عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
هر که را عشق بود ساقی و عقلست ندیم
دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم
وانکه با ابروی پیوستۀ جانان پیوست
ساغر شوق بگیرد بکف ذوق سلیم
قاب قوسین دو ابروی تو بر هر که فتد
رفرف همت او بگذرد از عرش عظیم
وانکه را با خط و خال تو پریوش ربط است
خط آزادگی او را بود از دیو رجیم
حاش لله ز دهانی و میانی که تراست
کی بدان نقطۀ موهوم رسد فکر حکیم
دفتر حسن و کمال تو کتابیست مبین
سنت عشق جمال تو حدیثی است قدیم
حسن لیلای ازل تا بابد می طلبد
دل مجنون صفتی را ز غم عشق دو نیم
نظر لطف تو گیرنده تر از خلد برین
شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحیم
هیچ سنجیدۀ فهمیده برابر نکند
نعمت وصل تو با لذت جنات نعیم
هرچه آید ز تو، دانم همه را فوز مبین
وز در خویش مرانم که عذابیست الیم
مفتقر رقت دل می طلب و لطف عمل
تا که چون غنچه شوی باز به یک طرفه نسیم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بامید روی دلدار ز آبرو گذشتم
به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم
ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم
ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم
بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن
بدلاوری و همت ز میان مو گذشتم
نه چو خضر سر بصحر از ده ام بجستجویت
که ز جوی زندگی نیز بجستجو گذشتم
سر چون کدوی بی مغز فکنده ام بپایت
نه عجب که بهر سروری ز سر کدو گذشتم
همه روزه گفتگوی من و عاشقان تو بودی
چه نماید محرمی از سر گفتگو گذشتم
به خیال شست و شوئی بدر تو رخت بستم
ز غبار ره چنانم که ز شست و شو گذشتم
دل و دین من ز کف رفت بباد آرزوها
چه غم تو روزیم شد ز هر آرزو گذشتم
دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آری
که هماره در بدر رفتم و کو بکو گذشتم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چون خم عشق ازل تا بابد می جوشم
بادۀ خانگی از خون جگر می نوشم
بگشا چهره مگر مشکل ما بگشائی
ورنه من بر حسب همت خود می کوشم
تا که چشمم به تو افتاد دل از کف دادم
پند صاحبدل از این پس نرود در گوشم
نوبهار امد و بلبل بتمتع در باغ
من که دستان توام از چه چنین خاموشم
ساقی بزم حریفان شده یارم چکنم
برده هوشم ز سر آن نغمۀ نوشانوشم
دوشم از باده فروش آمده این طرفه سروش
که ترا من بدو گیتی بخدا نفروشم
گر بیائی تو بهر گام بیایی کامی
ور به بینم ز تو عیبی به کرم می پوشم
مفتقر بنده نوازی عجب از مولی نیست
دارم امید کشم غاشیه اش بر دوشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
به هوای کوی تو آمدم که رها ز بند هوا شوم
به امید روی تو آمدم که مگر ز تو کام‌روا شوم
نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار کام‌روا شدم
نه چنان دچار بلا شدم که دگر به فکر دوا شوم
همه روزه روزی من غمست همۀ شبم شب ها تست
نه چنان کمند تو محکم است که امید آنکه رها شوم
نه مرا به خویش دهی رهی، نه ز خویشتن دهی آگهی
نه دلالتی و نه همرهی، متحیرم به کجا شوم
نه ز سفرۀ تو نواله ای نه ز غمزۀ تو حواله ای
نه مرا به درد پیاله ای کرمی که ز اهل صفا شوم
نه تو راست لطف و عنایتی نه مراست قوت و طاقتی
به کدام شوری و حالتی من بینوا به نوا شوم
نه بدانوازیم آمدی نه به سر فرازیم آمدی
نه به نغمه سازیم آمدی که ز شوق بی سر و پا شوم
نه به حال مفتقرت نظر که زند به سوی تو بال و پر
نه به سرپرستی او گذر که به زیر ظل هما شوم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
سروش غیب دوشم نکته ای را گفت در گوشم
که تا صبح قیامت برد تاب از دل ز سر هوشم
مناز ای ساقی مجلس بنوشانوش پی در پی
که من از ساغر ابروی شاهد باده می نوشم
زلال چشمۀ حیوان ترا ای خضر ارزانی
که من زان لعل میگون زندۀ سرچشمۀ نوشم
شراب عشق شوری در سرم افکنده ای شیرین
که چون فرهاد تلخیهای دوران شد فراموشم
عجب نبود گر از معمورۀ حسن تو ویرانم
