عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
روح را در تنگنای جسم کی شادی بود؟
مرغ دام افتاده را شادی در آزادی بود
راحت منزل نگردد سنگ راهش همچو سیل
شوق هر کس را که در راه طلب هادی بود
سالکان را سرمه آه و فغان باشد وصول
تا نپیوندد به دریا سیل فریادی بود
دلربایی حسن را در پرده شرم است بیش
چشم خواباندن به ظاهر شرط صیادی بود
شد به آزادی علم تا رفت در گل پای سرو
یک قدم راه از گرفتاری به آزادی بود
فکر عقبی نیست صائب در دل دنیاپرست
جغد را ویران گواراتر زآبادی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
زر و بال منعمان روز قیامت می شود
عاقبت هر فلس ماهی داغ حسرت می شود
تا برآمد از وطن یوسف عزیز مصر شد
دانه گوهر در زمین پاک غربت می شود
از تماشا دیده عاشق نمی گیرد قرار
لنگر این بحر خون آشام حیرت می شود
می رسد آخر به جایی بیقراریهای ما
پیچ و تاب عشق زنجیر عدالت می شود
شورش سیلاب از کهسار می گردد زیاد
سد راه من کجا سنگ ملامت می شود
می کنندش باسگان در قسمت روزی شریک
چون هما هرکس که از اهل سعادت می شود
بوی خون می آید از تیغ زبان اعتراض
خرده گیری عاقبت تخم عداوت می شود
می گذارد هر که پا فهمیده بر روی زمین
بر سرش ابر بلا دست حمایت می شود
از سر عادت مکن طاعت که این قدسی نژاد
می شود شیطان پابرجا چو عادت می شود
صائب از هرکس که داری رنجشی اظهار کن
شکوه چون در دل گره شد تخم کلفت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
کار ما از ساغر پرمی به سامان می شود
مجلس ما از گل ابری گلستان می شود
ناخن الماس ازکارم سری بیرون نبرد
مشکل من کی به سعی سوزن آسان می شود؟
یوسف این زخمی که داری از عزیزان وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان می شود
جای هر نیشی که از دست تو دارم بر جگر
گر به هم دوزند صد زخم نمایان می شود
بر سر خاک شهیدان شمع آهی برده ایم
خون ما با دامنی دست و گریبان می شود
صائب از تنگ دهان یار پیش دل مگو
طفل ما بدخوست بهر هیچ گریان می شود!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۶
نفس سرکش بی ریاضت رهنما کی می شود؟
اژدها فرعون را در کف عصا کی می شود؟
فقر هیهات است گردد جمع با تن پروری
تا پر از شکر بود نی بوریا کی می شود؟
نفس چون مطلق عنان شد قابل اصلاح نیست
سگ چو شد دیوانه دیگر آشنا کی می شود؟
از تهیدستی شکایت می کند بیجا حباب
وصل گوهر جمع با کسب هوا کی می شود؟
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
سرفرازی جمع با پشت دو تا کی می شود؟
نیست سیری آتش سوزنده را از خار و خس
حرص را از سیم و زر کم اشتها کی می شود؟
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
سخت جانی مانع تیر قضا کی می شود؟
می برد یاد وطن را عزت غربت ز دل
آب چون واصل به گوهر شد جدا کی می شود؟
ابر را دریا به روی تلخ از سروا نکرد
چین ابرو مانع حرص گداکی می شود؟
با زمین گیران غفلت گفتگو بی حاصل است
این ره خوابیده بیدار از دراکی می شود؟
یک صدف می باشد از چندین صدف صاحب گهر
هر که را دستی است، از اهل دعا کی می شود؟
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
شور دریا کم به سعی ناخدا کی می شود؟
نعل دولت از سبکسیری است در آتش مدام
دل خنک از سایه بال هماکی می شود؟
حسن آب زندگی از موج می گردد زیاد
لعل جان بخش تو از خط بی صفا کی می شود؟
نیست صائب هر که را از شوق در سر آتشی
خار صحرا، خواب مخمل زیرپا کی می شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
