عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۹ - در بیان این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله که ان للّه سبعین الف حجاباً من نور و ظلمة و انه لو کشفها لاحرقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره
نیم از نور و نیم از ظلمت
هر که بگذشت یافت صد دولت
گشت او قطب آسمان و زمین
در دو عالم بزرگوار و گزین
پرده ‌ های ظلام وصف تن است
که پر از کبر و کین و ما و من است
وصف جان پرده ‌ های انوار است
چون از آن بگذرند دیدار است
مانده قومی بزیر هر پرده
هستی خود بدان گرو کرده
زان که آن پرده شان بزرگ نمود
هر گره کرد پرده ای معبود
همه پروانه ‌ وار و پرده چو شمع
در میان جمله گرد آن شده جمع
پیش ران تو ممان پس پرده
گر شدی صاف بگذر از درده
تا رسیدن بپردۀ انوار
جهدها کرد بایدت بسیار
چون که آنجا رسی مباش مقیم
زود بگذر از آن مثال کلیم
همچو عیسی بتاز سوی فلک
تا شوی سرور و امیر ملک
چون محمد گذر کن از دو جهان
تا ببینی جمال الرحمان
کانچه چشمی ندید دیده است او
راه عشاق را بریده است او
هیچ کس با مقام او نرسید
اوست تنها در آن مقام فرید
باقیان جمله گرد خرمن او
برده یک گنج و یک ز گنج تو
چون ز جمله گذر کنی تو تمام
دو جهانت ز جان شوند غلام
اولیا ز تو مایه ها گیرند
همه در زیر پای تو میرند
تا کنیشان ز نور خود زنده
تا دهیشان حیات پاینده
بر فلک ذره را چو خورسازی
اختر خرد را قمر سازی
معدن لطف و بحر جود شوی
زندۀ جملۀ وجودش وی
همه فانی شوند و تو مانی
در دو عالم کنی جهانبانی
ذات پاکت بحق بود قایم
دولت تو چو حق شود دایم
از سبوی تنت روانه روان
پیچ پیچان رود چو آب روان
سوی آن بحر که حیات از اوست
همه را عاقبت نجات از اوست
بعد از آن قطره ات شود دریا
فارغ آئی ز زیر و از بالا
وصف ذاتت بود جهان وجود
کل موجود از تو یابد جود
پیش آدم ملک چو کرد سجود
از دل و جان بامر رب ودود
پس یقین شد که پیش آن مردان
همه افلاک چاکراند بجان
زانکه مردند بیشتر ز اجل
تا که گشتند شاه و میر اجل
تا نمیری ز خود نگردی آن
ترک تن گوی تا شوی همه جان
کمی تن فزونی جان است
ترک کفران ز نور ایمان است
مرگ پیش از اجل همیباشد
تا مقامت زحق بیفزاید
گر شوی فانی و ز خود میری
در جهان بقا کنی میری
چون شود انس تو بطاعت و ذکر
هر دمی زاید از تو نکتۀ بکر
نقل کن از بشر بملک ملک
تا شوی بر ملک ملک بفلک
گرد فانی تو پیشتر ز اجل
تا شوی در بقا امیر اجل


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۰ - در معنی این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله و سلم که موتوا قبل ان تموتوا
بوحدیثی بیورده پیغمبر
قنق کشی که در لکن استر
ب گذر از گفت ترکی و رومی
چون از آن اصطلاح محرومی
لیک از پارسی و ازتازی
گو که در هر دو خوش همیتازی
گرچه سر در سخن نمیگنجد
کی ترازوی عقل آن سنجد
ور بحرف و بیان کسش سنجد
کی زبادی چو که گهی جنبد
حرف چون کوزه است و سر دریا
بحر از کوزه چون شود پیدا
کی در این مشگ گنجد آن دریا
کنگ ازان شد ز وصف حق گویا
گذر از پارسی و از تازی
کز زبان شرح حق بود بازی
گر بگویم بصد زبان سخنش
نشود از زبان بیان سخنش
بحر از لوله چون شود معلوم
شمس از ذره کی بود مفهوم
مگر او با تو بی زبان گوید
از ره بیره نهان گوید
از تو جو شد چنانکه چشمه زخاک
تا از آن جوششش شوی چالاک
علم او از دلت روان گردد
تنت از لطف او روان گردد
چشم دل بیند آن نه چشم بدن
کار جان است در گذر از تن
سر حق را ز گفتگوی مجوی
چون بیابی نگاهدار و مگوی
گذر از نحو صرف و محوش شو
وز ره محو زود نحوش شو
قلم اینجا رسید وسر بشکست
خانه زو شد خراب و در بشکست
نی پس و پیش ماند و زیر و زبر
نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر
عور گشتیم نیست ما را هیچ
ترک ما کن بهیچ هیچ مپیچ
زانکه ما در گذار آب شدیم
از می بی نشان خراب شدیم
مینمائیم نقش پیشت لیک
نیست صورت نه نقش بنگر نیک
در نمکسار چون فتد حیوان
نقش حیوان نماند الا آن
نمک محض باشد ای دانا
نبود هیچ جز نمک آنجا
گر تو در دیگ آن بیندازی
نقش نبود در آن چو پردازی
پس یقین گردد آنچه نقش نمود
کل نمک بود و هیچ نقش نمود
این کتابم چو آن نمکلان است
همه معنی و سر قرآن است
هر که دل را بدین دهد از جان
شود او محو معنی قرآن
چون گذارد در او رود با او
همچو قطره که اوفتد در جو
هر کجا جو رود بهم پوید
گل و ریحان و لاله زو روید
زان گذارش تو عین او گردی
موج دریای عشق هو گردی
عین معنی شوی رهی زصور
نکنی در صور نظر دیگر
بل صور از لقات بگریزند
همه از نور تو بپرهیزند
زانکه از نور نار کشته شود
گر بزفتی هزار پشته شود
گفت دوزخ صریح با مؤمن
بشنو این را ز لطف ای موقن
زود بگذر ز من برای خدا
تا نگردم ز نور صدق فنا
نار از نور مؤمنان میرد
نور را باز نور جان گیرد
دان که ویرانی صور گردی
خصم ظلمت چو ماه و خور گردی
مثنوی گرچه صورت است بحرف
آمده همچو آب اندر ظرف
لیک او آفت صورها شد
قوت و قوت علم بیجا شد
مثنوی معنوی است غیر صور
مثنوی آفتاب و غیر اختر
چون شود آفتاب نور افشان
همه استاره ‌ ها شوند نهان
زانکه جان غالب است و تن مغلوب
هر دو محوند دریم مطلوب
می نگنجد سخن در این اشعار
زانکه سر را بود از اینش عار
گرچه خار است همره گلشن
ورچه دارند یک مقام و وطن
لیک در خار لطف گل نبود
فهم گلشن ز خار می نشود
چیست چاره بگو که خار سخن
می نگردد جدا از آن گلشن
بی سخن آن نمیجهد ز دهان
که بگیرند خط حسن اذهان
آن قدر فهم میشود کاین خار
از قدم بوده است با گلزار
فهم این میدهد بما یاری
همچو از صنع دانش باری
این سخن را که نور ت ابنده است
جو که جوینده زود یابنده است
اندر این مثنوی همه پند است
مونس اوست کاندر این بند است
مثنوی را بصدق خوان نه بلب
تا عطاها بری ز حضرت رب
چون بصدق و صفاش برخوانی
دانک همچون ملک درآبخوانی
اندران خوان بیحد و باقی
دائماً باشدت خدا ساقی
بی کف و بی قدح شراب خوری
بی دهن نقل و هم کباب خوری


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراج الدین مثنوی خوان شبی در خواب دید که چلبی حسام الدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش بآواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغه‌ها میفرمود. بعد رو بسراج الدین کرد و گفت میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم ودر اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید. همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد
دیددر خواب آن مرید گزین
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ‌ ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره ‌ های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته ‌ اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف ‌ اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه ‌ هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱ - تذکرة المحقّقین موسوم به ریاض العارفین
ریاض قلوب عارفین محقق و بساتین ارواح سالکین مدقَّق را خضرت و نضرت از قطرات سطرات فیوضات متکّثره، و تجلیات متنّوعهٔ ذات جلیل لایزال و صفات جمیل ذوالجلالی است که به تأثیر حب ذاتی و تقاضای اسما و صفاتی و به مدلول کنت کَنْزاً مَخفیّاً فَأَحْبَبْتُ اُعْرَفَ فَخَلّقْتُ الخلقَ لِکَیِ اُعْرَفَ ریاحین رنگین موجودات را از سرابستان لاریب و شبستان غیب، به گلستان شهادت، ورق ورق بر طبق عرض نهاده و بر شقایق حقایق صور علمیه ازلیهٔ خوددر شواهق حدائق غیبیهٔ ابدیه، زمان زمان چشم تماشاگشاده. آری:
بیت
عشق حق و سر شاهد بازیش
بود مایهٔ جمله پرده سازیش
عربیه
هُوَ العاشقُ المعشوقُ فی کُلِّ صورةِ
هوالنّاظِرُ المَنْظُورُ فی کُلِّ لَمْحَةِ
زهی قادری-جَلَّت عَظَمتُه- که از حوضهٔ روضهٔ قدرتش گنبد نیلوفری برگ نیلوفری وخهی صانعی عَلَتْکلمتُهُ- که از دمن چمن صنعتش خورشید خاوری شاخ عبهری است. بلی:
بیت
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر ببین هَلْمِن فُطُور
هُوَ الواحدُ الفَرْدُ الکَثیرُ بِنَفْسِهِ
فَلَیْسَ سِواهُ اِنْنَظَرْتَ بِدِقَّةِ
جلیلی-تَعالی شأنُهُ- که نُه فُلکِ فلک، از دریای جلالش حبابی و ملیکی- عَلَی بُرْهانُهُ- که معموری معموره از ملک بی زوالش خرابی:
تَحَجَّبَ عَنَّا وَاخْتَفَی بِظُهُورِهِ
فَظَلَّلَ فِیْهِ کُلُّ قَوْمٍ بِحُجَّةِ
نقاشی که سقف سپهر منیع را از بدایع صنایع خامهٔ حکمت ختامه‌اش چندین هزار نقش بدیع، و باغبانی که گلزار پر ازهار چرخ سیار را از نوبهار آثارش همواره رنگ ربیع است. همانا:
بیت
بهر چشم دوستان، یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
مستغنی‌یی که قایل هایل هیبتش به قول پرهول اِنَّ اللّهَ لَغَنیُّ عَنِ العالَمینَ صادق، و رئوفی که منادی هادی رحمتش به ندای خوش ادای اِن اللّهَ رَؤُفٌ بِالعبادِ ناطق سالکان مسالک معرفت صفات مقدس خود را به منطوقهٔ مصدوقهٔ اُنْظُرْإلی آثارِ رَحْمَةِ اللّهِ از توحید آثاری و تجلی افعالی اخبار نموده، واقفان مواقف حقیقت ذات اقدس خود را به اشارت، با بشارت کیفَ یُحْیی الأرضَ بَعْدَ مَوْتِها به جمع بعد الفرق و بقاء بعد الفناء امیدوار فرموده. خالقی که به مضمون بلاغت مشحون اِنّ اللّهَ خَلَقَ الخَلْقَ فی ظُلْمةٍ ثُمَّ رَشَّ عَلَیْهِمْمِنْنُورِهِ خلق را از ظلمت آباد عدم رهانیده و به نیمروز وجود رسانیده. زهی حکمت که بنای قدرتش به مدلول وَلَقَدْخَلَقْنا السَّمواتِ و الأَرْضَ وَمابَیْنَهُما فی سِتَّةِ أیّامٍ بنای پایه و رواق این وسیع وثاق وسبع سموات طباق را در شش روز برافراشته و تعالی قدرت که معمار حکمتش به حکم و خَمَّرْتُ طِیْنَةَ آدَمَ بِیَدِی أَرْبَعینَ صَباحاً خمیر محبت تخمیر طینت آن عبودیت پذیر را چهل یوم مظهر تجلی جمال و جلال داشته. همانا عالم، صورت تفصیلی معنی آدم و معنی آدم، جامعهٔ اجمالی صورت عالم. بلی عالم، آدمی است مستفصل و آدم، عالمی است مستجمل.
بیت
چیست آدم را که در فرزند نیست
در شکر چه بود که اندر قند نیست
لطیفهٔ وَنَفَخْتُ فِیْهِ مِنْرُوْحِی از تجلی ذاتش، غالباً کنایتی و شریفهٔ وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْماءَ کُلَّها از ظهور اسماء و صفاتش،ظاهراً روایتی، گویی به مضمون حقیقت مشحون إنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَی صُوْرَتِهِ در صوامع قدس غلغلهٔ این روایت افتاده بود که:
بیت
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
و به مصداق ما خَلَقَ اللّهُ شَیْئاً إلّا واحْتَجَبَ بِهِ منادی رأفت به جهت گوش زد، ابلیس پرتلبیس را ندای این کنایت در داده بود که:
بیت
جمال ما ببین کاین راز پنهان
اگر چشمت بود، پیدا نهادیم
آری دیده وری باید که رنگ تعیّنات از مرآت دل زداید و نکتهٔ ما رَأَیْتُ شَیْئاً إلّا وَرَأَیْتُ اللّهَ فِیْهِ سراید، زیرا که:
بیت
تعین نقطهٔ وهمی است برعین
چو عینت گشت صافی عین شد غین
سبحان اللّه چه می‌گویم که دور افتادم از راه وَلَئِنْسَأَلْتَهُمْمَنْخَلَقَ السَّمواتِ والأَرْضَ لَیَقُوْلَنَّ اللّهُ.
عربیه
فَفی کُلِّ شَیءٍ لَهُ آیَةٌ
تَدُلُّ عَلَی أَنَّهُ واحِدٌ
سُبْحانَ مَنْیَحْمَدُهُ الذّاکِرُ باللِّسانِ و النّاسِی بِالنِّسیانِ السَّماءُ بالسُّمُوِّ والأرضُ بالدُّنُوِّ و ما مِنْشَیْء إلّا یُسُبِّحُ بِحَمْدِهِ و مامِنْسَیْفٍ إلّا یُجَرَّدُ مِنْغِمْدِهِ.
اگر ملک است به تنزیه و تهلیل و اگر شیطان است به تمویه و تضلیل، اگر انسان است به مدارک و قیاس و اگر حیوان است به انفاس و احساس، اگر نبات است به نماء و غذا، اگر جماد است به خیر و قضا، اگر دریاست به امواج و اگر صحراست به فجاج و اگر نهار است به فلق و اگر لیل است به غسق و ار نار است به شرار اگر خاک است به قرار اگر باد است به تحرک و اهتزاز و اگر آبست به نشیب و فراز.
بیت
کفر ودین هر دو در رهش پویان
وَحْدَهُ لاشَرِیکَ لَه گویان
بلی کانَ اللّهُ زماناً لَمْیَکُنْفِیْهِ کُفْرٌ واِسْلامٌ چه جای کفر و ایمان دشمن و دوست که بجز او هیچ نیست آنجا که اوست، عجب اینکه کانَ اللّه و لَمْیَکُنْمَعَهُ شیءٌ، عجب تر اینکه الآن کماکان
یا مَنْتحَیَّرَ فِیْهِ العاشِقُونَ وَمَا
شَمُّوا بِعِرْفانِهِمْمِنْکُنْهِهِ عَبَقا
جایی که صدر نشین مسند لولاکؑدر کنه ذاتش ما عَرَفْناکَ فرماید؛ پیداست که از دانش و بینش مشتی خاک چه آید.
بیت
زما تا حضرتش نه فصل ونه بین
ولی مهجور ازو هم علم و هم عین
اگرچه آفتاب جهانتاب بر هر ذره‌ای تابد، اما ذرهٔ بی تاب از آفتاب چه یابد.بلکه:
بیت
آنجا که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلح ذره در هوا
إنَّ اللّهَ أَعَزُّ مِنْأَنْیُرَی وأَظْهَرُ مِنْأَنْیُخْفَی.
