عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
بازم به نازی شاد کن ای نازنین دلدار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سینه ی افکار من
ای آتش عشق خدا سوزان تن خاکی ما
وی صرصر وحدت بیا بر باد ده آثار من
در راه وحدت ای شمن زنار شد هستی من
شمشیر سبحانی بزن تا بگسلد زنار من
قدری که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من
تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خویشتن بیگانه ام باشد که باشی یار من
تیغی بکش تا سر نهم وز ذوق رویت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من
جنت نباشد گلشنی در ساحت گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل در جان آتش بار من
گر سر دل گویم دمی آشفته گردد عالمی
در این جهان کو محرمی تا بشنود اسرار من
بس کن حسین از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه ای باید که او نوشد دمی گفتار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سینه ی افکار من
ای آتش عشق خدا سوزان تن خاکی ما
وی صرصر وحدت بیا بر باد ده آثار من
در راه وحدت ای شمن زنار شد هستی من
شمشیر سبحانی بزن تا بگسلد زنار من
قدری که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من
تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خویشتن بیگانه ام باشد که باشی یار من
تیغی بکش تا سر نهم وز ذوق رویت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من
جنت نباشد گلشنی در ساحت گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل در جان آتش بار من
گر سر دل گویم دمی آشفته گردد عالمی
در این جهان کو محرمی تا بشنود اسرار من
بس کن حسین از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه ای باید که او نوشد دمی گفتار من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۷
بدین کرشمه بهر جانبی نگاه مکن
بخون غمزدگان چشمها سیاه مکن
کدام عشوه گر و بیوفا ترا آموخت
که التفات بدین خسته گاه گاه مکن
منم که یاد تو پیوسته ورد جان من است
تو خواه یاد کن این خسته را و خواه مکن
بجرم آنکه محب توام چه می کشی ام
چو من گناه نکردم تو هم گناه مکن
چو دل بوصل تو بستم ندا رسید ز غیب
که ای گدا طلب قرب پادشاه مکن
دلا چو بار دهندت بر آستانه یار
به راستان که جز از آستان پناه مکن
حسین اگر قدمت ثابتست در ره عشق
هزار زخم بخور از حبیب و آه مکن
بخون غمزدگان چشمها سیاه مکن
کدام عشوه گر و بیوفا ترا آموخت
که التفات بدین خسته گاه گاه مکن
منم که یاد تو پیوسته ورد جان من است
تو خواه یاد کن این خسته را و خواه مکن
بجرم آنکه محب توام چه می کشی ام
چو من گناه نکردم تو هم گناه مکن
چو دل بوصل تو بستم ندا رسید ز غیب
که ای گدا طلب قرب پادشاه مکن
دلا چو بار دهندت بر آستانه یار
به راستان که جز از آستان پناه مکن
حسین اگر قدمت ثابتست در ره عشق
هزار زخم بخور از حبیب و آه مکن
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۹
ای غم سودای تو خلوت نشین جان من
درد روح افزای تو سرمایه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتی رفت بی تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خیال تو شبی مهمان من
گر بصورت گشته ام غایب ز جانان باک نیست
نیست غایب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کویت فراغت دارم از باغ بهشت
نیست غیر از کوی جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسین
گر رسد شعرت بگوش شاه معنی دان من
درد روح افزای تو سرمایه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتی رفت بی تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خیال تو شبی مهمان من
گر بصورت گشته ام غایب ز جانان باک نیست
نیست غایب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کویت فراغت دارم از باغ بهشت
نیست غیر از کوی جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسین
گر رسد شعرت بگوش شاه معنی دان من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۰
یارب مه تابان من یا نور ربانی است این
عیسی چارم آسمان یا یوسف ثانی است این
فراش دردش سوی دل آمد که جاروبی زند
در خانه غوغا دید و گفت یارب چه افغانی است این
خلوتسرای خاص شه و آنگه در او نامحرمان
زینسان روا دارد کسی آخر چه حیوانی است این
بیرون کشید آن جمله را از عشق آورد آتشی
میسوخت بام و خانه را گفتم مسلمانی است این
گفتا که ای نادان برو کاندر ضلالی تو گرو
بی تو و نه این رخت تو در خورد سلطانی است این
چون خانه شد پاک از همه آورد تخت و رختها
گفتا که میدارش نگه کز فضل ربانی است این
ناگاه آمد جذبه ای و آزاد کرد از من مرا
گفتم شهست این گفت نی چاوش خاقانی است این
وانگاه آمد پرتوی آتش کشی هستی کشی
چون رفتم از خود گفت این سبحات سبحانی است این
این بس رخ دلدار خود دیدم بچشم یار خود
بیخود شنیدم این ندا کانوار رحمانی است این
خاموش کن اکنون حسین کانجا نمیگنجد سخن
زین پس بگرد تن متن کآسایش جانی است این
غربت چو دربان بر درش بنشست و راند اغیار را
من نیز رفتم گفت رو هنگام دربانی است این