چون صراحی رخت در میخانه می باید کشید
این که گردن می کشی پیمانه می باید کشید
کم نه ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می باید کشید
می شود سنگین زبار خلق میزان حساب
سختی از اطفال چون دیوانه می باید کشید
نیل چشم زخم می باید وصال گنج را
ناز جغد ای گوشه ویرانه می باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید
خلوت فانوس جای شمع عالمسوز نیست
این الف بر سینه پروانه می باید کشید
تا چون ابر و مطلع برجسته ای انشا کنی
عمرها زلف سخن را شانه می باید کشید
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده پروانه می باید کشید
دل زقرب زلف نزدیک است خود را گم کند
اندکی زنجیر این دیوانه می باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را زصاحبخانه می باید کشید
نیست آسایش درین عالم که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می باید کشید
از خط مشکین غرور آن سمنبر کم نشد
ناز گل از سبزه بیگانه می باید کشید
در بهارستان یکتایی بلند و پست نیست
ناز خار و گل به یک دندانه می باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
مرگ را آماده شو هرگاه گردد مو سفید
زندگی بر طاق نسیان نه چو شد ابرو سفید
پرده پوشی چون شب تاریک، کار صبح نیست
دست بردار از سیه کاری چو گردد مو سفید
صبر کن بر تیره روزی کز فروغ عاریت
قد ماه نو دو تا می گردد و ابرو سفید
عنبرین مویی کز او گردیده روز من سیاه
می نماید پیش چشمش دیده آهو سفید
هر که از روشندلی از تیره بختی رو نتافت
از ته ابر سیه چون مه برآید رو سفید
از دورویان جهان امید یکرنگی مدار
نامه را یک رو سیه می باشد و یک رو سفید
نیست آسان زر دست افشار کردن سنگ را
کرد روی کوهکن را قوت بازو سفید
چون نسازد سرخ رویش را به خون عشق غیور؟
کرد راه قصر شیرین کوهکن از جو سفید
نیست صائب اهل دل را شکوه از بخت سیاه
می کند خاکستر این آیینه ها را رو سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
غنی فیض از دل شب چون فقیران در نمی یابد
زظلمت آنچه یابد خضر، اسکندر نمی یابد
برآ از قید خودبینی که در زندان آب و گل
کسی کز خود نپوشد چشم راه در نمی یابد
بود زیر نگین ملک سلیمان تنگدستی را
که غیر از گوشه دل، گوشه دیگر نمی یابد
گهی در حلقه تسبیح و گه در قید زنارم
کسی از رشته سر در گم من سر نمی یابد
سپند من مسلم چون تو اندجست ازین آتش؟
که دود من ره بیرون شد از مجمر نمی یابد
زسایل می گشاید غنچه امید همت را
نخندد شیشه سربسته تا ساغر نمی یابد
گشاد از بستگیهاجو، که تا غواص در دریا
نمی سازد نفس در دل گره گوهر نمی یابد
مجو سر رشته آسایش از دنیای پروحشت
که موج آسودگی در بحر بی لنگر نمی یابد
نباشد در مقام خویشتن قدری هنرور را
که در دریا کسی بوی خوش از عنبر نمی یابد
به بی شرمی توان شد کامیاب از چرخ مینایی
زدریا جز حباب شوخ چشم افسر نمی یابد
به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را
که گوهر راه در گوش بتان بی زر نمی یابد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد
سیه مست است دولت، تا کجا خیزد کجا افتد
ید بیضاست باد صبح را در غنچه وا کردن
نماند در گره کاری که با دست دعا افتد
زخارستان دنیا دامن خود جمع چون سازد؟
تن زاری که در ششدر زنقش بوریا افتد
مگس را شوق شکر می شود از زهر چشم افزون
زراندن خیره تر گردد گدا چون بی حیا افتد
نمی باشد فراغ بال جز در ساده لوحیها
که مرغ دوربین از سایه خود در بلا افتد