زمینای تو سر مستم ز سینای تو مدهوشم
بود بار گرانی سر ز سودای تو ای سرور
بقربان سرت گردم بگیر این بار از دوشم
منم دستانسرای گلشن وحدت بصد الحان
ولیکن عشوه های شاهد گل کرده خاموشم
هزاران نکتۀ باریکتر از موی می بینم
در آن موی میان، لیکن ز بیم فتنه می پوشم
گشایش گرچه در کوشش بود ای عارف سالک
من این ره را نمی پویم در این معنی نمی کوشم
قمار عشق می بازم بیاد دوست می نازم
خوشا روزی که بینم آن دلارا را در آغوشم
بگردن می رسد جوش و خروش مفتقر آری
که چون نی می خروشم گاه چون می گاه می جوشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم
چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم
به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم
به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم
شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون
چه گویم از که بگسستم ندانم با که پیوستم
نه هشیارم که یابم بهره ای از صحبت شیرین
نه از شور شراب عشق، لیلای ازل مستم
منم طوطی و با زاغ و زغن در یک قفس رفتم
منم دستان ولیکن با غراب البین همدستم
همای عرش پیما بودم و از طالع وارون
کنون همراز باز آز در این منزل پستم
نگارا گر پر و بال مرا خستیّ و بشکستی
ولی عهد مودت را من بشکسته نشکستم
چه دریای غمت دیدم وداع جسم و جان گفتم
چه جویای لبت گشتم ز جوی زندگی جستم
نگارا مفتقر را نیست کن چندانکه بتوانی
بجرم آنکه پندارد که من با هستیت هستم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن
وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن
باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم
روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن
سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد
همو خاک افتادگی با مردم افتاده کن
طوطی نفس تو با زاغ طبیعت همنفس
همتی کن خویشتنر از این قفس آزاده کن
طالب دیدار را چشمی دگر باید بکار
کشف این معنی طلب از طور و عمران زاده کن
حالیا چون دست کوتاهست از آن زلف دراز
برگ عیشی ساز و فکر باده ای و ساده کن
مفتقر فریادها دارد ز بیداد زمان
چاره ای ای دادگر در کار این دلداده کن
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
سرم را پر کن از سودای عشق و سربلندم کن
سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن
دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من
گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن
سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم
چه خضرم کامیاب از لعل نوشخندم کن
سلیمانا مرا دیو طبیعت کرده اندر بند
باسم اعظم آزادم کن و فارغ ز بندم کن
بلا گردان خویشم کن به قربان سرت گردم
بفرما جلوه ای بر آتش غیرت سپندم کن
خرابم کن ز جامی تا به آزادی زنم گامی
مرا از خویشتن بیخود کن، از خود بهره مندم کن
سمند طبع لنگست و مجال جانفشانی نیست
مرا خاک ره میدان آن رفرف سمندم کن
پسند طبع والای تو نبود مفتقر هرگز
ولی قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم کن
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
که برد بکوی لیلی ز وفا پیام مجنون
که بسی نرفت و از یاد تو رفت نام مجنون
بسلامت ای صبا گر برسی بکوی سلمی
بدوصد نیازمندی برسان سلام مجنون
ز حدیث آرزومندی ما بگو که شاید
بنوازشی و نازی بدهند کام مجنون
ز درم در آنگارا تو چه مهر عالم آرا
که نتابد از فلک چون تو ببام مجنون
شب هجر تیره چون روز قیامت است لیکن
به امید صبح روی تو گذشت شام مجنون
همه عارفان ز پیمانۀ بادۀ تو سر خوش
ز چه ریختند خونابۀ غم به جام مجنون
کنم از شکایت از ترک عنایت تو شاید
نکند اثر در ارباب نظر کلام مجنون
نخورم فریب زاهد که کند ز عشق منعم
بخدا که هیچ عاقل نفتد بدام مجنون
ز چه ای غزال رعنا تو ز مفتقر رمیدی
مگر آهوان صحرا نشدند رام مجنون؟
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
اگر از درم در آئی تو چه طالع نکویان
