زرقوی است رایش
زر بنده شمر نه زر خدایش
زر چیست جز آتشی فسرده
خاکی بیمار بلکه مرده
لعل ارچه شرارهایست خوش رنگ
خونیست فسرده در دلِ سنگ
مرد از پی لعل و زر نپوید
طفل است که زرد و سرخ جوید
چند از من و من سخن فزودن
خود قبلهٔ راه خویش بودن
حُجّاب غیور گرد درگاه
تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه
پرگارِ قَدَر چو واگشادند
اول نقط زمین نهادند
گردون ز زمین جلال گیرد
خط هم ز نقط کمال گیرد
در فضیلت خاک و نعت خواجهٔ لَوْلاک گوید
صفوت ز صفات خاکیان خاست
فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست
خاکست امیر هر عناصر
خاک است امین هر جواهر
دل آیینهٔ دو رویِ پاک است
وان آینه را غلاف خاک است
رویی سویِ آن سرایِ پاکی
رویی سویِ این بساط خاکی
این چرخ زدن که آسمان راست
خاص از پی طوف خاکیان راست
گردون ز قضا شبی بها یافت
کاقبال رکاب مصطفی یافت
پس خاک شریفتر ز افلاک
کارامش مصطفاست در خاک
یک ره به حریم خاک پیوند
زین گنبد آبگینه تا چند
برده است سبق به دولتِ خاک
چارم کشور ز هفتم افلاک
سرها بینی کلاه در پای
در مشهد مرتضی زمین سای
جان ها بینی چو نخل در جوش
بر خاک امیر نحل مدهوش
رضوان به دو عید اضحی و فطر
از خاک مقدسش برد عطر
جنت رقمی ز رتبتِ اوست
تبت اثری ز تربت اوست
ز آن نافه که آهو آورد بر
خاک اسداللّه است بهتر
کان خون کثیف تیره ناک است
وین خاک لطیف نور پاک است
در خطاب به جناب خضرؑو جواب آن جناب به این کلام
ای حافظ بحر و بحر حکمت
ای خازن کوه، کوه عصمت
ما را خبری ده ای فلک پی
کاین شیب و فراز را فنا کی
جانها که جواهر قدیماند
در عرضگه امید و بیماند
زان سوتر پل شدن توانند
یا در پل آتشین بمانند
از ششدر شش جهت توان رست
وز پنجهٔ پنج حس توان جست
این بقعهٔ پست نیلگون چیست
این چتر بلند سرنگون چیست
این دایره کی نشیند از پای
این نقطه چگونه خیزد از جای
پس گفت که این چه دیو بوده است
کز پردهٔ کج رهت نموده است
رو، کاین نه سؤال عارفان است
این خار ره مخالفان است
پا از سرِ این حدیث درنه
فلسی ز هزارفلسفی به
با نص و حدیث و نظم قرآن
یونی نرزد حدیث یونان
قرآن گنج است و تو سخن سنج
هین قربان کرد بر سر گنج
علمی که ز ذوق شرع خالی است
حالی سبب سیاه حالی است
خواهی طیران به طور سینا
پر سست مکن به پور سینا
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند
چون دیدهٔ راه بین نداری
ناید قرشی به از بخاری
از عالم خاک بر گذر پاک
گو خاک به فرق عالم خاک
چرخ است کمان گروهه کردار
گل مهرهای اندرو گرفتار
بر مهرهٔ گل مساز منزل
کانداختنی است مهرهٔ گل
آنها که جهان قدیم دانند
زین نکته که رفت بی نشانند
خاقانی از این سرایِ تزویر
بگریز و رکاب مصطفی گیر
خطاب زمین بوس به حضرت خاتم النبیینؐ
ای جود تو نیم عطسه داده
زو خندهٔ آفتاب زاده
آدم ز خزان چرخ رخ زرد
چون لاله ز ژاله در خوی درد
از تو اثر ربیع دیده
بر جرم خودت شفیع دیده
ادریس به درس چاکرِ تو
تاریخ شناس اخترِ تو
نوح از تو به بحر باز خورده
ملّاحی زورق تو کرده
ابراهیم از تو مهره برده
تا آتش او فرو فسرده
موسی فسرده ره نوشته
آتش خواه از درِ تو گشته
خضر از تو شراب درکشیده
الیاس به جرعهای رسیده
داوود مغنّیِ درِ تو
جم صاحب جیشِ لشکر تو
عیسی ز حواریان خاصت
پرورده به فیض جانِ خاصت
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی ترا پرستار
خاقانی را ز نیم فرمان
از پنجهٔ این عجوزه برهان
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۱ - خیام نیشابوری
از مشاهیر حکمای جهان و از نوادر شعرای زمان خود بوده است و با سلطان سنجر سلجوقی بر یک تخت میآسوده. وی و خواجه نظام الملک و خواجه حسن صباح در صِغَر سن با یکدیگر انیس و در یک دبستان همدرس و جلیس بودند و با هم عهد نمودند که روزگار هر یک را تربیت نماید به آن دو نفر طریق شرکت پیماید. چون نظام الملک به منصب صدارت و رتبهٔ وزارت رسید، حکیم به اقطاع مزرعهای چند قانع گردید و حسن را همت بلند به داعیهٔ سرفرازی باز داشت. بالاخره لوای بزرگی برافراشت که مفصّلاً در تواریخ مسطور است. غرض، حکیم به انواع فضایل آراسته و از صفات نکوهیده پیراسته. چندی زهدی به کمال داشت و همت بر مجانبت از هوا و هوس میگماشت. چندی نیز ابواب ملامت بر رخ گشوده و به طریقهٔ ملامتیه رفتار مینمود. مجملاً حکیمی است هوشیار ورندیست عالی تبار. رباعیاتش متین و بعضی از آنها چنین است:
رباعیّات
نه لایق مسجدم نه در خورد کنشت
ایزد یارب گل مرا از چه سرشت
چون کافر درویشم و چون قحبهٔ زشت
نه دین و نه دنیا و نه امید بهشت
آباد خرابات ز می خوردنِ ماست
خون دو هزار توبه در گردن ماست
گر من نکنم گناه، رحمت که کند
آرایش رحمت از گنه کردنِ ماست
چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غرّه آید از غره به سلخ
گویند به حشر گفتگو خواهد بود
وان یار عزیز تندخو خواهد بود
از خیر محض جز نکویی ناید
خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود
یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد
وز کوزه شکستهای دم آبی سرد
محکوم کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمعِ اصحاب شدند
ره زین شبِ تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
گر گوهر طاعتت نسفتم هرگز
ور گرد گنه ز رخ نرفتم هرگز
نومید نیم ز بارگاهِ کرمت
زیرا که یکی را دو نگفتم هرگز
از حادثهٔ زمان ز آینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس
این یک دمِ نقد را به عشرت گذران
از رفته میندیش و ز آینده مترس
آنم که پدید گشتم از قدرتِ تو
پرورده شدم به ناز در نعمت تو
صد سال به امتحان گنه خواهم کرد
یا جرم من است بیش یا رحمت تو
یارب به دل اسیر من رحمت کن
بر خاطر غم پذیرِ من رحمت کن
بر پایِ خرابات روِ من بخشای
بر دستِ پیاله گیر من رحمت کن
برخیز و مخور غم جهانِ گذران
بنشین و جهان به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
از تن چو رود، روانِ پاکِ من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
وانگاه برای خشتِ گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو
ناکرده گناه در جهان کیست بگو
وان کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات کنی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه
در ده قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه
دانی ز چه روی اوفتاده است و چه راه
آزادی سرو و سوسن اندر افواه
کاین دارد صد زبان ولیکن خاموش
وان دارد صد دست ولیکن کوتاه
افتاده مرا با می و مستی کاری
ما را ز چه میکنی ملامت باری
ای کاش که هر حرام مستی دادی
تا من به جهان ندیدمی هشیاری
آدم چو صراحی بود و روح چو می
قالب چو نیی بود صدایی در نی
دانی چه بود آدمی خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی
رباعیّات
نه لایق مسجدم نه در خورد کنشت
ایزد یارب گل مرا از چه سرشت
چون کافر درویشم و چون قحبهٔ زشت
نه دین و نه دنیا و نه امید بهشت
آباد خرابات ز می خوردنِ ماست
خون دو هزار توبه در گردن ماست
گر من نکنم گناه، رحمت که کند
آرایش رحمت از گنه کردنِ ماست
چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غرّه آید از غره به سلخ
گویند به حشر گفتگو خواهد بود
وان یار عزیز تندخو خواهد بود
از خیر محض جز نکویی ناید
خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود
یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد
وز کوزه شکستهای دم آبی سرد
محکوم کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمعِ اصحاب شدند
ره زین شبِ تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
گر گوهر طاعتت نسفتم هرگز
ور گرد گنه ز رخ نرفتم هرگز
نومید نیم ز بارگاهِ کرمت
زیرا که یکی را دو نگفتم هرگز
از حادثهٔ زمان ز آینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس
این یک دمِ نقد را به عشرت گذران
از رفته میندیش و ز آینده مترس
آنم که پدید گشتم از قدرتِ تو
پرورده شدم به ناز در نعمت تو
صد سال به امتحان گنه خواهم کرد
یا جرم من است بیش یا رحمت تو
یارب به دل اسیر من رحمت کن
بر خاطر غم پذیرِ من رحمت کن
بر پایِ خرابات روِ من بخشای
بر دستِ پیاله گیر من رحمت کن
برخیز و مخور غم جهانِ گذران
بنشین و جهان به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
از تن چو رود، روانِ پاکِ من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
وانگاه برای خشتِ گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو
ناکرده گناه در جهان کیست بگو
وان کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات کنی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه
در ده قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه
دانی ز چه روی اوفتاده است و چه راه
آزادی سرو و سوسن اندر افواه
کاین دارد صد زبان ولیکن خاموش
وان دارد صد دست ولیکن کوتاه
افتاده مرا با می و مستی کاری
ما را ز چه میکنی ملامت باری
ای کاش که هر حرام مستی دادی
تا من به جهان ندیدمی هشیاری
آدم چو صراحی بود و روح چو می
قالب چو نیی بود صدایی در نی
دانی چه بود آدمی خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۳ - خیال اصفهانی
اسمش میرزا غیاث الدین محمد، خلف میرزا صدرا ولد میر محمد باقر داماد، متخلص به اشراق است. به مصاهرت آقاجمال خوانساری مخصوص بوده و علوم معقول و منقول کسب فرموده. به صفات حسنه مسلم اهل زمان خود بوده. در غلبهٔ افاغنه در اصفهان در گذشت. ترکیب بندی در منقبت گفته. اشعار دیگر نیز دارد. این چند بیت منسوب به ایشان است:
از ازل تا به ابد بینش هر بینایی
همه یک بینش و در پردهٔ بینایی تست
جز تماشای جمالِ تو تماشایی نیست
هرکه حیرانِ جمالی است تماشایی تست
از ازل تا به ابد بینش هر بینایی
همه یک بینش و در پردهٔ بینایی تست
جز تماشای جمالِ تو تماشایی نیست
هرکه حیرانِ جمالی است تماشایی تست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۴ - دوانی کازرونی طابَ ثَراهُ
و هُوَ زبدة الحکما و علّامة العلما مولانا جلال الدین محمد بن سعد الدین اسعدالدوانی الکازرونی. از مضافات شیراز است و مولد و منشاء مولانا قریهٔ مذکور است. نخست در پیش پدر خود علوم ادبیه آموخت. بعد از آن به شیراز آمده در مدرسهٔ مولانا محی الدین و خواجه حسن شاه که از تلامذهٔ محقق شریف بودند کسب کمالات کرد. بعضی از متداولات را نزد مولانا همام الدین صاحب شرح طوالع دید ودر اکتساب علم حدیث تلمیذ شیخ صفی الدین ایجی گردید و در سن شباب صیت فضایلش گوش زد شیخ و شاب شد. در عهد دولت امیرحسن و یعقوب میرزا، ترک و تاجیک از دور و نزدیک به خدمتش آمده از اشعهٔ ضمیر منیرش اقتباس انوار کمال مینمودند. چندی صدارت یوسف بن میرزا جهانشاه قبول فرموده و بعد استعفا نمود. در زمان سلطنت آق قوینلو منصب قضاء فارس من حیث الاستقلال بدان مرجع ارباب کمال تعلق داشت. همیشه در میان وی و میر صدر الدین محمد در باب حاشیهٔ شرح تجرید ملاعلی قوشچی اعتراضات بود. به هندوستان رفته و بعضی رسالات به نام سلاطین آن مملکت معنون فرموده. اموال و اوضاع وافر یافته به ایران مراجعت نمود. لهذا خلق در توقیر و تعظیمش بیشتر از پیشتر فزودند چنانچه علامه خود فرمود:
مرا به تجربه معلوم شد در آخر حال
که قدر مرد به علم است وقدر علم به مال
غرض، تصنیفات جناب علامه بسیار است. مِنْجمله حاشیهٔ قدیم و حاشیهٔ جدید، رسالهٔ زورا، شرح هیاکل، اثبات واجب و اخلاق، حاشیهٔ انوار، حاشیهٔ مطالع و حاشیهٔ شمسیه.مدت هشتاد سال عمر یافت و در سنهٔ ۹۰۸ به ریاض جنت شتافت. از اوست:
مِنْغزلیّاته طابَ ثرَاهُ
از توتامقصودچندان منزلی در پیش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنیِ درویشی ارخواهی کمال نیستی است
هرکه راهستیِ خود باقی است اودرویش نیست
بندگی کن عشق راوزکفر ودین آزادباش
کزجدال آسوده شدهرکس که اوراکیش نیست
به نور فطرت خود میرویم در رهِ عشق
چراغِ خاطر دون همتان چه نور دهد
اگرچه فیض خدا شامل است یکسان نیست
نه هر جبل که تو بینی صدا چو طور دهد
قامت دلکش و رخسار دل افروز ترا
اهل عرفان شجر وآتش موسی خوانند
سخن از قد تو گفتم چو دوانی ز آنرو
سخنانم همه در عالم بالا خوانند
این رباعی را در مدحت حضرت سلطان اولیا علی مرتضی ؑ گفته
ای مصحف آیات الهی رویت
وی سلسلهٔ اهل ولایت مویت
سرچشمهٔ زندگی لب دلجویت
محراب نماز عارفان ابرویت
مرا به تجربه معلوم شد در آخر حال
که قدر مرد به علم است وقدر علم به مال
غرض، تصنیفات جناب علامه بسیار است. مِنْجمله حاشیهٔ قدیم و حاشیهٔ جدید، رسالهٔ زورا، شرح هیاکل، اثبات واجب و اخلاق، حاشیهٔ انوار، حاشیهٔ مطالع و حاشیهٔ شمسیه.مدت هشتاد سال عمر یافت و در سنهٔ ۹۰۸ به ریاض جنت شتافت. از اوست:
مِنْغزلیّاته طابَ ثرَاهُ
از توتامقصودچندان منزلی در پیش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنیِ درویشی ارخواهی کمال نیستی است
هرکه راهستیِ خود باقی است اودرویش نیست
بندگی کن عشق راوزکفر ودین آزادباش
کزجدال آسوده شدهرکس که اوراکیش نیست
به نور فطرت خود میرویم در رهِ عشق
چراغِ خاطر دون همتان چه نور دهد
اگرچه فیض خدا شامل است یکسان نیست
نه هر جبل که تو بینی صدا چو طور دهد
قامت دلکش و رخسار دل افروز ترا
اهل عرفان شجر وآتش موسی خوانند
سخن از قد تو گفتم چو دوانی ز آنرو
سخنانم همه در عالم بالا خوانند
این رباعی را در مدحت حضرت سلطان اولیا علی مرتضی ؑ گفته
ای مصحف آیات الهی رویت
وی سلسلهٔ اهل ولایت مویت
سرچشمهٔ زندگی لب دلجویت
محراب نماز عارفان ابرویت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۶ - دوایی گیلانی علیه الرحمه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۷ - ذوقی کاشانی
