عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵ - خد و لب و دندان معشوق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
خلقش کند عمارت مهمانسرای حسن
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
عدیل نیست ترا در جهان حسن و ملاحت
عجب لطیف و صبیحی، بخیر باد صباحت
دلم بسوخت ز حیرت، تنم گداخت ز غیرت
قضا بمرگ رقیبان چو کج نهاد کلاهت
گرم بتخت نشانی ورم ز پیش برانی
مطیع رای تو باشم، بهر چه هست صلاحت
ز فیض خوی تو گلشن جهان صورت و معنی
ز نور روی تو روشن جمال صبح سعادت
تسلئی ز تو دل را هزار عزت و تمکین
تجلئی ز تو جان را هزار شهد شهادت
فغان و ناله جانها گذشت از سر گردون
بوصل گوی که: ای جان، رسید وقت عنایت
تو پادشاه جهانی سبیل عشق تو دانی
طریق قاسم مسکین شکستگی و ملامت
عجب لطیف و صبیحی، بخیر باد صباحت
دلم بسوخت ز حیرت، تنم گداخت ز غیرت
قضا بمرگ رقیبان چو کج نهاد کلاهت
گرم بتخت نشانی ورم ز پیش برانی
مطیع رای تو باشم، بهر چه هست صلاحت
ز فیض خوی تو گلشن جهان صورت و معنی
ز نور روی تو روشن جمال صبح سعادت
تسلئی ز تو دل را هزار عزت و تمکین
تجلئی ز تو جان را هزار شهد شهادت
فغان و ناله جانها گذشت از سر گردون
بوصل گوی که: ای جان، رسید وقت عنایت
تو پادشاه جهانی سبیل عشق تو دانی
طریق قاسم مسکین شکستگی و ملامت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عجب رعنا و زیبایی، چه گویم؟
عجایب ترک یغمایی چه گویم؟
عجب حسن و عجب لطفی! عجب جان!
عجب تر از عجب هایی چه گویم؟
ترا از حد گذشت این لطف و احسان
دگر در حسن و زیبایی چه گویم؟
گواهی میدهد خلق دو عالم
که اندر حسن یکتایی چه گویم؟
تو در بستان جان سرو روانی
نه با مایی، نه بی مایی، چه گویم؟
دو عالم فی المثل چون یک قصیده است
تو آن شه بیت غرایی چه گویم؟
تو دریایی و من دریایی تو
ازین دریا و دریایی چه گویم؟
بسودای تو شد جانها سرافراز
ازین سودا و سودایی چه گویم؟
قرین ظلمتست این جان قاسم
تو خورشید دلارایی، چه گویم؟
عجایب ترک یغمایی چه گویم؟
عجب حسن و عجب لطفی! عجب جان!
عجب تر از عجب هایی چه گویم؟
ترا از حد گذشت این لطف و احسان
دگر در حسن و زیبایی چه گویم؟
گواهی میدهد خلق دو عالم
که اندر حسن یکتایی چه گویم؟
تو در بستان جان سرو روانی
نه با مایی، نه بی مایی، چه گویم؟
دو عالم فی المثل چون یک قصیده است
تو آن شه بیت غرایی چه گویم؟
تو دریایی و من دریایی تو
ازین دریا و دریایی چه گویم؟
بسودای تو شد جانها سرافراز
ازین سودا و سودایی چه گویم؟
قرین ظلمتست این جان قاسم
تو خورشید دلارایی، چه گویم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
«ستر الله علینا» چه علالاست درین کو؟
بجه از جو سوی ما آ، تماشاست درین سو
بخرابات مغانی همه چنگست و اغانی
همه جا مست و جوانی، همه جا بانگ هیاهو
همه جا رحمت و راحت، همه جا فسحت و ساحت
همه جا حسن و ملاحت،همه جا روی در آن رو
همه جا کاسه زرین، همه جا باده رنگین
همه جا عزت و تمکین، همه جا راست ترازو
همه جا چنگ و دف و نی، همه جا جام پیاپی
همه جا نعره هی هی! همه جا محضر نیکو
ز شرابات الهی، می تو جوی تناهی
می من لجه دریا، بجه از جوی و مرا جو
دل قاسم بکجا رفت؟ بجایی که در آنجا
نبرد فکر خرد پی، نبرد باد صبا بو
بجه از جو سوی ما آ، تماشاست درین سو
بخرابات مغانی همه چنگست و اغانی
همه جا مست و جوانی، همه جا بانگ هیاهو
همه جا رحمت و راحت، همه جا فسحت و ساحت
همه جا حسن و ملاحت،همه جا روی در آن رو
همه جا کاسه زرین، همه جا باده رنگین
همه جا عزت و تمکین، همه جا راست ترازو
همه جا چنگ و دف و نی، همه جا جام پیاپی
همه جا نعره هی هی! همه جا محضر نیکو
ز شرابات الهی، می تو جوی تناهی
می من لجه دریا، بجه از جوی و مرا جو
دل قاسم بکجا رفت؟ بجایی که در آنجا
نبرد فکر خرد پی، نبرد باد صبا بو