بیت
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
پس از تمهید تحمید و سپاس و تهنیهٔ تحیّهٔ بی‌قیاس، درود نامعدودو سلام نامحدود بر عارجان معارج قرب و کمال و ناهجان مناهج جلال و جمال، شموس فلک رسالت و اقمار سپهر جلالت، هادیان مراصد سبل، أَعْنی طبقات رسل عَلَی نَبیِّنا و عَلَیهِمُ السلام که قائدان طریق سداد و مرشدان سبیل رشادند. خاصه بر خاصهٔ بنی آدم، و خلاصهٔ هر دو عالم، سراج سراجهٔ کاینات، و گل گلزار موجودات، نَوْر حدیقهٔ آفرینش و نور حدقهٔ بینش، صدرنشین صفّهٔ لولاک، و تکیه گزین مسند و ماأَرْسَلْناک، طوطی شکرفشان شکرستان سُبْحانَ الَّذی أَسْرَی عندلیب خوش الحان گلستان و ما یَنْطِقُ عَنِ الهَوی، مفتاح خزاین غیب و مصباح انجمن لارَیْب، تاجدار ایوان کُنْتُ نَبِیّاً و آدَمُ بَیْنَ الماء و الطِّینِ و شهسوار میدان وَما أَرْسَلْناکَ اِلّا رَحْمَةً لِلعالَمین مصدر انوار عدم و وجود، و مظهر اسرار غیب و شهود، حقایق گوی راز مَنْرَآنی، مبرهن ساز وحی آسمانی، نکته سرای معنی نَحْنُ الآخِرُونَ السّابِقُونَ و پرده گشای صورت اِهْدِ قَوْمِی اِنَّهُمْلایَعْلَمُون، بیدار دل لایَنام قَلْبی صاحب منزل اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّی، محفل لی مَعَ اللّه را شمع و پروانه، مقام محمود جمع الجمع رسولی که به لسان حال مترنم این نیکو مقال. که:
عربیه
وَانیِّ وَاِنْکُنْتُ ابْنَ آدَمَ صُوْرَةً
وَلیِ فِیْهِ مَعْنَی شاهِدٍ بِأُبُوَّتیِ
شافع روز جزا، و مقتدای اهل صفا، ابوالقاسم محمد مصطفی و بر آل او و اصحاب او- رضْوانُ اللّهِ عَلَیْهِمْاجمعین- سیّما آن رخشنده گوهر درج ولایت، و تابنده اختر برج هدایت، گشایندهٔ در خیبر، و فکنندهٔ سر عنتر، زیبندهٔ مسند هارونی، و شایستهٔ مسند سلونی برازندهٔ تخت لِوْکُشِفَ، و فرازندهٔ قدرنه صدف، صادِقُ الوَعْدِ و شحنةُ النَّجَفِ ابنُ عمّ نبی عربی و میرهاشمی المطلبی صاحِبُ ذُوالفِقارِ و قاتِلُ الأشْرار، قالِعُ الکفّارِ و قامِعُ الفُجارِ و قُطْبُ الواصِلینَ، غَوْثُ المُوَحِّدینَ، قائِدُ السَّالِکیْنَ و هادِی العارِفینَ و امیرُ المؤمنینَ، امامُ الحاضِر و الغائِبِ، مَظْهَرُ العَجائبِ و مُظهرَُ الغَرائبِ اسدُ اللّهِ الغالِبُ علیُّ ابن ابی طالبٍ سلامُ اللّهِ عَلَیْهِ و عَلَی أَبنْاءِهِ و أَحْفادِهِ الأئِمَّةِ الهادِیْنَ المُهْتَدِیْنَ المَعْصُومینَ الَی یَوْمِ الدِّیْنِ.
بیت
اگر صد سال از ایشان باز گویم
همان سرگشته تر هر دم ز گویم
ز عقل و دانش هر کس فزونند
خدا داند مرایشان را که چونند
کسی طوفان بی دینی نبیند
که اندر کشتی ایشان نشیند
اما بَعْدُ بر رأی معرفت انتمای دانایان سِیر و آگاهان خبر پوشیده و مستتر نماناد که دراخبار آمده است که حضرت داوود نبی-علی نبینا و علیه السلام- درمناجات با قاضی الحاجات مسألت نمود که لِماذا خَلَقْتَ الخَلْقَ و از حضرت رب الارباب خطاب شنود که کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فأَحْبَبْتُ أنْاُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِکَی اُعْرَفَ یعنی بودم من گنجی پنهان، دوست داشتم که شناخته شوم، پس آفریدم خلق را به جهت اینکه بشناسند مرا. و نیز در کتاب و سنت، تمجید حق شناسان و ترغیب به شناسایی یزدان بسیار واقع است و این خود مشهور و مسلم جمهور است که می‌فرماید- عَزَّ اسْمُهُ- ما خَلَقْتُ الجِنَّ و الإنْسَ إلّا لِیَعْبُدُوْنَ و مفسرین دانشمند تأویل کرده‌اند که إلّاَ لِیَعْبُدُوْنَ، أَیْلِیَعْرِفُوْنَ، زیرا که عبادت بی‌معرفت را عظمی چندان ننهاده‌اند. پس از زمان بعثت و رحلت حضرت خاتم الانبیاءؐالی الآن عبّادو زهاد و خواص این امت مرحومه را به اقتضای زمان در هر وقتی از اوقات به نامی خاص مخصوص داشته‌اند و در این اوان به عارف، رایت شهرت افراشته‌اند. لهذا این طایفهٔ عالی مقدارو این فرقهٔ بزرگوار را در بیان اسرار شریعت و طریقت و رموز معرفت و حقیقت نظماًونثراً عربیاً و فارسّیاً علی اختلاف مشاربهم سخنان سودمند و تحقیقات بلند است فَهُمْمَنْفَهِمَ. کَما قِیْلَ:
عربیه
یَعْرِفُنا مَنْکانَ مِنْجِنْسِنا
و سائِرُ النّاسِ لَنَا مُنْکُرُونَ
و بعضی از اکابر، حالات و مقالات جمعی از این طایفه را جمع نموده و در کتب خویش ثبت فرموده‌اند. چنانکه شیخ فرید الدین محمد العطار کدکنی النیشابوری- قُدّس سِرُّهُ- درکتاب موسوم به تذکرة الاولیا و مولانا نورالدین عبدالرحمن جامی ره در کتاب مسمی به نفحات الانس و قاضی نوراللّه شوشتری در مجلسی ازمجالس المؤمنین و غیرهم. و اما بعضی از ایشان را سخنان منظوم و طبع موزون بوده و برخی به نظم لب نگشوده و حضرات مشارالیهم و غیرهم، همت والانهمت، بر ذکر احوال خجسته مال ایشان گماشته و سخنان منظومهٔ ایشان را ننگاشته و قومی ارباب تذکره نیز در ثبت اشعار شاعرانهٔ این فرقه کوشیده‌، از گفتار پر اسرار عارفانهٔ این طبقهٔ علیّه، چشم پوشیده.
علاوه بر این بسیاری از اعاظم متأخّرین پس از تألیف و تصنیف کتب مذکوره به عرصهٔ ظهور آمده‌اند که حالات و مقالات ایشان در آن کتب مسطور، بلکه در افواه خلق نیز مذکور نیست. بِناءً عَلَیه بعضی از اجّلهٔ اصحاب و اَعزّهٔ احباب، این فقیر ضعف بی مقدار را ترغیب و تحریض فرمودند که چه باشد که تذکره به جهت تبصرهٔ اهل بصیرت، مشتمل بر اطوار و اشعار و سلسلهٔ طریقت و قایدان حقیقت این طبقهٔ شریفه جمع نماید. که طالبان و راغبان طریقهٔ حقهٔ طریقت را از حالات این قوم استحضاری و اعتباری و آیندگان را تذکاری از خاکسار حاصل آید و خود فقیر را نیز به مطالعهٔ کتب و اشعار این فرقهٔ ناجیه که محتوی است بر حقایق و دقایق ایمانیه و منطوی است بر عبارات و اشارات عرفانیه شوقی وافر و میلی متکاثر بود و اغلب اوقات دفاتر پر سرایر این اکابر را مطالعه می‌نمود و اگرچه کتب مثنویات و دواوین غزلیات بسیاری حاصل و از این ره گذر دل، محبت منزل با شاهد مدعا واصل بوده، لیکن گاهی نیز این اتفاق می‌افتاد که به علت تصاریف زمان و مهاجرت از اوطان حمل و نقل همهٔ آنها دست نمی‌داد، لاجرم به سبب اسباب مزبوره و مذکوره و ملاحظهٔ بعضی دقایق مسطوره ومستوره با عدم بضاعت و قلت استطاعت مصمم گردید که بعون اللّه همت برگمارد وتذکره‌ای مشتمل بر مختصری از احوال و برخی از اشعار این طایفه برنگارد.
اگرچه این فرقهٔ جلیله بسیار و این قوم عالیه بی‌شمارند و هر یک گفتار و اشعار بی حدّ و مرّ دارند، ولی این فقیر از نگارش ابیات شاعرانه و مجاز ایشان چشم پوشیده ودر گزارش قلیلی از آثار و ذکر اندکی از گفتار عارفانهٔ این بزرگان کوشیده. پس این کتاب مشتمل است بر افکار شعرای عرفا و عرفای شعرا. و مبنی است بر یک حدیقه و دو مقدمه و دو روضه و یک فردوس و یک خلد، در خاتمه چنانکه عن قریب فهرست آن ترتیب خواهد یافت و پرتو اظهار آن بر انظار اولوالابصار خواهد تافت و ضبط تخلص و ثبت نام هر یک را از طبقات عرفا و حکما و معاصرین به طریق تهجی و ملاحظهٔ حرف اول قرارداد و نام این کتاب را ریاض العارفین نهاد.
حدیقهٔ اولی را تمهید مقدمهٔ بعضی از احوال و برخی اقوال نمود. تا تشکیک غافلین ازمیانه، مرتفع و عرصهٔ حُسن ظن طالبین متمتع شود و فردوس آخری را جلوه گاه جمعی از معاصرین ساخت و به ذکر حالات و مقالات ایشان پرداخت و در خلد قلیلی از اشعار خود مرقوم و آنرا به خیالات خام خود مختوم کرد که به مدلول مَنْتَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْبدیشان منسوب و از ایشان محسوب گردد که این فیضی است عظمی و نعمتی است کبری.
اگرچه به مصداق المَرءُ مَعَ مَنْأَحَبَّ تنی چند از محبین و متشبهین مانند این مسکین بدین بهانه در این درآمدند و از این طبقات عالیه محسوب و مجری شدند ولی در نگارش حالات و گزارش خیالات به دستیاری عبارتی و به پایمردی اشارتی از تفاوت حال ایشان حکایتی و از تفرقهٔ مقامات آنها کنایتی می‌رود که حقیقت مطلب بر طالب مشرب، روشن وواضح و پیدا و لایح می‌شود، مخفی نماند که در ترقیم، ملاحظهٔ تأخیر و تقدیم، زمان و مکان و ایام و مقام نیفتاد و دست تصرف و چشم تکلف بر سود و سرمایهٔ کسی نگشاد.
چه اگرچه تعیین اولی ممکن ولکن تحقیق ثانی نامتیقن بود. که آن امری است غیبی و عالم الغیب حضرت لاریبی و ایضاً ترجیح و تعیین طبقه بر طبقه، سلسله بر سلسله و طریقه بر طریقه، صورت قال و قیل عدو و خلیل بود. بنابراین متقدمین و متأخرین را از صنوف مشایخ و عرفا و فضلا و حکما و اصفیا و اتقیا و طلاب و سُلاک به یک ترتیب قلمی نمود. الا اینکه جمع کثیری از عرفا در یک روضه و جمعی دیگر را از فضلا و حکما و علما در روضهٔ دیگر بهترتیب مذکور، مذکور، و بیان آثار و اطوار هر یک به قدر مقدور و حد میسور شد. از قبیل مولد ومنشأو اسم و رسم و زمان و مکان و معاشرین و معاصرین و تاریخ ولادت ووفات و نسبت ارادت و صفات و انتساب سلاسل و تألیفات درضمن احوال هر کس مجملاً ثبت گردید و هر سلسله و شیخی را چنانکه رسم مؤلفان است تمجید و تعظیم کرد و هر طریقه را به طریقهٔ متداوله در قید ثبت درآورد و ابیات محققانهٔ هر یک را نسبت به سایر ابیات وی انتخاب ساخت و به ضبط اشعار هر کتاب به قدر گنجایش آن پرداخت. چه اگر از بسیاری، بسیاری نگاشته، سبب ظاهر است که اشعار بسیاری تحقیق بی شمار داشته و الحق جمعی فی الحقیقه گنجایش آن دارند که همهٔ افکار ایشان را نگارند و مانع تحریر نمودن باعث تطویل کتاب و موجب تعطیل کُتاب بودن خواهد بود.
الغرض این شاهد زیبا را چنانکه خواست در قلیل مدتی به اَذْیَل عدتی در صورت عدم آلت، با این صورت و حالت آراست. چون این ریاض چون مینو به شقایق حقایق و ریاحین مضامین با رنگ و بو آراسته و از خس و خار معایب و نقصان پیدا و پنهان پیراسته آمد، باغبان نظر در هر رهگذر پس از تفرج و تأمل در آن حدایق پرگل، نقش این معنی در کارگاه صورت کشید و این اندیشه با خود اندیشید که مر این روضه‌های بدین نیکویی و گلبن‌ها با این دلجویی را از نظر اهل صواب وسداد و از بینندگان ارباب سلیقه و استعداد پنهان نمودن و از بیم غارت گل چینان طرار در به روی تماشاییان هشیار نگشودن، از طریقهٔ انصاف دور و گل گشت این نغز گلستان روحانی، و تفرج این تحفهٔ بستان معانی را، دیده‌وری عاقل و صاحب نظری کامل ضرور که سلیمان وار از شنیدن نغمات عنادل چون داوودش از زبان مرغان آگاهی و خلیل آسا در دیدن لمعات مشاعل بی دودش ناظر گلشن لطف الهی باشد. نه جاهلی که مانند جالوت و جالوتیان الحان داوود مسعود را صوتی منکر داند و نه غافلی که برسان نمرود و نمرودیان، گلستان خلیل جلیل را آتشی شعله‌ور خواند. پیداست که آب نیل در جام قبطیان خوناب و در کام سبطیان شهد مذاب و هر کس متناسب فطری، از مشربی دیگر جرعه یاب است:
هر زبانی را زبان دانی سزاست
رو زبان دان گوی گرشه ور گداست
بِناءً عَلَیْهِ به پای تدبر در فیافی تحیر وبوادی تفکر بسی شتافت تا گل گشت این گلستان را کاملی نکته‌دان دریافت. پس این ریاض، وقف خرام مَلِکی آزاده و این نامه به نام شاهنشاهی ملک زاده آمد که سلطانی است درویش بصیرت، و درویشی است سلطان سیرت. اعنی سرو حدیقهٔ سلطنت و گل گلشن معدلت، مهر سپهر شوکت و کامکاری و ماه فلک حشمت و بختیاری، درخشنده گوهر درج سخا، و تابنده اختر برج صفا، درنده ضرغام کُنام مناعت، و بُرنده صَمصام نیام شجاعت، پلنگ ژیان قلهٔ جلال و جلادت ونهنگ دمان لُجّهٔ کمال و سعادت و شاه بیت قصیدهٔ بینش و فرد انتخاب جریدهٔ آفرینش، حُسن مطلع مطالع فتوت، و حُسن مطلب مطالب مروت، حدیقهٔ دوحهٔ مجد و جلال و دوحهٔ حدیقهٔ بذل و نوال، طوبی روضهٔ معنی و معنی شجرهٔ طوبی، فتح الباب سحاب کرامت، و فصل الخطاب کتاب شهامت، خداوند کامکار باذل با دل، و شهریار باسل عادت، مرآت جمال شواهد حقایق، و مشکاةِ کمال انوار دقایق، مصباح انجمن دانش و دها، مفتاح مخزن جود و عطا، ملک خوی ملک زادهٔ آزاده، العارفُ مِنْطَبَقَةِ المُلوکِ والواقِفُ لِطریقةِ السُلوکِ ذُوالمَجْدِ و الْعَطاءِ أَبُو المظفر و النّصرِ و الفتح و العُلَی پادشاه عادل اسلام پناه و سلطان غازی حقایق آگاه، ناصب لوای شریعت و طریقت، و صاحب مقام معرفت و حقیقت، سلطان السلاطین و خاقان الخواقین المؤیّدُ مِنْعنداللّهِ ابوالمظفر السلطان محمد شاه.
لا زالَتْاَیامُ مُلْکِهِ وَدَوْلتِهِ
و شَیَّدَ اللّهُ أَرْکانَ شَوْکَتِهِ وَصَوْلَتِهِ
از کرم عمیم مرجوّاست که به نظر قبول در این شاهد معقول نگرند. و اگر در آرایشش تقصیری بینند درگذرند که لاتَکلُّفَ بِالتَّصَوُّفِ (خوشتر بود عروس نکو روی بی جهیز). بنابر آرایش این نامه به نام نامی و اسم سامی درخور نیایش و قابل ستایش آمده.