عیسی چارم آسمان یا یوسف ثانی است این
فراش دردش سوی دل آمد که جاروبی زند
در خانه غوغا دید و گفت یارب چه افغانی است این
خلوتسرای خاص شه و آنگه در او نامحرمان
زینسان روا دارد کسی آخر چه حیوانی است این
بیرون کشید آن جمله را از عشق آورد آتشی
میسوخت بام و خانه را گفتم مسلمانی است این
گفتا که ای نادان برو کاندر ضلالی تو گرو
بی تو و نه این رخت تو در خورد سلطانی است این
چون خانه شد پاک از همه آورد تخت و رختها
گفتا که میدارش نگه کز فضل ربانی است این
ناگاه آمد جذبه ای و آزاد کرد از من مرا
گفتم شهست این گفت نی چاوش خاقانی است این
وانگاه آمد پرتوی آتش کشی هستی کشی
چون رفتم از خود گفت این سبحات سبحانی است این
این بس رخ دلدار خود دیدم بچشم یار خود
بیخود شنیدم این ندا کانوار رحمانی است این
خاموش کن اکنون حسین کانجا نمیگنجد سخن
زین پس بگرد تن متن کآسایش جانی است این
غربت چو دربان بر درش بنشست و راند اغیار را
من نیز رفتم گفت رو هنگام دربانی است این
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۱
روزی اگر گذار تو افتد بخاک من
فریاد بشنوی ز دل دردناک من
لعلت حیات میدهد ای دوست باک نیست
گر غمزه تو سعی کند در هلاک من
در عشق تست جامه جانم هزار چاک
گر خلق بنگرند گریبان چاک من
در عشق روی و موی تو چون خاک گشته ام
نشگفت اگر دمد گل و ریحان ز خاک من
تاک وجود من عنب عشق بر دهد
بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من
مه را ز مهر نور فزاید از آن فزود
حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من
ای عشق تیغ برکش و قتل حسین کن
تا از میانه دور شود اشتراک من
فریاد بشنوی ز دل دردناک من
لعلت حیات میدهد ای دوست باک نیست
گر غمزه تو سعی کند در هلاک من
در عشق تست جامه جانم هزار چاک
گر خلق بنگرند گریبان چاک من
در عشق روی و موی تو چون خاک گشته ام
نشگفت اگر دمد گل و ریحان ز خاک من
تاک وجود من عنب عشق بر دهد
بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من
مه را ز مهر نور فزاید از آن فزود
حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من
ای عشق تیغ برکش و قتل حسین کن
تا از میانه دور شود اشتراک من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۲
ای در همه عالم پنهان تو و پیدا تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی
ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی
با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو
از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی
برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو
ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو
گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی
این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو
از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان
وندر نظر عارف همواره هویدا تو
در میکده وحدت از عقل بتشویشیم
در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پای تو افشانم
گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو
با غمزه فتانت از بهر حسین الحق
انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی
ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی
با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو
از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی
برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو
ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو
گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی
این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو
از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان
وندر نظر عارف همواره هویدا تو
در میکده وحدت از عقل بتشویشیم
در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پای تو افشانم
گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو
با غمزه فتانت از بهر حسین الحق
انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۳
جان خود قربان به تیغ جان ستانش میکنم
تا بدین حیلت به بندم خویش بر فتراک او
هر کجا عشقش کشد حاشا که از وی سرکشم
عشق او سیلی است خون آشام و من خاشاک او
خواست عقل کل که داند از کمالش نیم جزو
گشت از این ادراک عاجز فکرت دراک او
گر چه کنجی نیست خالی از فروغ آفتاب
چشم خفاشی ندارد طاقت ادراک او
تا شوم در پیش جانان سرخ رو خواهم مدام
تا بریزد خون جانم غمزه بی باک او
جامه عشقش چو گیرم جامه جان را چه قدر
تا نیندیشم من آشفته دل از چاک او
باک کی دارد ز کشتن در ره عشقش حسین
نیست جز مردن مراد عاشقان پاک او
تا بدین حیلت به بندم خویش بر فتراک او
هر کجا عشقش کشد حاشا که از وی سرکشم
عشق او سیلی است خون آشام و من خاشاک او
خواست عقل کل که داند از کمالش نیم جزو
گشت از این ادراک عاجز فکرت دراک او
گر چه کنجی نیست خالی از فروغ آفتاب
چشم خفاشی ندارد طاقت ادراک او
تا شوم در پیش جانان سرخ رو خواهم مدام
تا بریزد خون جانم غمزه بی باک او
