عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۶
پیر بر زندگی افزون ز جوان می لرزد
برگ بر خویش در ایام خزان می لرزد
نیست تاب نفس سرد دل روشن را
شمع در وقت سحرگاه ازان می لرزد
دل ز آسودگی جسم نیاید به قرار
شد زمین ساکن و این خانه همان می لرزد
از جلای دل خود هر که به تن پردازد
ساده لوحی است که بر آینه دان می لرزد
می شود از در نابسته پریشان، خاطر
دل آسوده ز چشم نگران می لرزد
مهد آرام پریشان سخنان خاموشی است
بیشتر بر سر گفتار زبان می لرزد
وطن از یاد به خونگرمی غربت نرود
آب در لعل گران قیمت ازان می لرزد
دل به جان لرزد ازان قامت چون تیر خدنگ
آنچنان کز قدر انداز نشان می لرزد
در ته آب بقا پاس نفس می دارد
زیر شمشیر تو هرکس که به جان می لرزد
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
دلم از غبن خریدار همان می لرزد
گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش
کوته آندیش همان در غم نان می لرزد
آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگ
صائب از گرمی احباب چنان می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۵
ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۸
فروغ گوهر چرخ از جلای دل باشد
صفای روی زمین در صفای دل باشد
مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی
ز خوان خویش مهیا غذای دل باشد
به درد و داغ درین بوته گداز بساز
که دل چو آب شد آب بقای دل باشد
ز عقده های فلک کیست سربرون آرد
اگر نه ناخن مشکل گشای دل باشد
صباح عید بود از ستاره سوختگان
در آن مقام که نوروصفای دل باشد
به ساق عرش تواند رساند خوشه خویش
ز اشک و آه اگر آب وهوای دل باشد
نفس چگونه کشد جان درین نشیمن پست
اگر نه عالم بی منتهای دل باشد
چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم
کسی که در قدم رهنمای دل باشد
گداییی که به آن فخر می توان کردن
گدایی در دولتسرای دل باشد
زکوه قاف پریزاد را به دام آرد
به دست هر که کمند رسای دل باشد
سعادتی که ندارد شقاوت از دنبال
به زیر سایه بال همای دل باشد
بود سپهر برین حلقه برون درش
کسی که در حرم کبریای دل باشد
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که نه سپهر به زیر لوای دل باشد
مکن به قبله دل پشت خود که کعبه دل
قفای آینه خوش جلای دل باشد
به بیخودی گذرد روزگار اهل بهشت
بهشت اگر به صفای لقای دل باشد
کلید قفل اجابت درین بلند ایوان
به دست ناله مشکل گشای دل باشد
ز بیدلی نبود شکوه عشقبازان را
چه دولتی است که دلبر به جای دل باشد
ازان ز انجمن عشق بوی جان آید
که عود مجمرش از پاره های دل باشد
کمال مغز بود مطلب از رعایت پوست
وجود هر دو جهان از برای دل باشد
به آشنایی دل صائب از جهان جان برد
خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۶
به چشم من گل وخار چمن یکی باشد
نوای بلبل وصوت زغن یکی باشد
تو از نوای مخالف ز راست بیخبری
وگرنه نغمه سرادر چمن یکی باشد
ترا تعدد اخوان فکنده است به چاه
وگرنه یوسف گل پیرهن یکی باشد
یکی است پیش سبکروح زندگانی ومرگ
که صبح را کفن وپیرهن یکی باشد
به توتیا چه کنم چشم خود چوسرمه سیاه
مرا که ساختن وسوختن یکی باشد
مرا که خلق نیاید به دیده حق بین
حضور خلوت با انجمن یکی باشد
رخ چو آینه گرداندن است بی صورت
ترا که طوطی شیرین سخن یکی باشد
فغان که در حرم وصل بار همچو سپند
مرا نشستن و برخاستن یکی باشد
دل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی است
که خامه دو زبان را سخن یکی باشد
به چشم هرکه رمیده است از جهان صائب
زمین غربت وخاک وطن یکی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۹
در کوی عشق بر رخ کس در نبسته اند
این در به روی مومن وکافر نبسته اند
در پله صفای نظر خوب وبد یکی است
بر هیچ روی آینه را در نبسته اند
خود بین نمی شود نرود خشک لب به خاک
این سد همین به روی سکندر نبسته اند
با آتشین نفس چه کند مهر خاموشی
هرگز به موم روزن مجمر نبسته اند
از اهل دل چگونه شمارند غنچه را
هرگز چو اهل دل به گره زر نبسته اند
در خاک اهل شوق همان در کشاکشند
مانند خواب نقش به بستر نبسته اند
صائب درین چمن که پراز نقش دلکش است
نقشی ز خط یار نکوتر نبسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۱
ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟
فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟
تمام عمر به بیگانگان برآمده ای
دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟
مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟
خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟
ز پشت آینه روی مراد نتوان دید
تراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟
یکی است نسبت خارو حریر در ره من
مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟
ترا که نیست خبر از هوای عالم آب
ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟
توان به درد رسیدن ز راه آگاهی
مراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبر
ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است
تراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۱
می پرستان در سر کوی مغان گردند جمع
تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع
گر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع
گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند
زیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع
گر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند
چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع
این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع
تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است
جمله باهم در فضای لامکان گردند جمع
در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف
زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع
چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز
ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع
چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار
جمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمع
راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند
چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع
بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع
صائب از درد جدایی خون خود را می خورم
هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۸
هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق
ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق
جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق
سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۴
تا ز اهل حیرتم خاطر پریشان نیستم
شمع بی فانوسم آن روزی که حیران نیستم
تیغ بی آبم به دست کارفرمایان عشق
چون رگ ابر بهارانم که گریان نیستم
همچو داغ عشق می جویم دل صد پاره ای
لاله هر باغ و شمع هر شبستان نیستم
با خس و خاشاک عالم تازه رو برمی خورم
درلباس تلخ همچون آب حیوان نیستم
می کنم گوهر به همت اشک تلخ خویش را
چون صدف در زیر بار ابرنیسان نیستم
می رسانم خانه آیینه خود را به آب
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
برق آفت در کمین خرمن جمعیت است
تا پریشان خاطرم، خاطر پریشان نیستم
بید مجنونم لباس من بود موی سرم
از لباس شرم چون آیینه عریان نیستم
هر زمان در کوچه ای جولان وحشت می زنم
همچو مجنون بار دوش یک بیابان نیستم
نیست از دار فنا اندیشه منصور مرا
آتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نقش امیدی که من از عشق دارم د رنظر
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
رزق می آید به پای خویش تا دندان به جاست
آسیا تا هست در اندیشه نان نیستم
سینه چون پروانه بر شمع تجلی می زنم
چون شرار از صحبت آتش گریزان نیستم
بوته خاری مرا از دامن صحرا بس است
در قفس پیوسته از فکر گلستان نیستم
تا گریبان دامن از خار تعلق چیده ام
همچو بحر از خار و خس آلوده دامان نیستم
چون نباشم ایمن از درد بلند اقبال عشق
نزل خاصان است درد و من از ایشان نیستم
رهروان را می دهم در چشم خود چون اشک جا
تشنه آزار چون خار مغیلان نیستم
همچو جان آثار من پیداست بر لوح وجود
گرچه پنهانم به ظاهر لیک پنهان نیستم
هیچ نقشی را نمی گیرم به غیر از سادگی
مهره موئین چرخ حال گردان نیستم
سایه دیوار رااز دور می بوسم زمین