لمؤلفه
یکی جهان حقیقی است این خجسته کتاب
نه چون جهان مجازی، پر از قشور و لباب
قشور چیستش؟ الفاظِ نیک عَذب متین
لباب آن چه؟ معانی پاک نغز صواب
اگر معانی پاینده‌اش نه چشمهٔ خضر
چرا چوآب حیاتش ز ظلمت است حجاب
چهار رکن وی از پند و وعظ و حکمت و دین
اگرچه رکن جهان خاک و باد و آتش و آب
چنانکه هست جهان را دو باب در صورت
یکی برای ایاب و یکی برای ذهاب
بود ز بهر تماشاییان این نامه
ز جلدهای منقش هم از دو سوی دوباب
خلاف عالم صورت که خلق از آن به نشیب
همیشه مردم او راست عهد، عهد شباب
نه پیکر تنی از وی، ز جور چرخ به تب
نه خاطر کسی از وی، ز رنج دهر به تاب
بنای دهر دمادم خلل پذیرد لیک
بنای او نشود سالهای سال خراب
به رغم اهل جهان، اهل او همیشه جوان
نه چون قشور در اعراق و ضعف در اعصاب
شواهدش که چو حوران ماهروی صبیح
نموده طرهٔ مشکین به رخ، ز شرم نقاب
به صفحه صفحهٔ او صفه صفه‌ها چون خلد
کشیده صف به صف آنجا کواعب اتراب
به پیش طلعت چون آفتاب ترکیبش
فروغ مهر چو در روز کز گل شب تاب
همی تو گویی بحری است موج زن، کان بحر
برون فکنده زموجی هزار دُر خوشاب
هزار زورق لفظ اندر آن و هر زورق
پر از نفایس معنی نادر نایاب
و یا تو گویی خلد است و جوی‌ها دروی
روان به طعم به مانند شهد وشیر وشراب
زنافه‌های طری و زگلبنان لطیف
گرفته عرصهٔ او جمله بوی مشک و گلاب
خموش باش هدایت، زخود ستایی چند
قبول شاه بباید، نه مدحت احباب
اکنون انسب آنست که به جهت تسهیل قانون این دفتر نمونه، و برای تقریب ترتیب این مختصر، فهرست گونه، نگاشته شود. لهذا فهرست آن بدین گونه و ترتیبش بدین نمونه است.
حدیقه در مقدمات، مشتمل بر شش گلبن.
گلبن اول در بیان حقیقت تصوف.
گلبن دوم در ذکر صفات سالکین.
گلبن سوم در فضیلت ذکر و اهل الذکر.
گلبن چهارم در تبیین ذکر و فکر.
گلبن پنجم در تعریف انسان و سلسلهٔ طریقت.
گلبن ششم در ذکر اصطلاحات عارفین.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲ - روضهٔ اول از تذکرهٔ ریاض العارفین در نگارش برخی از احوال و اقوال جمعی از کبراء دین من المشایخ و العارفین قدس ارواحهم و اعلی اللّه مقامهم
ابایزید بسطامی
ابراهیم لاری
حسین هروی
ابوالحسن خرقانی
ابوذر بوزجانی
حسین بیضادی
ابوسعید مهنه
امیر مازندرانی
حسن شاملو
انصاری هروی
ابوعبدالله شیرازی
حزین لاهیجی
احمد جامی
بوحفص خوزی
حسین کاشی
امین بلیانی
برهان کرمانی
حقی خوانساری
ابوالوفا خوارزمی
باباشاه عراقی
حسان اسدی
اوحدی مراغه
بیدل دهلوی
خسرو دهلوی
احمد غزالی
بینوای بدخشانی
خواجوی کرمانی
اوحدی کرمانی
بسحق شیرازی
خلیل طالقانی
آذری طوسی
بهائی عاملی
خیال هروی
اسیری لاهیجی
تمکین بمی
خاطری کاشی
ابوعلی رودباری
تشبیهی کاشی
داعی شیرازی
ایزدی یزدی
ثابت بدخشانی
رضی الدین نیشابوری
انسی جنابندی
جامی جامی
رافعی نیشابوری
ابوعلی مصری
جمالی دهلوی
القزوینی
ابراهیم اردوبادی
جمالی اردستانی
رضی غزنوی
ابراهیم بدخشانی
جلال الدین محمدبلخی رومی
روزبهان شیرازی
اسیری اصفهانی
حمیدالدین ناگوری
رضی آریتمایی
رایج هندی
ضیای کاشی
فیضی دکنی
رفیقای یزدی
ضیاء کرمانی
فغانی شیرازی
زرکوب تبریزی
طاهر همدانی
قاسم تبریزی
زین الدین خوانی
طاهر انجدانی
قطب الدین کاکی
زرگر اصفهانی
ظهیرشفردهی اصفهانی
قتالی خوارزمی
زین الدین تایبادی
عبدالله بلیانی کازرونی
قادری هندی
سعدالدین حموی
عبدالخالق عجدوانی
قیری بغدادی
سلطان ولد رومی
عراقی همدانی
قطب جامی
سیف الدین باخرزی
عزیز نسفی
کمال خجندی
سحایی استرابادی
علی رامتینی بخارائی
گلشن دهلوی
سرمد کاشی
عین القضاة همدانی
کاهی کابلی
سعدی شیرازی
علاء الدوله سمنانی
کوهی شیرازی
شقیق بلخی
علی همدانی
کاتبی ترشیزی
شهاب سهروردی
علی شیرازی
لطف الله نیشابوری
شرف عراقی
عماد کرمانی
لولی هندوستانی
شبلی بغدادی
علمی قزوینی
محی الدین عربی
شاه سنحان خلفی
عظیم دهلوی
مجدالدین بغدادی
شرف منیری
عابد بیرمی لاری
محمد غزالی طوسی
شمس سیستانی
عبدالله ختلانی
معین چشتی هروی
شمس الدین کرمانی
عطار نیشابوری
مسعود بخارائی
شاه بدخشانی
غزالی مشهدی
مؤمن یزدی
شکیب شیرازی
غربتی لاهوری
مشقی دهلوی
صفی سبزواری
غیری کرمانی
مرشدی زواره‌ای
صدرالدین قونیوی
فرید دهلوی
معزبی تبریزی
صفی الدین اردبیلی
فقیر دهلوی
مجدوب تبریزی
صفی الدین یزدی
فکری گیلانی
محمد مازندرانی
صفیای اصفهانی
فضل الله مشهدی
مراد قزوینی
محمد دهلوی
نظامی گنجه‌ای
وصفی کرمانی
مؤذن خراسانی
نوربخش قهستانی
همتی بلخی
مجنون عامری
ناصر بخارائی
هاشمی کرمانی
محمود شبستری
نشانی دهلوی
هارون جوینی
مختوم نیشابوری
نعیمی مشهدی
هندو خواجه ترکستانی
نجم الدین خوارزمی
ناظر کازرونی
یعقوب ساوجی
نعمت الله کرمانی
وحشت بختیاری
یحیی نیشابوری
نجم الدین رازی
واثق نیشابوری
یقینی لاهیجی
نظام دهلوی
واله داغستانی
یوسف تبینی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳ - گلبن اول در بیان تصوف
مخفی نماند که جناب سید شریف علامهٔ جرجانی- طَابَ ثَراهُ- در حاشیهٔ شرح مطالع آورده است که معرفت مبدء و معاد که کمال نفس ناطقه است به دو وجه میسر است. یکی به طریق اهل نظر و استدلال و یکی به طریق اهل ریاضت و مجاهده و پیروان طریق اول اگر ملازم و متابع ملت انبیایند، در هر زمان ایشان را متکلم گویند و اگر تابع ملت پیغمبری نیستند، ایشانرا حکماء مشایی نامند و سالکان طریق ثانی یعنی اهل ریاضت اگر تابع ملت انبیایند و مجاهدهٔ ایشان به قاعدهٔ شریعت نبی آن زمان است ایشان را صوفیه گویند و اگر ریاضت آن قوم بر وفق قرار پیغمبر عهد نیست، ایشان را حکمای اشراقی نامند و آن نیست که به همین لفظ می‌گفته باشند.
چه که این لفظ عربی است، مثلاً جماعتی که تکلم به عبری و سریانی یا غیر آن می‌نمایند، متصف به این اوصاف را به لفظی که به قانون خود برای تسمیهٔ اشیاء قرارداده‌اند، می‌خوانند به کلمه‌ای که در لغت عرب به معنی صوفی است وبدین مضمون نیز محقق طوسی- نَوَّرَ اللّهُ رُوحَه- و سایر علماء و فضلا در مصنفات خود نقل نموده‌اند، لهذا اهل مجاهده و ریاضت تابع شریعت را صوفی نامیده‌اند. وضع این لفظ از برای این طایفه مدام خواهد بود. پس صوفی اطلاق می‌شود به مرتاض. مجاهده‌ای مطابق و موافق قوانین و قواعد شرعیه. و گفته‌اند که در زمان حضرت خاتم النبیین- صَلَواتُ اللّهِ وَسلامُهُ عَلیه و عَلَی آلِه اَجْمَعین- جمعی از مهاجرین اصحاب و متقیان ایشان که ثروتی و مکنتی نداشته‌اند و همواره رایت عبادت و ریاضت می‌افراشته‌اند و در صفه‌ای از مسجد حضرت رسول متوجهٔ مجاهدات بوده‌اند، ایشان را موسوم به اصحاب صفه نموده‌اند و نیز بعضی گویند به سبب لبس صوف مسمی به این اسم آمدند و نیز گفته‌اند که صوفی مشتق است از صفا و صفوت. به هر حال ایشان، از اماجد اهل ایمان بوده و در صفهٔ مسجد حضرت نبویؐبه عبادت اشتغال می‌نموده‌اند. چنانکه در تفاسیر آمده است که جماعتی از صنادید قبیلهٔ مضربه خدمت حضرت رسول آمدند و آن حضرت به جهت اینکه ایشان به شرف اسلام مشرف شوند، ایشان را توقیر فرمودی و ایشان را از مجالست اصحاب صفه که به ظاهر حقیه می‌نمودند و لباس کهنه پشمینه‌ای پوشیده بودند، ننگ و عار آمد و گفتند که ما بزرگانیم و ما را از معاشرت این فرقهٔ فقیر عار و مجالست با این خرقه پوشان دشوار. پس جبرئیل نازل شد و این آیه را به طریق خطاب به آن حضرت آورد که:
وَاصْبِرْنَفْسَکَ مَعَ الّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهُم بِالغَداةِ والعَشِیِّ یُرِیْدُوْنَ وَجْهَهُ وَلا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُمْتُرِیْدُ زِیْنةَ الحَیوةِ الدُّنیا و لاتُطِعْمَنْأغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْذِکرِنا واتَّبَعَ هَواهُ و کانَ أمرُهُ فُرُطاً قُلِ الحَّقُ مِنْرَبِّکُمْفَمَنْشاءَ فَلْیُؤْمِنْوَمَنْشاءَ فَلْیَکْفُرْإنّا اَعْتَدْنا لِلظالِمینَ ناراً یعنی صبر فرمای نفس خود را به آنهایی که می‌خوانند پروردگار خود را در صبح و شام و می‌جویند رضای او را و بر مدار چشم‌های خود را از روی ایشان، مگر اراده کرده و می‌خواهد زندگانی دنیا را و اطاعت مکن کسی را که غافل کرده‌ایم ما، دل او را از ذکر و یاد خود و متابعت کرده است هوای خود را، وبوده است کار او بیرون از حد اعتدال. بگو حق را از جانب پروردگار خود. پس هرکه خواهد ایمان آورد و هرکه خواهد کافر شود.
به درستی که ما مهیا کرده‌ایم از برای ظالمان آتش دوزخ را، حاصل که فضیلت اصحاب صفه محتاج به بیان نیست و در اغلب و اکثر کتب حضرات محققین مشروحاً مسطور است بعضی از اکابر گفته‌اند که در زمان حضرت خاتمؐچون فضیلتی زیاده از شرف صحبت آن حضرت نبود، مشرفین به این تشریف را صحابه خواندند و اهل عصر دویم که به خدمت صحابه رسیده بودند و اخبار و احادیث از ایشان شنیده تابعین گفتند. و در عصر سوم آنها که تابعین را دیده بودند، اتباع تابعین نامیدند. تا عصری که از زمان حضرتؐدور شدند، خواص امت را زهاد و عباد گفتند تا آنکه ظاهر شد بدعت‌ها و بسیار شدند مذهب‌ها مثل خوارج و غلات و زنادقه و ملاحده، و هر یک ادعا نمود که در میان ما عباّد و زهّادند و این اسم را بر خواص خود اطلاق کردند.
پس اهل حق خاصان خود را که به مزید طاعات و مجاهدات و اوراد و اذکار و اجتناب از اهل دنیا مخصوص بودند، صوفی خواندند و این نام پیش از سنهٔ دویست از هجرت بر ایشان اطلاق شد. همانا بعضی از منافقین و متشبهین دراین سلسله خود را داخل ساخته، باعث تشکیک عوام و بدنامی خواص گردیده و الا در حق صوفیه از حضرت رسولؐو حضرت امیرالمؤمنینؑاحادیث مشتمل بر مدح بسیار وارد است. از جمله در کتاب بِشارَةُ المُصْطَفَی بِشیْعَةِ المُرْتَضَی که جناب علامهٔ محدث مولانا محمد باقر مجلسی رحمة اللّه علیه در فهرست کتاب بحارالانوار خود نسبت این کتاب را به حضرت شیخ عمادالدین محمد بن ابی القاسم علی الطبری- طَابَ ثَراهُ- داده است به اسنادش آمده قالَ رَسوُل اللّهِ: مَنْسَرَّهُ أنْیَجْلِسَ مَعَ اللّهِ فَلْیَجلِسْمَعَ أهْلِ التصوفِ یعنی حضرت فرمودند که هرکه را خوش می‌آید و مسرور می‌شود به اینکه هم نشین الله باشد، پس باید بنشیند با اهل تصوف. و مقوی این حدیث است حدیث قدسی که حق سبحانه فرمود أَنَا جَلیسُ مَنْذَکَرَنی یعنی من هم نشین آن کسم که ذکر ویاد من نماید و به اتفاق موافق و مخالف صوفیه، اهل ذکرند:
مولوی
هرکه خواهد هم نشینی با خدا
گونشین اندر حضور اولیا
و نیز در همان کتاب روایت نموده که قالَ رَسولُ اللّهؐ: لاتَطْعَنُوا عَلَی أهْلِ التَصُّوفِ و الخِرَقِ فَإنَّ أخْلاقَهُمْأخْلاقُ الأَنبیاءِ و لِباسَهُمْلباسُ الأَنْبیاءِ و هم در آن کتاب مرویست که قالَ رَسولُ اللّهِ: راغِبُوا فی دعاء أهلِ التَّصَوُّفِ و أصْحابِ الجُوْعِ وَالعَطَشِ فَإِنَّ اللّهَ یَنْظُرُ اِلَیْهِم وَیُسْرعُ فی اِجابَتِهِم در کتاب عوالی اللیالی جناب ابن جمهور لحساوی که از مشاهیر علمای امامیه است و مولانا محمد باقر مذکور در فهرست بحار الانوار خود نسبت آن را به این جمهور مذکور داده، روایت شده است که قال امیرُالمؤمنینَ عَلِیُّ: التَّصَوُّفُ أَرَبْعَةُ أَحْرُفٍ تَاءٌ وصَادٌ و وَاوٌ وَفاءٌ التّاءُ تَرْکٌ وتَویةٌ وَتُقاءٌ، اَلصّادُ صَبْرٌ وصِدْقٌ وصَفاءٌ، الواو-ُوُدٌّ،ووفاء ووِرْدٌ الفاءُ فَرْدٌ وفَناءٌ و فَقْرٌ و محققین چنین شرح کرده‌اند که «المتصوف» یعنی آن کس که مسمی به تصوف است. و بعد این اسم چهار حرف است. هرحرفی از آن مشتمل بر سه وصف، که مجموع دوازده وصف می‌شود. پس شخصی مسمی به این اسم بدین صفات دوازده گانه باید متصف باشد تا موضوعٌ له این لفظ تواند بود و اگر نباشد اطلاق این لفظ بر او مجاز. و ترتیب اوصاف و تحصیل آن که اول ترک هوا و توبه نمودن و رجوع کردن ازمعاصی و تحصیل مرتبهٔ تقوی است پس هر مرتبه موصوف است به حصول مرتبهٔ ما قبل. تا سه مرتبهٔ اول حاصل نشود، داخل در مراتب ثانیه نمی‌شود.