جامه عشقش چو گیرم جامه جان را چه قدر
تا نیندیشم من آشفته دل از چاک او
باک کی دارد ز کشتن در ره عشقش حسین
نیست جز مردن مراد عاشقان پاک او
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۴
باز آتشی در جان من زد عشق شورانگیز تو
نو شد جراحتهای غم از غمزه خونریز تو
ای ماه مهرآموز من دمساز عالم سوز من
جانم وفاآموز شد از جور لطف آمیز تو
هر بی نوائی کو نهد در صف عشاق تو پا
کی سر تواند تافتن از زخم تیغ تیز تو
ناموس و پرهیز مرا تاراج کرده غمزه ات
فریاد ای هشیار دل زین مست بی پرهیز تو
بر رخ کشیده پرده ها مهر از حیا پیش رخت
در خط شده مشک خطا از خط عنبر بیز تو
ای دل نهاده جان بکف در کوی جانان نه قدم
کاندر بر سلطان ما این است دست آویز تو
گر بر دل و جانت حسین درتافتی خورشید عشق
طالع شد از مغرب زمین آن شمس انجم ریز تو
نو شد جراحتهای غم از غمزه خونریز تو
ای ماه مهرآموز من دمساز عالم سوز من
جانم وفاآموز شد از جور لطف آمیز تو
هر بی نوائی کو نهد در صف عشاق تو پا
کی سر تواند تافتن از زخم تیغ تیز تو
ناموس و پرهیز مرا تاراج کرده غمزه ات
فریاد ای هشیار دل زین مست بی پرهیز تو
بر رخ کشیده پرده ها مهر از حیا پیش رخت
در خط شده مشک خطا از خط عنبر بیز تو
ای دل نهاده جان بکف در کوی جانان نه قدم
کاندر بر سلطان ما این است دست آویز تو
گر بر دل و جانت حسین درتافتی خورشید عشق
طالع شد از مغرب زمین آن شمس انجم ریز تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۵
بیا در بزم عشق ای دل حریف درد جانان شو
برافشان جان بروی یار و از سر تا قدم جان شو
اگر ذوق و صفا خواهی نثار دوست کن جانرا
وگر کیش وفاداری به تیر عشق قربان شو
چو شاه عشق با چوگان سوی میدان جان آمد
ببوی لذت زخمش برغبت گوی میدان شو
یکی دان و یکی بین شو ترا آخر که میگوید
که گاهی در پی این باش و گاهی طالب آن شو
اگر خواهی که ره یابی بخلوتخانه وحدت
ز انس انس دل بگسل چو جن از خلق پنهان شو
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
سری بر پای مردان نه بخاک راه یکسان شو
برافشان جان بروی یار و از سر تا قدم جان شو
اگر ذوق و صفا خواهی نثار دوست کن جانرا
وگر کیش وفاداری به تیر عشق قربان شو
چو شاه عشق با چوگان سوی میدان جان آمد
ببوی لذت زخمش برغبت گوی میدان شو
یکی دان و یکی بین شو ترا آخر که میگوید
که گاهی در پی این باش و گاهی طالب آن شو
اگر خواهی که ره یابی بخلوتخانه وحدت
ز انس انس دل بگسل چو جن از خلق پنهان شو
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
سری بر پای مردان نه بخاک راه یکسان شو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۶
بر جگر آبم نماند از آتش سودای او
خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او
بستم از غیرت در دل را بروی غیر دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جای او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نیستم پروای طوبی با قد رعنای او
ساکنان عالم بالا نهند از روی فخر
سر بر آن خاکی که بنهد پای بر بالای او
سنبل اندر باغ پیچیده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زیبای او
گر ندیدی رسته از شکر نبات اینک ببین
سبزه خط بر لب شیرین شکرخای او
کلبه تاریک من خواهم که یکشب تا بروز
روشنائی یابد از روی جهان آرای او
گر ز دست من رود سرمایه سود دو کون
پای نتوانم کشیدن باز از سودای او
از سر کویش بجنت روی کی آرد حسین
نیست غیر از کوی جانان جنت المأوای او
خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او
بستم از غیرت در دل را بروی غیر دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جای او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نیستم پروای طوبی با قد رعنای او
ساکنان عالم بالا نهند از روی فخر
سر بر آن خاکی که بنهد پای بر بالای او
سنبل اندر باغ پیچیده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زیبای او
گر ندیدی رسته از شکر نبات اینک ببین
سبزه خط بر لب شیرین شکرخای او
کلبه تاریک من خواهم که یکشب تا بروز
روشنائی یابد از روی جهان آرای او
گر ز دست من رود سرمایه سود دو کون
پای نتوانم کشیدن باز از سودای او
از سر کویش بجنت روی کی آرد حسین
نیست غیر از کوی جانان جنت المأوای او
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۷
پای خیال سست شد در طلب وصال تو
کاش به خواب دیدمی یک نفسی خیال تو
آه که کی سپردمی راه به کوی کبریا
گر نشدی دلیل من پرتوی از جمال تو
هر که ز روی مسکنت خاک ره طلب نشد
محرم راز کی شود در حرم جلال تو
بلبل جان گسسته دم بی گل سوری رخت
طوطی طبع بسته لب بی شکر مقال تو
از لب روح بخش تو آب زلال میچکد
بو که به کام دل چشم چاشنی زلال تو
دام شکار جان من سلسله های طره ات
دانه طایر دلم نقش خیال خال تو
چند ز گفتگو حسین هان رخ است و جان و سر
حال بجو که هرزه است این همه قیل و قال تو
کاش به خواب دیدمی یک نفسی خیال تو
آه که کی سپردمی راه به کوی کبریا
گر نشدی دلیل من پرتوی از جمال تو
هر که ز روی مسکنت خاک ره طلب نشد
محرم راز کی شود در حرم جلال تو