اسمش امیر محمد امین. از طایفهٔ ترکمانیه بوده ودر کاشان تحصیل نموده. در حکمت از تلامذهٔ ملامیرزا جان شیروانی است و معاصر شاه طهماست صفوی است. مدتی سیاحت کرده، آخرالامر پا به دامن قناعت درآورده، منزوی زاویهٔ فقر و فنا شد. در سنهٔ ۹۶۹در لاهیجان گیلان وفات یافت. اشعار بسیار دارد. این چند بیت از اوست:
یارب این درد چه درد است که درمانش نیست
وین چه اندوه و ملال است که پایانش نیست
هم نشینم به خیال تو و آسوده دلم
کاینوصالیاست که در پی غمِ هجرانش نیست
خوشم که در دل من عشق مدعا نگذاشت
مرا به بوالهوسیهای خویش وانگذاشت
چه آفتی تو ندانم که در جهان امروز
محبت تو دو کس با هم آشنا نگذاشت
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است
گناهم را عذابی باید از دوزخ فزون ترسم
که سوزندم به داغِ هجر فردایِ قیامت هم
یارب این درد چه درد است که درمانش نیست
وین چه اندوه و ملال است که پایانش نیست
هم نشینم به خیال تو و آسوده دلم
کاینوصالیاست که در پی غمِ هجرانش نیست
خوشم که در دل من عشق مدعا نگذاشت
مرا به بوالهوسیهای خویش وانگذاشت
چه آفتی تو ندانم که در جهان امروز
محبت تو دو کس با هم آشنا نگذاشت
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است
گناهم را عذابی باید از دوزخ فزون ترسم
که سوزندم به داغِ هجر فردایِ قیامت هم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۸ - رضی الدین خشاب نیشابوری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۹ - رفیع الدّین کرمانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۰ - روحی سمرقندی
وهُوَ حکیم ابوبکر بن علی. از فحول شعرا و مداح ملوک غزنویه بوده و نزد رشید وطواط کسب طریقهٔ سخن نموده. مدتها سلاطین را مدحت کرده و در مجلس ایشان به سر برده. در اواخر حال به ترک قربت سلاطین گفته و سلک فرزانگی پذیرفته. از اوست:
قطعه
مرد آزاده به گیتی نکند میل سه کار
تا همه عمر ز آفت به سلامت باشد
زن نگیرد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد
نرود بر درِ ارباب سخا بهر طمع
همه گر حاتم طایی به کرامت باشد
قطعه
مرد آزاده به گیتی نکند میل سه کار
تا همه عمر ز آفت به سلامت باشد
زن نگیرد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد
نرود بر درِ ارباب سخا بهر طمع
همه گر حاتم طایی به کرامت باشد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۱ - رضای شیرازی
اسمش حکیم شاه رضا از فضلا و حکما بوده و سفر هند نموده. در زمان اکبرشاه در آن مملکت میزیسته، همانجا فوت شد. زیاده بر این از حالش معلوم نیست. از اوست:
رباعی
سلطان به جهان پرده سرایی زد و رفت
درویش به دهر پشت پایی زد و رفت
القصّه به هر دو روز در گلشن عمر
مرغی به سر شاخ نوایی زد و رفت
رباعی
ای سالک راه، خانه سوزی میکن
وز شعلهٔ آن، جهان فروزی میکن
بر عمر چه مقدار که امیّدت هست
در خوردِ همان کوشش روزی میکن
رباعی
سلطان به جهان پرده سرایی زد و رفت
درویش به دهر پشت پایی زد و رفت
القصّه به هر دو روز در گلشن عمر
مرغی به سر شاخ نوایی زد و رفت
رباعی
ای سالک راه، خانه سوزی میکن
وز شعلهٔ آن، جهان فروزی میکن
بر عمر چه مقدار که امیّدت هست
در خوردِ همان کوشش روزی میکن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۳ - زکی شیرازی علیه الرّحمة
و هُوَ شیخ عبداللّه بن ابی تراب بن بهرام بن زکی بن عبداللّه بیجزلست. از فحول فضلا و عدول حکما و اکمل عرفای عهد خود بوده. قاضی ناصر الدین بیضاوی و قطب الدین علامه و ابوالنجّاش ظهیر الدّین عبدالرّحمن برغش تحصیل فضایل در خدمت آن جناب نمودهاند. و در رسالة الابرار فی الاخبار الاخیار آمده که او معلم و استاد جمیع فضلا و تمام علمای آن زمان بوده. قاضی بیضاوی از کرامت او نقل کرده که وی بعد ازوفات زنده شد و فتوی علمای مصر را جواب نوشته، باز درگذشت و بِناءً عَلَیْهِ وی را ذوالموتین لقب کردهاند. قَدْوَقَعَ هذاالأَمْرُ فی سَنةِ سَبْعٍ و سَبْعِیْنَ و سِتَّمائةٍ. العِلْمُ عِنْدَاللّهِ وَالْعُهْدَةُ عَلَی الرّاوِی. گاهی شعر میفرموده. این رباعی به نام اوست:
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچارهتر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچارهتر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۴ - زین الدّین نسوی قُدِّسَ سِرُّه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۵ - سنائی غزنوی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ شیخ الحکیم العارف الکامل ابوالمجد مجدود بن آدم الغزنوی. از اعاظم محققین و افاخم مدققین است. عم زادهٔ رضی الدین لالای غزنوی است و مرید شیخ ابویوسف یعقوب همدانی. ظهورش در زمان سلاطین غزنویّه و مدتها مداح سلطان ابراهیم غزنوی بوده. سبب انتباهش در کتب، مسطور و در افواه مذکور. وی را بین الحکما و العرفا پایهٔ اعلی و کمالش از کلامش پیداست. بهرام شاه غزنوی خواست که همشیرهٔ خود را به وی دهد،ابا فرمود و قبول ننمود. مولوی معنوی در شأن او گفته:
ترک جوشی کردهام من نیم خام
از حکیمِ غزنوی بشنو تمام
٭٭٭
عطار، روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطار آمدیم
همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه میباشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است:
مِنْقصایده قُدّسَ سِرُّه
مکندرجسموجان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان
بههرچازدوستوامانیچهزشتآننقشوچه زیبا
گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ
نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا
سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی
مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی
همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا
عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی
که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا
بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی
کهادریسازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما
چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی
قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا
مگو مغرورغافل را برای امن اونکته
مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما
تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو
تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا
نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره
نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا
چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب
چودزدی با چراغ آیدگزیدهتر برد کالا
چوعلمتهستخدمتکنچوبیعلمانکهزشتآید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی
چوتنجانرامزین کن به علم و دین که زشت آید
درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا
ز طاعت جامهای برساز بهر آن جهان ورنه
چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا
ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده
تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت
به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا
نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت
همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا
که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
مگردانعمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته
مگردانحرصِمن چون مل که درپیری شوم برنا
به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم
بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا
به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی
به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
طلب ای عاشقانِ خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرین کار
تا کی از خانه، هان ره صحرا
تا کی از کعبه هین درِ خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ما هشیار
رخت بردار زین سرای که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولت است و کار آن کار
با چنین چارپای بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار
آفرینش نثار فرق تو اند
برمچین چون خسان ز راه نثار
راهِ توحید را به عقل مپوی
دیدهٔ روح را به خار مخار
به خدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای برخوردار
چه روی با کلاه برمنبر
چه روی با زکام در بازار
ترا مزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
تو میفزای بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت
ریگ در موزه کیک در شلوار
ره رها کردهای از آنی گم
عز ندانستهای از آنی خوار
پاک شو بر فلک چو ابراهیم
گشته از عقل و جان و تن بیزار
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی زبان چون دهانهٔ سوفار
تا ز اول خمش نشد مریم
در نیامد مسیح در گفتار
نه فقیری چو دین و دنیا گشت
مر ترا پای مرد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
عالمت غافل است و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
کلبهای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
دعویِ دل مکن که جز غم حق
نبود در حریمِ دل دیار
دِه بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار
کی درآید فرشته تا نکنی
سگ ز در دور وصورت از دیوار
پرده بردار تا فرود آرند
هودجِ کبریا به صفّهٔ بار
گرچه از مال وگندمت نه به وجه
هم خزینه پراست و هم انبار
پس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت کژدم است و مالت مار
نه بدان لعنت است بر ابلیس
که نداند همی یمین و یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
علم کز تو تور ا بنستاند
جهل زان علم بِه بود بسیار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دو تا کرکس و دو تا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طیار جعفر طیار
هرکه از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار
کی توان گفت حال عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
سایق و قاید صراط اللّه
به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار
جز به دست و دل محمدؐنیست
حل و عقد خزاین اسرار
گرد دنیا مگرد و حکمت جوی
زانکه این اندکست و آن بسیار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهاش افسر شمار و خواه افسار
هرچه نز روی دین خری و خوری
در شمارت کشند روز شمار
بره و مرغ را از آن ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی نمازی مسبحی را زار
در بن چاه بین سرِ سرهنگ
بر سر دار بین تن سردار
تا نه بس روزگار خواهی دید
هم سپه مرده هم سپهسالار
در طریقت خود این دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنائی ز یارِ بی همتا
گلهای کرد زو شگفت مدار
آب را بین که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار
و له فی الموعظة و النصیحة
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق
پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار
باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود
صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است
در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار
چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه
چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار
گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان
ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او
کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار
پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار
نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای
کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار
دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچهنزدیکاستبس دوراست گوش ازگوشوار
حرصوشهوتازتوبیداروتوخوش خفته مخسب
چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار
مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو
نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
وَلَهُ ایضاً
بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنائی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین
پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین
زر نه و کان ملکی زیردست
خر نه و اسب فلکی زیر زین
رسته ز ترکیب زمان و مکان
جسته ز ترتیب و شهور و سنین
بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل المتین
زیر قدم کرده ز اقلیم تنگ
تا به نهانخانهٔ عین الیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین
روح امین داده به دستش از آنک
داده به مریم ز ره آستین
حکمت و خرسندی دینش بسی است
تا چه کند ملک مکان و مکین
گاه ولی گوید هست او چنان
گاه عدو گوید هست او چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل وچون سوسن وچون یاسمین
خشم بر اعداش نبوده است هیچ
چشم بر ابروش ندیده است چین
وَلَهُ ایضاً روّح اللّه روحه
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار
هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن
هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد
درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن
قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع
عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
صوفیای را خرقه گردد یا حماری را رسن
هفتهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
ساعتی بسیار میباید کشیدن انتظار
تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز
تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن
روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد
چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
ایضاً مِنْحقایقِهِ رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
کزین زندگانی چو مردی بمانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاینک درآیی
تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگست دروازهٔ آن جهانی
اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد
نه کس را خلاصی دهد جاودانی
اگر قلتبان نیست از قلتبانان
وگر قلتبانست و از قلتبانی
ز سبع السماوات تا بر نپرّی
ندانی تو تفسیر سبع المثانی
نه جان است این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار و دخانی
به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان
به عیّاری این خانهٔ استخوانی
کزین مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر از عوان و امیر از عوانی
به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد
همه گنجِ محمود زاولستانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
ایضاً مِنْمعارِفِه و نصایحِهِ عَلَیهِ الرَّحمه
دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی
کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی
اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی
هماز گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی
اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی
چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگریابی جنانها در جنان بینی
و له ایضاً
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید
ازیرا در چنین جانها فرو ناید مسلمانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم
جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی
شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی
شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد
از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی
زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن
ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی
که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی
مِنْقطعاته
از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن
زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری
گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری
گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما
خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
با همه خلقِ جهان گرچه از آن
بیشتر گمره و کمتر به رهند
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
کسی کش خرد رهنمونست هرگز
به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد
اگر خود نفاقیست جان را بکاهد
وگر اتفاقی است هجران نیرزد
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی کشد مخلب
آن مر این را همی زند منقار
آخرالامر بر پرند همه
وز همه باز ماند این مردار
یک روز منوچهر بپرسید ز سالار
کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان
او گفت جوابش که درین عالمِ فانی
گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان
نکند دانا مستی، نخورد عاقل می
ننهد مردم هشیار سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا
نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او
ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
مِنْغزلیّاته
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند
بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد
از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا
هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم
سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیاند
خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن
از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست
هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان
ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی
کز جان قدمی سازی و در راه برآیی
از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی
رباعیّات
آن کس که سرت برید غمخوار تواوست
و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست
و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست
آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست
برهان محبت، نَفَس سرد من است
عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است
میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است
درمانِ دلِ سوختگان، درد من است
رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد
رندی باید ز هر دو عالم شده فرد
تا می بخورد به جای آب و نان درد
در صورت هر هست چرایی مدهوش
در حسرت هر نیست چرایی به خروش
این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش
پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش
این گونه به نیستی که من خرسندم
چندین چه دهی ز بهر هستی پندم
روزی که به تیغ نیستی بکشندم
گریندهٔ من کیست بر آن میخندم
چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من
دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من
برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من
بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من
از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی
وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی
از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی
زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب
نه آمدمی نه بودمی نه شدمی
مِنْمثنوی الموسوم به حدیقه
ای درون پرور و برون آرای
ای خردبخش بی خرد بخشای
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحدهُ لاشریک لَه گویان
هرزه بیند روان بیننده
آفرین جز بر آفریننده
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
پاک از آنها که غافلان گفتند
پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم درنارد
گر نگویی بدو نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر بگویی مشبهی باشی
ور نگویی ز دین تهی باشی
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
وَلَهُ رَحمةُ اللّهِ عَلَیْهِ
با تو چون رخ در آینه مصقول
نز ره اتحاد و رای حلول
پیش آن کش به دل شکی نبود
صورت و آینه یکی نبود
آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست
غایت فکر تست اللّه نیست
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد به جز جلف و بی خرد نکند
خود نکوکار هیچ بد نکند
خیر و شر نیست در جهان کهن
لقب خیر و شر به تست و به من
تو به حکم خدای راضی شو
ورنه بخروش و پیش قاضی شو
هرچه در خلق سوزی و سازی است
اندران مر خدای را رازی است
مرگ آن را هلاک و این را برگ
زهر آن را غذا و این را مرگ
پیشتر چون روی که جایت نیست
بازپس چون جهی که پایت نیست
دست و پایی همی زن اندرجوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
جز به فضلش به راه او نرسی
گرچه در طاعتش قوی نفسی
اندرین منزلی که یک هفته است
بوده نابوده آمده رفته است
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری به سان بیوه زنان
آنکه گریانِ اوست، خندان اوست
دل که بی یاد اوست، سندان اوست
آن چنانش پر است در کونین
گر همی بینیاش به رأی العین
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بود
رسد آنجا که یاد باد بود
جهد کن تا ز نیست هست شوی
وز شراب خدای مست شوی
گر ترا دانش و درم نبود
او ترا هست هیچ غم نبود
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رهاکن ترا خدای بس است
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
صدهزارت حجاب در راه است
همتت قاصر است و کوتاه است
برنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است این حدیث تویی
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفش ساز و بر سر زن
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدای بود
تا ترابود با تو در ذات است
کعبه با طاعتت خرابات است
این همه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راهِ حق دگر است
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل
حق به دیدن بریدن از باطل
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
نه ز بیهوده بود و نادانی
بایزید ار بگفت سبحانی
پس زبانی که رازِ مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
رازِ حق چون ز روی داد به پشت
رازِ غم ساز گشت و او را کشت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و ما رفته و خدا مانده
از تن و جان و عقل دین بگذر
در رهِ او دلی به دست آور
هرچه از نفس و علم و معرفت است
دان که آن کفر عالم صفت است
چند گویی رسیدگی چه بود
در رهِ دین گزیدگی چه بود
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آسمانهاست در ولایتِ جان
کارفرمای آسمان و جهان
در ره روح پست و بالا هست
کوههای بلند و دریا هست
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هجده هزار عالم دان
پس بدان کاین حساب باریک است
زان که هفده به هجده نزدیک است
ای روان همه تنومندان
آرزو بخش آرزومندان
چه کنم زحمت تویی ودویی
چون یقین شد که من منم تو تویی
با قبول تو ای ز علت پاک
چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک
کسی از بَد همی نداند به
آنچه دانی که آن به است آن ده
نخری رنگ و بوی و دمدمه تو
از همه وارهانم ای همه تو
بر درت خوب و زشت را چه کنم
چون توهستی بهشت را چه کنم
نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم
نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم
تو مرا دل ده و دلیری بین
روبهٔ خویش خوان و شیری بین
همه از کردگار اللّه است
نیک بخت آن کسی که آگاه است
هر که را آن دم است آدم اوست
هر که را نیست نقش عالم اوست
آمد اندر جهانِ جان هر کس
جان جانها محمد(ص) آمد و بس
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو
غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو
غرض کُنْزحکمت ازل او
اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او
چون تو بیماری از هوا و هوس
رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس
هرچه اوگفت امر مطلق دان
آنچه او کرد کردهٔ حق دان
سویِ حق بی رکابِ مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفی گفتی
نایبِ کردگار حیدر بود
صاحب ذوالفقار حیدر بود
شیر یزدان چو برگشادی چنگ
شیر گردون شدی چو پشت پلنگ
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
دو رونده چو اختر گردون
دو برادر چو موسی و هارون
تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
هرکه او با علی برون آید
روز محشر بگو که چون آید
جانب هر که با علی نه نکوست
هرکه گوباش من ندارم دوست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
وله ایضاً قدّس سرّه
گفت روزی مرید با پیری
که درین راه چیست تدبیری
کار این راه با مجاهده نیست
در رهِ جهد خود مشاهده نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
تا بدانستهای که نامردی
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق و جهد هست رفیق
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
این گروهی که نورسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سر باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون نارند
نیست اینجا چو مر خرد را برگ
مرگ به با چنین حریفان مرگ
علم با کار سودمند بود
علم بی کار پای بند بود
هر چه در زیر چرخ نیک و بدند
خوشه چینان خرمن خردند
همه را عقل با تو بنماید
آنچه بود آنچه هست آنچ آید
عقل سلطان قادر خوشخوست
آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
عقل را از عقیله بازشناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
عقل کان رهنمای حیلهٔ تست
آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شده است ابلیس
خردی را که این دلیل بدی است
لعنتش کن که بی خرد خردی است
پدر و مادر جهان لطیف
نفس گویا شناس و عقل شریف
گرشان بعدِ امر بپرستند
این دو گوهر سزای آن هستند
عقل و چشم و پیمبری نوراست
این از آن آن ازین نه بس دور است
نورِ بی چشم شاخ بی بر دان
چشم بی نور گوش بی سر دان
خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
عاشقی جز به اضطرار خطاست
آهِ عاشق به اختیار خطاست
هرکه را روی نیک و کم خرد است
روی نیکو دلیلِ خویِ بد است
هر که را با جمال و بدنیتی است
وان که حسنش جمالِ عاریتی است
آن چنان کرده شهوتت محجوب
که ندانی همی تو خوک از خوب
شاهد پیچ پیچ را چه کنی
ای کم از هیچ هیچ را چه کنی
شاهدان زمانه خُرد و بزرگ
دیده را گوسفند و دل را گرگ
از پی دزدی روان ها را
چشمشان رخنه کرده جانها را
آن نگاری که سوی او نگری
او دلت برد و زو تو درد بری
روی اگر هیچ بی نقاب کند
دهر پر ماه و آفتاب کند
ور کند هیچ بندِ گیسو باز
پس شب قدر برگشاید راز
زلف و رویش گر آشکارستی
شب و روز این که دو است چارستی
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
بوسهٔ عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده یابد باز
خون عاشق چو زلف او ریزد
از زمین بویِ مشک برخیزد
چشم گوشی شود چو سازد جنگ
گوش چشمی شود چو آرد رنگ
دیده زان چشمها که بردارد
جز کسی کافت بصر دارد
بتوان دیدن از لطیفی کوست
استخوان درتنش چو خون در پوست
حکایت