این موافق است با آیه اِنْأَوْلیاؤُهُ إلّا المُتَّقُّونَ زیرا که صبروصدق و صفا از اخلاق حمیده و اوصاف اولیاست و این مرتبهٔ ثانیه، ادنی از مرتبهٔ ولایت و معرفت است و مسمی است به عین الیقین و اول ظهور آثار ولایت و تصرف است و مرتبهٔ چهارم که فرد و فقر و فناست مرتبهٔ ثالث از ولایت و معرفت است و آن مرتبه، مسمی به حق الیقین است. وهرگاه در این حدیث، به نظر صافی تأمّل کرده شود، جمع آنچه مشایخ در بیان منازل سلوک نوشته‌اند استنباط می‌شود. زیرا که چهار حرف عبارت است از چهار مرتبهٔ سیر و سلوک، که اسفار اربعه نیز گویند و آن سیر «الی اللّه» و «باللّه» و «فی اللّه» و «مع اللّه» است و در اینکه حضرت، دوازده وصف درمراتب اربعه فرموده اشارتی لطیف و کنایتی شریف است که صوفی نمی‌باشد مگر شیعهٔ اثنی عشری و از این است که این طایفه انتساب هریک از سلاسل خود را به آن حضرت یا به یکی از ائمهٔ معصومین می‌نمایند.
اکابر در باب تصوف سخنان فرموده‌اند، مانند: التَّصَوُّفُ اکْتِسابُ الفَضَائِلِ وَمَحْوُ الرَّذائِلِ و هم گفته‌اند التَّصَوُّفُ تَرْکُ الفُضُولِ وَ حِفْظُ الاُصُولِ و نیز گفته‌اند التَّصَوُّفُ رَفْضُ الهَوَی و ملازَمَةُ التَّقَوی و ایضاً التَّصَوُّفُ شُکْرٌ عَلَی النِّعَمِ وَصَبْرٌ عَلَی النِّقَمِ و نیز التَّصَوُّفُ فَناءُ النَاسُوتِیّةِ وَظُهُورُ الاهُوتِیَّةِ. قالَ الشَّیخُ الشَّهیدُ الأوّلُ: الصُّوفِیَّةُ المُشْتَغِلُونَ بالعِبادةِ والمُعْرِضُوْنَ عَنِ الدُّنیا وَالمُقْبِلوُنَ إِلَی الآخِرَةِ و گفته‌اند بعد از مرتبهٔ نبوت و ولایت مطلقه این فرقه اجل و اعز بنی آدمند. زیراکه هر چیزی را سه مرتبه است، مرتبهٔ اعلی و اوسط و ادنی. اعلی انبیایند و اوصیا- صلوات اللّه علیهم- و اوسط صوفیه‌اند وعرفا، -قَدَّسَ اللّهُ أَسرارَهُمْ- و ادنی عوام‌اند و جُهلا- هَدَاهُمُ اللّهُ تَعالَی.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴ - گلبن دوم در بیان طبقات سالکین طریقت
بدانکه اگرچه عوام، فرق حلولیه و تناسخیه و اتحادیه و عشاقیه و واصلیه و غیرهم را از صوفیه می‌خوانند و اما صوفیه ایشان را باطل و ایشان را کافر دانند. و مشرب عرفای این طایفه این است که صوفی یک فرقه است ولی به اعتبار رجوع ایشان به خلق به جهت ارشاد، مسمی به شیخ و مجذوب می‌شوند، وایشان دو طایفه‌اند اول: مشایخ که به واسطهٔ کمال متابعت رسول مختار و ائمهٔ اطهار به مرتبهٔ کمال رسیده‌اند که عبارت از فنای حقیقی عین سالک است در احدیت ذات، به قرب فرایض و فنا و اضمحلال اوست در احدیت جمع به قرب نوافل و بعد از فنا رجوع به خلق را از آن تعبیر به بقاء باللّه می‌نمایند و این فرقه کامل و مکملند که ایزد تعالی ایشان را به عین عنایت بعد از استغراق در بحرتوحید از شکم نهنگ فنا به ساحل بقا خلاصی ارزانی فرموده، تا خلق را به طریق نجات و فوز به درجات دلالت نمایند. طایفهٔ دویم آن جماعت که بعد از وصول به درجهٔ کمال که عبارت از فناست، حوالهٔ تکمیل و رجوع خلق به ایشان نشده، در وادی فنا چنان مفقود و نابود گردیده‌اند که اثری و خبری از ایشان به ناحیهٔ بقا نرسیده،و در زمرهٔ سُکّان قباب غیرت، انخراط یافته‌اند و بعد از کمال وصول به مرتبهٔ ولایت به تکمیل دیگران نشتافتندو به تربیت دیگران مأمور نگردیدند، و از عالم فنا به سرای بقا نیامدند.
این طایفه، مسمی به مجذوبین می‌باشند، و از برای اظهار فضل و کمال این فرقه بر مردمان، تا پاس رعایت ایشان دارند، حضرت سید الشهدا و خامس آل عبا در دعای عرفه می‌فرماید: إِلَهی حَقِّقْنی بِحَقائقِ أَهْلِ الْقُرْبِ واسْئَلُکَ مَسْلَکَ أهْلِ الجَذْبِ. مطلب از آن، اظهار عظمت شأن ایشان است و الا کمال اهل جذب پرتو آفتاب کمال آن جناب است، و سالکان طریق کمال نیز بر دو قسم‌اند: طالبان مقصد اعلی و مریدان وجه اللّه. طالبان حق نیز بر دو قسم‌اند: یکی متصوفه و دیگر ملامتیه، اما متصوفه آن جماعت‌اند که از بعض صفات نفسانی گذشته‌اند وبه بعضی از صفات اهل صفا موصوف گشته، و مطلع بر نهایت احوال عرفا گردیده و به مراتب ایشان علم به هم رسانیده‌اند. اما هنوز به قید بعضی از صفات نفس، بازمانده، و مرکب همت به وادی وصول عنایات اهل قرب نرانده. اما ملامتیه، از اهل صدق و اخلاصند و چنانکه اهل معصیت، معاصی خود را پوشند، ایشان طاعات خود را ازنظر غیر پوشیده‌اند. هرچند طایفه‌ای عزیزاند، لیکن حجاب غیر هنوز از نظر ایشان برنخاسته و به مشاهدهٔ جمال توحید نرسیده‌اند. اما صوفی آنست که حجاب خلق و انانیت خود از میان برداشته و غواشی ملاحظهٔ اغیار در پیش بصر بصیرت نگذاشته، اگر مصلحت در اظهار طاعات بینند، اظهار و اگر اخفای آن را صلاح دانند، اخفا نمایند. اما، طالبان آخرت چهار فرقه‌اند: اول: زهاد، دویم: فقرا، سوم: خدام، چهارم: عباد، اما زهاد، این طایفه معرضین ازدنیا و مقبلین به عقبااند. اما فقرا، آنان که اموال در ره حق ایثار کنند.
اما خدام، آن جماعت که- بر وفق خطاب به داوود پیغمبر که إذا رَأَیْتَ لی طالِباً فَکُنْلَهُ خادِماً- خدمت طالبان حق می‌کنند. اما عُبّاد، آن طایفه که مواظبت بر عبادت کنند جهت ثواب اخروی، پس مرتبهٔ اعلی، مرتبهٔ صوفی است که این مقامات در وی مندرج است که ایشان حق را از برای حق پرستند. و ایشان، چنانکه گذشت دوطایفه‌اند: مشایخ و مجذوبان. و سالکان، شش طایفه‌اند و فرقهٔ سالکان و طالبان حق، یکی متصوفه و دیگری ملامتیه و چهار طایفهٔ دیگر سالکان و طالبان آخرتند و که ایشان زهاد و فقرا و خُدّام و عبادند وهریک ازین هشتگانهٔ غیر متصوفه را دو متشبه می‌باشند. یکی متشبه به حق و یکی متشبه مبطل. اما متشبه به حق به صوفیان، متصوفه‌اند که مشتاق نهایت مقام عرفااند و هنوز نرسیده‌اند. اما متشبه مبطل، آنان که خود را در کسوت ایشان درآرند و از حالات ایشان خبری ندارند و طریقهٔ الحاد و اباحه می‌سپارند، ایشان را باطلیه و مُباحیه نامند. اما متشبه محق به مجذوبان، ایشان از اهل سیر و مقام‌اند. و ایشان را اضطراب و انقلابی است، زیرا که هنوز به کمال مرتبهٔ اطمینان نرسیده‌اند اما متشبه مبطل به مجذوبان، آنان که دعوی استغراق در بحر فنا کنند و افعال خود را به خود نسبت ندهند و ایشان را زنادقه خوانند. اما متشبه محق به ملامتیه، آنها خود را در زیاده ننمایند و سعی در تخریب رسوم و عادات کنند و اکثار طاعات اظهار ننمایند و جز برادای فرایض نکوشند و اسباب دنیوی جمع نکنند، ایشان را قلندریه گویند.
اما متشبه مبطل به ملامتیه، از زنادقه‌اند و به ملاهی و مناهی کوشند و گویند مراد ما از این، ملامت خلق است و خدا از اطاعت ما بی‌نیاز است. اما متشبه محق به زهاد، آنان که هنوز رغبت ایشان به کلی از دنیا مصروف نشده است و خواهند که از دنیا رغبت بگردانند. ایشان را متزهد خوانند. اما متشبه مبطل به زهاد، آنان که از برای قبول عامه ترک زینت دنیا کرده‌اند، و هرکه چیزی بدیشان دهد، نستانند و مناسب حال ایشان تَرَکُوا الدُّنیا لِلدُّنیا است. و این طایفه را مراثیه نامند. اما متشبه محق به فقرا، آنان که ظاهرشان به رسم فقر مرتسم و باطنشان خواهان فقر، ولی میل به غنا و ثروت دارند و به تکلف بر فقر صبر می‌نمایند. اما متشبه مبطل به فقرا، طایفه‌ای که ظاهراً در کسوت فقر و باطنشان غیر مایل به حقیقت و مرادشان از فقر قبول خلق و شهرت. ایشان هم از مرائیه محسوب شوند. اما متشبه محق به خادم، آن طایفه‌اند که سعی در خدمت طالبان کنند و گاهی بی شایبهٔ غرض، و گاهی از آن خدمت، طالب منت و تحسین و ثنا باشند و مستحق خدمت را محروم کنندو ایشان متخادمند.
اما متشبه مبطل به خادم، جماعتی که خدمت ایشان بهر ثواب اخروی نباشد، بلکه خدمت را دام منافع دنیوی خود گردانیده. اما متشبه محق به عُبّاد، جماعتی که اوقات خود را صرف عبادت گردانندو گاهی به سبب بقای طبیعت ایشان را در عبادات فتوری و کاهلی رو دهد، و خود را به مشقت و تکلف به طاعت دارند، و ایشان را متعبد خوانند. اما متشبه مبطل به عباد، از مرائیه‌اند که خود را در نظر خلق جلوه دهند و اگر کسی را بر طاعت خود واقف ندانند به عبادت مشغول نگردند. پس معلوم شد که صوفی منحصر است با آنان که بعد از حصول مرتبهٔ فنا مأمورند به ارشاد خلق و مجذوبان واصل غیر مأمور به ارشاد عباد و آنان که گویند صوفی فرق متعدده‌اند، صحتی ندارد. زیرا که صراط مستقیم به حق یکی است و سالکان آن طریق هم یک فرقه‌اند، و تفاوت بعضی بر بعضی، سبب تعدد فرق نمی‌شود. و متشبه محق به ایشان، که متصوفه‌اند نیز یکی است، زیرا که تعدد فرق حاصل نمی‌گردد مگر به اختلاف در مسائل اصول. اما اختلاف در مسائل فروع، سبب تعدد فرق نیست، به دلیل آنکه مثلاً شیعهٔ اثنا عشری- کَثَّرَهُمُ اللّهُ تَعالَی-، چند فرقه‌اند به اعتبار اختلاف در مسائل فروعی و این قول در نزد اهل خرد ناپسند است. جناب حق تعالی می‌فرماید لانُفَرِّقُ بَیْنَ أحَدٍ مِنْرُسُلِهِ زیرا که میان رسل در مسائل اصولی خلافی نیست با اینکه در مسائل فروعی خلاف بسیار است. پس وحدت فرقه به اتفاق در مسائل اصول است و این طایفه در اصول خمسه و ملحقات به آن متفقند. مولوی:
گر هزارانند یک تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
و نیز این طایفه گویند که سبب انکار منکران ما را، اولاً آنکه همیشه به مضمون حدیث: اِنَّ اللّهَ إذا أَحَبَّ قَوْماً ابْتَلاهُمْو به مدلول البَلاءُ لِلوَلاءِ کاللَّهَبِ لِلذَّهَبِ دوستان خدا در بلا و خواری بوده‌اند و اهل صلاح و سداد را اهل بغی و فساد انکار نموده‌اند. و ثانیاً بعضی از علماء سوء به سبب اغراض نفسانی یا اشتباه امر ما را بر نظر خلق خوار نموده، زیرا که از زمان حضرت رسول مدتها گذشته و نفوس به زخارف دنیویه مایل گشته، و طریق قناعت و عزلت و ریاضت از میان خلق برافتاده و علماء سوء به سبب حب دنیا، طریق تصفیهٔ نفس و قناعت و عزلت را به طریقهٔ رهبانیت ممنوعه در اسلام شهرت داده چرا که اگر ایشان دنیا و زخارف آن را مذمت و ترک دنیاو قناعت را مدحت کردندی، این صفات یافته نمی‌شود مگر درما، و ایشان از لذات نفسانیه محروم می‌ماندند. لاجرم بدین جهات ما در میان خلق خوار و بی اعتبار شدیم. غرض، آنچه نیز از رسالات علمای امامیه مانند جناب سید مرتضی و مولانا احمد اردبیلی و علامهٔ حلی و محدّث مجلسی و غیرهم معلوم می‌شود ایشان هم نفی همه راننموده، بلکه بعضی قید کرده‌اند که صوفیّهٔ اهل سنت مذموم‌اند و بعضی، اهل حلول واتحاد، از این قبیل را انکار کرده‌اند و طایفهٔ حقه رادر این جزو زمان، عارف گویند و بسیاری از متأخّرین هم، همین طریقه را داشته‌اند، مانند این طاووس و سید رضی و شیخ میثم بَحرانی و خواجه نصیر طوسی و ابن فهد حلی و صاحب مجلی، ابن جمهور و شیخ محمد مکی و شهید اول و شهید ثانی وسید حیدر آملی و میرفندرسکی و میرداماد وشیخ بهائی و محقق مجلسی و ملا محسن کاشی و ملا محمد باقر خراسانی و سید حیدر تونی و میر عبداللّه شوشتری و ملاصدرای شیرازی و ملامحراب گیلانی و میر محمد علی میر مظفر کاشی و حاجی محمد حسین اصفهانی و مولانا محمد جعفر همدانی و غیرهم و از اصحاب و تابعین مانند سلمان فارسی و رشید هجری و اویس قرنی و میثم و مفضل ابن عمر جعفی و معروف کرخی و جابربن یزید و شیخ بایزید بسطامی و غیرهم- رَحْمةُ اللّهِ عَلَیهم اَجْمَعِین.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵ - گلبن سوم در اَمر به ذکر و اظهار فضل اهل ذکر و مجلس ایشان
بدان که این طایفهٔ عالیه می‌فرمایند که آیات و احادیث در امر به ذکر کثیر موقتاً و غیر موقت بسیار است که جهولی انکار آن نمی‌تواند نمود. اما آیات احزاب: قالَ اللّهُ تَعالَی یا أیُّها الّذینَ آمَنُوا اذْکُروا اللّهَ ذِکْراً کَثیراً و سَبِّحُوْهُ بُکْرَةً وَاَصیْلاً و نیز می‌فرماید جل شأنه وَاذْکُرُ رَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وَخِیْفَةً. ایضاً قالَ سُبْحانَهُ و اذکُرُونی أَذْکُرْکُمْو نیز فرمود واذْکُرواللّه کَثِیراً لَعَلَّکُمْتُفْلِحُونَ و در باب یونسؑدر صافات می‌فرماید: فَلَوْلاأَنَّهُ کانَ مِنَ المُسَبِّحینَ لَلَبِثَ فی بَطْنِهِ إلَی یَوْمٍ یُبْعَثوْنَ دیگر در سورهٔ نور فرموده: رِجالٌ لاتُلْهِیْهِمْتِجارَةٌ وَلابَیْعٌ عَنْذِکْرِ اللّهِ دیگر در سورهٔ آل عمران فرموده: فَاعْرِضْعَنْمَنْتَوَلَّی عَنْذِکْرِنا الی آخر و نیز فرموده وَلاتُطِعْمَنْأَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْذِکْرِنا. در مقام مدح می‌فرماید: الذِیْنَ یَذْکُرُوْنَ اللّهَ قِیاماً و قُعُوداً و عَلَی جُنُوبِهِمْوَیَتَفَکَّرُوْنَ فی خَلْقِ السَّمواتِ والأَرْضِ الی آخر و نیز در سورهٔ انفال می‌فرماید: الّذِیْنَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجَلَتْقُلُوبُهُمْو نیز در سورهٔ رعد می‌فرماید: وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْبِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ و از این قبیل آیات در کتاب مجید بسیار است و اما احادیث در ارشاد القلوب دیلمی: عَنِ النَّبیِّؐألا إنَّ خَیْرَ أعْمالِکُمْوَ أذْکارِکُمْعِنْدَ مَلِیْکِکُمْو أرْفَعَ عِنْدَهُ دَرَجاتِکُمْو خَیْرَ ما طَلَعَتْعَلَیْهِ الشَّمْسُ ذِکْرُ اللّهِ سُبْحانَهُ وَتَعالَی وَهُوَ خَبَّرَ عَنْنَفْسِهِ و قالَ أنا جَلِیْسُ مَنْذَکَرَنی وَمَنْاَرْفَعُ مَنْزِلَةً مِنْجَلِیْسِ اللّهِ تَعالَی و نیز در کتاب که سرور اولیا علی مرتضی فرمود: که حق تعالی گردانیده است ذکر و یاد خود را جلا و صفا دهنده از برای دل‌ها.