بلبل جان گسسته دم بی گل سوری رخت
طوطی طبع بسته لب بی شکر مقال تو
از لب روح بخش تو آب زلال میچکد
بو که به کام دل چشم چاشنی زلال تو
دام شکار جان من سلسله های طره ات
دانه طایر دلم نقش خیال خال تو
چند ز گفتگو حسین هان رخ است و جان و سر
حال بجو که هرزه است این همه قیل و قال تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۸
ای دل و جان عاشقان شیفته لقای تو
عقل فضول کی برد راه بکبریای تو
بلبل طبع با نوا از چمن شمایلت
طوطی روح را دهن پر شکر از عطای تو
آتش جان خاکیان نفخه بی نیازیت
آب رخ هوائیان خاک در سرای تو
گشته قرار آسمان پایه قدر بنده ات
بوده و رای لامکان سلطنت گدای تو
دیده بدوخت از جهان آنکه بدید طلعتت
گشت جدا ز خویشتن هر که شد آشنای تو
هست ترا بجای من بنده بی شمار لیک
آه که بنده ترا نیست شهی بجای تو
تیغ بکش بکش مرا تا برسی بکام دل
جان هزار همچو من باد شها فدای تو
پیش سگان کوی تو جان برضا همی دهم
جان حسین اگر بود واسطه رضای تو
عقل فضول کی برد راه بکبریای تو
بلبل طبع با نوا از چمن شمایلت
طوطی روح را دهن پر شکر از عطای تو
آتش جان خاکیان نفخه بی نیازیت
آب رخ هوائیان خاک در سرای تو
گشته قرار آسمان پایه قدر بنده ات
بوده و رای لامکان سلطنت گدای تو
دیده بدوخت از جهان آنکه بدید طلعتت
گشت جدا ز خویشتن هر که شد آشنای تو
هست ترا بجای من بنده بی شمار لیک
آه که بنده ترا نیست شهی بجای تو
تیغ بکش بکش مرا تا برسی بکام دل
جان هزار همچو من باد شها فدای تو
پیش سگان کوی تو جان برضا همی دهم
جان حسین اگر بود واسطه رضای تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۹
ای که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده ای
سر پنهان هویت را هویدا کرده ای
تا بود در واحدیت مراحد را فتح باب
از تجلی اولا مفتاح اسما کرده ای
از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
کششف سرقاب قوسین او ادنی کرده ای
تا هویدا از الف گردد حروف عالیات
خود الف را از تجلی دوم با کرده ای
در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذریات پیدا کرده ای
انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته ای
تا چنان ظاهر شود گنجی که اخفا کرده ای
فرق وصف فرحت افکنده میان ذات و اسم
گرچه اول اسم را عین مسمی کرده ای
پی سپر کرده مراتب از طریق سلسله
وز پی رجعت ره از سر سویدا کرده ای
ساکنان ظلمت آباد عدم را دیده ها
از رشاش نور هستی نیک بینا کرده ای
تا نپوشد شاهد غیب از شهادت چادری
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده ای
چون درخشید آفتاب رحمت رحمانیت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده ای
جسته عشق عنصری بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبیا طوعا و کرها کرده ای
در خلافت تا نماند مر ملایک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده ای
کرده بر ارض و سما عرض امانت پیش از این
در قبول آن جمله را حیران و در وا کرده ای
پس ضعیفی را برای حمل آن بار قوی
از کمال قدرت و قوت توانا کرده ای
خاکئی را خلعت تکریم و تشریف عظیم
از نفخت فیه من ررحی هویدا کرده ای
تا نباشد جز تو مشهودی چو واحد در عدد
مراحد را ساری اندر کل اشیا کرده ای
از سر غیرت که تا غیری نیارد دیدنت
پس بچشم خویشتن در خود تماشا کرده ای
نکهتای عشق را با جان مشتاقان خویش
بی زبان خود گفته و بی گوش اصغا کرده ای
در میان ظاهر و باطن فکنده وصلتی
نام ایشان ظاهرا مجنون و لیلی کرده ای
عشق را از سر منظوری و وجه ناظری
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده ای
بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق یکتا کرده ای
عاشقان بینوا را خوانده بر طور وجود
مر کلیم جانشان را مست و شیدا کرده ای
باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
وز تجلی جمالت مست صهبا کرده ای
از یکی می هر کسی را داده مستی ای دگر
آن یکی را درد و این یک را مداوا کرده ای
آن یکی تابش که فایض گردد اندر آفتاب
کهربای اصفر و یاقوت حمرا کرده ای
در خرابات خرابی صفات بوالبشر
از نعوت ایزدی عیش مهنا کرده ای
نقلشان فرموده از ناسوت ادنی بعد از این
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده ای
از پی رندان محبوس اندر این محنت سرا
کمترین جامی از این نه توی مینا کرده ای
ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخی
باد را فراششان وز ابر سقا کرده ای
در همه عالم نمیگنجی ز روی کبریا
لیک در کنج دل اشکستگان جا کرده ای
ای منزه از مکان و ای مبرا از محل
تا چه گنجی کاندر این ویرانه مأوی کرده ای
سوخته قدوسیان را جان ز حسرت بارها
آنچه با این از ضعیفان فیض یغما کرده ای
اولا از فیض اقدس قابلیات وجود
داده وز فیض مقدس بذل آلا کرده ای
روز آخر گشته و ما را شبستان تیره بود
ناگهان عالم پر از خورشید رخشا کرده ای
ماه ملت را تمامی داده از مهر نبی
مجلس ما را منیر از ماه طه کرده ای
سر پنهان هویت را هویدا کرده ای
تا بود در واحدیت مراحد را فتح باب
از تجلی اولا مفتاح اسما کرده ای
