عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۵
هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر
تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
ای فتنه میانگیزی از رفتار او گرد بلا
خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر
چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن
کاندر ته آن چه فتدجان من بی ته دگر
دزدیده میبینی دلا رخسار طاقت سوز او
این آتش رخشان شرر میسوزدت باالله دگر
خوش مستعد محنتی ای دل ازین اندیشه کن
گر فتنه انگیزی کسی غم را کند آگه دگر
شد خیمه صبرم نگون از دیدهٔ او چون کنم
گر شاه غیرت از دلم بیرون زند خرگه دگر
پیش سگ او محتشم ظاهر مکن بیگانگی
با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر
تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
ای فتنه میانگیزی از رفتار او گرد بلا
خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر
چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن
کاندر ته آن چه فتدجان من بی ته دگر
دزدیده میبینی دلا رخسار طاقت سوز او
این آتش رخشان شرر میسوزدت باالله دگر
خوش مستعد محنتی ای دل ازین اندیشه کن
گر فتنه انگیزی کسی غم را کند آگه دگر
شد خیمه صبرم نگون از دیدهٔ او چون کنم
گر شاه غیرت از دلم بیرون زند خرگه دگر
پیش سگ او محتشم ظاهر مکن بیگانگی
با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۸
داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق
تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق
بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل
ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو در دام صیاد فراق
وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر
دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق
داشتم در زیر بار عشق کاری ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل
وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوشتر است
وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق
تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق
بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل
ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو در دام صیاد فراق
وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر
دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق
داشتم در زیر بار عشق کاری ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل
وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوشتر است
وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۶
به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم
دل از تو میکنم ای بت خدا مدد کندم
مرا تو کشتهای و بر سرم ستاده کسی
که یک فسون ز لبش زنده ابد کندم
عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری
که آن مسیح نفس روح در جسد کندم
مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک
رسیده کار به آن هم که با تو بد کندم
قبول خاطر او گشتهام به ترک درت
چنان نکرده قبولم که باز رد کندم
فلک که سکه عشقش به نام من زده است
عجب که باز به عشق تو نامزد کندم
چو محتشم خط آزادی از تو میگیرم
که او ز خیل غلامان به این سند کندم
دل از تو میکنم ای بت خدا مدد کندم
مرا تو کشتهای و بر سرم ستاده کسی
که یک فسون ز لبش زنده ابد کندم
عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری
که آن مسیح نفس روح در جسد کندم
مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک
رسیده کار به آن هم که با تو بد کندم
قبول خاطر او گشتهام به ترک درت
چنان نکرده قبولم که باز رد کندم
فلک که سکه عشقش به نام من زده است
عجب که باز به عشق تو نامزد کندم
چو محتشم خط آزادی از تو میگیرم
که او ز خیل غلامان به این سند کندم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۸
دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم
درین کار آزمودم خویش را خوش طاقتی دارم
به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواری
من از دلدار دور افتادهام خوش حالتی دارم
از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت
کنون چون سگ پشیمان نیستم چون همتی دارم
شبم بیزلف او صد نیش عقرب نیست در بستر
چو چشم دیر خواب خویش مهد راحتی دارم
نبرد اسباب عیشم مو به مو باد پریشانی
جدا زانطره و کاکل عجب جمعیتی دارم
نمیسازم کمال عجز خود پیش سگش ظاهر
تعالی الله بر استغنا چه کامل قدرتی دارم
سخن در پرده گفتن محتشم تاکی زبان درکش
که پر بیهوده میگوئی و من بد کلفتی دارم
درین کار آزمودم خویش را خوش طاقتی دارم
به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواری
من از دلدار دور افتادهام خوش حالتی دارم
از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت
کنون چون سگ پشیمان نیستم چون همتی دارم
شبم بیزلف او صد نیش عقرب نیست در بستر
چو چشم دیر خواب خویش مهد راحتی دارم
نبرد اسباب عیشم مو به مو باد پریشانی
جدا زانطره و کاکل عجب جمعیتی دارم
نمیسازم کمال عجز خود پیش سگش ظاهر
تعالی الله بر استغنا چه کامل قدرتی دارم
سخن در پرده گفتن محتشم تاکی زبان درکش
که پر بیهوده میگوئی و من بد کلفتی دارم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۹
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت میبرم
گر باز نامش میبری بیشک زبانت میبرم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر
کامروز یا فردا از آن نازک میانت میبرم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان
با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت میبرم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش
گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت میبرم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود
چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت میبرم
گر از ره بیغیرتی دیگر به آن کو میروی
از اره غیرت روان پای روانت میبرم
شرح غم من محتشم زین پیش میگفتی به او
گر باز میگوئی زبان زین ترجمانت میبرم
گر باز نامش میبری بیشک زبانت میبرم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر
کامروز یا فردا از آن نازک میانت میبرم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان
با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت میبرم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش
گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت میبرم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود
چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت میبرم
گر از ره بیغیرتی دیگر به آن کو میروی
از اره غیرت روان پای روانت میبرم
شرح غم من محتشم زین پیش میگفتی به او