و این کلامی است طویل الذیل، مشتمل بر صفات اهل ذکر و معرفت و در اواخر این حدیث اشاره می‌فرماید که ایشان در حقیقت در آخرتند و می‌بینند غیر از آنچه مردمان می‌بینند و اطلاع بر احوال پوشیده و امور برزخ و اموات و قیامت و غیرهم دارند. و در اصول کافی از حضرت صادقؑحدیثی نقل می‌کند در تمجید اهل ذکر که ابتدای آن این است: مَامِنْشَیءٍ إلّا وَلَهُ حَدُّ یَنْتَهِی الیهِ إلّا ذِکْرَ اللّهِ فَلَیْسَ لَهُ حَدٌّ الی آخر الحدیث و گفته است شیخ زین الدین عاملی در مُنیة المرید ین عَنْرَسُولِ اللّهِ قالَ إذا مَرَرْتُمْفی رِیاضِ الجنّةِ فَارْتَعُوا قالُوا یا رسولَ اللّهِ ما رِیاضُ الجنّةِ قالَ هِی حَلَقُ الذِّکْرِ فإنَّ لِلّهِ تَعالی سَیّاراتٌ مِنَ المَلائِکَةِ یَطْلُبُونَ حَلَقَ الذِّکْرِ فإذا اَتَوا عَلَیْهِمْفَیَحُفُّوا بِهِمْ.
یعنی حضرت فرمود به اصحاب خود که هرگاه مرور و گذر شما واقع شود در باغ‌های بهشت، پس چرا کنید و لذت برید. عرض نمودند: یا رسول اللّه چیست باغ بهشت؟ حضرت فرمود که آن حلقه‌های ذکر الهی است. پس به درستی که از برای اللّه تعالی ملائکه‌ای چندند که سیر می‌کنند و طلب می‌نمایند حلقه‌های ذکر را. پس هرگاه که آمدند و رسیدند به مجلس و حلقه‌ای که ذکر الهی در آنجا می‌نمایند، پس طوف می‌نمایند با ایشان و نیز حدیث ابی ذر:قالَ رَسولُ اللّهؐحُضُورُ مَجْلِسِ الذِّکْرِ اَفْضَلُ مِنْصَلاةِ ألْفِ رَکْعَةٍ و حُضُورُ مَجْلِسِ الْعِلْمِ اَفْضَلُ مِنْشُهُودِ أَلْفِ جِنازةٍ روایت نموده شیخ ابوجعر محمدبن علی بن بابویه القمی در کتاب من لایَحْضُرُهُ الفقیه: قالَ النَّبی بادِرُوا إلی رِیاضِ الجنَّةِ فی دارِ الدُّنیا فَقالُوا یا رَسُولَ اللّهِ ما رِیاضُ الجنَّةِ فی دارِ الدُّنیا فَقالَؐحَلَقُ الذِّکْرِ و دردعای دوشنبه منقول از حضرت کاظمؑدر مصباح کبیر و غیر آن مذکور است و بعضی از آن این است اَنْتَجْعَلَ راحَتی فی لِقائِکَ وَخاتِمَ عَمَلی فی سَبیلِکَ وَحَجِّ بَیْتِکَ الحَرامِ واصِلاً إلَی مَساجِدِکَ وَمجالِسِ الذِّکْرِ یعنی حضرت طلب نمود از حق سبحانه و تعالی بلکه بگرداند راحت او را در لقای حق و عمل و شغل او را در اعمال مقربه و حج بیت اللّه الحرام و آمد و شد مجالس ذکر و مساجد. احادیث بسیار به دخول حلقه و مجالس ذکر وارد شده است.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶ - گلبن چهارم در تبیین ذکر و فکر اهل عرفان
بدان که طریقهٔ اهل معرفت و سلوک، ذکر و فکر است و بیشتر ذکر خفی است که به اجازه مشغول به آن می‌باشند و ایشان می‌گویند که ذکر خفی از جلی، افضل است. اولاً بر طبق اخبار، ثانیاً به طریق عقل و ذکر بر چهار قسم است چنانکه قالَ اللّهُ تَعالَی وَاذْکُرْرَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً و خِیْفَةً وَدُوْنَ الجَهْرِ مِنَ القَوْلِ. در بعضی تفاسیر تضرعاً را تفسیر به جهر و علانیه، و دون الجهر من القول را به حد وسط میان سر و جهر کرده‌اند و از این آیه سه قسم ذکر جهر و خفی و متوسط بیرون می‌آید. و این قول را از ابن عباس استاد مفسرین نقل کرده‌اند و علی بن ابراهیم در آیهٔ اُدْعُوا رَبَّکُمْتَضَرُّعاً وَخُفْیَةً. تضرعاً را به جهر و علانیه تفسیر کرده و خُفْیَةً را به سر و آهسته و خفی از لغات اضداد است به معنی جهر و سر هر دو آمده.
ذکر لسان بر سه قسم است: جهر و سر و وسط بینهما. ظاهر از آیهٔ اول استعمال نمودن نفس و اعضا و جوارح را بر صدور افعال مقررهٔ معینه از جانب صاحب شریعت(ص). ابن فهد حلی در عدّة الداعی می‌فرماید: به تحقیق دانستی فضل دعاو ذکر را و دانستی که افضل از هر یک کدام است از جهر و سر. و آنچه سر است افضل است از جهر به هفتاد مرتبه. روایت ذراره قال: لاتَکْتُبُ المَلائِکَةُ الّا مَا سُمِعَ وقالَ اللّهُ تَعالَی وَاذْکُرْرَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وخِیْفَةً فلا یَعْلَمُ ثَوابَ ذالک الذِّکْرِ فی نَفْسِ الرَّجُلِ غَیْرُ اللهِ لِعَظَمَتِهِ ایمایی است به قسم ثالث از ذکر، غیر از دو قسم که جهر و سر است و آن قسم ثالث آن است که مرد در نفس خود ذکر نماید به وضعی که نداند آن را مگر حق سبحانه تعالی. و بعد از آن بدان که غیر از این اقسام، قسم رابعی می‌باشد از ذکر و آن یاد نمودن اللّه تعالی است در نزد اوامر و نواهی و به جا آوردن اوامر و ترک نمودن نواهی. و از آنکه او را حاضر داند. در این صورت ابن فهد ذکر لسان را دو قسم شمرد: جهراً و سراً. پس آنچه از آیهٔ اول، ظاهر شده، ذکر لسان سه مرتبه است جَهْراً و سِرّاً وَالْواسِطَةُ بَیْنَهُما. پس باز ذکر واسطه رادر تحت یکی از جهر یا سر شمرد و آن قسم ثالث که قرار دادن است که در نفس گفته شود که خود نشنود و آن ذکر خفی معمول بین المشایخ است و آن اقرب به اخلاص و ابعد از ریاست، و مدح فرمود حق تعالی زکریا را از نادَی رَبَّهُ نِداءً خَفِّیاً. در اصول کافی به اسنادش آمده قالَ امیرُ المؤمِنینَ مَنْذَکَرَ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ بِالسِّرِّ فَقَدْذَکَرَ اللّهَ کثیراً إنَّ المُنافِقینَ تَذْکُرُونَ اللّهَ علانِیةً و لایَذْکُرُونَ فی السِّرِّ فَقَالَ اللّهُ یُراؤُنَ النّاسَ وَلایَذْکُرُونَ اللّهَ الا قلیلاً و در عدة الداعی: قالَ رَسُولُ اللّه لابی ذَرٍّ اذْکُر اللّهَ ذِکْراً خامِلاً قالَ مَا الخامِلُ قالَ الخَفیُّ و در مناجات حضرت سید سجاد است که: وآنِسْنَا بِذِکْرِ الخَفیِّ والف و لام در این دو موضع الف و لام عهد است و احتمال اقرب آن است که مراد از خفی، خفی معهود بین المشایخ است زیرا که در حدیث اول مخاطب ابوذر است و این بعید است که او ذکر سرّ نمی‌کرده باشد تا محتاج به این امر بود و مناجات حضرت که آنِسْنَا فرموده، بعید است که ذکر سر نداشته باشد تا طلب کند آن را. چون ذکر خفی بر نفس صعوبت دارد، آن حضرت فرمود: آنس، و رفع صعوبت آن را می‌طلبد. و در اثبات افضلیّت ذکر خفی که عبارت از ذکر قلبی بوده باشد، بر سایر اقسام ذکر، براهین عقلیّه و نقلیّه بی حساب است و تمام عرفا این طریقه را داشته‌اند و در نظم و نثر خود اشارت کرده، کما قال الحافظ:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
اما فکر ایشان در نظر داشتن صورت مرشد است. به جهت جمعیت خاطر، زیرا که آنچه تفصیلاً در عالم، مجملاً در آدم است. کلام معجز نظام حضرت شاه اولیا بر این معنی دلیلی تمام است.
عربیه
أَتَزْعَمُ أَنَّکَ جِرْمٌ صَغِیْرٌ
وَفِیْکَ انْطَوَی الْعالَمُ الأَکْبَرُ
و آیهٔ وافی هدایهٔ حم فصلت: سَنُرِیْهِمْآیاتِنا وفی الآفاقِ وفی أَنْفُسِهِمْحَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْأَنَّهُ الْحَقُّ مؤیّد این مدعا:
نظم
آنچه در آفاق و انفس محتوی است
جمله در انسان کامل منطوی است
اِنَّ أَکْرَمَکُمْعِنْدَ اللّهِ أَتْقَیکُم برهان است که بعد از ائمه، اشخاص متقی گرامی‌ترین مردم اند. بناءً علیه مولانا عبدالرحیم دماوندی و بسیاری از علما و فضلا گفته‌اند که چون سالک را در بدایت حال خاطر در تفرقه است، باید که صورت پیر را در نظر بگیرد که جمعیت در خاطر به هم رسد. بلی اِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَی صُوْرَتِهِ. حضرت علی بن موسی الرضا در شرح سکینهٔ قلبیه، در سورهٔ فتح هُوَ الّذی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فی قُلوبِ المؤمنینَ فرموده است: السَّکینةُ رِیْحٌ تَفُوْحُ مِنْالجنِّةِ لها وَجْهٌ کَوَجْهِ الإِنْسانِ و حضرت صادق می‌فرماید:
الصُّورةُ الاِنسانّیةُ هِیَ اکْبَرُ حُجَّةِ اللّهِ عَلَی خَلْقِهِ وهِیَ الکْتابُ المُبینُ الّذی کَتَبَهُ اللّهُ بِیَدِهِ وَهِیَ الهَیْکَلُ الّذی بَناهُ بِحِکمَتِهِ وَهِیَ مَجْمُوعُ صُوَرِ العالَمینَ وَهِیَ الصّراطُ المُسْتَقیمُ إلی کُلِّ خیرٍ وَهِیَ الجِسْرُ المُمْتَدُّ بینَ الجنّةِ و النّارِ. نیز حضرت صادق فرمود: مَنْلَمْیَکُنْلَهُ قَرِیْنٌ مُرشِدٌ یَتَمکنُ عَدُوّاً عُنُقَهُ مقوی این مطلب است.
تَفَکُّرُ ساعةٍ خَیرٌ مِنْعِبادَةِ سِتَّةِ سِنینِ همین فکر است. لَوْعَلِمَ أباذَرّ ما فی قَلْبِ سلمان لَقَدْکَفّرهُ همین معنی دارد و حضرت سید سجاد امام زین العابدینؑدر کلام خود همت بر تصریح همین کنایه می‌فرماید:
عربیه
وَرُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْأَبُوْحُ بِهِ
لَقِیْلَ لی أَنْتَ مِمَّنْیَعْبُدُ الوَثَنَا
در خطبهٔ نهج البلاغه در فقرهٔ فَلَوْمَثَّلتهم رمزی است دریاب و از خبر لایَتِمُّ الصَّلوةُ إلّا بِحُضُورِ القلبِ به منزلهٔ طمأنینه بشتاب. و همهٔ عرفا گفته‌اند که حضور قلب صورت فکر است که هر لحظهٔ آن صورت را به معنی کرامت گفته‌اند که ازمسائل فقهی است که اگر مأموم شخص امام را نبیند و با کسی که مشاهدهٔ امام کرده باشد، مشاهدش نشود، نماز گزارد نماز آن ماموم، باطل است. اگر کسی گوید که مراد از حضور قلب رفع خیالات است، مشاهدهٔ شخص امام، عین آن خیالات است. و اگر گوید جمع نمودن خاطر است از تفرقه، این خیال خود تفرقه است و اگر خیال و ملاحظهٔ این مطلب می‌کند که حق سبحانه تعالی حاضر و ناظر است به طریق عامه، آن وهم و پندار است زیرا که کُلَّمَا مَیزَّتُمُوْهُ بِأَوْهامِکُمْفی أَدَقِّ مَعانِیْهِ فَهُوَ مَخْلُوقٌ مِثْلُکُمْمَرْدُوْدٌ إلَیْکُمْو ظاهر است که از لفظ حضور چیزی مفهوم است که ضد غیبت معلوم است. خلاصهٔ کلام ایشان است که به حکم ألمجازُ قَنْطَرَةُ الحَقیقةِ سالکی را که فنا فی الشیخ معین نشود، وی را به ولایت کلیّه محرمیت حاصل نمی‌گردد و هرکه را این حاصل نیست صاحب نبوت مطلقه او را قابل نیست و هر که او را قابل نیست، او را قرب الهی نیست زیرا که مرشد ظاهر، عکس مرشد کلؑو هر قدر که به واسطهٔ مرشد ظاهر روح سالک قویتر می‌شود به مرشد باطن، قریب‌تر می‌گردد. مولوی به این معنی اشارت می‌نماید، مولوی:
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت معنی آن بت شکن
محقق کرمانی در قطعه‌ای می‌فرماید:
در دل مؤمنان کند نازل
حق سکینه به نص قرآنی
گفت آید به دل علی رضا
نفخه‌ای از بهشت رضوانی
نام آن باد خوش سکینه بود
دل ما را سکینه ارزانی
معنی او ستیر و محجوب است
همچو باد لطیف پنهانی
صورت او عیان و در نظر است
همچو وجه وجیه انسانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷ - گلبن پنجم در تعریف انسان کامل و سلسلهٔ اهل طریقت
پوشیده نماند که انسان کامل را به اسامی مختلفه می‌خوانند و ازوجهی و مناسبتی مسمی به اسمی می‌نمایند. چون از عالم حقایق و دقایق خبر می‌رساند لهذا گاهی جبرئیلش گویند و چون از معارف و مکارم به طالبان، رزق بخش است، میکائیلش نامند و چون مریدان را از معاد و بازگشت آگاه می‌کند، اسرافیلش خوانند و چون قطع تعلق نفس اماره از شهوات جسمانی نماید، عزرائیلش دانند. آدمش گویند که معلم طالبان راه هدی است و نوحش گویند کهنجات دهنده از طوفان بلاست. ابراهیمش خوانند چرا که ازنار هستی گذشته و نمرود خویش را کشته و خلیل حضرت حق گشته. او را موسی نیز گفته‌اند که فرعون هستی را به نیل نیستی غرق نموده و در طور قربت اللّه در مناجات است و نیز خضر نام کرده‌اند که آب حیوان عالم لدنی خورده و به حیات جاودانی پی برده و نیز الیاس لقب نهاده‌اند که غریق بحر ضلالت را به ساحل نجات، دلالت می‌نماید.