بدهم به مژدگانی سر و جان بمژده گویان
تو اگرچه ناگزیری ز نصیحت من ای دوست
نبود مرا گریزی ز کمند مشگمویان
نه عجب از آنکه انگشت نمای خلق گردد
شده هر که شهرۀ شهر به عشق ماهرویان
من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت
خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان
به امید وصل، مردانه بکوش تا بمیری
نه که چون زنان نشینی ز غم فراق، مویان
نه همین چه شمع بگدازی و با غمش بسازی
سزد آنکه سر ببازی به هوای لاله بویان
بگذر ز جامۀ تن چه پلید شد بیفکن
که نمی سزد نشستن به امید جامه شویان
ز پی تو مفتقر جست ز جوی زندگانی
که برد نصیبی از پیروی خدای جویان
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
مائیم مست باده روز الست تو
نی بلکه مست غمزۀ چشمان مست تو
ما کرده ایم سینه سپر تیغ عشق را
نی بلکه دیده را هدف تیر شست تو
ما داده ایم سلسلۀ اختیار را
نی بلکه رشتۀ دل و دین را بدست تو
ما بنده ایم و بستۀ غم توایم
یا رب مرا مباد جدائی ز بست تو
ما دل شکسته ایم شکستن چه حاجت است
هر چند هست عین درستی شکست تو
برخیز ای دلیل دل رهروان که ما
سرگشته ایم در ره عشق از نشست تو
ما را ز خوی دیو طبیعت نجات ده
ای جان فدای روح حقیقت پرست تو
عرض نیاز در بر سرو بلند ناز
کی مفتقر رسا است به بالای پست تو
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
صورت شاهد ازل جلوه گر از جمال تو
معنی حسن لم یزل در خور خط و خال تو
جام جهان نمای جم ساغر درد نوش تو
طلعت لیلی قدم آینۀ مثال تو
کوکب دری فلک شمع در سرای تو
سرمۀ دیدۀ ملک خاک ره نعال تو
عرصۀ فرش ساحت گوشه نشین گدای تو
قبۀ عرش حلقۀ منطقۀ جلال تو
دفتر علم و معرفت نسخۀ حکمت و ادب
نقطۀ مهملی است در دائرۀ کمال تو
ماه دو هفته بندۀ حسن یگانه روی تو
پیر خرد به معرفت کودک خردسال تو
رفرف عقل پیر اگر از سر سدره بگذرد
باز نمی رسد به اول قدم خیال تو
نخلۀ طور اگر گهی دم زند انا اللهی
داد سماع می دهد مطرب خوش مقال تو
گلشن جان نمی دهد چون تو گلی دگر نشان
خلد جنان نپرورد سرو به اعتدال تو
خضر اگرچه زندگی ز آب حیات یافته
باز کند دوندگی در طلب زلال تو
ای بفدای ناز تو واندل دلنواز تو
سوخت ز سوز ساز تو مفتقر نوال تو
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای که بر اوج نه فلک دام هوس فکنده ای
بر لب بام یار من پر نزند پرنده ای
نبست براق عقل را ره برواق بزم او
رفته بوادی فنا رفرف هر رونده ای
بسته کمان ابروان راه خیال رهروان
ناز خدنگ غمزه اش بازوی هر زننده ای
بندۀ آن لب و دهان زندۀ جاودان بود
نیست یکیش عشق جز زندۀ یار زنده ای
بستۀ بند او بود رستۀ هر تعلقی
خستۀ درد او بود داروی هر گزنده ای
دشمن یوسف دلت گرگ طبیعت است و بس
نیست به نزد عارفان بدتر از آن درنده ای
چشمۀ نوش بایدت همت خضر می طلب
نیست زلال زندگی در خور هر رونده ای
مفتقرا متاب رو هیچ ز بند بندگی
جز به طریق بندگی خواجه نگشته بنده ای
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
اگر روزانه باشد یا شبانه
ندارم جز نوای عاشقانه
پی دیدار رویش بخت بستم
نه صاحب خانه را دیدم نه خانه
نهادم سر به صحرا همچو مجنون
که از لیلی مگر یابم نشانه
زدم در راه عشقش سر به دریا
چه میزد آتش عشقم زبانه
بگرد کوی او سر گرد بودم
بگوشم ناگه آمد این ترانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را به بینی در میانه
بکوب این راه را با پای همت
نخواهد اسب تازی تازیانه
چه مردان طریقت راهرو باش
مگیر از بیم چون کودک بهانه
اگر نوح است کشتیان مکن هول
از این دریای ناپیدا کرانه
چه دل دادی بدلبر پس روا نیست
مگر سر را کنی از پی روانه
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای شاهد عالم سوز در حسن و دلارائی
وی شمع جهان افروز در جلوه و زیبائی
حسن تو تجلی کرد در طور دل عشاق
چون سینۀ سینا شد هر سرّ سویدائی
عشق رخ تو آتش در خرمن هستی زد
شد هر شررش شوری در هر سر و سودائی
مرغان چمن هر یک در نغمه بیاد تو