دید وقتی یکی پراکنده
زندهای زیر جامهٔ ژنده
گفت کاین جامه سخت خلقان است
گفت هست از من این چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لابد نباشدم به ازین
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
مرد را در لباس خلقان جو
گنج در خانههای ویران جو
زینت اللّه نه اسب و زین باشد
زینت اللّه جمال دین باشد
نیست مهر زمانه بی کینه
سیر دارد میان لوزینه
سرنگون خیزد از سرای معاد
هر که روی از خرد نهد به جماد
مرد کز خاک و آب دارد عار
به هوا برنشیند آتش وار
سوؤال سائلی از حضرت صادقؑ
گفت روزی به جعفر صادق
حیله جویی ربادهی سارق
که حرام ربا چه مقصود است
گفت زیرا که مانع جود است
زان ربا ده بتر ز میخوار است
کاین مروت بر آن سخا آر است
حرص دنیا ترا چنان کرده است
کز خدا هم دلت بیازرده است
سیم دارد ترا چنان مشغول
که نترسی تو از خدا و رسول
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
برود مال به ز جان تو نیست
هرچه ماند ز تو به نیک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
هر که را هست انده بیشی
همرهِ اوست کفر و درویشی
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
کی غنی با فقیر در سازد
کان به دنیا و این به دین نازد
کار دنیا به جمله بازی دان
ترک او عز و سرفرازی دان
مال در کف چوپیل در مستی است
مال در دل چو آب در پستی است
دون و دنیا بوند هر دو رفیق
قحبهای آن و قلتبانی این
دیده ور پل به زیر گام کند
کور بر پشتِ پل مقام کند
هر که را علم نیست گمراه است
دست او زان سرای کوتاه است
علم سویِ درِ اله برد
نه سویِ نفس و مال و جاه برد
چند ازین در نقاب محتالی
چشمها درد و لاف کحالی
عقلت از جان و مالت از تن تست
آن دو معشوقه این دو دشمن تست
پاک شو تا که ز اهل دین گردی
آن چنان باش تا چنین گردی
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن
عالم علم عالمی است شگرف
نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
زاد این راه عجز و خاموشی است
قوت و قوت او ز کم کوشی است
رهروان را چو درد راهبر است
آنکه را درد نیست کم ز خراست
هر که را درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
در رهِ او سخن فروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در مناجاتِ بی زبانان آی
هرچه خواهی بگوی ولب بگشای
مرد معنی سخن ندارد دوست
زآنکه بوده است مغزها را پوست
بگذر از قال و گفتههای محال
ذرّهای صدق بهتر از صد فال
دانش آن خوبتر که بهربسیج
زو بدانی که می ندانی هیچ
نیست از بهر آسمان ازل
نردبان پایه بِه ز علم و عمل
پیر کز جنبش ستاره بود
گرچه پیر است شیرخواره بود
دستِ پیر از ولایتِ دین است
این که گویند پیر پیر این است
در جهانی که عقل و ایمان است
مردنِ جسم زادنِ جان است
دشمن حق تن است خاکش دار
قبلهٔ حق دل است پاکش دار
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
مرگ را جوی کاندرین منزل
مرگ حق است زندگی باطل
من ندیدم سلامتی زخسان
گر تو دیدی سلام من برسان
راه مدین نرفته پیش شعیب
چند گردی به گردِ پردهٔ غیب
آدمی را مدار خوار که عیب
جوهری شد میان رستهٔ غیب
داعی خیر و شر درون تو اند
هر دو در نیک و بد زبون تو اند
در رهِ خلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
در درون توهست از پی دین
صد هزار آسمان فزون ز زمین
آدمی بهر بی غمی را نیست
پای در گل جز آدمی را نیست
عرش و فرش زمان برای وی است
وین تبه خاکدان نه جای وی است
بی روان شریف و جانی پاک
چه بود جسم جز که مشتی خاک
جان دانا ز دین غذا سازد
چون نیابد غذا به مگذارد
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قدم دان که از حدث باشد
تنت از چرخ و طبع دارد ساز
این و آن ساز خویش خواهد باز
جانت حق داد و جاودان ماند
زانکه حق داده هیچ نستاند
بندهٔ بطن و لذت شهوات
بتر از بندهٔ عزی ومنات
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تا تو از آز و آرزو مستی
به خدا ار تو آدمی هستی
رو قناعت گزین که طالع دون
در دو گیتی است با عذاب الهون
نفخهٔ صور سور مردان است
هر که زان سور خورد مرد آن است
روز دین دست دست رس نبود
نسبتِ کس شفیع کس نبود
آدمی گرچه بر زمانه مه است
ز آدمِ خام دیوِ پخته به است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورشِ خوش ز سر برد شرمت
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راهِ نجاتِ خود جوید
مرد را گر ز رزم بی مایه است
دامن خیمه بهترین دایه است
اولین سدّه در رهِ آدم
بود نایِ گلو و طبلِ شکم
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
هر که بسیار خوار باشد او
دان که بسیار خوار باشد او
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است قوتش شیر
چیست حاصل سویِ شراب شدن
اولش شر و آخر آب شدن
چون کند عربده پی شکن است
ور سخاوت کند دروغ زن است
هیچ خصمی بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
تازی ار شرع را پناهستی
بولهب آفتاب و ماهستی
بهر معنی است صورتِ تازی
نه بدان تا تو خواجگی سازی
روح با عقل و علم داند زیست
روح را پارسی و تازی نیست
این چنین جلف و بی ادب زانی
که تو تازی همی ادب دانی
زیرکان را درین سرایِ کهن
هیچ غم خوارهای مدان چو سخن
بی غرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود
از درِ تن که صاحب کله است
تا درِ دل هزار ساله ره است
از درِ جسم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص داند هزارو یک نامش
عام داند هزارو یک دامش
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بی دل جوالِ گل باشد
باطنِ تو حقیقتِ دل تست
هرچه جز باطنِ تو باطل تست
آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ
اندرو جز خدا نگنجد هیچ
اصل هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
پارهای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
دل یکی منظری است ربانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کردهای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که با جاه و مال دارد کار
آن سگی دان و آن دگر مردار
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دستِ جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغ قفس شکن دارند
عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ
خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ
سگ درد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
آدمی را ز جاه بهتر چاه
سرکل را پناه دان ز کلاه
درِ دل کوب تا رسی به خدای
چند گردی به گرد بام و سرای
هیچ باشی چو جفت فردی تو
همه باشی چو هیچ گردی تو
مرد آنست کو ز خود بجهد
پای بر آبروی خود بنهد
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
گر بد و نیک و مهر و کین باشد
هر چه جز دین حجاب دین باشد
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زان که هرچند گرد بر گردی
زین دو هر لحظه خواجه تر گردی
بی خودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نی که حالی دان
صوفیانی که اهل اسرارند
در دلِ نار و بر سرِ دارند
همه بی خانمان و بی زن و جفت
نه مقام نشست و معدن خفت
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
تو به صفوِ صفات صوفی باش
خواه بصری و خواه کوفی باش
مفلسی مایه ساز تا برهی
ورنه دارد ترا زمانه رهی
زر نداری ترا چه گوید میر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
عشق با سربریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
عشق بی چار میخ تن باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد
طلب دُرّ وآنگهی کشتی
دُرّ نیابی نیت بدین زشتی
عاشقان سر نهند در شبِ تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست
عالمِ پاک پاکبازی راست
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کله نبود
پیش آن کس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست
عقل مردیست خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
مرد را عشق تاج سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
صفت عشق پوست داند پوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
بنه ار هیچ عشق آن داری
از میان آنچه در میان داری
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در بهشت ارنه اکل و شربستی
کی ترا زین نماز قربستی
من بلی گفته بر درش قایم
زان شدستم که اکلها دایم
در جهانی چه بایدت بودن
که به نیکان توانش پیمودن
هر که را سر به از کلاه بود
بر سر او کله گناه بود
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روی داد طبع بمرد
نفس نقشی و عقل نقاشی
طبع گردی و عشق فراشی
ای بسا شیر کان ترا آهوست
ای بسا درد کان ترا داروست
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
که کند با قضای او آهی
جز فرومایهای و گمراهی
زان همه کارهات بی نور است
کز تو تا نور راه بس دور است
تلخ و شیرین همه چو زو باشد
زشت نبود همه نکو باشد
هرکجابود ذکرِ او، تو چهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغ از وی این چرا داری
چند پرسی که بندگی چه بود
بندگی جز فکندگی چه بود
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بی تو باشد راه
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست
تا بدانی تو دشمنی یا دوست
حکایت
داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
روز نیمی به آفتاب اندر
شب همه زان به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی
با دم سرد و چشمِ گریان پیر
گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر
بر فلک زان مسیح سر بفراشت
که بدین خاک توده خانه نداشت
چه کند روح پاک خانه ز ریح
فلک چارم است بام مسیح
چندت اندوهِ پیرهن باشد
بُوکتِ این پیرهن کفن باشد
تو به درزی شده به پیرهنت
گازر آن دم بکوفته کفنت
وه که چون آمدی برون ز نهفت
بس که وا حسرتات باید گفت
و قالَ نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ فِی التَّمثیلِ
مَثَلَتْهست در سرایِ غرور
مَثَلَ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نه و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلِ دردناک و با دَمِ سرد
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی ماندمان و کس نخرید
قسمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل، اول جهان دیدن
پس به حِسبت برین جهان ریدن
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظت نه بس است
روز آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بس آینده
هیچ نادیده عالم معنی
معرفت را چرا کنی دعوی
شیر گرمابه دیدی از نقاش
باش تا شیر بیشه بینی فاش
مرغ و حور از بهشت ابدان است
حکمت و دین بهشت یزدان است
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
تو چه دانی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت به راه بهشت
تات حور و قصور باید کشت
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز، خیزی سگ
چیست دنیا سرایِ آفت و شر
چون کلیدان ز اولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پر زهر
شمش رنگین و هیچ جان نه درو
خوانش زرین و هیچ نان نه درو
این جهان زان جهان نمودار است
لیک آن زنده اینت مردار است
مُل همی خور به بوی گل به بهار
باش تا بردمد ز خاک تو خار
شب سرخواب و روز عزمِ شراب
نکند جز که دین و ملک خراب
تو هنوز این جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
هرکه از کردگار ترسنده است
خلق عالم ز وی هراسنده است
دوزخی در شکم که این آز است
سگی اندر جگر که این راز است
نه ز توحید بل ز شرک و شک است
که به نزد تو دین و کفر یک است
در خرابی نشسته کاین چین است
رسمِ گبران گرفته کاین دین است
از برون پاک و از درون ناپاک
کیست این هست صوفی چالاک
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر گر عقل بود کم نشود
بغض کز سنتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است
دوست را گر زهم بدری پوست
گر کند آه او نباشد دوست
ور بگویی به دوست برجه هین
گویدت تا کجا بگو بنشین
مرد را رهزنِ یقین باشد
هر قرینی که دونِ دین باشد
شاخ بی برگ و میوه، خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود
مر ترا آن رفیق و یار آید
که به نیک و به بد به کار آید
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود یاری
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زان بتر چون گرفت بگذارد
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُرّطلب ز آهو ناف
آستین گر زهیچ خواهی پر
از صدف مشک جوی ز آهو در
آن که از حسّ چشم و بینی وگوش
زان ببین زین ببوی و زان بنیوش
نامد از گوشها جهان بینی
نچشد چشم و نشنود بینی
گرچه صد بار بازگردد یار
گردِ او باز گرد چون طومار
آن طلب زو که داند و دارد
تا تو از وی، وی از تو نازارد
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود ز بدان
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفسِ انسانی
خوش خوی از بدخویان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
جفت خواهی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه جان بود ز وی بگسل
هر کجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
صحبت ابلهان چو دیگ تهی است
از درون خالی و برون سیهی است
چون کتابی است صورت عالم
کاندرویست بند و پند به هم
صورتش بر تن لئیمان بند
صفتش بر دلِ حکیمان پند
دعوی دوستیت با معبود
پس طلبکار لذت و مقصود
تو به گوهر ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمیدانی
آخشیجان گنبدِ دوار
مردگانند زندگانی خوار
گوشهای گیر زین جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو میساز