از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
کششف سرقاب قوسین او ادنی کرده ای
تا هویدا از الف گردد حروف عالیات
خود الف را از تجلی دوم با کرده ای
در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذریات پیدا کرده ای
انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته ای
تا چنان ظاهر شود گنجی که اخفا کرده ای
فرق وصف فرحت افکنده میان ذات و اسم
گرچه اول اسم را عین مسمی کرده ای
پی سپر کرده مراتب از طریق سلسله
وز پی رجعت ره از سر سویدا کرده ای
ساکنان ظلمت آباد عدم را دیده ها
از رشاش نور هستی نیک بینا کرده ای
تا نپوشد شاهد غیب از شهادت چادری
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده ای
چون درخشید آفتاب رحمت رحمانیت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده ای
جسته عشق عنصری بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبیا طوعا و کرها کرده ای
در خلافت تا نماند مر ملایک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده ای
کرده بر ارض و سما عرض امانت پیش از این
در قبول آن جمله را حیران و در وا کرده ای
پس ضعیفی را برای حمل آن بار قوی
از کمال قدرت و قوت توانا کرده ای
خاکئی را خلعت تکریم و تشریف عظیم
از نفخت فیه من ررحی هویدا کرده ای
تا نباشد جز تو مشهودی چو واحد در عدد
مراحد را ساری اندر کل اشیا کرده ای
از سر غیرت که تا غیری نیارد دیدنت
پس بچشم خویشتن در خود تماشا کرده ای
نکهتای عشق را با جان مشتاقان خویش
بی زبان خود گفته و بی گوش اصغا کرده ای
در میان ظاهر و باطن فکنده وصلتی
نام ایشان ظاهرا مجنون و لیلی کرده ای
عشق را از سر منظوری و وجه ناظری
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده ای
بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق یکتا کرده ای
عاشقان بینوا را خوانده بر طور وجود
مر کلیم جانشان را مست و شیدا کرده ای
باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
وز تجلی جمالت مست صهبا کرده ای
از یکی می هر کسی را داده مستی ای دگر
آن یکی را درد و این یک را مداوا کرده ای
آن یکی تابش که فایض گردد اندر آفتاب
کهربای اصفر و یاقوت حمرا کرده ای
در خرابات خرابی صفات بوالبشر
از نعوت ایزدی عیش مهنا کرده ای
نقلشان فرموده از ناسوت ادنی بعد از این
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده ای
از پی رندان محبوس اندر این محنت سرا
کمترین جامی از این نه توی مینا کرده ای
ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخی
باد را فراششان وز ابر سقا کرده ای
در همه عالم نمیگنجی ز روی کبریا
لیک در کنج دل اشکستگان جا کرده ای
ای منزه از مکان و ای مبرا از محل
تا چه گنجی کاندر این ویرانه مأوی کرده ای
سوخته قدوسیان را جان ز حسرت بارها
آنچه با این از ضعیفان فیض یغما کرده ای
اولا از فیض اقدس قابلیات وجود
داده وز فیض مقدس بذل آلا کرده ای
روز آخر گشته و ما را شبستان تیره بود
ناگهان عالم پر از خورشید رخشا کرده ای
ماه ملت را تمامی داده از مهر نبی
مجلس ما را منیر از ماه طه کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۰
گفته ای الیوم اکملت لکم دین الهدی
آن زمان کین رحمت مهداة اهدا کرده ای
تا ز مهر او تواند صبح صادق دم زدن
غره او را ز نور مهر غرا کرده ای
تا بود شب آیتی از گیسوی مشگین او
طره های لیل را از وی مطرا کرده ای
تا نسیم جعد او همراه کرده نکهتی
زو همه آفاق را پر مشک سارا کرده ای
شمه ای را از نسیم گلستان خلق او
رشک انفاس روانبخش مسیحا کرده ای
آن ملاحت داده ای او را که از یک دیدنش
یوسفان شش جهت را چون زلیخا کرده ای
در بهار شرع از باغ ریاحین و خضر
صحن غبرا را چو سطح چرخ خضرا کرده ای
کوس سبحانی بنام آن شه گیتی زده
مهر منشور جلال او را منیرا کرده ای
در معارج از مدارج داده او را ارتقا
کم کسی را واقف از اسرار اسری کرده ای
گاه رمی او ز قول ما رمیت اذرمیت
بر رموز مخفی توحید احیا کرده ای
اصفیا را صف زدن فرموده بر درگاه او
عیش ارباب صفا زیشان مصفا کرده ای
بر زبان نطق مهر خامشی پس چون زنم
چون تو کشف سر عشق از من تقاضا کرده ای
کشور جان را گرفته از کف سلطان عقل
با سپاه عشق شورانگیز یغما کرده ای
خسروانه نکته شیرین بگوش جان من
خوانده و آفاق را پر شور و غوغا کرده ای
کرده غارت جملگی سرمایه عقل مرا
جان غم فرسود من آماج سودا کرده ای
ما ظلومیم و جهول از احتمال بار یار
گر چه رسوائیم یارب نی تو رسوا کرده ای
کی پذیرد شأن ما پستی ز طعن قدسیان
قدر ما را چون ز کرمنا تو اعلا کرده ای
از حمال بار کی ترسیم چون تو از کرم
حمل ما را صد تلافی از حملنا کرده ای
از طریق لطف و احسان وارهان ما را ز ما
ایکه مجموع حجاب ما هم از ما کرده ای
غیر لااحصی چه گوید در ثنای تو حسین
زانکه حمد خویشتن را هم تو احصا کرده ای
آن زمان کین رحمت مهداة اهدا کرده ای
تا ز مهر او تواند صبح صادق دم زدن
غره او را ز نور مهر غرا کرده ای
تا بود شب آیتی از گیسوی مشگین او
طره های لیل را از وی مطرا کرده ای
تا نسیم جعد او همراه کرده نکهتی
زو همه آفاق را پر مشک سارا کرده ای