داوود زمان نیز می‌گویند زیرا که جالوت نفس را به قتل رسانیده و خلیفة اللّه شده. لقمان نیز گویند زیرا که حکیم الهی است و او را بر حقیقت اشیاء آگاهی است. افلاطون نیز نامند زیرا که طبیب نفوس و در تشخیص امراض باطنی مانند جالینوس است. سلیمان وار زبان مرغان داند، عیسی کردار مرده را زنده گرداند. امامش نیز گویند زیرا که پیشوای مقتدیان طریقت است و اهل طاعت و عبادت حقیقی مقلدان و پیروان اویند. و جام جهان نمایش نیز خوانند چرا که اسرار هستی در او پیدا و کمابیش عالم کون و فسادبر رأی صایبش هویدا است و اکسیر اعظمش گویند چرا که اکسیروار وجودش کمیاب و نحاس قلب اهل حواس از مساسش زرناب است. گوگرد احمرش نیز خوانند که وجدان وجودش مشکل و طالبان کیمیای معرفت را از عدم تحصیلش خون در دل است. هادی‌اش لقب کرده‌اند که گم گشتگان فیافی بی خبری و غفلت را به شهرستان دانایی و آگاهی هدایت می‌کند. مهدی‌اش نام نهاده‌اند که دجال جهل و شهوت را گردن می‌زند. مولوی:
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
حاصل که هر طایفه و قومی به وجهی و اعتباری انسان کامل را به نامی می‌خوانند که مقصود ایشان را زبان دانان می‌دانند. مانند اسامی مذکور و غیر آن، چون قطب وولی و غوث و خلیفهٔخدا و صاحب زمان و شیخ و پیشوا و دانا و بالغ و مکمل و کامل و آئینهٔ گیتی نما و تریاق فاروق و عادل و یگانهٔ عصر و ساقی دوران و الی غیر ذلک.
عربیه
عِبارَاتُنا شَتَّی وَحُسْنُکَ واحِدٌ
وَکُلٍّ إِلَی ذاکَ الجَمالِ یُشِیْرٌ
و دانایان را واضح است که تعدد اسماء، باعث تعدد مسمای واحد نخواهد گردید:
بیت
نام یکی اگر یکی صد نهی ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
و نیز اهل سلوک را هر وقتی بر وفق تقاضای حال و ظهور صفات کمال نامی است. چنانکه تا به شیخی نرسیده و در طلب آن است، او را طالب گویند و چون ابتدای معرفت است و هنوز در جهد و سعی است، او را سالک نامندو چون کششی به مطلوب حقیقی به هم رسانیده، او را مجذوب خوانند و چون بینشی یافته اورا صاحب سر دانند و چون به ذکر مشتغل است، او را ذاکر شمارند و چون تصفیه کرده او را صوفی دانند. چون این معنی معلوم شد بدانکه آنچه اکابر و اعاظم طریقت بر آن رفته است و در آن قول اتفاق دارند این است که باید اجازهٔ ذکر از شیخ کامل که سلسلهٔ اجازه‌اش نفس به نفس وید به ید به امام(ص) منتهی شود، گرفت. وبه اذن او چنان که امر می‌نماید، مشغول شد. که در این طریقه تأثیر ذکر اقوی و به وصول مطلوب اقرب است و بعضی به مرتبهٔ تأکید کلی رسانیده‌اند و از خلاف این قاعده رو گردانیده‌اند.
چنانکه شیخ رکن الدین علاء الدولهٔ سمنانی گفته: که اگر آنچه از کرامات و خوارق عادات که از تمام اولیا ظاهر شده ازمردی ظهور یابد و سلسلهٔ او به یکی از ائمهٔ معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین منتهی نشود، اعتماد را نشاید که آن امری شیطانی است و دلیل ایشان بر حقیت سلسلهٔ طریقت وصدور آن از امامؑدر کتب ایشان مفصلاً مسطور است و تنقیح آن کرده‌اند. من جمله حدیث حضرت امام جعفرؑمؤید این مدعا است. قال امام جعفر الصادقؑاِنَّ سِرَّنا هُوَ الحَقُّ وحَقُّ الْحَقِّ وَهُوَ الظّاهِرُ و باطِنُ الظاهِرِ و باطِنُ الباطِنِ وَهُوَ السِّرُّ وَسِرٌّ مُستَسرٌّ مُقَنَّعٌ بِسِرٍّ وَمَنْهَتَکَهُ أَذَلَّهُ اللّهُ. ایضاً قالؑاِنَّ عندَنا واللّهِ سِراً مِن سِرِّ اللّهِ وَعِلْماً مِنْعِلْمِ اللّهِ واللّهِ ما یَحْتُمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ولانَبیٌّ مُرْسَلٌولامِؤمِنٌ اِمْتَحَنَ اللّهُ قَلْبَهُ لِلْإیمانِ. ایضاً قالَؑاِنَّ عِنْدَنَا سِرّاً لِلّهِ و عِلْماً مِنْعِلْمِ اللّهِ أَمَرَنَا اللّهُ بِتَبْلِیغِهِ. جناب سید سند سید حیدر آملی و بسی از محققین تحقیق فرموده‌اند که حدیث اول و دویم در علم امامت است و آن از ائمهؑتعدی نکرده و حدیث سیم اشاره است به علم سلوک و ذکر و فکر و همین علم است که اصحاب کبار مانند سلمان و جندب و دیگران از صادقان داشته‌اند و ابویزید بسطامی از حضرت صادقؑو کمیل بن زیاد نخعی از امیرالمؤمنینؑو ابراهیم ادهم از امام زین العابدین و شیخ معروف کرخی از امام رضا علیهم التَّحیّة و الثناء تحصیل این علم کرده‌اند و دیگران از ایشان الی آخر و این طریقه را سلسله، نام کرده‌اند و مخفی نیست که چهار سلسله به واسطهٔ چهار ولی از چهار امام چنان که اشارت شد، صادر شده و هر یک از این سلاسل شعبه‌ها به هم رسانیده و به نام بزرگی از اولیا، مشهور آمده و سلسلهٔ معروفی که منسوب است به امام هشتم آن را به سبب تعدد شعبه‌ها که از آن زاییده، ام السلاسل نام کرده‌اند و شعبه‌ای از آن به نام سید محمد نوربخش قدس سره، نوربخشیه، شعبه‌ای به نام سید نعمت اللّه کرمانی، نعمت اللهیه و شعبه‌ای به نام خواجهٔ نقشبند، نقشبندیه و شعبه‌ای به نام خواجه معین الدین چشتی، چشتیه و علی هذا القیاس. لهذا در این تذکره در ضمن حال هر شیخی از سلاسل چنان که در میان ایشان رسم است به طریق اختصار ذکر سلسلهٔ ارادت ایشان شده. ولی بعضی دیوانگان این سلسله را گسسته و نامقید گردیده، می‌گویند که از سلسله هیچ کس به جایی نرسد و الْعِلْمُ عِنْدَ اللّهِ.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸ - گلبن ششم در ذکر بعضی از اصطلاحات عارفین
بر رأی عقلای باانصاف ظاهر است که هر طایفه را از علما و غیره اصطلاحی مخصوص است که در استعمال آن منفردند ودیگران را از آن حظی و نصیبی نیست. لهذا این طایفهٔ عالیه، عبارات و اصطلاحات خاصی دارند که بدون اطلاع و استحضار از آن، درک کلام ایشان متعذر است. کما قال المؤلف:
گفتگوی درویشان بر زبان مرغان است
رازشان کسی داند کش بود سلیمانی
و فقیر سابق بر تألیف این کتاب، رساله‌ای مشتمل بر برخی از اصطلاحات و استعارات ایشان نگاشته و مجمع الاسرار آن را نام گذاشته. اکنون بعضی ازآن را به ترتیب حروف تهجی در این گلبن ذکر می‌نماید که باعث استحضار بی خبران گردد. و فی الجمله لذتی از سخنان حقیقت بنیان ایشان برند. امانت: از اصطلاحات عرفاست و در حدیث آمده است و بعضی گویند امانت طاعت حق است و بعضی گفته‌اند عشق است و بعضی گفته‌اند ولایت است و بعضی گفته‌اند عقل است و بعضی گفته‌اند معنی امانت امامت است.
انسان: به اصطلاح ایشان مرد کامل است نه صورت انسانیه. در حدیث قدسی آمده که الإنْسانُ سِرِّی و أَنَا سِرُّهُ و عرفا گویند هر حیوانی را یک زادن است و آدمی و مرغ را دو زادن. چه مرغ یک بار بیضه می‌نهد و از بیضه مرغی می‌زاید. پس صورت آدمی بیضهٔ اوست و آدمی عبارت از معنی اوست که در قشر بشریت مُکوّن است. و الا حیوان است به صورت انسان قال بایزید اِنْسَلَخْتُ مِنْجِلْدِی کَمَا انْسَلَخَتْالحیَّةُ مِنْجِلْدِهَا «ابر» کنایه از حجاب ربوبیت و عبودیت است.
آئینه: عبارت از هر مظهر، خواه علمی و خواه ذهنی خارجی. پیر مغان: کنایه از حضرت مولانا علیؑاست و به طریق استعاره بر شیخ راهنما استعمال می‌کنند. بزم اشارت به مجلس خاص اهل حق است. تجلی: نور مکاشفه است که بر دل عارف متجلی می‌شود و آن بر چهار قسم است: اول تجلی صوری دویم تجلی نوری سیوم تجلی معنوی چهارم تجلی ذوقی و این تجلیات واقع می‌شود به حسب استعداد متجلی فیه. چنانکه جناب موسی را از صورت درخت و حضرت امام جعفرؑرا از صورت کلام. ترسا و ترسابچه: مرد روحانی را گویند که از صفات ذمیمهٔ نفس رذیله، استخلاص یافته باشد. صاحب گلشن گوید: ز ترسایی غرض تجرید دیدم. تمکین و تلوین: از عبارات این طایفه است. تمکین، صفت اهل حقایق و تلوین صفت ارباب احوال است و جناب شیخ محی الدین گفته که تلویندر نزد من از تمکین اولی است و تمکین نزد ما تمکین در تلوین است.
تواجد و وجد و وجود: تواجد، اظهار وجد است به اختیار. و وجد آن است که در دل بی تکلف وارد شود و آن ثمرهٔ طاعات است ووجود عبارت است از ثبوت سلطان حقیقی در دل، بعد از فنای بشریت به کلی. جمع و تفرقه و جمع الجمع و فرق ثانی: نیز از عبارات ایشان است جمع رسیدن توفیق و لطف است از قِبَل حق و عطای فهم معنی از او وفرق آن است که از قبل عبد باشد از ادای عبودیت. و سؤال بنده را از فرق و جمع چاره نیست. چه هر که را فرق نیست، عبودیت نیست و هر که را جمع نیست، معرفت نیست. ایاک نعبد و اشاره است به فرق و ایاک نستعین اشاره است به جمع و هرگاه بنده به لسان نجوی مخاطبهٔ حق کند، از روی سؤال یا دعا، قائم بود در محل تفرقه. و هرگاه که گوش به خطاب حق کند بدانچه وارد شود از امر و نهی، بنده در مقام جمع باشد. اما جمع الجمع: آن است که غیر حق نبیند و این مقام حضرت خاتم است.
حال: از عبادات مشهورهٔ ایشان است و به تشدید لام و مراد از حال واردی است که بی اختیار و اجتلاب در دل، نزول کند. از قبض و بسط و شوق و ذوق و غیر آن. گویند حال چون برق خاطف زود بگذرد و باقی نماند و الا حدیث نفس باشد و این معنی را با دقت تناسب است و بعضی به دوام حال قائل شده‌اند. حسن: به اصطلاح ایشان کنایه از نبوّت کلیّه است. خاطر: خطابی است که وارد شود بر ضمایر. گاهی به القای ملَک و آن را الهام گویند و گاهی به القای شیطان و آن را وسواس خوانند و گاهی به القای حق و آن را خاطر دانند. خرابات: مقام فنا و خراباتی اهل فنا را خوانند. خدا واللَّه: هر چیزی را که آدمی دوست دارد و مطلوب او بود به طریق استعاره. قالَ اللّهُ تَعالَی أرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَوَاهُ قالَ رَسُوْلُ اللّهِ کُلُّ مَقْصُودٍ مَعْبُوْدٌ وکُلُّ مَعْبُودٍ اِلَهٌ حکیم سنایی قُدِّسَ سِرُّه فرماید:
ای هواهای تو خدا انگیز
وی خدایان تو خدا آزار
خال: کنایه از وحدت ذات مطلقه است. خط: عبارت از ظهور تعلق ارواح به اجسام است. خمار و باده فروش: پیران کامل و مرشدان واصل را گویند. دیر مغان: کنایه از مجلس عرفا و اولیاست. ذوق و شرب: هم از عبارات و از ثمرات تجلی و نتایج کشف‌ها، به ذوق و شرب تعبیر کنند. روح: عبارتی است مشهور و در آن اختلاف کرده‌اند. گویند ارواح مودّع است در قالب و او را ترقی است در حالت نوم و مفارقت از بدن و رجوع کند به ابدان و انسان روح و جسد و قول به قدم او خطاست. رند: اشاره است به اولیا و عرفایی که وجود شریف ایشان از غبار کدورات بشریت صافی و پاک گشته است. زلف کنایه است از مرتبهٔ امکانیه از کلیات و جزویات و معقولات و محسوسات و ارواح و اجسام و جواهر و اعراض. مجملاً کنایه از کثرات است. ساقی: کنایه از فیاض مطلق است و در بعضی مواضع مراد از ساقی کوثر است و به طریق استعاره بر مرشد اطلاق شود.
سیمرغ و عنقا و اکسیر و جام جهان نما و آیینه: مراد از انسان کامل است. ساغر: و صراحی و مینا: مراد از دل عارف است و آن را خمخانه و میخانه و میکده گویند. سِرّوُ سِرِّ سِرّ: گفته‌اند که سرّ لطیفه‌ای است مودّع در قالب. چنانکه ارواح آن محل مشاهده است. چنان که ارواح محل محبت است و قلوب محل معارف و گویند سر آن است که ترا بر آن اشراف باشد و سرِّ سرِّ آنچه غیر حق را بر آن اطلاع نبود. سر، الطف است از روح و روح، اشرف از قلب. و گویند: صُدُوْرٌ الأَحْرارِ قُبُرُ الأسْرار. شاهد: کنایه از معشوق است و معنی شاهد حاضر است هرچه در دل سالک است شاهد اوست. اگر در دل غالب، ذکر است مشاهد ذکر و اگر غالب علم است سالک مشاهدهٔ علم خواهد بود. شراب: کنایه از سکر و آن محبت و جذبهٔ حق است. شمع: کنایه از حضور است. صحو و سکر: از حالات اهل معرفت است. صحو به معنی هشیاری و سکر به معنی مستی است. سکر به مثابهٔ غیبت است و صحو رجوع است از سکر به احساس و غیبت مبتدی را باشد و منتهی را نیز باشدو سکر خاصه اصحاب وجد است و هرگاه مکاشفهٔ بنده‌ای به نعت جمال بود، سکر حاصل شود و روح در طرب آید. عارض: عبارت از مظهر انوار وجود است. عشق: کنایه از مقام ولایت مطلقهٔ علویه است. عارفی در بیان کلام معجز نظام آن حضرت که أَنَا عَبْدٌ مِنْعَبِیْدِ مُحَمَّدٍؐگفته است:
آن ربِّ مقتدر که بود عشق نام او
عبد است حسن را بنگر اقتدار حسن
غمزه و کنار و بوسه: فیوضات و جذبات قلبی را گویند و آن حالاتی است که بر دل بر اهل سیر و سلوک وارد شود. غیبت و حضور: غیبت، غایب شدن از احوال دنیاست و حضور، حاضر گشتن به احوال آخرت. فنا و بقا: فنا، زوال خصال ذمیمه است از سالک و بقا، ثبوت خصال حمیده است. قرب و بُعد: قرب، نزدیکی بنده به خدای به طاعت و ترقی از منزلی به منزلی و بُعد، دوری از طاعت و توفیق و تحقیق. قبض و بسط: دو صفت است مثابهٔ خوف و رجاء و آن از جلال و جمال به هم رسد. قلندر کنایه از صاحب مقام اطلاق است حتی از قید اطلاقیه.