همچو شبنم خوش نشین باغ و بستان نیستم
آبهای شکرین مصر غربت خورده ام
من حریف آب تلخ چاه کنعان نیستم
شربت بیماری من گریه تلخ من است
چون هوس بیمار آن سیب زنخدان نیستم
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
من حریف باد دستیهای مژگان نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۵
در سماع بیخودی چون دست بالامی کنم
کوچه ها در رود نیل چرخ پیدا می کنم
با سویدای دل ازسیر فلکها فارغم
گردش پرگار در مرکز تماشا می کنم
طور را گستاخی موسی بیابان مرگ کرد
من همان از سادگی عرض تمنا می کنم
بیخودی مرهم به داغ تنگدستی می نهد
هر دو عالم را به یک پیمانه سودامی کنم
بادبان کشتی می می کنم سجاده را
با پریرویان مشرب سیر دریا می کنم
دامن اکسیر خرسندی به دست آورده ام
زهر اگر ریزند در جامم گوارا می کنم
مردم از مینا به ساغر باده می ریزد و من
از تنک ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
تا به کی صائب عنانداری کنم سیلاب را
دست برمی دارم از دل رو به صحرا می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۹
ز خود دور آن پریرو را نمی دانم نمی دانم
جدا ز بحر این جو را نمی دانم نمی دانم
اگر چه پیرهن در مصر و در کنعان بود نکهت
ز پیران جدا بورا نمی دانم نمی دانم
به چشم من شب و روز جهان یکرنگ می آید
نزاع ترک و هندو را نمی دانم نمی دانم
نمی باشد گل رعنا بهارستان وحدت را
مسلمان را و هندو را نمی دانم نمی دانم
به گرد خامه نقاش می گردد نگاه من
ز نقش شیر آهو را نمی دانم نمی دانم
زبان جوهر پیچیده شمشیر می فهمم
اشارتهای ابرو را نمی دانم نمی دانم
لطافت پرده بینش شود سرشار چون افتد
قماش آن بر رو را نمی دانم نمی دانم
خوشا سیلی که می داند به دریا می رسد آخر
مآل این تکاپو را نمی دانم نمی دانم
به میزان قیامت بیش کم، کم بیش می آید
زبان این ترازو را نمی دانم نمی دانم
مرا صائب به زهر چشم پرورده است عشق او
نگاه آشنا رو را نمی دانم نمی دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۱
بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم
سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم
جگر پاره ولی نعمت سی روز من است
نکند دغدغه رزق پریشان حالم
کیست جز آینه و آب درین قحط آباد
که کند گریه به روز سفر از دنبالم
هر که را درد دلی هست به من شرح دهد
هر که را بار گرانی است منش حمالم
گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند
چون پر تیره و بال تن من شد بالم
گریه سنگدل از بس که فشرده است مرا
خار در دیده آیینه زند تمثالم
باده صاف بود آینه طوطی من
در حریمی که لب جام نباشد لالم
آب در دیده آتش ز ترحم گردد
صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۰
مختلف چند ازین پرده نیرنگ شویم
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۰
آن همت از کجاست که منزل یکی کنیم
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
انگوروار آب شویم از هوای می
چندین هزار عقده مشکل یکی کنیم
مجنون صفت میانه لیلی و ما ز عشق
نقش دویی نمانده که محمل یکی کنیم
ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل
یک پرده مانده است که محفل یکی کنیم
شاید رسد به دست کریمی ز راه عجز
دامان خود به دامن سایل یکی کنیم
دیوانه ای دگر نتواند ز بند جست
گر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیم
داریم امید آن که چو مردان درین بساط
با قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیم
چون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟
صائب چگونه ما حق وباطل یکی کنیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۸
بر رخ کس نیست رنگ وحدتی در انجمن
به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن
با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم
نیست در گردش شراب الفتی در انجمن
در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست
حالتی در خلوت و کیفیتی در انجمن
باد نتواند پریشان ساختن وقت مرا
شمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمن
چند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگر
وا کند پروانه بال شهرتی در انجمن
عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتی در انجمن
بند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمع
گر کشم از سینه آه غیرتی در انجمن
دست چون در دامن سجاده تقوی زنم؟
داده ام با جام دست بیعتی در انجمن
می توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفت
همچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۴
آن کف نظارگی، این از دو عالم می برد
در میان این دو یوسف فرق ای بینا ببین
گر ندیدی ترجمان رازهای غیب را
آن خط نازک رقم را گرد آن لبها ببین
در چنین وقتی که از خط صبح محشر می دمد
چشم خواب آلود آن معشوق بی پروا ببین
این سفر کوته نمی گردد به شبگیر بلند
عمر جاویدان به دست آر آن قد رعنا ببین
آسمان را یک نفس از شور عشق آرام نیست
زین می پر زور دست افشانی مینا ببین
دیده را صائب ز خورشید قیامت آب ده
بعد ازان بر چهره آن آتشین سیما ببین
روی در میخانه کن آرامش دلها ببین
عالمی را فارغ از اندیشه فردا ببین
این تعین چون حباب از بسته چشمی های توست
چشم بگشا، هیچی خود را درین دریا ببین
عشق بی معشوق هیهات است گردد جلوه گر
در لباس بید مجنون جلوه لیلی ببین
نسبت دیوانه و شهرست طوفان و تنور
عرض سودای مرا در دامن صحرا ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۷
قطره را بحر نماید سفر یکرنگی
ذره خورشید شود از اثر یکرنگی
از میان گل و خاشاک دویی برخیزد
چمن افروز شود چون شرر یکرنگی
چون دو آیینه صافند که حیران همند
هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی
جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات
خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
پخته از حوصله شاخ برون می آید
رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی
بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند
حد موج است ببندد کمر یکرنگی
چشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدار
نیست در نه صدف او گهر یکرنگی
صائب از هم نکند تفرقه لطف و عتاب
گل و خارست یکی در نظر یکرنگی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را
پاسنگ خویش بودم در گوشه صبوری
بادی ز سویت آمد اندر ربود ما را
هر روز در شب غم خوش می کند سرایم
آن دیدنی که اول خوش می نمود ما را
از خاک هستی ما گرد عدم برآمد
ای کاشکی نبودی ننگ وجود ما را
ممکن نگشت توبه ما را ز روی خوبان
گیتی به محنت و غم چند آزمود ما را
امروز کو که بیند سر مست و بت پرستم
آن کو به نیکنامی دی می ستود ما را
تیغی ز درد باید محنت زدای عاشق
کز صیقل محبت نتوان زدود ما را
خسرو چو نیست زآنهاکز تو برد به کشتن
این پندهای رسمی دادن چه سود ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۲
ما که در راه غم قدم زده ایم
بر خط عافیت رقم زده ایم
تا به طوفان عشق غرقه شدیم
بر سر نه فلک قدم زده ایم
قدمی کو به راه عشق شتافت
دیده بر راه آن قدم زده ایم
چون که اندر وجود نیست ثبات
دست در نامه عدم زده ایم
آستین بر زد آب دیده به رقص
بس که در سینه ساز غم زده ایم
از سر نیستی چو سلطانی
هستی هر دو کون کم زده ایم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
آنجا که جای دوست بود من نمی رسم
خاریست مانعم که بگلشن نمی رسم
هر نیم شب بدست خیالش بدان طرف
خدمت همی رسانم اگر من نمی رسم
از فکر یار هستی خویشم بیاد نیست
مستغرقم بدوست،بدشمن نمی رسم
این ترک سعی من نه زنومیدیست،لیک
معلوم شد مرا که برفتن نمی رسم
یاری ز من رمیده چوآهوی تیزگام
من همچو سگ درو بدویدن نمی رسم
آنجا چو جان مجردو تنها توان شدن
من پای بست همرهی تن نمی رسم
چون خاک کوی انس گرفتم بخار و خس
زآن همچو گرد خانه بر وزن نمی رسم
معشوق دیدنیست ولیکن مرا زمن
درپیش پردهاست،بدیدن نمی رسم
بی شمع روی روشن جانان چراغ وار
خود را همی کشم که بمردن نمی رسم
چون گوهرم زمعدن اصلی خویش دور
درحقه مانده باز بمعدن نمی رسم
طاوس باغ قدس بدم اندرین قفس
بالم شکسته شد بنشیمن نمی رسم
فصل بهار وصل چو دورست،غنچه وار
در پوست مانده ام،بشکفتن نمی رسم
سنگ آتشم چوخاک نشسته بزیر آب
آتش نهفته ام چوبآهن نمی رسم
کشت وجود تا نکند خوشه کمال
من نارسیده ام بدرودن نمی رسم
اندر صفات دوست چگویم سخن چو من
در وصف حال خویش بگفتن نمی رسم