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغِ چوبین از آن دهند به دست
که چو آن طفل مرد کار شود
تیغِ چوبینش ذوالفقار شود
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به هستی رسی بدانی زیست
آدمی بی خبر ستور بود
گرچه دارد دودیده کور بود
به خدای ار بود ز بهر شرف
ز خلیفهٔ خدای چون تو خلف
هادیِ ره به جز هدایت نیست
وان طریق اندران ولایت نیست
این جهان در حلی و حله نهان
گنده پیریست زشت و گنده دهان
صد هزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
علم دانی ولیک علم حیل
گنج داری ولیک سیم دغل
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است
منزلت دور و هم خرت لنگ است
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر، سقر باشد
بس نکو گفته اند هشیاران
خانه را زاد و راه را یاران
دوست را کس به یک بدی نفروخت
بهرکیکی گلیم نتوان سوخت
چند گویی ز چرخ و مکرو فنش
به خدای ار کری کند سخنش
زیر این چرخِ گنبد دوار
هست دی با بهار و گل با خار
آنچه ار کانی آنچه گردونی است
زان جهان پوستهایِ بیرونی است
مرد تا درجهان دین نرسد
از گمان در ره یقین نرسد
به خدای ار به زیر چرخ کبود
چون منی بود و هست و خواهد بود
هزل من هزل نیست تعلیم است
بیت من بیت نیست اقلیم است
من نه مرد زن و زر و جاهم
به خدا گر کنم وگر خواهم
خلق را جمله صورتی انگار
هیچ از هیچ خلق طمع مدار
زحمت خود ز اهل عصر بکاه
هرچه خواهی ز خالق خود خواه
فی التمثیل
آن شنیدی که بود پنبه زنی
مفلس و قلتبانش خواند زنی
گفت کای زن مرا به نادانی
مفلس و قلتبان چرا خوانی
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
سلوتی نیست خلق را از کس
سلوتِ روح خلوت آمد و بس
خوش سخن باش تا امان یابی
وقت گفتن خلاصِ جان یابی
هر کجا هست پادشاهیِ دل
چه بود ملک و ملک مشتی گل
این کُره را که نام کردی خویش
هر یکی کژدمند با صد نیش
این مثل را مگر نداری سست
که اقارب عقاربند درست
از جفا زشتگوی یکدگرند
وز حسد عیبجویِ یکدگرند
دوست جوی از برادران بگسل
که برادر کند پر آذر دل
تا پدر زنده با تو دمساز است
چون پدر مرد با تو انباز است
گر دو نیمه کنی برو سیمت
ورنه در دم کند به دو نیمت
پور و فرزند بد بود به دو باب
زنده مالت برند و مرده ثواب
جهل باشد عدوت پروردن
از پیِ رنجِ دل جگر خوردن
ور بود خود نعوذباللّه دخت
کار خام آمد و تمام نه پخت
بر کس ایمن مباش زان پس تو
که نیابی امین برو کس تو
آنکه از بودِ اوت عار آید
پیِ دخترت خواستگار آید
هر که را دختر است خانه نژاد
بهتر از کور نبودش داماد
ور ترا خواهر آورد مادر
شود از وی سیاه روی پدر
مرد بیگانه گردد از خانه
خانهات پر شود ز بیگانه
گشته معروف هر گه و هر جای
کیست این مر مراست خواهرگای
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیک از خانِمان خویش به در
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی این قحبه را به تیر بزن
آنکه عم تو وآنکه خال تو اند
همه در خون جاه ومال تواند
عم که بدگو و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
دلِ اهل خرد ستم نکشد
عاقل اندوه خال و عم نکشد
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر وهمت بضاعتِ تو بس است
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایِوْفِی
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک رمه دلق پوش زرق فروش
پارسا صورتانِ مفسدکار
باز شکلان ولیک موش شکار
ور بود خود فقیه خویشاوند
آنگه از مکر و حیله بینی بند
بد بد است ارچه نیکدان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
تا که را باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که بر نایی
اصل دین چون عَلَم بلند کند
برچنین اصل ریشخند کند
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یوم الدین
تخمهایی که شهوتی نبود
برِ آن جز قیامتی نبود
چه کنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست
چه بوی آن آن که آن تو نیست
بیش ازین بس که بود چرخ کبود
زین سپس نیز بس که خواهدبود
بر وفایِ زمانه کیسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس
هر چه زین بگذرد هوا و هوس
چو دهی از پی گذرگه سِفل
خرد پیر خود به کودک طفل
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس برو حکم کردن اینت محال
جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است
گلِ رعنا دو روی بدعهد است
زان که دارد به سوی حمدان رای
حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای
آورد کدخدای را به گله
نان بازار و خانهٔ به غَلَه
به رهی گر کنی به فردی خو
از خوش و ناخوشی و زشت و نکو
ای رسول خدای بی همتا
از پی امتّت ز بهر خدا
در مدینه ز خاک سربردار
تا ببینی که کیست بر سرِ دار
دین فروشان گرفته منبر تو
زار گشته شُبَیر و شبر تو
ای خداوند فرد بی همتا
حرمت این رسول راه نما
که مرا زین گروه برهانی
تا گذارم جهان به آسانی
تو سنا دادهای سنایی را
تا بدیدم رهِ رهایی را
ترک جوشی کردهام من نیم خام
از حکیمِ غزنوی بشنو تمام
٭٭٭
عطار، روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطار آمدیم
همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه میباشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است:
مِنْقصایده قُدّسَ سِرُّه
مکندرجسموجان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان
بههرچازدوستوامانیچهزشتآننقشوچه زیبا
گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ
نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا
سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی
مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی
همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا
عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی
که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا
بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی
کهادریسازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما
چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی
قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا
مگو مغرورغافل را برای امن اونکته
مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما
تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو
تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا
نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره
نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا
چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب
چودزدی با چراغ آیدگزیدهتر برد کالا
چوعلمتهستخدمتکنچوبیعلمانکهزشتآید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی
چوتنجانرامزین کن به علم و دین که زشت آید
درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا
ز طاعت جامهای برساز بهر آن جهان ورنه
چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا
ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده
تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت
به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا
نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت
همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا
که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
مگردانعمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته
مگردانحرصِمن چون مل که درپیری شوم برنا
به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم
بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا
به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی
به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
طلب ای عاشقانِ خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرین کار
تا کی از خانه، هان ره صحرا
تا کی از کعبه هین درِ خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ما هشیار
رخت بردار زین سرای که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولت است و کار آن کار
با چنین چارپای بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار
آفرینش نثار فرق تو اند
برمچین چون خسان ز راه نثار
راهِ توحید را به عقل مپوی
دیدهٔ روح را به خار مخار
به خدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای برخوردار
چه روی با کلاه برمنبر
چه روی با زکام در بازار
ترا مزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
تو میفزای بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت
ریگ در موزه کیک در شلوار
ره رها کردهای از آنی گم
عز ندانستهای از آنی خوار
پاک شو بر فلک چو ابراهیم
گشته از عقل و جان و تن بیزار
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی زبان چون دهانهٔ سوفار
تا ز اول خمش نشد مریم
در نیامد مسیح در گفتار
نه فقیری چو دین و دنیا گشت
مر ترا پای مرد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
عالمت غافل است و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
کلبهای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
دعویِ دل مکن که جز غم حق
نبود در حریمِ دل دیار
دِه بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار
کی درآید فرشته تا نکنی
سگ ز در دور وصورت از دیوار
پرده بردار تا فرود آرند
هودجِ کبریا به صفّهٔ بار
گرچه از مال وگندمت نه به وجه
هم خزینه پراست و هم انبار
پس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت کژدم است و مالت مار
نه بدان لعنت است بر ابلیس
که نداند همی یمین و یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
علم کز تو تور ا بنستاند
جهل زان علم بِه بود بسیار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دو تا کرکس و دو تا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طیار جعفر طیار
هرکه از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار
کی توان گفت حال عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
سایق و قاید صراط اللّه
به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار
جز به دست و دل محمدؐنیست
حل و عقد خزاین اسرار
گرد دنیا مگرد و حکمت جوی
زانکه این اندکست و آن بسیار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهاش افسر شمار و خواه افسار
هرچه نز روی دین خری و خوری
در شمارت کشند روز شمار
بره و مرغ را از آن ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی نمازی مسبحی را زار
در بن چاه بین سرِ سرهنگ
بر سر دار بین تن سردار
تا نه بس روزگار خواهی دید
هم سپه مرده هم سپهسالار
در طریقت خود این دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنائی ز یارِ بی همتا
گلهای کرد زو شگفت مدار
آب را بین که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار
و له فی الموعظة و النصیحة
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق
پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار
باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود
صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است
در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار
چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه
چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار
گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان
ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او
کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار
پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار
نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای
کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار
دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچهنزدیکاستبس دوراست گوش ازگوشوار
حرصوشهوتازتوبیداروتوخوش خفته مخسب
چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار
مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو
نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
وَلَهُ ایضاً
بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنائی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین
پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین
زر نه و کان ملکی زیردست
خر نه و اسب فلکی زیر زین
رسته ز ترکیب زمان و مکان
جسته ز ترتیب و شهور و سنین
بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل المتین
زیر قدم کرده ز اقلیم تنگ
تا به نهانخانهٔ عین الیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین
روح امین داده به دستش از آنک
داده به مریم ز ره آستین
حکمت و خرسندی دینش بسی است
تا چه کند ملک مکان و مکین
گاه ولی گوید هست او چنان
گاه عدو گوید هست او چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل وچون سوسن وچون یاسمین
خشم بر اعداش نبوده است هیچ
چشم بر ابروش ندیده است چین
وَلَهُ ایضاً روّح اللّه روحه
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار
هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن
هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد
درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن
قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع
عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
صوفیای را خرقه گردد یا حماری را رسن
هفتهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
ساعتی بسیار میباید کشیدن انتظار
تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز
تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن
روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد
چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
ایضاً مِنْحقایقِهِ رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
کزین زندگانی چو مردی بمانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاینک درآیی
تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگست دروازهٔ آن جهانی
اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد
نه کس را خلاصی دهد جاودانی
اگر قلتبان نیست از قلتبانان
وگر قلتبانست و از قلتبانی
ز سبع السماوات تا بر نپرّی
ندانی تو تفسیر سبع المثانی
نه جان است این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار و دخانی
به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان
به عیّاری این خانهٔ استخوانی
کزین مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر از عوان و امیر از عوانی
به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد
همه گنجِ محمود زاولستانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
ایضاً مِنْمعارِفِه و نصایحِهِ عَلَیهِ الرَّحمه
دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی
کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی
اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی
هماز گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی
اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی
چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگریابی جنانها در جنان بینی
و له ایضاً
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید
ازیرا در چنین جانها فرو ناید مسلمانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم
جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی
شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی
شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد
از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی
زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن
ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی
که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی
مِنْقطعاته
از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن
زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری
گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری
گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما
خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
با همه خلقِ جهان گرچه از آن
بیشتر گمره و کمتر به رهند
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
کسی کش خرد رهنمونست هرگز
به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد
اگر خود نفاقیست جان را بکاهد
وگر اتفاقی است هجران نیرزد
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی کشد مخلب
آن مر این را همی زند منقار
آخرالامر بر پرند همه
وز همه باز ماند این مردار
یک روز منوچهر بپرسید ز سالار
کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان
او گفت جوابش که درین عالمِ فانی
گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان
نکند دانا مستی، نخورد عاقل می
ننهد مردم هشیار سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا
نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او
ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
مِنْغزلیّاته
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند
بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد
از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا
هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم
سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیاند
خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن
از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست
هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان
ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی
کز جان قدمی سازی و در راه برآیی
از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی
رباعیّات
آن کس که سرت برید غمخوار تواوست
و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست
و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست
آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست
برهان محبت، نَفَس سرد من است
عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است
میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است
درمانِ دلِ سوختگان، درد من است
رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد
رندی باید ز هر دو عالم شده فرد
تا می بخورد به جای آب و نان درد
در صورت هر هست چرایی مدهوش
در حسرت هر نیست چرایی به خروش
این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش
پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش
این گونه به نیستی که من خرسندم
چندین چه دهی ز بهر هستی پندم
روزی که به تیغ نیستی بکشندم
گریندهٔ من کیست بر آن میخندم
چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من
دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من
برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من
بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من
از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی
وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی
از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی
زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب
نه آمدمی نه بودمی نه شدمی
مِنْمثنوی الموسوم به حدیقه
ای درون پرور و برون آرای
ای خردبخش بی خرد بخشای
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحدهُ لاشریک لَه گویان
هرزه بیند روان بیننده
آفرین جز بر آفریننده
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
پاک از آنها که غافلان گفتند
پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم درنارد
گر نگویی بدو نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر بگویی مشبهی باشی
ور نگویی ز دین تهی باشی
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
وَلَهُ رَحمةُ اللّهِ عَلَیْهِ
با تو چون رخ در آینه مصقول
نز ره اتحاد و رای حلول
پیش آن کش به دل شکی نبود
صورت و آینه یکی نبود
آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست
غایت فکر تست اللّه نیست
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد به جز جلف و بی خرد نکند
خود نکوکار هیچ بد نکند
خیر و شر نیست در جهان کهن
لقب خیر و شر به تست و به من
تو به حکم خدای راضی شو
ورنه بخروش و پیش قاضی شو
هرچه در خلق سوزی و سازی است
اندران مر خدای را رازی است
مرگ آن را هلاک و این را برگ
زهر آن را غذا و این را مرگ
پیشتر چون روی که جایت نیست
بازپس چون جهی که پایت نیست
دست و پایی همی زن اندرجوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
جز به فضلش به راه او نرسی
گرچه در طاعتش قوی نفسی
اندرین منزلی که یک هفته است
بوده نابوده آمده رفته است
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری به سان بیوه زنان
آنکه گریانِ اوست، خندان اوست
دل که بی یاد اوست، سندان اوست
آن چنانش پر است در کونین
گر همی بینیاش به رأی العین
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بود
رسد آنجا که یاد باد بود
جهد کن تا ز نیست هست شوی
وز شراب خدای مست شوی
گر ترا دانش و درم نبود
او ترا هست هیچ غم نبود
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رهاکن ترا خدای بس است
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
صدهزارت حجاب در راه است
همتت قاصر است و کوتاه است
برنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است این حدیث تویی
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفش ساز و بر سر زن
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدای بود
تا ترابود با تو در ذات است
کعبه با طاعتت خرابات است
این همه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راهِ حق دگر است
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل
حق به دیدن بریدن از باطل
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
نه ز بیهوده بود و نادانی
بایزید ار بگفت سبحانی
پس زبانی که رازِ مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
رازِ حق چون ز روی داد به پشت
رازِ غم ساز گشت و او را کشت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و ما رفته و خدا مانده
از تن و جان و عقل دین بگذر
در رهِ او دلی به دست آور
هرچه از نفس و علم و معرفت است
دان که آن کفر عالم صفت است
چند گویی رسیدگی چه بود
در رهِ دین گزیدگی چه بود
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آسمانهاست در ولایتِ جان
کارفرمای آسمان و جهان
در ره روح پست و بالا هست
کوههای بلند و دریا هست
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هجده هزار عالم دان
پس بدان کاین حساب باریک است
زان که هفده به هجده نزدیک است
ای روان همه تنومندان
آرزو بخش آرزومندان
چه کنم زحمت تویی ودویی
چون یقین شد که من منم تو تویی
با قبول تو ای ز علت پاک
چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک
کسی از بَد همی نداند به
آنچه دانی که آن به است آن ده
نخری رنگ و بوی و دمدمه تو
از همه وارهانم ای همه تو
بر درت خوب و زشت را چه کنم
چون توهستی بهشت را چه کنم
نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم
نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم
تو مرا دل ده و دلیری بین
روبهٔ خویش خوان و شیری بین
همه از کردگار اللّه است
نیک بخت آن کسی که آگاه است
هر که را آن دم است آدم اوست
هر که را نیست نقش عالم اوست
آمد اندر جهانِ جان هر کس
جان جانها محمد(ص) آمد و بس
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو
غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو
غرض کُنْزحکمت ازل او
اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او
چون تو بیماری از هوا و هوس
رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس
هرچه اوگفت امر مطلق دان
آنچه او کرد کردهٔ حق دان
سویِ حق بی رکابِ مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفی گفتی
نایبِ کردگار حیدر بود
صاحب ذوالفقار حیدر بود
شیر یزدان چو برگشادی چنگ
شیر گردون شدی چو پشت پلنگ
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
دو رونده چو اختر گردون
دو برادر چو موسی و هارون
تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
هرکه او با علی برون آید
روز محشر بگو که چون آید
جانب هر که با علی نه نکوست
هرکه گوباش من ندارم دوست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
وله ایضاً قدّس سرّه
گفت روزی مرید با پیری
که درین راه چیست تدبیری
کار این راه با مجاهده نیست
در رهِ جهد خود مشاهده نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
تا بدانستهای که نامردی
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق و جهد هست رفیق
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
این گروهی که نورسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سر باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون نارند
نیست اینجا چو مر خرد را برگ
مرگ به با چنین حریفان مرگ
علم با کار سودمند بود
علم بی کار پای بند بود
هر چه در زیر چرخ نیک و بدند
خوشه چینان خرمن خردند
همه را عقل با تو بنماید
آنچه بود آنچه هست آنچ آید
عقل سلطان قادر خوشخوست
آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
عقل را از عقیله بازشناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
عقل کان رهنمای حیلهٔ تست
آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شده است ابلیس
خردی را که این دلیل بدی است
لعنتش کن که بی خرد خردی است
پدر و مادر جهان لطیف
نفس گویا شناس و عقل شریف
گرشان بعدِ امر بپرستند
این دو گوهر سزای آن هستند
عقل و چشم و پیمبری نوراست
این از آن آن ازین نه بس دور است
نورِ بی چشم شاخ بی بر دان
چشم بی نور گوش بی سر دان
خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
عاشقی جز به اضطرار خطاست
آهِ عاشق به اختیار خطاست
هرکه را روی نیک و کم خرد است
روی نیکو دلیلِ خویِ بد است
هر که را با جمال و بدنیتی است
وان که حسنش جمالِ عاریتی است
آن چنان کرده شهوتت محجوب
که ندانی همی تو خوک از خوب
شاهد پیچ پیچ را چه کنی
ای کم از هیچ هیچ را چه کنی
شاهدان زمانه خُرد و بزرگ
دیده را گوسفند و دل را گرگ
از پی دزدی روان ها را
چشمشان رخنه کرده جانها را
آن نگاری که سوی او نگری
او دلت برد و زو تو درد بری
روی اگر هیچ بی نقاب کند
دهر پر ماه و آفتاب کند
ور کند هیچ بندِ گیسو باز
پس شب قدر برگشاید راز
زلف و رویش گر آشکارستی
شب و روز این که دو است چارستی
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
بوسهٔ عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده یابد باز
خون عاشق چو زلف او ریزد
از زمین بویِ مشک برخیزد
چشم گوشی شود چو سازد جنگ
گوش چشمی شود چو آرد رنگ
دیده زان چشمها که بردارد
جز کسی کافت بصر دارد
بتوان دیدن از لطیفی کوست
استخوان درتنش چو خون در پوست