گیسو: عبارت از سلسلهٔ اولیاست، کلیسا و کنشت: کنایه است از عالم معنی و شهود. گبر و کافر: عارفی را گویند که یکرنگ وحدت شده باشد. لعل: عبارت است از دل درویشان. لوایح و لوامع و طوالع: از اصطلاحات این طایفه است و این الفاظ متقاربة المعانی باشند و از صفات اصحاب بدایات است که در اوان ترقی رو نماید و بعد از ضیاء شموس معارف دید بیابد. محو و اثبات: محو رفع اوصاف عادات و اثبات، اقامت احکام عبادات است. محاضره و مکاشفه و مشاهده: محاضره، حضور قلب است و به استیلای سلطان ذکر روی می‌نماید و مکاشفه، حضور اوست به نعت بیان و مشاهدهٔ وجود حق است. می و باده: مراد از نشأ ذکر است. نفس به تحریک فاء، ترویج قلوب است به لطایف غیوب و گویند صاحب انفاس ارق واصفی است از صاحب احوال، صاحب وقت مبتدی و صاحب انفاس منتهی و صاحب احوال، متوسط است. وصول: کنایه از نهایت قرب الی اللّه است. شیخ شبستر گوید:
وصال حق ز خلقیت جدایی است
ز خود بیگانه گشتن آشنایی است
ولایت: مشتق است از ولا یعنی دوستی و آن را مراتب است. واردات: و وارد آن است که در دل فرود آید از خاطر محموده بی اقتران عملی از بنده. هو: کنایه از غیب مطلق و یکی از اسماء ذات است. هیبت و انس: مثابه است با قبض و بسط. ولیکن شدت و تهدید در هیبت زیاده است از قبض و انس مثابه است با بسط اما انس اَتَم است. اگرچه اصطلاحات و استعارات این فرقه بسیار است و تفصیل آن را دفتری علی حده باید، ولی بر ناظران روشن آمده که ادراک کلام ایشان موقوف است بر آگاهی از زبان این قوم. کما قال المولوی:
اصطلاحاتی است مر ابدال را
که از آن نبود خبر اقوال را
بنا براین رد کردن قول این طایفه با حمل کردن بر فساد عقیده، بی اطلاع پسندیده نیست و نیز بیشتر کلام این قوم مرموز است و لارَدَّ عَلی الرَمْزِ و از قبیل این که مثال می‌آورند از جهت وحدت و کثرت به موج و بحر و شمس و ظلال و واحد و اعداد و حروف و مداد و شجر و نواه و شمع و مرایا. و امثال این مقالات مشهور و ظاهر این عبارات موجب وقوع در ورطهٔ تمثیل و تشبیه و حلول و اتحاد است. أَعَاذَنَا اللّهُ وإیّاکُمْو سائِرَ المُؤْمنینَ آنچه از این امثله ظاهر می‌شود که خدا همه چیزی شده و یک ذات است که به صورت مختلفه مصور می‌شود.
آن هیولی کلی است و اخص مراتب آفرینش است و آنچه از بعضی عبارات ظاهر می‌شود که قوهٔ ساری در جملهٔ عالم و در هرجا مبدء آثار و افعال خاصهٔ آنجاست، آن طبیعت کلیّه است و آنچه از بعضی عبارات موهوم که عالم به تمامی شخصی است معین و او را جانی است چون جان آدمی که وی تصرف می‌کند و آن خدا است، آن نفس کلیّه است. و آنچه از بعضی کلمات ظاهر می‌شود که نوری است کلی، محیط بر جملهٔ ملک و ملکوت که نفس بدان نور بینا می‌شود و استفاده می‌کند از آن کمالات خود را، آن عقل کلی است و این‌ها حجب وجود حق است. کجاست ابراهیم صفتی که در ستاره و ماه و آفتاب نایستدو از این جمله درگذشته گوید: یَا قَوْمِ اِنِّی بَریءٌ مِمّا تُشْرِکُونَ اِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَذی فَطَرَ السَّمواتِ والأرَضَ حَنیفاً وَمَا أَنا مِنَ المُشْرِکِینَ و بعضی سخنان دلالت می‌کند بر این که روح را حجبی چند است که هرگاه آن جمله را قطع نموده، خدا می‌شود و بیشتر کتب هندوان از این معنی خبر می‌دهدو اگر کسی را این اعتقاد است، او ترسای حقیقی است. اگرچه مقلدین بسیار در این طبقه به هم رسیده‌اند و باعث بدنامی قومی نیکنام گردیده‌اند، ولی محققین نیز بسیارند. أللَّهُمَّ ثَبِّتْنا بِالْقَوْلِ الثّابِتِ فی الدُّنْیا وَالآخِرَةِ.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹ - ابایزید بسطامی قُدِّسَ سِرُّه
آن جناب، از معارف عارفین و نام شریفش طیفور بن عیسی است. مرید و سقای سرای حضرت امام الصامت و الناطق امام جعفر بن محمد الصادق بوده و صد و دوازده پیر را نیز خدمت نموده. مشایخ طریقت وی را به بزرگواری ستوده‌اند و در حق او سخنان بسیار فرموده‌اند. قال شیخ جنید البغدادی رحمة اللّه علیه: کان ابویزیدَ فِیْنا کالبَدْرِ بَیْنَ النُّجومِ وکالجِبْرئیلِ بَیْنَ المَلائکةِ. اَیْضاً قالَ اِنْتِهائُنا ابتِداءٌ هذا الخُراسانی. شیخ ابوسعید ابوالخیر گوید: هیجده هزار عالم پر از بایزید می‌بینیم و بایزید در میان نه. مادر آن جناب گفته است که در وقت حمل او چون لقمه در دهان نهادمی که در آن شبهه داشتمی طیفور در شکم من طپیدی تا آن لقمه دفع شدی.
گویند در راه حج در هر چند گام، دو رکعت نماز گذاشتی تا پس از دوازده سال آن راه به اتمام رسیدی. وقتی شیخ ذوالنّون مصری به اوپیغام فرستاد که همه شب در بادیه می خسبی و به راحت مشغولی و قافله درگذشت، وی جواب فرمود که مرد تمام، آن باشد که همه شب بخسبد و چون بامداد شود پیش از همه به منزل رسیده باشد. گویند در راه حج، راحلهٔوی شتری بود. صاحب شتر از گرانی بار شکایت کرد. شیخ فرمود: نیکو نظر کن. آن مرد دید که بار بر شتر نیست و به قدر وجبی بر بالای شتر ایستاده است. متحیر گردید و به لابه درآمد. شیخ فرمود که سبحان اللّه، اگر حال خود نهان داریم ما را ملامت کنند و اگر پیدا کنیم تاب دیدن نیاورند. مدت سی سال در بادیهٔ شام می‌گشت و دوازده سال بر نهج شریعت مقدسه ریاضت می‌کشید تا رسید به آنچه رسید. کرامات و حالات آن جناب بی شمار است. در تذکرة الاولیا مشروح است. مدت عمر شریفش نود سال بوده و در سنهٔ ۲۶۱ رحلت نموده، مرقدش در بسطام معروف خواص و عوام است.
تیمّناً این رباعیات از او نوشته شد:
ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را
٭٭٭
ما را همه، ره به کوی بدنامی باد
وز سوختگان نصیب ما خامی باد
ناکامی ما چو هست کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
٭٭٭
کو سوخته‌ای که سازمش همدم خویش
یا دل شده‌ای که یابمش محرم خویش
پس هر دو به کنج خلوتی بنشینیم
من ماتم خویش دارم او ماتم خویش
٭٭٭
خواهی که رسی به کام، بردار دو گام
یک گام ز دنیا و دگر گام، ز کام
نیکو مثلی شنو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی ازدام
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰ - ابوالحسن خرقانی قُدِّسَ سِرُّه
اسم شریفش علی بن جعفر و دویست سال بعد از زمان سلطان العارفین ابایزید ظهور نموده و گویند سلطان از ظهور وی خبر داده و آن خبر مطابق واقع افتاده. هم گفته‌اند که روحانیت سلطان او را تربیت کرده و در گلشن معنی، نهال وجود او را پرورده، اما به حسب ظاهر اجازه و تربیت از شیخ ابوالعباس قصاب آملی یافته. بأَیّ حال، بزرگوار شیخی بوده، کرامات بسیار از او بروز نموده که در نفحات و سایر کتب مسطور است و در سنهٔ خمس و عشرون و اربع مائة وفات یافت. مزارش در خرقان بسطام است. این چند رباعی از افکار آن جناب تیمّناً در این کتاب ثبت شد. رباعیات:
آندوست که دیدنش بیاراید چشم
بی دیدنش از گریه نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم
گر دوست نبیند به چه کار آید چشم
٭٭٭
اسرار از ل را نه تو دانی و نه من
این حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بیفتد نه تو مانی و نه من
گویند که جناب شیخ را پسری نورسیده بود و در روز عید اضحی کشته شد. جناب شیخ پس از استحضار، این رباعی را درمناجات گفته رحمة اللّه علیه:
حاشا که من از حکم تو افغان کنمی
با خود نفسی خلاف فرمان کنمی
صد قرّة عین دیگرم بایستی
تا روز چنین بهر تو قربان کنمی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱ - ابوسعید مهنه قُدِّسَ سِرُّه
اسم آن جناب فضل اللّه ابن ابوالخیر است. از صغر سن ریاضات شاقه می‌کشید و شراب ذوق و حال می‌چشید. لقمان سرخسی که ازمجانین عاقل و مجاذیب کامل بود، او را به شیخ ابوالفضل سرخسی سپرده، تا تربیت نمود. به صحبت جمعی از بزرگان رسیده و زحمت بسیار از ابنای زمان دیده. چهارده سال در ابتدای حال مجذوب بود و به وادی دشت خاوران راه می‌پیمود. در سختی و رنج قدم می‌افشرد و خار صحرا می‌خورد. بالاخره کارش به جایی رسید که از هدایا که سلاطین به وی فرستاده بودند چهارصد اسب با زین و ستام در پیشاپیشش جنیبت می‌کشیدند. در معرفت، سخنان نیکو دارد. از جمله می‌فرماید: که حجاب، در میان خلق و خالق زمین و آسمان و غیره نیست. پندار و معنی ما حجاب است. اگر از میان برگیریم به او رسیم. هم او گفته است: تصوف آن است که آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی. و از آنچه بر تو آید بجهی. هم گفته است که مرد کامل آن است که در میان خلق نشیند و زن گیرد و داد و ستد کند و با همه آمیزد و یک دم از خدا غافل نباشد. مدت عمر آن جناب هزار ماه بوده ودر سنهٔ ۴۴۰ رحلت نموده. این بیت و رباعیات از آثار آن جناب ثبت شده:
به زیر قبّهٔ تقدیس، مست مستانند
که هرچه هست، همه صورت خدا دانند
مِنْ رباعیّات نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ:
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم، همی باید زیست
از من اثری نماند، این عشق از چیست
چون من، همه معشوق شدم، عاشق کیست
٭٭٭
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده، بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
٭٭٭
آن روز که آتش محبّت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع، پروانه نسوخت
راه تو به هر قدم که پویند خوش است
وصل تو به هر سبب که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو به هر زبان که گویند خوش است
٭٭٭
غازی به ره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق، فاضل‌تر از اوست
در روز قیامت این بدان کی ماند
کاین کشتهٔ دشمن است و آن کشتهٔ دوست
٭٭٭
از کعبه، رهی است تا به مقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهی است که کاسه می‌توان داد به دست
٭٭٭
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمی به دریابار است
بز در کوه است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است
٭٭٭
فردا که زوال شش جهت خواهد بود
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
در حسن صفت کوش که در روز جزا
حشر تو به صورت صفت خواهد بود
٭٭٭
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت ودرد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
٭٭٭
آنانکه به نام نیک می‌خوانندم
احوال درون بد نمی‌دانندم
گر زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر باد گران به از منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
٭٭٭
در کوی خودم منزل و مأوا دادی
در بزم وصال خود مرا جا دادی
القصه به صد کرشمه و ناز مرا
عاشق کردی و سر به صحرا دادی
٭٭٭
در کوی تو می‌دهند جانی به جوی
جانی چه بود که کاروانی به جوی
از وصل تو یک جو به جهانی ارزد
زین نقد که ماراست جهانی به جوی
٭٭٭
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
گفتا خود را که من خودم یکتایی
هم عشقم و هم عاشقم و هم معشوقم
هم آینه، هم جمال هم بینایی
٭٭٭
بردارم دل، گر از جهان فرمایی
بر هم زنم از سود و زیان فرمایی
بنشینم اگر بر سر آتش گویی
برخیزم اگر از سر جان فرمایی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲ - انصاری هروی نَوَّرَ اللّهُ مضجعه
لقب و کنیت و اسم و نسب آن جناب شیخ الاسلام ابواسماعیل عبداللّه ابومنصور مست الانصاری است. از کبار مشایخ و علمای راسخ بوده ،به خدمت شیخ ابوالحسن خرقانی اخلاص و ارادت داشته خود در مقالات گوید: عبداللّه مردی بود بیابانی، می‌رفت به طلب آب زندگانی، ناگاه رسید به ابوالحسن خرقانی. چندان کشید آب زندگانی که نه عبداللّه ماند ونه خرقانی. کتاب منازل السائرین منسوب بدان جناب است. هم کتاب انوارالتحقیق که: مشتمل است بر مناجات و مقالات و مواعظ و نصایح و معروف است در آن کتاب، سخنان صواب بی حساب، و این کلمات از آن کتاب است: الهی دو آهن از یک جایگاه، یک نعل ستور و یکی آینهٔ شاه. الهی چون آتش فراق داشتی، آتش دوزخ چرا افراشتی، الهی پنداشتم که ترا شناختم، اکنون پنداشت خود رادر آب انداختم. الهی عاجز و سرگردانم، نهآنچه دارم دانم و نه آنچه دانم، دارم. منازل السائرین کتابی کمیاب است و در جزالت الفاظ و رعایت معانی و گنجایش مطالب و مسائل، در عبارات مختصر مشتهر است. چنانکه در آن فرماید که: هرکه در اول جبر، گبر و هر که در آخر جبر، گبر. بالجمله وی را اشعار عربیه و فارسیه است. در بعضی، انصاری و در بعضی، پیر هری تخلص می‌فرماید. مولودش در سنهٔ ۳۹۷ در قهندز مِنْمَحالات طوس ووفاتش در سنهٔ احدی و ثمانین و اربع مائه. عمرش هشتاد و سه سال. مزارش در گازرگاه هرات. این ابیات از اوست:
عربیه
ما وَحَّدَ الواحِدَ مِنْواحِدِ
اِذْکُلُّ مَنْوَحَّدَهُ جاحِدُ
تَوْحِیْدُ مَنْیَنْطِقُ عَنْنَعْتِهِ
عارِیَّةٌ اَبْطَلَهَا الواحِدُ
تَوحِیدُ إیّاهُ تَوْحِیْدُهُ
وَنَعْتُ مَنْیَنْعَتُهُ لاحِدٌ
رباعیات
عیب است بزرگ، برکشیدن خود را
وز جملهٔ خلق، برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را
٭٭٭
گر در ره شهرت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگر به کجایی ز کجا آمده‌ای
می‌دان که چه می‌کنی کجا خواهی رفت
٭٭٭
آنجا که عنایت خدایی باشد
عشق آخر کار پارسایی باشد
وان جای که قهر کبریایی باشد
سجاده نشین کلیسیایی باشد
٭٭٭
مست توام از باده و جام آزادم
صید توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی
ورنه من از این هر دو مقام آزادم
٭٭٭
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی
هرکو ز مراد کم شود مرد شود
بفکن الف مراد تا مرد شوی
٭٭٭
دی آمدم و نیامد از من کاری
امروز ز من گرم نشد بازاری
فردا بروم بی خبر از اسراری
ناآمده به بودی ازین بسیاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳ - احمد جامی قُدِّس سِرُّه
وهو شیخ الاسلام ابونصر احمد بن ابوالحسن. از اعاظم مشایخ و افاخم علمای راسخ بوده. گویند در بدو حال، جوانی خمار و لاابالی بود و در سن بیست و دو سالگی از معاصی توبه نمود. مدت هجده سال در کوهی به عبادت اشتغال داشت و در آن اوقات به خدمت حضرت خضرؑمشرف شد. در چهل سالگی به سوی خلق شتافته و جمعی کثیر، فیض ارادت او را دریافته. نوشته‌اند که ششصد هزار نفر از وی اجازهٔ ذکر گرفته‌اند. غرض، صاحب کرامات و خوارق عادات می‌بود. وقتی به توجه، نابینایی را بینا نمود. تفصیل آن در کتب محققین مندرج است. شیخ ابوسعید فرموده است که: عَلَم ولایت ما را بر بام خانهٔ خماری کوفتند. معاصرین آن جناب، شیخ ابوالقاسم کرمانی و ابوعلی سینا و جمعی دیگر بوده‌اند. کتاب سراج السائرین از اوست. موافق عدد «احمد جامی قُدِّسَ سِرُّهُ» در سنهٔ ۵۳۲ وفات یافت. از اشعار آن جناب است:
غزلیات
عاشقی دشواردان، چندان که باشی یار خود
چون زخود بیزارگشتی، عاشقی دشوارنیست
٭٭٭
نه در مسجد گذارندم که رندی
نه در میخانه کاین خمار، خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
غریبم، عاشقم، آن ره کدام است
٭٭٭
خواستم شرح غم دل به قلم بنویسم
آتشی در قلم افتاد که طومار بسوخت
٭٭٭
غره مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پی ها بریده‌اند
نومید هم مباش که رندان باده نوش
ناگه به یک ترانه به منزل رسیده‌اند
٭٭٭
یارم ز خرابات درآمد سرمست
مانند لب خویش می لعل به دست
گفتم صنما من از تو کی خواهم رست
گفتا نرهد هر آنکه در ما پیوست
رباعیات
عشق آینه‌ایست کاندرو زنگی نیست
با بی خبران در این سخن جنگی نیست
دانی که که را عشق، مسلم باشد
آن را که ز بدنام شدن ننگی نیست
٭٭٭
چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش
چون رنده ز کار خویش بی بهره مباش
تعلیم زاره گیر در عقل معاش
چیزی سوی خود می‌کش و چیزی می‌پاش
٭٭٭
با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم
گر بر سر کوی عشق ما کشته شوی
شکرانه بده که خونبهای تو منم
٭٭٭
چون قدر به نیستی است هستی کم کن
هستی بت تست بت پرستی کم کن
از هستی و نیستی چو فارغ گشتی
می نوش شراب ذوق و مستی کم کن
٭٭٭
تا یک سر موی از تو هستی باقی است
آیین دکان خودپرستی باقی است
گفتی بت پندار شکستم، رستم
آن بت که ز پندار برستی، باقی است
٭٭٭
چشمم، که سرشک لاله گون آورده
بر هر مژه قطره‌های خون آورده
نی نی به نظاره‌اش دل خون شده‌ام
از روزن دید سر برون آورده
٭٭٭
از خلق مخواه، ار ندهد سوخته شی
ور زانکه دهد به منت افروخته شی
از خالق خواه ار دهد اندوخته شی
ور می‌ندهد، بر درش آموخته شی
٭٭٭
گه ترک وجودغم فزاینده کنی
گه آرزوی حیات پاینده کنی
آیندهٔ عمر خواهی از رفته فزون
در رفته چه کردی که در آینده کنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴ - امین بلیانی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ امین الدین محمد بن شیخ علی بن شیخ ضیاءالدین مسعود. مولد و منشأ آن جناب بلیان و آن از مضافات کازرون شیراز است. اجداد عظامش از علمای راه بین و عرفای با یقین. خود در خدمت شیخ اوحدالدین عبداللّه بن ضیاءالدین مسعود- که از فرزندگان شیخ ابوعلی دقاق است- به مراتب عالیه رسیده و پس از وی پیشوای مردمان گردیده. غرض، شیخی بزرگوار و از عرفای کبار است. در سنهٔ ۷۴۵ رحلت نموده. این چند رباعی از ایشان نوشته می‌شود. گویند رباعی آخری رادر دامن خرقهٔ خود نوشته بوده است:
رباعی
آنان که فلک ز نور دهر آرایند
تا ظن نبری که باز نایند آیند
از دامن آفتاب تا جیب زمین
رسمی است که تا خدا نمیرد زایند
٭٭٭
من خار غمت به مردم دیده کشم
جور و ستمت با دل غمدیده کشم
وانگه که بمیرم رقم بندگیت
بر ذرّهٔ استخوان پوسیده کشم
٭٭٭
ای دل پس زنجیر، چو دیوانه نشین
در دامن درد خویش مردانه نشین
زآمد شدن بیهده خود را پی کن
معشوق چو خانگی است در خانه نشین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵ - ابوالوفای خوارزمی
از کبار مشایخ خوارزم است. مردم خوارزم به سبب حسن خلق او را فرشتهٔ روی زمین لقب کرده بودند. جامع علم و عمل و صفات حمیده بوده. او را جناب شیخ ابوالفتح که به چند واسطه از مریدان حضرت شیخ نجم الدین کبری است تربیت نموده. گویند جناب جلال الدین محمد رومی الملقّب به مولوی صاحب کتاب مثنوی، به ظهور او خبر داده. مولانا حسین بن حسن خوارزمی صاحب شرح مثنوی موسوم به جواهر الاسرار از مریدان اوست. باری رسالهٔ کنز الجواهر از تصنیفات شیخ است. وفاتش در سنهٔ ۸۳۵ و این رباعیات از اوست:
رباعی
در سینه کسی که درد پنهانش نیست
چون زنده نماید او دل و جانش نیست
رو درد طلب که علت بی دردی
دردیست که هیچگونه درمانش نیست
٭٭٭
چون بعض ظهورات حق آمد باطل
پس منکر باطل نبود جز جاهل
در کل وجود هر که جز حق بیند
باشد ز حقیقة الحقایق غافل
٭٭٭
من از تو جدا نبوده‌ام تا بودم
این است دلیل اختر مسعودم
در ذات تو ناپدیدم ار معدودم
در نور تو ظاهرم اگر موجودم
٭٭٭
در مذهب آنکه عقل او هست تمام
هستی‌ها را جز به عدم نیست قیام
تا نیست نگردی نشوی هست از آنک
هستی است که نیستی نهادندش نام
٭٭٭
بد کردم و اعتذار بدتر ز گناه
زیرا که درین هست سه دعوی تباه
دعوی وجود و دعوی قوة و فعل
لاحول و لاقوة الا باللّه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶ - اوحدی مراغه ای
قدوهٔ عرفا و زبدهٔ فضلای زمان خود بوده و مدت مدیدی سیاحت فرموده. به سبب توطن در اصفهان از اهل آن شهر مشهور شده. اما مراغه‌ای است. در علوم ظاهری و باطنی و کمالات صوری ومعنوی مفخر دوران است و ظهورش در عهد دولت ارغون خان است. دست طلب گریبان دلش را به جانب اهل حال کشیدو شراب معرفت از دست شیخ ابوحامد اوحد الدین کرمانی چشید. لهذا تخلص خود را اوحدی قرارداد و زبان به اظهار حقایق گشاد. مثنوی جام جم از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در اصفهان بود. از منتخبات مثنوی و دیوان او نوشته می‌شود مِنْمثنوی جام جم:
خویشتن را نمی‌شناسی قدر
ورنه بس محتشم کسی ای صدر
هم خلف نام و هم خلیفه نسب
نه به بازی شدی خلیفه رسب
ذات حق را مهینه اسمی تو
گنج تقدیس را طلسمی تو
به بدن درج اسم ذات شدی
به قوا مظهر صفات شدی
سر موی ترا دو کون بهاست
زانکه هستی دو کون بی کم و کاست
قالبت قُبه‌ایست اللهی
لیک از حبه‌ای نه آگاهی
نُه فلک در دل تو دارد کُنج
با کواکب ولیک در یک کُنج
گر زمانی به ترکتاز آیی
بروی تا به عرش و باز آیی
لیس فی جبتی تو دانی گفت
واناالحق تو می‌توانی گفت
گاه عبدی و گاه معبودی
چه عجب چون غلام محمودی
پیش ازین گر دو حرف برخوانی
ترسمت برجهی که سبحانی
٭٭٭
باده نوشیدگان جام الست
نشدند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان به خم و مستی نیست
جای نیکان به کبر و هستی نیست
بت پرستی ز می پرستی به
مردن عاقلان ز مستی به
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد
بهتر از غم کدام یار بُوَد
که شب و روز برقرار بُوَد
هرکه را عشق او خراب کند
فارغ از بنگ و از شراب کند
دل سیاهی دهند و رخ زردی
بهل این سرخ و سبز اگر مردی
اوحدی شصت سال سختی دید
تا شبی روی نیک بختی دید
سر گفتار ما مجازی نیست
باز کن دیده کاین به بازی نیست
سالها چون فلک به سرگشتم
تا فلک وار دیده ور گشتم
از برون در میان باز آرم
وز درون خلوتی است با یارم
کس نداند جمال سَلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
من قصایده رحمة اللّه علیه
تو نامهٔ خدایی و آن نامه سر به مهر
بردار مهر نامه ببین تا درو چهاست
زین آفرینش آنچه تو خواهی ز جزء و کلّ
در نفس خود بجوی که جام جهان نماست
این جام را جلا ده و خود را درو ببین
سری عظیم گفتم اگر خواجه در سراست
نفس است و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ
وین آلت دگر همه در معرض فناست
دنیا و دین دو پلهٔ میزان قدرتست
این پله چون به خاک شد آن پله بر هواست
صوفی شدی صداقت و صدق و صفات کو
صافی شدی کدورت حقد و حسد چراست
دست کلیم را ید و بیضا نهاده‌اند
کو شسته بود دست ز چیزی که ماسواست
گفتی که عارفم ز کجا دانی این سخن
عارف کسی بود که بداند که از کجاست
٭٭٭
دل نگهدار که بر شاهد دنیا ننهی
کاین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس قبر تو شک نیست که ماری باشد
آن چنان زی که چو طوفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
چو روی بر سر خاکی بنگر که درو
چون تو در هر قدمی خفته هزاری باشد
خاکساران جهان را به حقارت منگر
تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد
آن برون آید از این آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت ناکرده چرا دانه طمع می‌داری
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد
اگر آن گنج گران می‌طلبی رنجی بر
گل مپندار که بی زحمت خاری باشد
٭٭٭
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار
همدمی نیست تا بگویم راز
خلوتی نیست تا بگریم زار
در خروشم زصیت آن معشوق
در سماعم ز صوت آن مزمار
مطربم پرده‌ها همی سازد
که در آن پرده نیست کس را یار
همه مستان درآمدند به هوش
مست ما خود نمی‌شود هشیار
چیست این ناله و فغان در شهر
چیست این شور و فتنه در بازار
تو گمانی که می‌رسد معشوق
او نشانی که می‌رود دلدار
همه در جستجوی و او غافل
همه در گفتگو و او بیزار
همه پویندگان این راهند
همه جویندگان آن دیدار
نار در زن به خرمن تشویش
بار بر نه ز مکمن انکار
سکهٔ شاه و نقش سکه یکی است
عدد از درهم است و از دینار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دو می‌شود به شمار
تا بدانی که نیست جز یک نور
وان دگر سایهٔ در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
بار جویید یا اولوالابصار
رفته شد باغ و خفته شد فتنه
سفته شد دُرّ و گفته شد اسرار
٭٭٭
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم چه نوازم نوای دل
رمزی بگویمت ز دل ار بشنوی به جان
بگذر ز جان که زود ببینی لقای دل
دل عرش مطلق است و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود چو لوحی است دل ز نور
بر وی نوشته سرّ خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جز این گوشت پاره نیست
قصاب جو که به ز تو داند بهای دل
کیخسرو آن کسی است که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
چون آفتاب عشق برآید تو بنگری
جان‌ها چو ذره رقص کنان در هوای دل
سرپوش جسم گر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای خویش بکوشی به قدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل
غزلیات
ای صوفی از تو منکر عشقی به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرموده پیر ما
٭٭٭
صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی
بت پرست ار معنی بت بازداند واصل است
٭٭٭
در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
٭٭٭
تن در نماز و روی به محراب ها چه سود
چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست
٭٭٭
بوی آن دود که امسال به همسایه رسید
ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت
٭٭٭
هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما
دم درکشیده تا الم او چه می‌کند
کمتر ز مور و مار شناس آن گروه را
کز بهر مور و مار تن خویش پرورند
گرگ اجل یکایک از این گله می‌برد
وین گله را نگر که چه آسوده می‌چرند
٭٭٭
عالم ز ماجرای دل ریش ما پر است
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز
٭٭٭
در دست ما چو نیست عنان ارادتی
بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند
٭٭٭
وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
٭٭٭
ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق
ورنگویم عاشقی خود می‌کند اظهار خویش
ای که ازمن‌کار خود راچاره می‌جستی که چیست
این مگو ازمن که من خود عاجزم در کار خویش
٭٭٭
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی ای دل
تا رسیدی به بلایی که رسیدی ای دل
٭٭٭
در هرچه بنگرم تو بدیدار بوده‌ای
ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده‌ای
چون اول از تو خواست که عشاق را بخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای
٭٭٭
در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای
حاجی کی التفات نمودی به خانه‌ای
گر راستی است هرچه طلب می‌کنی تویی
وین راه دور نیست به غیر از بهانه‌ای
٭٭٭
ور خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان
وافتاده از یقین خود اندر گمان همه
از بس که پر شدم ز صفات کمال تو
نزدیک شد که پر شود از من جهان همه
قطعه
فرزند بنده‌ایست خدایا غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری
گر مقبل است، گنج سعادت برای اوست
ور مدبر است، رنج زیادت چه می‌بری
٭٭٭
از تست فتاده در خلایق همه شور
در پیش تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر
وی با همه در حضور و چشم همه کور
رباعی
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز
مگذار به دست دشمن دونم باز
گر سوختنی است جان من هم تو بسوز
ور ساختنی است کار من هم تو بساز
٭٭٭
ای آمده گریان تو و خندان همه کس
وز آمدن تو گشته شادان همه کس
امروز چنان بزی که فردا چو روی
خندان تو برون روی و گریان همه کس
٭٭٭
ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه
حاصل به جز از گفت و مگویی ز تو نه
در هر مویی نشانه‌ای هست از تو
وان گاه نشان به هیچ رویی ز تونه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۷ - احمد غزالی طوسی قُدِّسَ سِرُّه
جامع بوده میان علوم ظاهریه و باطنیه. برادر کهتر شیخ ابوحامد محمد غزالی مشهور به حجّةالاسلام است. غزال قریه‌ای است از طوس. غرض، جناب شیخ از اکابر اهل علم و حال و از اعاظم محققین و مرید شیخ ابوبکر نساج طوسی می‌باشد و شیخ العارف عین القضات همدانی قدّس سرّه صاحب کتاب تمهیدات است. تربیت از آن جناب یافته است. کتاب سوانح العشاق را در غلبهٔ محبت، وی نوشته. آن رساله‌ای است نظماً و نثراً سخنان خوب و عبارات مرغوب دارد. در سنهٔ پانصد و بیست و هفت وفات یافت. مزارش در قزوین است. تیمّناً این ابیات از وی نوشته شد:
چون چتر سنجری رخ بختم سیاه باد
با فقر اگر بود هوس مُلک سنجرم
تا یافت جان من خبر از مُلک نیم شب
صد مُلک نیمروز به مویی نمی‌خرم
عریان، ملک بخشم، گویی که خامه‌ام
خاموش نکته گویم و گویی که دفترم
رباعیات
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز چراغ وصل دایم شب ما
زان می که حرام نیست درمذهب ما
تا روز اجل خشک نیابی لب ما
٭٭٭
از بس که دلم طریق عشقت سپرد
اشکم به من و تو بر همی رشک برد
بنگر که به دیده در همی چون گذرد
تا نگذارد که دیده در تو نگرد
٭٭٭
عشقی به کمال و دل ربایی به جمال
دل پر سخن و زبان ز گفتن شده لال
زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
٭٭٭
گر زلف تو سلسله است، دیوانه منم
ور عشق تو آتش است، پروانه منم
پیمان ترا به شرط پیمانه منم
با عشق تو خویش، از تو بیگانه منم
٭٭٭
تا با خودی ار چه همنشینی با من
ای بس دوری که از تو باشد تا من
در من نرسی تا نشوی یک با من
کاندر ره عشق با تو کنجی با من