چه خونها می کند در دل نگه را روی گلرنگش
چرا با آشنایان کس چنین ناآشنا افتد؟
سیه گردید عالم در نظر یعقوب را صائب
مبادا از عزیزان هیچ کس یارب جدا افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
دل از امید وصلش هر زمان در پیچ و تاب افتد
وگرنه خضر هیهات است در دام سراب افتد
بهشتی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را
کز آتش دور چون گردد سمندر در عذاب افتد
شکوه حسن او در دستها نگذاشت گیرایی
زجوش گل مگر چون غنچه از رویش نقاب افتد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که می ترسم زشبنم گل به چشم آفتاب افتد
فلک را می کشد در خاک و خون اقبال عشق او
رهایی نیست صیدی را که در چنگ عقاب افتد
چو آید در سخن لعل لب سنجیده گفتارش
زبی مغزی گهر بر روی دریا چون حباب افتد
زخاموشی چنان وحشی ز ارباب سخن گشتم
که می ریزد دلم هر گاه چشمم بر کتاب افتد
مشوای تندخو غافل ز آب چشم مظلومان
که در دریای آتش شور از اشک کباب افتد
غم فردای محشر غافلان را می گزد صائب
ندارد از حساب اندیشه هر کس خود حساب افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
دل آزاده از طول امل بسیار می پیچد
که مصحف بر خود از شیرازه زنار می پیچد
کدامین بی ادب زد حلقه بر در این گلستان را؟
که هر شاخ گلی بر خویشتن چون مار می پیچد
حجاب آب و گل گردیده سنگ راه یکتایی
وگرنه رشته تسبیح بر زتار می پیچد
به این بی ناخنی چون می خراشم سینه خود را
صدای تیشه فرهاد در کهسار می پیچد
نمی دانم چه می ریزد زکلک نامه پردازم
که هر سطری به خود از درد چون طومار می پیچد
ازین بستانسرا با دست خالی می رود بیرون
سبکدستی که بر هر دامنی چون خار می پیچد
به دور چشم او انگشت زنهاری است هرمژگان
که از بیمار بدخو روز و شب غمخوار می پیچد
مخور صائب فریب فضل از عمامه زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۱
مبادا دولت دنیا نصیب بد گهر گردد
که تیغ از آبداری تشنه خون بیشتر گردد
منه زاندازه بیرون پا، اگر آسودگی خواهی
که خون فاسد چو شد آهن ربای نیشتر گردد
نمک ریزد زچشم شور، شبنم در گریبانش
اگر داغی نصیب لاله خونین جگر گردد
غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شوید
اگر گرد یتیمی شسته از روی گهر گردد
به عهد ما که آمیزش کدورت بار می آرد
عجب دارم که از پیوند نخلی خوش ثمر گردد
سخن بی پرده می گویند صائب راست گفتاران
که بیجو هر بود تیغی که پنهان در سپر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
زدامان ترم ریگ روان سیراب می گردد
نمک در دیده من پرده های خواب می گردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی دانم
که در پیمانه من خون شراب ناب می گردد
چنان از ناله من بیستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب می گردد
زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پیمانه ام خوناب می گردد
رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روی آرد
کند هر کس زخود قالب تهی محراب می گردد
به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب می گردد
زحسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد
که برگرد سر هر قطره چون گرداب می گردد
مکن خشک ای سپهر بی مروت چشم مجنون را
کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب می گردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب می گردد
غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد
که دریا باعث آرامش سیلاب می گردد
مده دامان اکسیر قناعت را زکف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
ازان از سیر صحرا خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۸
زخشکی در دهانم آب گردآلود می گردد
درین ساغر شراب ناب گردآلود می گردد
بر آرم چون سر از خجلت میان خانه پردازان؟
که از ویرانه ام سیلاب گردآلود می گردد
ندارد خاطر آزاده تاب خشکی منت
دلا ز خونگرمی احباب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
ندارد صحبت اشراق نوری در زمان ما
کتان از پرتو مهتاب گردآلود می گردد
زدین ناقص من سبحه چون زنار می پیچد
ز زهد خشک من محراب گردآلود می گردد
اگر گرد یتیمی گوهرم از دامن افشاند
سراسر بحر چون سیلاب گرد آلود می گردد
زغم چون سینه پررخنه را مانع توانم شد؟
که این منزل زچندین باب گردآلود می گردد
غبار فتنه خط گر چنین برخیزد از رویش
دل خورشید عالمتاب گردآلود می گردد
زخورد و خواب بگذر گر سخن را پاک می خواهی
که این گوهر زخورد و خواب گردآلود می گردد
غبار کینه در دل جا نگیرد بیقراران را
زبیتابی کجا سیماب گردآلود می گردد؟
زبس با خاکساری خون من زد جوش یکرنگی
زقتلم خنجر قصاب گردآلود می گردد
عرق بارست بر رخسار شرم آلود او صائب
زشبنم این گل سیراب گردآلود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
سر هر کس که گرم از باده منصور می گردد
به چشمش چوب خشک دار نخل طور می گردد
سر دارالامان نیستی گردم، که هر موری
در آن مهمانسرا همکاسه فغفور می گردد
چه خواهد شد من افتاده را از خاک برداری؟
کف دست سلیمان پایتخت مور می گردد
مگردان روی جرأت از دم شمشیر نومیدی
که آه سرد آخر مرهم کافور می گردد
شکر از تلخکامان باز می گیری، نمی دانی
که تنگ شکرت آخر نصیب مور می گردد
کمان کهکشان از آتش آهم ملایم شد
کمان چین ابروی تو کی کم زور می گردد؟
تماشای ترا بر هیچ کس غیر از تو نپسندم
که گر این است حسن، آیینه چشم شور می گردد
اگر یک لحظه از خال لب او چشم بردارم
سویدا در دل بیطاقتم زنبور می گردد
به فکر دامن دشت عدم گاهی که می افتم
به چشمم چار دیوار عناصر گور می گردد
تلاش بزم بی کیفیت گردون مکن صائب
که جای جام می آنجا سر مخمور می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۳
ز خط هشیار کی آن نرگس مخمور می گردد؟
نمک بیهوشدارو زین می پرزور می گردد
زداغ عشق سر تا پای من چشم بصیرت شد
که از خورشیدتابان عالمی پر نور می گردد
زبی برگی به حسن عاقبت امیدها دارم
که دار آخر برومند از سر منصور می گردد
پرکاهی مروت نیست خرمن دستگاهان را
وگرنه دانه ای قفل دهان مور می گردد
زعشق لاله رویان داغ جانسوزی است عاشق را
که سردیهای دوران مرهم کافور می گردد
اگر آهو حصاری در بیابان کرد مجنون را
غزال از دورباش وحشت من دور می گردد
چرا از قامت خم می شود کم قوت پیران؟
اگر از حلقه گردیدن کمان پرزور می گردد
ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم
به گرد دامنی ویرانه ام معمور می گردد
چنان از پرتو منت گریزان است طبع من
که از مهتاب زخمم چون نمک ناسور می گردد
همان جویای آوازه است خاک مسند آرایان
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
به خود محتاج خواهد پست فطرت دردمندان را
طبیب از صحت بیمار خود رنجور می گردد
عنان اختیار از دست بیرون می برد خست
عصاکش بر در دلها به پای کور می گردد
همان از خارخار حرص در زندان بود صائب
اگر دست سلیمان پایتخت مور می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۰