شمه ای را از نسیم گلستان خلق او
رشک انفاس روانبخش مسیحا کرده ای
آن ملاحت داده ای او را که از یک دیدنش
یوسفان شش جهت را چون زلیخا کرده ای
در بهار شرع از باغ ریاحین و خضر
صحن غبرا را چو سطح چرخ خضرا کرده ای
کوس سبحانی بنام آن شه گیتی زده
مهر منشور جلال او را منیرا کرده ای
در معارج از مدارج داده او را ارتقا
کم کسی را واقف از اسرار اسری کرده ای
گاه رمی او ز قول ما رمیت اذرمیت
بر رموز مخفی توحید احیا کرده ای
اصفیا را صف زدن فرموده بر درگاه او
عیش ارباب صفا زیشان مصفا کرده ای
بر زبان نطق مهر خامشی پس چون زنم
چون تو کشف سر عشق از من تقاضا کرده ای
کشور جان را گرفته از کف سلطان عقل
با سپاه عشق شورانگیز یغما کرده ای
خسروانه نکته شیرین بگوش جان من
خوانده و آفاق را پر شور و غوغا کرده ای
کرده غارت جملگی سرمایه عقل مرا
جان غم فرسود من آماج سودا کرده ای
ما ظلومیم و جهول از احتمال بار یار
گر چه رسوائیم یارب نی تو رسوا کرده ای
کی پذیرد شأن ما پستی ز طعن قدسیان
قدر ما را چون ز کرمنا تو اعلا کرده ای
از حمال بار کی ترسیم چون تو از کرم
حمل ما را صد تلافی از حملنا کرده ای
از طریق لطف و احسان وارهان ما را ز ما
ایکه مجموع حجاب ما هم از ما کرده ای
غیر لااحصی چه گوید در ثنای تو حسین
زانکه حمد خویشتن را هم تو احصا کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
ای وجودت مظهر اسمای حسنی آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
بر قد قدرت لباس صافی لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوی اقلیم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنمای کل اشیا آمده
در هوای آفتاب ذات تو دیده ظهور
آنچه از ذرات ذریات پیدا آمده
رتبه علیای قرب قاب قوسین از قیاس
گاه معراج تو منزلگاه ادنی آمده
مظهر اسرار غیبی بوده ذاتت لاجرم
سر غیب مطلق از تو آشکارا آمده
پایه قدر ترا از روی مجد کبریا
پای عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالی آمده
گشته در کونین جزوی از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حیران و دروا آمده
شمس در هر ذره میتابد ولی خفاش را
ضعف دیده پرده خورشید رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پیدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده
آخر روز از تعین چون لباست داده حق
طره لیل ابد از وی مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره ای از رشح فیضش هفت دریا آمده
چون تبسم جسته چین عنبرین گیسوی او
شمه ای از بوی عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کزو روح روان یابند خلق
حیرت انفاس جانبخش مسیحا آمده
پرتوی از مهر آن مهری که داری در کتف
غیرت اعجاز صاحب کف بیضا آمده
خلوت خاص احد کز لی مع الله آمده ست
در حرم کس زان حریم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با میم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
بر قد قدرت لباس صافی لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوی اقلیم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنمای کل اشیا آمده
در هوای آفتاب ذات تو دیده ظهور
آنچه از ذرات ذریات پیدا آمده
رتبه علیای قرب قاب قوسین از قیاس
گاه معراج تو منزلگاه ادنی آمده
مظهر اسرار غیبی بوده ذاتت لاجرم
سر غیب مطلق از تو آشکارا آمده
پایه قدر ترا از روی مجد کبریا
پای عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالی آمده
گشته در کونین جزوی از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حیران و دروا آمده
شمس در هر ذره میتابد ولی خفاش را
ضعف دیده پرده خورشید رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پیدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده
آخر روز از تعین چون لباست داده حق
طره لیل ابد از وی مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره ای از رشح فیضش هفت دریا آمده
چون تبسم جسته چین عنبرین گیسوی او
شمه ای از بوی عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کزو روح روان یابند خلق
حیرت انفاس جانبخش مسیحا آمده
پرتوی از مهر آن مهری که داری در کتف
غیرت اعجاز صاحب کف بیضا آمده
خلوت خاص احد کز لی مع الله آمده ست
در حرم کس زان حریم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با میم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۲
ای ز ما و من شده فانی بهنگام شهود
پس ترا بر مقعد صدق احد جا آمده
بر سر خوان ابیت عند ربی بهر تو
بی ابا هر شب اباهای مهیا آمده
از شراب لایزالی وقت نوشیدن ترا
اسم باقی خدا ساقی صهبا آمده
در دبستانی که تو در وی ادب آموختی
تا دلت بر سر آن آداب دانا آمده
آدمی گر شد معلم مرملایک را بفضل
همچو طفلان از برای حفظ اسما آمده
قصر قدرت را چو معمار قدر آراسته
صد هزاران کسر از او در طاق کسرا آمده
صد مسارت در سیا و از قدومت ساده را
وافتی از ترس تو در دین ترسا آمده
خاک پایت آب رحمت بود کز تأثیر او
نار اهل النار را آسیب اطفا آمده
هر کجا رایت علم افراشته از روی نصر
رایت فتح آیت انا فتحنا آمده