گر باز میگوئی زبان زین ترجمانت میبرم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۰
چراغ خود دگر در بزم او بینور میبینم
بهشتی دارم اما دوزخی از دور میبینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور میبینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
که من میل نگه زان نرگس مخمور میبینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور میبینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
به چشم دور بین مثل شب دیجور میبینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور میبینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور میبینم
بهشتی دارم اما دوزخی از دور میبینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور میبینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
که من میل نگه زان نرگس مخمور میبینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور میبینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
به چشم دور بین مثل شب دیجور میبینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور میبینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور میبینم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۱
بود دی در چمن ای قبلهٔ حاجتمندان
دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار
بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا
غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان
کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون
مینمودم به حریفان لب خود را خندان
در ببستند ز اندیشه پس خم زدنم
در عشرت به رخ اهل محبت بندان
حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد
که مگر حدت حداد کند با سندان
بیحضور تو من و محتشم آنجا بودیم
بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان
پس رفتم و این غزل به دستش دادم
و اندر ره معذرت به خاک افتادم
دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار
بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا
غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان
کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون
مینمودم به حریفان لب خود را خندان
در ببستند ز اندیشه پس خم زدنم
در عشرت به رخ اهل محبت بندان
حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد
که مگر حدت حداد کند با سندان
بیحضور تو من و محتشم آنجا بودیم
بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان
پس رفتم و این غزل به دستش دادم
و اندر ره معذرت به خاک افتادم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۲
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۴
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
میشود کور از خجالت چشم خونافشان من
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قیامت خونفشان مژگان من
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو
مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
نالهات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی
ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من
چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
میشود کور از خجالت چشم خونافشان من
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قیامت خونفشان مژگان من
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو
مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
نالهات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی
ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۷
دلم آزاد از دامش نمیگردد چه دامست این
زبانم کوته از نامش نمیگردد چه نام است این
گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش
نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این
به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که
به کام آن که جان مییابد از مرگم چه کام است این
تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر
که میسوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این
یکی را ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان
فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این
بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان
که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این
ز حالات دگرگون محتشم میریزد از کلکت
گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این
زبانم کوته از نامش نمیگردد چه نام است این
گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش
نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این
به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که
به کام آن که جان مییابد از مرگم چه کام است این
تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر
که میسوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این
یکی را ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان
فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این
بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان
که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این
ز حالات دگرگون محتشم میریزد از کلکت
گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۸
در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو
در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی
قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین
روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها
بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما
خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو
غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت
من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم
درویش محترم من سلطان محتشم او
در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی
قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین
روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها
بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما
خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو
غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت
من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم
درویش محترم من سلطان محتشم او
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۹
آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او
مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او
من که بی او زنده تا یک روز دیگر نیستم
چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
دارم اندر پیش از دوری ره مشکل که هست
در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او
من گریبان چاکم از یکروزه هجران وای اگر
تا ابد کوته بماند دستم از دامان او
روشن از سوز وداعم شد که میماند به دل
تا قیامت آرزوی قامت فتان او
کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی
در بلاهای سفر خود را بلاگردان او
جان بزور صبر میبرد از فراقش محتشم
یاد خلق و خوی آن مه شد بلای جان او
مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او
من که بی او زنده تا یک روز دیگر نیستم
چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
دارم اندر پیش از دوری ره مشکل که هست
در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او
من گریبان چاکم از یکروزه هجران وای اگر
تا ابد کوته بماند دستم از دامان او
روشن از سوز وداعم شد که میماند به دل
تا قیامت آرزوی قامت فتان او
کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی
در بلاهای سفر خود را بلاگردان او
جان بزور صبر میبرد از فراقش محتشم
یاد خلق و خوی آن مه شد بلای جان او
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۰
گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او
صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او
داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی
راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او
شوق او را خفت تمکین من در خاطر است
من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او
دل به حکم خویش میباشد چو غالب شد هوس
گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او
شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب
کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب
گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید
ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او
صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او
داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی
راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او
شوق او را خفت تمکین من در خاطر است
من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او
دل به حکم خویش میباشد چو غالب شد هوس
گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او
شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب
کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب
گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید
ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۱
قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او
به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد
مرا دلبستگی افزون به زلف دلگشای او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری
که بیزار است از آزادی خود مبتلای او
جفاکار است لیکن میدهد زهر جفاکاری
چنان شیرین که از دل میبرد ذوق وفای او
بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را
میسر نیست یکدم شاد بودن بیبلای او
شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش
برای خود نمیخواهد سلطانی ورای او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر
که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او
به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد
مرا دلبستگی افزون به زلف دلگشای او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری
که بیزار است از آزادی خود مبتلای او
جفاکار است لیکن میدهد زهر جفاکاری
چنان شیرین که از دل میبرد ذوق وفای او
بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را
میسر نیست یکدم شاد بودن بیبلای او
شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش
برای خود نمیخواهد سلطانی ورای او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر
که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۲
چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو
صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو
در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان
من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو
در رقص هرگه بستهای زه بر کمان دلبری
من تیر نازت خورده و گردیدهام قربان تو
چون رفتهای دامنکشان من از تخیل سودهام
بر پردههای چشم خود منت کشان دامان تو
هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری
از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو
از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی
روی اشارتها به من از عشوهٔ پنهان تو
کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من
تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو
صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو
در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان
من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو
در رقص هرگه بستهای زه بر کمان دلبری
من تیر نازت خورده و گردیدهام قربان تو
چون رفتهای دامنکشان من از تخیل سودهام
بر پردههای چشم خود منت کشان دامان تو
هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری
از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو
از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی
روی اشارتها به من از عشوهٔ پنهان تو
کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من
تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۳
شدم از گریه نابینا چراغ دیدهٔ من کو
سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیدهٔ من کو
عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد
نگهدار عنان بخت بر گردیدهٔ من کو
به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم
ندیدم یک کران تمکین بت سنجیدهٔ من کو
بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را
گل یکرنگ دامن از خسان برچیدهٔ من کو
چو مجنونی ببینی در بیابانها بپرس ای مه
که مجنون بیابان گرد محنت دیدهٔ من کو
چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود
که صید زخمی در خاک و خون غلطیدهٔ من کو
ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بی تو
تو خود هرگز نگفتی عاشق شوریدهٔ من کو
سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیدهٔ من کو
عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد
نگهدار عنان بخت بر گردیدهٔ من کو
به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم
ندیدم یک کران تمکین بت سنجیدهٔ من کو
بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را
گل یکرنگ دامن از خسان برچیدهٔ من کو
چو مجنونی ببینی در بیابانها بپرس ای مه