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۳
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - و له ایضا
به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مدح شیراز
دلم ز خطه ی شیراز و قوم او شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - و له ایضا
از هر چه هست و بود، می خوشگوار به
وز می، به پیش من، لب شیرین یار به
باشد لطیف سیب سپاهان، ولی ازو
دیدم به چشم خویش زنخدان یار به
بر به به حسن اگر زنخ او زنخ زند
چون سیب گردد از زنخش شرمسار، به
گفتم دلم دوا کن، بر آتشش نهاد
هیهات! کی شود دل سوزان ز نار به؟
هرگه که وصف گوهر دندان او کنم
باشد حدیثم از گهر شاهوار به
چشم ملک ندید و نبیند به عمر خویش
در بوستان حسن از آن گل عذار به
حیدر! دمی مرو به تماشای نوبهار
زآن رو که روی دلبرت از نوبهار، به!
وز می، به پیش من، لب شیرین یار به
باشد لطیف سیب سپاهان، ولی ازو
دیدم به چشم خویش زنخدان یار به
بر به به حسن اگر زنخ او زنخ زند
چون سیب گردد از زنخش شرمسار، به
گفتم دلم دوا کن، بر آتشش نهاد
هیهات! کی شود دل سوزان ز نار به؟
هرگه که وصف گوهر دندان او کنم
باشد حدیثم از گهر شاهوار به
چشم ملک ندید و نبیند به عمر خویش
در بوستان حسن از آن گل عذار به
حیدر! دمی مرو به تماشای نوبهار
زآن رو که روی دلبرت از نوبهار، به!
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رود ز جانم اگر بنگرم بر آن عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتی آری
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمری گهی ز دست شدی
که سرو داشتی آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غیر و دریغ
که او کنون کند از روی تو نهان عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتی آری
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمری گهی ز دست شدی
که سرو داشتی آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غیر و دریغ
که او کنون کند از روی تو نهان عارض
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به سروی ماند آن بالای او راست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهان بینم به روی دوست بیناست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهان بینم به روی دوست بیناست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
تا قامت او به باغ برخاست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
که می گوید که چشمش نرگسینست
که می گوید که زلفش عنبرینست
گیاهی را چه نسبت با دو چشمش
توان کردن دلم زان رو حزینست
دو ابرویش هلال عید خوانند
رخش را چون بگویم یاسمینست
چه نسبت زلف او با مشک و عنبر
که بوی او مرا دنیی و دینست
دو زلفش همچو شب بر روی خورشید
ز سر تا پا هزارش آفرنیست
به وصلم گر نوازد بهتر آنست
صلاح کار ما باری در اینست
مرا گویند ترک عشق او گوی
نمی یارم که یارم نازنینست
ز دل بیرون نیارم کرد مهرش
که عشقش در دلم نقش نگینست
جهان گشتم بسی در عشق رویش
مرا مهر رخ او دل گزینست
جفا بر من بسی کرد آن ستمگر
همانا گردش گردون برینست
نمی سوزد دلش بر حال زارم
چه چاره چونکه آن دل آهنینست
که می گوید که زلفش عنبرینست
گیاهی را چه نسبت با دو چشمش
توان کردن دلم زان رو حزینست
دو ابرویش هلال عید خوانند
رخش را چون بگویم یاسمینست
چه نسبت زلف او با مشک و عنبر
که بوی او مرا دنیی و دینست
دو زلفش همچو شب بر روی خورشید
ز سر تا پا هزارش آفرنیست
به وصلم گر نوازد بهتر آنست
صلاح کار ما باری در اینست
مرا گویند ترک عشق او گوی
نمی یارم که یارم نازنینست
ز دل بیرون نیارم کرد مهرش
که عشقش در دلم نقش نگینست
جهان گشتم بسی در عشق رویش
مرا مهر رخ او دل گزینست
جفا بر من بسی کرد آن ستمگر
همانا گردش گردون برینست
نمی سوزد دلش بر حال زارم