حکایت
دید وقتی یکی پراکنده
زندهای زیر جامهٔ ژنده
گفت کاین جامه سخت خلقان است
گفت هست از من این چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لابد نباشدم به ازین
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
مرد را در لباس خلقان جو
گنج در خانههای ویران جو
زینت اللّه نه اسب و زین باشد
زینت اللّه جمال دین باشد
نیست مهر زمانه بی کینه
سیر دارد میان لوزینه
سرنگون خیزد از سرای معاد
هر که روی از خرد نهد به جماد
مرد کز خاک و آب دارد عار
به هوا برنشیند آتش وار
سوؤال سائلی از حضرت صادقؑ
گفت روزی به جعفر صادق
حیله جویی ربادهی سارق
که حرام ربا چه مقصود است
گفت زیرا که مانع جود است
زان ربا ده بتر ز میخوار است
کاین مروت بر آن سخا آر است
حرص دنیا ترا چنان کرده است
کز خدا هم دلت بیازرده است
سیم دارد ترا چنان مشغول
که نترسی تو از خدا و رسول
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
برود مال به ز جان تو نیست
هرچه ماند ز تو به نیک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
هر که را هست انده بیشی
همرهِ اوست کفر و درویشی
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
کی غنی با فقیر در سازد
کان به دنیا و این به دین نازد
کار دنیا به جمله بازی دان
ترک او عز و سرفرازی دان
مال در کف چوپیل در مستی است
مال در دل چو آب در پستی است
دون و دنیا بوند هر دو رفیق
قحبهای آن و قلتبانی این
دیده ور پل به زیر گام کند
کور بر پشتِ پل مقام کند
هر که را علم نیست گمراه است
دست او زان سرای کوتاه است
علم سویِ درِ اله برد
نه سویِ نفس و مال و جاه برد
چند ازین در نقاب محتالی
چشمها درد و لاف کحالی
عقلت از جان و مالت از تن تست
آن دو معشوقه این دو دشمن تست
پاک شو تا که ز اهل دین گردی
آن چنان باش تا چنین گردی
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن
عالم علم عالمی است شگرف
نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
زاد این راه عجز و خاموشی است
قوت و قوت او ز کم کوشی است
رهروان را چو درد راهبر است
آنکه را درد نیست کم ز خراست
هر که را درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
در رهِ او سخن فروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در مناجاتِ بی زبانان آی
هرچه خواهی بگوی ولب بگشای
مرد معنی سخن ندارد دوست
زآنکه بوده است مغزها را پوست
بگذر از قال و گفتههای محال
ذرّهای صدق بهتر از صد فال
دانش آن خوبتر که بهربسیج
زو بدانی که می ندانی هیچ
نیست از بهر آسمان ازل
نردبان پایه بِه ز علم و عمل
پیر کز جنبش ستاره بود
گرچه پیر است شیرخواره بود
دستِ پیر از ولایتِ دین است
این که گویند پیر پیر این است
در جهانی که عقل و ایمان است
مردنِ جسم زادنِ جان است
دشمن حق تن است خاکش دار
قبلهٔ حق دل است پاکش دار
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
مرگ را جوی کاندرین منزل
مرگ حق است زندگی باطل
من ندیدم سلامتی زخسان
گر تو دیدی سلام من برسان
راه مدین نرفته پیش شعیب
چند گردی به گردِ پردهٔ غیب
آدمی را مدار خوار که عیب
جوهری شد میان رستهٔ غیب
داعی خیر و شر درون تو اند
هر دو در نیک و بد زبون تو اند
در رهِ خلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
در درون توهست از پی دین
صد هزار آسمان فزون ز زمین
آدمی بهر بی غمی را نیست
پای در گل جز آدمی را نیست
عرش و فرش زمان برای وی است
وین تبه خاکدان نه جای وی است
بی روان شریف و جانی پاک
چه بود جسم جز که مشتی خاک
جان دانا ز دین غذا سازد
چون نیابد غذا به مگذارد
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قدم دان که از حدث باشد
تنت از چرخ و طبع دارد ساز
این و آن ساز خویش خواهد باز
جانت حق داد و جاودان ماند
زانکه حق داده هیچ نستاند
بندهٔ بطن و لذت شهوات
بتر از بندهٔ عزی ومنات
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تا تو از آز و آرزو مستی
به خدا ار تو آدمی هستی
رو قناعت گزین که طالع دون
در دو گیتی است با عذاب الهون
نفخهٔ صور سور مردان است
هر که زان سور خورد مرد آن است
روز دین دست دست رس نبود
نسبتِ کس شفیع کس نبود
آدمی گرچه بر زمانه مه است
ز آدمِ خام دیوِ پخته به است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورشِ خوش ز سر برد شرمت
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راهِ نجاتِ خود جوید
مرد را گر ز رزم بی مایه است
دامن خیمه بهترین دایه است
اولین سدّه در رهِ آدم
بود نایِ گلو و طبلِ شکم
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
هر که بسیار خوار باشد او
دان که بسیار خوار باشد او
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است قوتش شیر
چیست حاصل سویِ شراب شدن
اولش شر و آخر آب شدن
چون کند عربده پی شکن است
ور سخاوت کند دروغ زن است
هیچ خصمی بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
تازی ار شرع را پناهستی
بولهب آفتاب و ماهستی
بهر معنی است صورتِ تازی
نه بدان تا تو خواجگی سازی
روح با عقل و علم داند زیست
روح را پارسی و تازی نیست
این چنین جلف و بی ادب زانی
که تو تازی همی ادب دانی
زیرکان را درین سرایِ کهن
هیچ غم خوارهای مدان چو سخن
بی غرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود
از درِ تن که صاحب کله است
تا درِ دل هزار ساله ره است
از درِ جسم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص داند هزارو یک نامش
عام داند هزارو یک دامش
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بی دل جوالِ گل باشد
باطنِ تو حقیقتِ دل تست
هرچه جز باطنِ تو باطل تست
آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ
اندرو جز خدا نگنجد هیچ
اصل هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
پارهای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
دل یکی منظری است ربانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کردهای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که با جاه و مال دارد کار
آن سگی دان و آن دگر مردار
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دستِ جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغ قفس شکن دارند
عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ
خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ
سگ درد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
آدمی را ز جاه بهتر چاه
سرکل را پناه دان ز کلاه
درِ دل کوب تا رسی به خدای
چند گردی به گرد بام و سرای
هیچ باشی چو جفت فردی تو
همه باشی چو هیچ گردی تو
مرد آنست کو ز خود بجهد
پای بر آبروی خود بنهد
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
گر بد و نیک و مهر و کین باشد
هر چه جز دین حجاب دین باشد
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زان که هرچند گرد بر گردی
زین دو هر لحظه خواجه تر گردی
بی خودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نی که حالی دان
صوفیانی که اهل اسرارند
در دلِ نار و بر سرِ دارند
همه بی خانمان و بی زن و جفت
نه مقام نشست و معدن خفت
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
تو به صفوِ صفات صوفی باش
خواه بصری و خواه کوفی باش
مفلسی مایه ساز تا برهی
ورنه دارد ترا زمانه رهی
زر نداری ترا چه گوید میر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
عشق با سربریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
عشق بی چار میخ تن باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد
طلب دُرّ وآنگهی کشتی
دُرّ نیابی نیت بدین زشتی
عاشقان سر نهند در شبِ تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست
عالمِ پاک پاکبازی راست
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کله نبود
پیش آن کس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست
عقل مردیست خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
مرد را عشق تاج سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
صفت عشق پوست داند پوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
بنه ار هیچ عشق آن داری
از میان آنچه در میان داری
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در بهشت ارنه اکل و شربستی
کی ترا زین نماز قربستی
من بلی گفته بر درش قایم
زان شدستم که اکلها دایم
در جهانی چه بایدت بودن
که به نیکان توانش پیمودن
هر که را سر به از کلاه بود
بر سر او کله گناه بود
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روی داد طبع بمرد
نفس نقشی و عقل نقاشی
طبع گردی و عشق فراشی
ای بسا شیر کان ترا آهوست
ای بسا درد کان ترا داروست
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
که کند با قضای او آهی
جز فرومایهای و گمراهی
زان همه کارهات بی نور است
کز تو تا نور راه بس دور است
تلخ و شیرین همه چو زو باشد
زشت نبود همه نکو باشد
هرکجابود ذکرِ او، تو چهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغ از وی این چرا داری
چند پرسی که بندگی چه بود
بندگی جز فکندگی چه بود
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بی تو باشد راه
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست
تا بدانی تو دشمنی یا دوست
حکایت
داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
روز نیمی به آفتاب اندر
شب همه زان به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی
با دم سرد و چشمِ گریان پیر
گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر
بر فلک زان مسیح سر بفراشت
که بدین خاک توده خانه نداشت
چه کند روح پاک خانه ز ریح
فلک چارم است بام مسیح
چندت اندوهِ پیرهن باشد
بُوکتِ این پیرهن کفن باشد
تو به درزی شده به پیرهنت
گازر آن دم بکوفته کفنت
وه که چون آمدی برون ز نهفت
بس که وا حسرتات باید گفت
و قالَ نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ فِی التَّمثیلِ
مَثَلَتْهست در سرایِ غرور
مَثَلَ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نه و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلِ دردناک و با دَمِ سرد
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی ماندمان و کس نخرید
قسمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل، اول جهان دیدن
پس به حِسبت برین جهان ریدن
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظت نه بس است
روز آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بس آینده
هیچ نادیده عالم معنی
معرفت را چرا کنی دعوی
شیر گرمابه دیدی از نقاش
باش تا شیر بیشه بینی فاش
مرغ و حور از بهشت ابدان است
حکمت و دین بهشت یزدان است
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
تو چه دانی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت به راه بهشت
تات حور و قصور باید کشت
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز، خیزی سگ
چیست دنیا سرایِ آفت و شر
چون کلیدان ز اولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پر زهر
شمش رنگین و هیچ جان نه درو
خوانش زرین و هیچ نان نه درو
این جهان زان جهان نمودار است
لیک آن زنده اینت مردار است
مُل همی خور به بوی گل به بهار
باش تا بردمد ز خاک تو خار
شب سرخواب و روز عزمِ شراب
نکند جز که دین و ملک خراب
تو هنوز این جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
هرکه از کردگار ترسنده است
خلق عالم ز وی هراسنده است
دوزخی در شکم که این آز است
سگی اندر جگر که این راز است
نه ز توحید بل ز شرک و شک است
که به نزد تو دین و کفر یک است
در خرابی نشسته کاین چین است
رسمِ گبران گرفته کاین دین است
از برون پاک و از درون ناپاک
کیست این هست صوفی چالاک
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر گر عقل بود کم نشود
بغض کز سنتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است
دوست را گر زهم بدری پوست
گر کند آه او نباشد دوست
ور بگویی به دوست برجه هین
گویدت تا کجا بگو بنشین
مرد را رهزنِ یقین باشد
هر قرینی که دونِ دین باشد
شاخ بی برگ و میوه، خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود
مر ترا آن رفیق و یار آید
که به نیک و به بد به کار آید
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود یاری
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زان بتر چون گرفت بگذارد
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُرّطلب ز آهو ناف
آستین گر زهیچ خواهی پر
از صدف مشک جوی ز آهو در
آن که از حسّ چشم و بینی وگوش
زان ببین زین ببوی و زان بنیوش
نامد از گوشها جهان بینی
نچشد چشم و نشنود بینی
گرچه صد بار بازگردد یار
گردِ او باز گرد چون طومار
آن طلب زو که داند و دارد
تا تو از وی، وی از تو نازارد
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود ز بدان
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفسِ انسانی
خوش خوی از بدخویان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
جفت خواهی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه جان بود ز وی بگسل
هر کجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
صحبت ابلهان چو دیگ تهی است
از درون خالی و برون سیهی است
چون کتابی است صورت عالم
کاندرویست بند و پند به هم
صورتش بر تن لئیمان بند
صفتش بر دلِ حکیمان پند
دعوی دوستیت با معبود
پس طلبکار لذت و مقصود
تو به گوهر ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمیدانی
آخشیجان گنبدِ دوار
مردگانند زندگانی خوار
گوشهای گیر زین جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو میساز