در حدیبیه پس از رجعت بصد نصر و ظفر
فتح خیبر از پی تصدیق رویا آمده
بعد از آن از فتح مکه با جنود ایزدی
بر سر منشور تصدیق تو طغرا آمده
تا تو بر یک پا نسوزی تا سحر مانند شمع
از پی وضع قدمها امر طه آمده
تا سوی لاهوت بیرون آئی از ناسوت دون
از الوهیت چو بر جانت تجلی آمده
مارمیت اذرمیت لکن الله رمی
خلعتی بر قد تو بس چست و زیبا آمده
آنچه ایزد بیعتت را بعیت الله خوانده است
بر کمال ذات تو برهان دعوی آمده
ای حبیب حق توئی محبوب ارباب صفا
عیش ایشان لاجرم از تو مصفا آمده
ساعد دین هدی را زیب تازه داشتن
هم به پشت و بازوی یارانت یارا آمده
آن ولی حق وصی مصطفی کز فضل او
اهل گیتی را بدرگاهش تولا آمده
آفتاب آسمان قدری که ز ابردست او
برقهای آبگون بر فرق اعدا آمده
نور چشم دین و ملت هست سبطینت که هست
خاک پاشان توتیای چشم جوزا آمده
مشتری خاک پاشان زهره زهرا شده
زانکه هر یک قرة العینین زهرا آمده
خوف عمین تو خالی کرده گیتی از سگان
زانکه هر یک در دغا چون شیر هیجا آمده
نیست اندر دست ما غیر از درودی والسلام
بر تو و بر آل و اصحاب موفا آمده
ای عزیز مصر معنی طوطی طبع حسین
هر زمان از شکر شکرت شکرخا آمده
پس ترا بر مقعد صدق احد جا آمده
بر سر خوان ابیت عند ربی بهر تو
بی ابا هر شب اباهای مهیا آمده
از شراب لایزالی وقت نوشیدن ترا
اسم باقی خدا ساقی صهبا آمده
در دبستانی که تو در وی ادب آموختی
تا دلت بر سر آن آداب دانا آمده
آدمی گر شد معلم مرملایک را بفضل
همچو طفلان از برای حفظ اسما آمده
قصر قدرت را چو معمار قدر آراسته
صد هزاران کسر از او در طاق کسرا آمده
صد مسارت در سیا و از قدومت ساده را
وافتی از ترس تو در دین ترسا آمده
خاک پایت آب رحمت بود کز تأثیر او
نار اهل النار را آسیب اطفا آمده
هر کجا رایت علم افراشته از روی نصر
رایت فتح آیت انا فتحنا آمده
در حدیبیه پس از رجعت بصد نصر و ظفر
فتح خیبر از پی تصدیق رویا آمده
بعد از آن از فتح مکه با جنود ایزدی
بر سر منشور تصدیق تو طغرا آمده
تا تو بر یک پا نسوزی تا سحر مانند شمع
از پی وضع قدمها امر طه آمده
تا سوی لاهوت بیرون آئی از ناسوت دون
از الوهیت چو بر جانت تجلی آمده
مارمیت اذرمیت لکن الله رمی
خلعتی بر قد تو بس چست و زیبا آمده
آنچه ایزد بیعتت را بعیت الله خوانده است
بر کمال ذات تو برهان دعوی آمده
ای حبیب حق توئی محبوب ارباب صفا
عیش ایشان لاجرم از تو مصفا آمده
ساعد دین هدی را زیب تازه داشتن
هم به پشت و بازوی یارانت یارا آمده
آن ولی حق وصی مصطفی کز فضل او
اهل گیتی را بدرگاهش تولا آمده
آفتاب آسمان قدری که ز ابردست او
برقهای آبگون بر فرق اعدا آمده
نور چشم دین و ملت هست سبطینت که هست
خاک پاشان توتیای چشم جوزا آمده
مشتری خاک پاشان زهره زهرا شده
زانکه هر یک قرة العینین زهرا آمده
خوف عمین تو خالی کرده گیتی از سگان
زانکه هر یک در دغا چون شیر هیجا آمده
نیست اندر دست ما غیر از درودی والسلام
بر تو و بر آل و اصحاب موفا آمده
ای عزیز مصر معنی طوطی طبع حسین
هر زمان از شکر شکرت شکرخا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۳
دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست
پایه من سست قدرت بخت والا آمده
گوهر طبعم نثار خاک پایت کی سزد
گرچه از روی شرف لؤلؤی لالا آمده
نظم من در خورد جاهت کی بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دری شعرا آمده
ای ز آب مرحمت شسته لباس دین ما
تا ز چرک شرک صافی و مصفا آمده
کنج ویران جای گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ویران من پیوسته مأوی آمده
پای مردیهای لطفت میرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده
هم ز لطف خویشتن درمان درد ما بکن
ای ز لطفت درد جانها را مداوا آمده
ای با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده
پایه من سست قدرت بخت والا آمده
گوهر طبعم نثار خاک پایت کی سزد
گرچه از روی شرف لؤلؤی لالا آمده
نظم من در خورد جاهت کی بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دری شعرا آمده
ای ز آب مرحمت شسته لباس دین ما
تا ز چرک شرک صافی و مصفا آمده
کنج ویران جای گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ویران من پیوسته مأوی آمده
پای مردیهای لطفت میرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده
هم ز لطف خویشتن درمان درد ما بکن
ای ز لطفت درد جانها را مداوا آمده
ای با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۴
دیده متاع قلب مرا صد هزار عیب
وانگه ز روی لطف خریدار آمده
خلقی میان صومعه از انتظار سوخت
تو روی در کشیده ببازار آمده
تو گنج بیکرانی و عالم طلسم تست
خلقی باین طلسم گرفتار آمده
گاهی نموده چهره و گه گشته محتجب
گاهی چو گل شکفته گهی خار آمده
در هر چه هست پرتو نور وجود تست
خود غیر تو کجا است پدیدار آمده
در ذات آفتاب نباشد تعددی
آفاق از او اگر چه پر انوار آمده
چندین هزار خانه و یک نور بیش نیست
لیک اختلاف از در و دیوار آمده
اصل عدد بغیر یکی نیست در شمار
گر چه ز روی مرتبه بسیار آمده
جز واحد ارچه نیست بتحقیق در عدد
اعداد بیشمار بتکرار آمده