بلبل به غزلخوانی طوطی بشکر خائی
ما سوختۀ هجریم افروختۀ هجریم
آموختۀ هجریم با صبر و شکیبائی
دلدادۀ روی تو آشفتۀ موی تو
سرگشتۀ کوی تو چون واله و شیدائی
ای خاک درت برتر ز آئینۀ اسکندر
اقلیم ملاحت را امروزه تو دارائی
ای سر و قدت رعنا اندر چمن خوبی
خوبان همه در معنی اسم و تو مسمائی
از مفتقر دلریش کاری نرود از پیش
جز آنکه به لطف خویش این عقده تو بگشائی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دمی با تو بودن که جان جهانی
بود خوشتر از یک جهان زندگانی
بکن جلوه ای شاهد عالم آرا
که چون شمع دارم سر سرفشانی
ز طور تو هیهات اگر پا بگیرم
نیندیشم از پاسخ «لن ترانی»
چه پروانه پروا ندارم ز آتش
بود نیستی هستی جاودانی
تو ای خضر رهبر دلیل رهم شو
که زین وادی هولناکم رهانی
بسی دورم از شاهراه طریقت
ز کوی حقیقت ندیدم نشانی
چه باشد که افتاده ای را به همت
بسر حد اقلیم عزت رسانی
خرابم کن از بادۀ عشق چندان
که آسوده گردم ز دنیای فانی
دل مفتقر در هوای تو خون شد
بیا تا که باقی بود نیمه جانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
که دهد مرا نشانی ز تو ای نگار جانی
که نشان هر نشانی است نشان بی نشانی
نه ز صورت تو رسمی نه ز معنی تو اسمی
که برون ز هر خیالی و فزون ز هر گمانی
بتو ای یگانه دلبر که شود دلیل و رهبر
نه ترا به حسن مانند و نه در کمال ثانی
مگر آنکه شعلۀ روی تو سوز دل نشاند
بتجلی تو بینند جمال «لن ترانی»
بکدام سعی و کوشش به تو می توان رسیدن
مگر آنکه چهره بگشائی و سوی خود کشانی
نه به جد و جهد مردی به مراد خود رسیدم
نه ز احتمال هجران به وصال خود رسانی
نه مرا مجال درگاه تو تا بسر بیایم
نه تو آمدی که تا سر فکنم بمژدگانی
من و حسرت تو خوردن من و از غم تو مردن
چه در از غمت نیاسود چه سود زندگانی
من و آتش فراقت من و سوز اشتیاقت
که توان ز جان گذشتن نتوان ز یار جانی
چه خوش است صبر بلبل به امید صحبت گل
من و بعد از این تحمل، تو و هرچه می توانی
دل مفتقر ز خونابۀ غصۀ تو سر خوش
ز تو درد، عین درمان، و غم تو شادمانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
صنما بجان نثاران ز چه رو نظر نداری
ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری
سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت
خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری
عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی
تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری
جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن
تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری
سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است
تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری
بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی
تو چرا تفقدی از من در بدر نداری
چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت
چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری
شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته
چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری
ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش
تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
لوح دل را اگر از نقش خطا ساده کنی
خویش را آینۀ حسن خدا داده کنی
تا نگردد دلت از نائرۀ عشق کباب
طمع خام بود گر هوس باده کنی
خانه را پاک کن از غیر که یار است غیور
پاک زیبندۀ پاکست که آماده کنی
تا ز خلوت نرود دیو، کجا شایان است
هوس آمدن روی پریزاده کنی
رستمی گر تو به این زال جهان رو نکنی
یا نریمانی اگر پشت به این ماده کنی
تا توانی در خلوتگه دل را بر بند
ور نه کی منع توان از دل بگشاده کنی
سر بلندی ز تو ای سرور من، نیست هنر
هنر آنست که غمخواری افتاده کنی
دل بکوی تو فرستادم و امید بود
بپذیریّ و نگاهی بفرستاده کنی
مفتقر خواجۀ من بندۀ آزادۀ تست
چه شود گر نظری جانب آزاده کنی