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغِ چوبین از آن دهند به دست
که چو آن طفل مرد کار شود
تیغِ چوبینش ذوالفقار شود
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به هستی رسی بدانی زیست
آدمی بی خبر ستور بود
گرچه دارد دودیده کور بود
به خدای ار بود ز بهر شرف
ز خلیفهٔ خدای چون تو خلف
هادیِ ره به جز هدایت نیست
وان طریق اندران ولایت نیست
این جهان در حلی و حله نهان
گنده پیریست زشت و گنده دهان
صد هزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
علم دانی ولیک علم حیل
گنج داری ولیک سیم دغل
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است
منزلت دور و هم خرت لنگ است
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر، سقر باشد
بس نکو گفته اند هشیاران
خانه را زاد و راه را یاران
دوست را کس به یک بدی نفروخت
بهرکیکی گلیم نتوان سوخت
چند گویی ز چرخ و مکرو فنش
به خدای ار کری کند سخنش
زیر این چرخِ گنبد دوار
هست دی با بهار و گل با خار
آنچه ار کانی آنچه گردونی است
زان جهان پوستهایِ بیرونی است
مرد تا درجهان دین نرسد
از گمان در ره یقین نرسد
به خدای ار به زیر چرخ کبود
چون منی بود و هست و خواهد بود
هزل من هزل نیست تعلیم است
بیت من بیت نیست اقلیم است
من نه مرد زن و زر و جاهم
به خدا گر کنم وگر خواهم
خلق را جمله صورتی انگار
هیچ از هیچ خلق طمع مدار
زحمت خود ز اهل عصر بکاه
هرچه خواهی ز خالق خود خواه
فی التمثیل
آن شنیدی که بود پنبه زنی
مفلس و قلتبانش خواند زنی
گفت کای زن مرا به نادانی
مفلس و قلتبان چرا خوانی
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
سلوتی نیست خلق را از کس
سلوتِ روح خلوت آمد و بس
خوش سخن باش تا امان یابی
وقت گفتن خلاصِ جان یابی
هر کجا هست پادشاهیِ دل
چه بود ملک و ملک مشتی گل
این کُره را که نام کردی خویش
هر یکی کژدمند با صد نیش
این مثل را مگر نداری سست
که اقارب عقاربند درست
از جفا زشتگوی یکدگرند
وز حسد عیبجویِ یکدگرند
دوست جوی از برادران بگسل
که برادر کند پر آذر دل
تا پدر زنده با تو دمساز است
چون پدر مرد با تو انباز است
گر دو نیمه کنی برو سیمت
ورنه در دم کند به دو نیمت
پور و فرزند بد بود به دو باب
زنده مالت برند و مرده ثواب
جهل باشد عدوت پروردن
از پیِ رنجِ دل جگر خوردن
ور بود خود نعوذباللّه دخت
کار خام آمد و تمام نه پخت
بر کس ایمن مباش زان پس تو
که نیابی امین برو کس تو
آنکه از بودِ اوت عار آید
پیِ دخترت خواستگار آید
هر که را دختر است خانه نژاد
بهتر از کور نبودش داماد
ور ترا خواهر آورد مادر
شود از وی سیاه روی پدر
مرد بیگانه گردد از خانه
خانهات پر شود ز بیگانه
گشته معروف هر گه و هر جای
کیست این مر مراست خواهرگای
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیک از خانِمان خویش به در
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی این قحبه را به تیر بزن
آنکه عم تو وآنکه خال تو اند
همه در خون جاه ومال تواند
عم که بدگو و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
دلِ اهل خرد ستم نکشد
عاقل اندوه خال و عم نکشد
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر وهمت بضاعتِ تو بس است
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایِوْفِی
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک رمه دلق پوش زرق فروش
پارسا صورتانِ مفسدکار
باز شکلان ولیک موش شکار
ور بود خود فقیه خویشاوند
آنگه از مکر و حیله بینی بند
بد بد است ارچه نیکدان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
تا که را باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که بر نایی
اصل دین چون عَلَم بلند کند
برچنین اصل ریشخند کند
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یوم الدین
تخمهایی که شهوتی نبود
برِ آن جز قیامتی نبود
چه کنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست
چه بوی آن آن که آن تو نیست
بیش ازین بس که بود چرخ کبود
زین سپس نیز بس که خواهدبود
بر وفایِ زمانه کیسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس
هر چه زین بگذرد هوا و هوس
چو دهی از پی گذرگه سِفل
خرد پیر خود به کودک طفل
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس برو حکم کردن اینت محال
جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است
گلِ رعنا دو روی بدعهد است
زان که دارد به سوی حمدان رای
حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای
آورد کدخدای را به گله
نان بازار و خانهٔ به غَلَه
به رهی گر کنی به فردی خو
از خوش و ناخوشی و زشت و نکو
ای رسول خدای بی همتا
از پی امتّت ز بهر خدا
در مدینه ز خاک سربردار
تا ببینی که کیست بر سرِ دار
دین فروشان گرفته منبر تو
زار گشته شُبَیر و شبر تو
ای خداوند فرد بی همتا
حرمت این رسول راه نما
که مرا زین گروه برهانی
تا گذارم جهان به آسانی
تو سنا دادهای سنایی را
تا بدیدم رهِ رهایی را
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۶ - سوزنی سمرقندی
حکیم شمس الدین، محمد بن علی نام و لقبش بوده. در بخارا تحصیل کمالات نموده. از فحول حکماء و شعرای آن زمان محسوب شده. در ایام شباب با وجود فضایل ادراک متعالی اغلب اشعارش به طریق مهاجا و هزالی واقع آمده. بالاخره از فیضِ صحبت جناب حکیم سنایی از اهاجی رکیکه تائب و به تحصیل مراتب عالیه راغب گردید. زیارت حرمین الشریفین را دریافت و در سنهٔ پانصد و شصت و نه به عالم دیگر شتافت. گویند نسبتش به حضرت سلمان رضی اللّه عنه میرسد. از اوست:
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانهٔ طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن فعل ما و ما
تهمت نهاده بر فلکِ آبگینه رنگ
اصرار کرده با گنهِ خود به سر و جهر
نه شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ
نمرود وقت گشته و فرعون مملکت
گه با رسول کینه و گه با خدای جنگ
جایی که جنگ باید پذیرفتهایم صلح
جایی که صلح باید آشفتهایم جنگ
چنگِ اجل گرفته گریبانِ عمرِما
ما خوش گرفته دامن آز و هوا به چنگ
ز هر بدی که تو گویی هزار چندانم
مرا نداند زان گونه کس که من دانم
به یک صغیره مرا رهنمای سلطان بود
به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم
هواست دانه و من دانه چین وهاویه دام
اگر به دانه بمانم به دام درمانم
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هو اللّهی بزنم حلقهای بجنبانم
اگر نبودی با این هوا هدایتِ هو
به سوی هاویه بردی هوا چو هامانم
به حقِ دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون به خود نگرم ننگ هر مسلمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
برین حدیث اگر تایبی است من آنم
به زهدِ سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژادِ سلمانم
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانهٔ طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن فعل ما و ما
تهمت نهاده بر فلکِ آبگینه رنگ
اصرار کرده با گنهِ خود به سر و جهر
نه شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ
نمرود وقت گشته و فرعون مملکت
گه با رسول کینه و گه با خدای جنگ
جایی که جنگ باید پذیرفتهایم صلح
جایی که صلح باید آشفتهایم جنگ
چنگِ اجل گرفته گریبانِ عمرِما
ما خوش گرفته دامن آز و هوا به چنگ
ز هر بدی که تو گویی هزار چندانم
مرا نداند زان گونه کس که من دانم
به یک صغیره مرا رهنمای سلطان بود
به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم
هواست دانه و من دانه چین وهاویه دام
اگر به دانه بمانم به دام درمانم
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هو اللّهی بزنم حلقهای بجنبانم
اگر نبودی با این هوا هدایتِ هو
به سوی هاویه بردی هوا چو هامانم
به حقِ دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون به خود نگرم ننگ هر مسلمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
برین حدیث اگر تایبی است من آنم
به زهدِ سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژادِ سلمانم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۸ - شهاب الدّین مقتول قُدِّس سِرُّه
اسم شریف آن جناب یحیی و مکنی است به ابوالفتح و به شیخ اشراق مشهور است. گویند خواهرزادهٔ جناب شیخ شهاب سهروردی است. در هر حال از اکابر مشایخ و از حکمای راسخ بوده. تألیفات بدیعه فرموده. رسالهٔ حکمت اشراق و متن هیاکل بر فضیلت وی شاهدی است عادل. در علوم عربیه نیز طاق و در حکمت و احادیث و ریاضی مشهور آفاق. در سنهٔ پانصد و هشتاد و هفت در حلب به درجهٔ شهادت رسید. مدت عمرش هشتاد و هشت سال. نیز گفتهاند تصانیفش بسیار است و از آن جمله است مطارحات، تلویحات، حکمت اشراق، لمحات، الواح عمادیه، هیاکل نوریه، مقاومات، رمزالوحی، مبدء و معاد فارسی، بستان القلوب، طوارق الانوار، نفحات فی الاصول الکلیه، در تصوف. بارقات الالهیه، نغمات السّماویه، لوامع الانوار، رقیم القدسی، اعتقاد الحکماء، کتاب البصر، رسالة العشق، رسالة المعراج، رسالهٔ درجات، رسالهٔ آواز پر جبرئیل، رسالهٔ صفیر سیمرغ، دعوات الکواکب و تسبیحات هیاکل فارسیه، شرح اشارات، رسالهٔ یزدان شناخت، رساله در سیمیا. گاهی عربیّاً و فارسیاً شعر میفرموده. از اوست:
وَإنِّی فِی الظَّلامِ رأَیْتُ ضَوْءٌ
کَأَنَّ اللَّیْلَ زُیِّنَ بِالنَّهارِ
وَکَیْفَ أَکُوْنُ لِلدُّنیا طَمِیْعاً
وَفَرْقُ الْفَرْقَدَیْنِ رَأَیْتُ دَارِی
أَاَرْضِی بالاقامةِ فِی فَلاةٍ
وَأرْبَعَةُ الْعَناصِرِ فِی جَوَارِی
إلَی کَمْاَجْعَلُ الْحَیّاتِ صَحِبی
إلَی کَمْأَجْعَلُ التَّنِینَ جَارِی
إذا لاقَیْتُ ذَاکَ الضَّوْءِ أَفْنِی
فَلاَ افنی یَمْیِنی عَنْیَسَارِی
وَلِی سِرٌّ عَظِیْمٌ یُنْکِرُوْهُ
یَدُقُّوْنَ الرُّؤُسَ عَنِ الْجِدارِی
رباعی
هان تا سرِ رشتهٔ خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی
وَإنِّی فِی الظَّلامِ رأَیْتُ ضَوْءٌ
کَأَنَّ اللَّیْلَ زُیِّنَ بِالنَّهارِ
وَکَیْفَ أَکُوْنُ لِلدُّنیا طَمِیْعاً
وَفَرْقُ الْفَرْقَدَیْنِ رَأَیْتُ دَارِی
أَاَرْضِی بالاقامةِ فِی فَلاةٍ
وَأرْبَعَةُ الْعَناصِرِ فِی جَوَارِی
إلَی کَمْاَجْعَلُ الْحَیّاتِ صَحِبی
إلَی کَمْأَجْعَلُ التَّنِینَ جَارِی
إذا لاقَیْتُ ذَاکَ الضَّوْءِ أَفْنِی
فَلاَ افنی یَمْیِنی عَنْیَسَارِی
وَلِی سِرٌّ عَظِیْمٌ یُنْکِرُوْهُ
یَدُقُّوْنَ الرُّؤُسَ عَنِ الْجِدارِی
رباعی
هان تا سرِ رشتهٔ خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۹ - شرف یزدی
و هُوَ مولانا شرف الدین علی، در همهٔ فنون کمالات، قصب السبق از همگنان ربودی و مصاحب سلاطین گورکانیه بودی. احوال خجسته مآلش در تواریخ مسطور و تصانیفش بین المورخین مشهور. حسب الخواهش شاهرخ میرزا تاریخ ظفرنامه تألیف فرموده. غرض، در طریقت مرید سلطان حسین اخلاطی است. کتاب کنه المراد و حلل حقایق التهلیل و مواطن و شرح قصیدهٔ برده از آن جناب است. در سنهٔ هشتصد و پنجاه و شش در یزد وفات یافت. این چند بیت از اشعار فارسیّهٔ اوست:
قطعه
عالمی غرق تحیر به لب بحر وجود
دیده بر موج و کسی را خبر از دریا نیست
سخن از خویش بگو سخرهٔ بیگانه مشو
کاندرین دیر کهن غیر تو کس گویا نیست
صوفی مباش منکر رندان می پرست
کاندر پیاله پرتوی از روی یار هست
رند و است جرعهٔ می از اسباب دنیوی
و آن هم بیفکند ز کف آنگه که گشت مست
شیخ است و صدهزار تعلق ز نیک وبد
پیوسته خلق را پی بدنامی و شکست
وین طرفهتر که مردم کوته نظر کنند
آن را خطاب عاصی و این را خداپرست
در آرزوی این که ببوسند دستِ دوست
بسیار سرفدا شده کس را نداد دست
نگشاد در به روی شرف پیر میکده
تا از دیارِ کون و مکان رخت برنبست
گو از سر هر دو کون برخیزد
هر کس که میان ما نشیند
چون در همه جا بجز تو کس نیست
در صومعه کس چرا نشیند
قد برافراختهای چهره برافروختهای
کار خودساختهای خرمن ما سوختهای
تا نیابد خبرِ حسنِ تو غیر از غیرت
همه را دیده فروبسته و لب دوختهای
رباعی
در چشمهٔ شرع کجروم چون خرچنگ
در بیشهٔ دین چو روبهم پر نیرنگ
بر منبرِ علم همچو در کوه پلنگ
در دلقِ کبود همچو در نیل نهنگ
گر جام طرب به مسند جم زدهایم
جز باده به دست نیست تا دم زدهایم
پیدا شده عالمی و پنهان گشته
تا چشم گشودهایم بر هم زدهایم
گه شانه کِش طرّهٔ لیلی باشی
گه در سر مجنون همه سودا باشی
گه آینهٔ جمال یوسف گردی
گه آتشِ خرمن زلیخا باشی
قطعه
عالمی غرق تحیر به لب بحر وجود
دیده بر موج و کسی را خبر از دریا نیست
سخن از خویش بگو سخرهٔ بیگانه مشو
کاندرین دیر کهن غیر تو کس گویا نیست
صوفی مباش منکر رندان می پرست
کاندر پیاله پرتوی از روی یار هست
رند و است جرعهٔ می از اسباب دنیوی
و آن هم بیفکند ز کف آنگه که گشت مست
شیخ است و صدهزار تعلق ز نیک وبد
پیوسته خلق را پی بدنامی و شکست
وین طرفهتر که مردم کوته نظر کنند
آن را خطاب عاصی و این را خداپرست
در آرزوی این که ببوسند دستِ دوست
بسیار سرفدا شده کس را نداد دست
نگشاد در به روی شرف پیر میکده
تا از دیارِ کون و مکان رخت برنبست
گو از سر هر دو کون برخیزد
هر کس که میان ما نشیند
چون در همه جا بجز تو کس نیست
در صومعه کس چرا نشیند
قد برافراختهای چهره برافروختهای
کار خودساختهای خرمن ما سوختهای
تا نیابد خبرِ حسنِ تو غیر از غیرت
همه را دیده فروبسته و لب دوختهای
رباعی
در چشمهٔ شرع کجروم چون خرچنگ
در بیشهٔ دین چو روبهم پر نیرنگ
بر منبرِ علم همچو در کوه پلنگ
در دلقِ کبود همچو در نیل نهنگ
گر جام طرب به مسند جم زدهایم
جز باده به دست نیست تا دم زدهایم
پیدا شده عالمی و پنهان گشته
تا چشم گشودهایم بر هم زدهایم
گه شانه کِش طرّهٔ لیلی باشی
گه در سر مجنون همه سودا باشی
گه آینهٔ جمال یوسف گردی
گه آتشِ خرمن زلیخا باشی