چه چاره چونکه آن دل آهنینست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
دل من در فراق شیداییست
خسته از درد ناشکیباییست
گر پریشان شدست معذورست
دایماً زان دو زلف سوداییست
عشق او را چگونه شرح دهم
بی سخن در کمال زیباییست
قامتش را چه نسبت است به سرو
اعتدالی به حدّ رعناییست
چه کنم وصف نرگس رعناش
گرچه در عین مجلس آراییست
ای دو دیده که روز و شب حیران
در رخت دیده ی تماشاییست
تا دوتا زلف تو به دست آمد
جامه ی دل ز شوق یکتاییست
دست افتادگان بگیر از غم
چون تو را قدرت تواناییست
این دل خسته را به رغم جهان
سر دیوانگی و شیداییست
نظر کردگار می دانی
که نه بر جاهلی و داناییست
خسته از درد ناشکیباییست
گر پریشان شدست معذورست
دایماً زان دو زلف سوداییست
عشق او را چگونه شرح دهم
بی سخن در کمال زیباییست
قامتش را چه نسبت است به سرو
اعتدالی به حدّ رعناییست
چه کنم وصف نرگس رعناش
گرچه در عین مجلس آراییست
ای دو دیده که روز و شب حیران
در رخت دیده ی تماشاییست
تا دوتا زلف تو به دست آمد
جامه ی دل ز شوق یکتاییست
دست افتادگان بگیر از غم
چون تو را قدرت تواناییست
این دل خسته را به رغم جهان
سر دیوانگی و شیداییست
نظر کردگار می دانی
که نه بر جاهلی و داناییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
با قامت تو سرو به بستان چه می کند
گل با رخت بگو به گلستان چه می کند
چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست
در مدح روی خوب تو دستان چه می کند
هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید
آخر بگو که شمع شبستان چه می کند
خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل
با لعل دلکشت شکرستان چه می کند
گرچه مکررست حدیث شکر ولی
پیش لب تو قند لرستان چه می کند
هر گوش و هوش کز لب تو قصّه ای شنید
صوت هزار و بلبل بستان چه می کند
هرکس که روی چون گل تو در جهان بدید
فصل بهار و برگ زمستان چه می کند
گل با رخت بگو به گلستان چه می کند
چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست
در مدح روی خوب تو دستان چه می کند
هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید
آخر بگو که شمع شبستان چه می کند
خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل
با لعل دلکشت شکرستان چه می کند
گرچه مکررست حدیث شکر ولی
پیش لب تو قند لرستان چه می کند
هر گوش و هوش کز لب تو قصّه ای شنید
صوت هزار و بلبل بستان چه می کند
هرکس که روی چون گل تو در جهان بدید
فصل بهار و برگ زمستان چه می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
به یاد آمدم آن جوانی و ناز
که کردیم با دلبران طناز
به پایم نهاده بسی سروران
سری کاو بدی در جهان سرفراز
ز عشق رخم باز نشناختند
سران سر ز پای و سر از پای باز
اگر جان بدی التماس جهان
فدا بود پیشم به هنگام ناز
رخی داشتم چون گل اندر چمن
قدی داشتم راست چون سرو ناز
دو ابرو که بودی چو محراب دل
که جانها ببستند در وی نماز
دو چشمم به نوعی که نرگس به باغ
یقینش به دیدار بودی نیاز
دو گیسو که بودی بسان کمند
به دستان دو راهم بدی جمله ساز
صبا گر گذشتی به راهم دمی
به گوشم سخن نرم گفتی به راز
دو لب همچو شکّر دو رخ همچو گل
به درد دل عاشقان چاره ساز
که کردیم با دلبران طناز
به پایم نهاده بسی سروران
سری کاو بدی در جهان سرفراز
ز عشق رخم باز نشناختند
سران سر ز پای و سر از پای باز
اگر جان بدی التماس جهان
فدا بود پیشم به هنگام ناز
رخی داشتم چون گل اندر چمن
قدی داشتم راست چون سرو ناز
دو ابرو که بودی چو محراب دل
که جانها ببستند در وی نماز
دو چشمم به نوعی که نرگس به باغ
یقینش به دیدار بودی نیاز
دو گیسو که بودی بسان کمند
به دستان دو راهم بدی جمله ساز
صبا گر گذشتی به راهم دمی
به گوشم سخن نرم گفتی به راز
دو لب همچو شکّر دو رخ همچو گل
به درد دل عاشقان چاره ساز