که مجنون بیابان گرد محنت دیدهٔ من کو
چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود
که صید زخمی در خاک و خون غلطیدهٔ من کو
ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بی تو
تو خود هرگز نگفتی عاشق شوریدهٔ من کو
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۵
چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به
این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به
چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است
مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به
اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان
بنیاد وصال مازین زلزله ویران به
عشاق چه غواصند در بحر وصال تو
کشتی من از هجران در ورطهٔ طوفان به
چون آینهٔ رویت دارد خطر از اشگم
چشمی که بود بینم بر روی تو حیران به
چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران
در حشر گرت باشد یکدست بدامان به
امشب که هم آوازند با غیر سگان تو
گر محتشم از غیرت کمتر کندافغان به
این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به
چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است
مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به
اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان
بنیاد وصال مازین زلزله ویران به
عشاق چه غواصند در بحر وصال تو
کشتی من از هجران در ورطهٔ طوفان به
چون آینهٔ رویت دارد خطر از اشگم
چشمی که بود بینم بر روی تو حیران به
چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران
در حشر گرت باشد یکدست بدامان به
امشب که هم آوازند با غیر سگان تو
گر محتشم از غیرت کمتر کندافغان به
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا
سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا
ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمهٔ حیوان
کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا
آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمهٔ رویت
این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثریا
محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد
دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا
وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعرهٔ مستان
پرده دریدی گر نشنیدی شمع حریفان بانگ سمعنا
مایهٔ دولت پایهٔ رفعت نقد هدایت گنج سعادت
هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا
حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوری کز رخ مقصود
پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم به بالا
محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او
پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز به مدارا
سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا
ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمهٔ حیوان
کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا
آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمهٔ رویت
این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثریا
محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد
دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا
وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعرهٔ مستان
پرده دریدی گر نشنیدی شمع حریفان بانگ سمعنا
مایهٔ دولت پایهٔ رفعت نقد هدایت گنج سعادت
هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا
حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوری کز رخ مقصود
پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم به بالا
محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او
پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز به مدارا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
بعد هزار انتظار این فلک بی وفا
شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کین میکند هر بدو روزم سپهر
با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا
رفتی و میآورد جذبهٔ شوقت ز پی
خاک مرا عنقریب همره باد صبا
با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد
روزی من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بی تو به چشمم سیه
چشم سیه روی من دید تو را از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد
این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد
بسته بند ستم خستهٔ زخم جفا
شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کین میکند هر بدو روزم سپهر
با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا
رفتی و میآورد جذبهٔ شوقت ز پی
خاک مرا عنقریب همره باد صبا
با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد
روزی من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بی تو به چشمم سیه
چشم سیه روی من دید تو را از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد
این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد
بسته بند ستم خستهٔ زخم جفا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
من از رغم غزالی شهسواری کردهام پیدا
شکاری کردهام گم جان شکاری کردهام پیدا
زلیخا طلعتی را راندهام از شهر بند دل
به مصر دلبری یوسف عذاری کردهام پیدا
زمام ناقه محمل نشینی دادهام از کف
بجای او بت توسن سواری کردهام پیدا
ز سفته گوهری بگسستهام سر رشتهٔ صحبت
در ناسفته گوهر نثاری کردهام پیدا
مهی زرین عصا به چون هلال از چشمم افتاده
بلند اختر سواری تاجداری کردهام پیدا
کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم
ز سودا قید کاکل مشگباری کردهام پیدا
گر از شیرین لبان حوری نژادی گشته از من گم
ز خوبان خسرو عالی تباری کردهام پیدا
دل از دست نگارینی به زور آوردهام بیرون
ز ترکان سمن ساعد نگاری کردهام پیدا
درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم
زر نوسکه کامل عیاری کردهام پیدا
شکاری کردهام گم جان شکاری کردهام پیدا
زلیخا طلعتی را راندهام از شهر بند دل
به مصر دلبری یوسف عذاری کردهام پیدا
زمام ناقه محمل نشینی دادهام از کف
بجای او بت توسن سواری کردهام پیدا
ز سفته گوهری بگسستهام سر رشتهٔ صحبت
در ناسفته گوهر نثاری کردهام پیدا
مهی زرین عصا به چون هلال از چشمم افتاده
بلند اختر سواری تاجداری کردهام پیدا
کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم
ز سودا قید کاکل مشگباری کردهام پیدا
گر از شیرین لبان حوری نژادی گشته از من گم
ز خوبان خسرو عالی تباری کردهام پیدا
دل از دست نگارینی به زور آوردهام بیرون
ز ترکان سمن ساعد نگاری کردهام پیدا
درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم
زر نوسکه کامل عیاری کردهام پیدا