یک بحر در حقیقت و امواج مختلف
وان موج هم ز بحر گهربار آمده
از یک شراب نیست شده عالمی ولیک
مستیش هست مختلف آثار آمده
این یک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
وان یک اسیر جبه و دستار آمده
این یک ز عشق سوخته پندار عقل را
وان یک ز عقل بسته پندار آمده
این یک درون صومعه تسبیح خوان شده
وان یک بدیر واله زنار آمده
در اختلاف صورت اگر میکنی نظر
پیش تو یار نیست جز اغیار آمده
رو چشم دل به بند ز دیدار این و آن
وآنگه به بین که کیست بجز یار آمده
از خود بدوز دیده و دیدار را طلب
چون نیست جز تو مانع دیدار آمده
آنکو چشید چاشنئی از شراب شوق
از صومعه بخانه خمار آمده
هر کس برون پرده گمانی همی برند
تا کیست آنکه محرم اسرار آمده
خاموش کن حسین که اسرار عشق او
برتر ز حد شیوه گفتار آمده
وانگه ز روی لطف خریدار آمده
خلقی میان صومعه از انتظار سوخت
تو روی در کشیده ببازار آمده
تو گنج بیکرانی و عالم طلسم تست
خلقی باین طلسم گرفتار آمده
گاهی نموده چهره و گه گشته محتجب
گاهی چو گل شکفته گهی خار آمده
در هر چه هست پرتو نور وجود تست
خود غیر تو کجا است پدیدار آمده
در ذات آفتاب نباشد تعددی
آفاق از او اگر چه پر انوار آمده
چندین هزار خانه و یک نور بیش نیست
لیک اختلاف از در و دیوار آمده
اصل عدد بغیر یکی نیست در شمار
گر چه ز روی مرتبه بسیار آمده
جز واحد ارچه نیست بتحقیق در عدد
اعداد بیشمار بتکرار آمده
یک بحر در حقیقت و امواج مختلف
وان موج هم ز بحر گهربار آمده
از یک شراب نیست شده عالمی ولیک
مستیش هست مختلف آثار آمده
این یک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
وان یک اسیر جبه و دستار آمده
این یک ز عشق سوخته پندار عقل را
وان یک ز عقل بسته پندار آمده
این یک درون صومعه تسبیح خوان شده
وان یک بدیر واله زنار آمده
در اختلاف صورت اگر میکنی نظر
پیش تو یار نیست جز اغیار آمده
رو چشم دل به بند ز دیدار این و آن
وآنگه به بین که کیست بجز یار آمده
از خود بدوز دیده و دیدار را طلب
چون نیست جز تو مانع دیدار آمده
آنکو چشید چاشنئی از شراب شوق
از صومعه بخانه خمار آمده
هر کس برون پرده گمانی همی برند
تا کیست آنکه محرم اسرار آمده
خاموش کن حسین که اسرار عشق او
برتر ز حد شیوه گفتار آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۵
ساقی بیار جامی زان باده شبانه
عشاق را نوا ده مطرب بیک ترانه
گفتا نیارمت می تا تو بها نیاری
آن می بها ندارد جانا مکن بهانه
تا طایران قدسی گردند صید عشقت
از خط و خال خوبان آورده دام و دانه
ای نازنین عالم میکش نیاز ما را
کاندر ره تو مردن عمریست جاودانه
این عشق شورانگیز چون آشنا کند عقل
بی آشنا شوی تو در بحر بیکرانه
ای از زمان منزه ای از زمین مبرا
هم فتنه زمینی هم آفت زمانه
گر لب بر آستینت نتوان نهاد باری
اینم نه بس که یابم باری بر آستانه
از طره تو موئی تا در کف من آمد
شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه
تا کی اسیر دشمن گردد حسین بیدل
داری هوای یاری با این شکسته یا نه
عشاق را نوا ده مطرب بیک ترانه
گفتا نیارمت می تا تو بها نیاری
آن می بها ندارد جانا مکن بهانه
تا طایران قدسی گردند صید عشقت
از خط و خال خوبان آورده دام و دانه
ای نازنین عالم میکش نیاز ما را
کاندر ره تو مردن عمریست جاودانه
این عشق شورانگیز چون آشنا کند عقل
بی آشنا شوی تو در بحر بیکرانه
ای از زمان منزه ای از زمین مبرا
هم فتنه زمینی هم آفت زمانه
گر لب بر آستینت نتوان نهاد باری
اینم نه بس که یابم باری بر آستانه
از طره تو موئی تا در کف من آمد
شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه
تا کی اسیر دشمن گردد حسین بیدل
داری هوای یاری با این شکسته یا نه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۶
ای گنج سودای ترا کنج دلم ویرانه
شمع تجلای ترا شهباز جان پروانه
دل جای عشقت ساختم از غیر تو پرداختم
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه
در روضه فردوس اگر دیدار بنمائی دمی
بینند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه
مست و خرابم تا ابد نی دل شناسم نی خرد
کاندر خرابات ازل نوشیده ام پیمانه
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
واندر جهان نگذاشته یک عاقل و فرزانه
غواصی بحر قدم گر باید از سر کن قدم
درکش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه
تا کی پی سودائیان زنجیر جنبانی حسین
خود لایق زنجیر تو کو در جهان دیوانه
شمع تجلای ترا شهباز جان پروانه
دل جای عشقت ساختم از غیر تو پرداختم
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه
در روضه فردوس اگر دیدار بنمائی دمی
بینند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه
مست و خرابم تا ابد نی دل شناسم نی خرد
کاندر خرابات ازل نوشیده ام پیمانه
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
واندر جهان نگذاشته یک عاقل و فرزانه
غواصی بحر قدم گر باید از سر کن قدم
درکش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه
تا کی پی سودائیان زنجیر جنبانی حسین
خود لایق زنجیر تو کو در جهان دیوانه