گرانی می کند بر تن چو سربی جوش می گردد
سبو چون خالی از می گشت بار دوش می گردد
زنور عاریت بگذر که شمع ماه تابان را
اگر صدبار روشن می کنی خاموش می گردد
در آن محفل گل از کیفیت می می توان چیدن
که ساقی پیشتر از دیگران مدهوش می گردد
خطر بسیار دارد در کمین همواری دشمن
زسگ غافل مشو زنهار چون خاموش می گردد
در آن گلشن که می در جام ریزد مست ناز من
فغان بلبلان گلبانگ نوشانوش می گردد
ندارد خاکساری با بزرگی جنگ در مشرب
که در کوی مغان گردون سبو بر دوش می گردد
زخجلت طوق قمری دام زیر خاک خواهد شد
اگر سرو چمن با قامتش همدوش می گردد
نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید
چو آتش تند افتد، آب صرف جوش می گردد
قناعت کن، کز این گلشن به بویی هر که قانع شد
چو زنبور عسل کاشانه اش پرنوش می گردد
از ان ماه از تمامی می گذارد روی در نقصان
که دایم خرمن او صرف یک آغوش می گردد
مرا باغ و بهاری نیست غیر از بوی درویشی
دل بیمار من از کاهگل بیهوش می گردد
مشو با پردلی ایمن زخصم ناتوان صائب
که از اندک نسیمی بحر جوشن پوش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۱
خوش آن رهرو که دایم چون فلک بر خویش می گردد
که بر خود هر که گردد بیش، شوقش بیش می گردد
مجرد شو که برق بی مروت با جهانسوزی
زبی برگی چراغ خانه درویش می گردد
به قسمت صلح کن زنهار از جمعیت دنیا
که آب گوهر از دریا نه کم نه بیش می گردد
مخور چون ساده لوحان روی دست نعمت الوان
که رگ زین خون فاسد شاهراه نیش می گردد
مشو زنهار غافل از ورق گردانی دنیا
که اسباب فراغت مایه تشویش می گردد
چرا از نارساییهای طالع دلگران باشم؟
که از بیطاقتی خون در رگ من نیش می گردد
نشد حال دل مجروح من بر هیچ کس روشن
که خط ژولیده می باشد قلم چون ریش می گردد
ترا دل واپسی دارد زمین گیر گرانجانی
وگرنه صدهزاران رهنما در پیش می گردد
مرا زان گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس پای خود در وی نهد بیخویش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
شود چون بیش نعمت، مایه تشویش می گردد
که نوش بی حساب آهن ربای نیش می گردد
درین بازار هر کس خود فروشی پیشه می سازد
اگر دریای پر گوهر بود درویش می گردد
یکی صد می شود زور کمان از حلقه گردیدن
کی از پیری مسلمان نفس کافر کیش می گردد؟
چنان کز بال و پر طاوس را زیبایی افزاید
زخط سبز حسن ساده رویان بیش می گردد
زخونریزی نگردد قامت خم تیغ را مانع
زپیری بدگهر را دل سیاهی بیش می گردد
چنان کز ابر بی باران شود باطل زراعتها
زافلاس کریمان عالمی درویش می گردد
گر از ناخن رخ آیینه را نتوان خراشیدن
زخط چون صفحه رخسار خوبان ریش می گردد؟
مرا از آن گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس می گذارد پا در او بیخویش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۴
به قتل هر که مایل آن دل بیباک می گردد
گریبان بر گلویش حلقه فتراک می گردد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
دل هر کس که آب از روی آتشناک می گردد
فروغ شمع می سازد منور چشم روزن را
اگر پاک است دل، آخر نظر هم پاک می گردد
مباد هیچ کس را روز سختی در کمین یارب
که گندم را زبیم آسیا دل چاک می گردد
زپیچ و تاب فکرت در دل شبها مشو در هم
که آخر جوهر آیینه ادراک می گردد
خشن پوشی گزیدم بهر زجر نفس، ازین غافل
که آتش فربه از پیراهن خاشاک می گردد
مخور چون غنچه گل از نسیم صبح، دم صائب
که جمعیت به گرد خاطر غمناک می گردد