عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گر تیر غمی بشست گیرد
بر سینۀ ما نشست گیرد
پشت فلک از تجلی او
همچون دل ما شکست گیرد
یک غمزۀ آن دو نرگس مست
صد شهر خراب و مست گیرد
این خام در آرزوی جامی است
کز میکدۀ الست گیرد
از بادۀ عشق نیست گردد
تا دل ز هر آنچه هست گیرد
گاهی ز حقایق معانی
زان صورت حق پرست گیرد
سیر رشتۀ کار خود بیابد
گر زلف تو را بدست گیرد
در بند تو مفتقر شد آزاد
بستی چه کسی ز بست گیرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
رموز عشق را جز عاشق صادق نمی داند
حدیث حسن عذرا را بجز وامق نمی داند
مرا شوقی بود در دل که اظهارش بود مشکل
چه راز است آنکه جز صاحبدل شائق نمی داند
علاج دردمند عشق صبر است و شکیبائی
ز من بشنو، طبیب ماهر حاذق نمی داند
بلی سر حقیقت راز مردان طریقت جوی
لسان عشق را البته هر ناطق نمی داند
نیندیشد ز آخر هر که ز اول عشق آموزد
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمی داند
نشاید مشت خاکی را چه آتش سرکشی کردن
که هر سنجیده خود را بر کسی فائق نمی داند
مده فرماندهی در ملک دل دیو طبیعت را
که عقل این حکمرانی را بر او لایق نمی داند
بعیب ظاهر مخلوق بر باطن مکن حکمی
که مکنون خلائق را بجز خالق نمی داند
بپرس از مفتقر هر نکته ای کز عشق می خواهی
فنون عشق عذرا را بجز وامق نمی داند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خسته ای را که دگر طاقت و قوت نبود
گر تفقد نکنی شرط مروت نبود
پدر پیر فلک را نبود مهر و وفا
شفقت نیز مگر رسم ابوت نبود
با فراق تو قرینم ز چه اندر همه عمر
گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
دلبرا هر که در این در به غلامی شده پیر
گر شود رانده از این در ز فتوت نبود
کس به مقصد نرسد گر نکنی همراهی
قطع این مرحله با قدرت و قوت نبود
مفتقر در همۀ کون و مکان کوی امید
جز در صاحب دیوان نبوت نبود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بخت شود یار، یار اگر بگذارد
یا فلک کجمدار اگر بگذارد
نغمۀ بلبل خوشست و عشوۀ سنبل
داغ دل لاله زار اگر بگذارد
از پی شام فراق صبح وصال است
گردش لیل و نهار اگر بگذارد
گوشۀ خلوت توان قرار گرفتن
شوق دل بی قرار اگر بگذارد
جان بود آئینۀ تجلی جانان
نیک نظر کن غبار اگر بگذارد
همچو کلیمند عارفان «ارنی» گوی
غیرت روی نگار اگر بگذارد
تا به فلک می رسد نوای «انا الحق»
از لب عشاق دار اگر بگذارد
همت خضرم کشد به چشمۀ حیوان
جام می خوشگوار اگر بگذارد
شهرۀ شهرم به عشق روی نکویان
تا محک اختیار اگر بگذارد
مست غروریم و مدعی حضوریم
محتسب هوشیار اگر بگذارد
کار شود ساز از عنایت یزدان
اهرمن تا بکار اگر بگذارد
بندۀ سرکش قرین آتش قهر است
لطف خداوندگار اگر بگذارد
مفتقر از دامن تو دست ندارد
تفرقۀ روزگار اگر بگذارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دوش هاتف غیبی حل این معما کرد
سود هر دو عالم یافت هر که با تو سودا کرد
از رموز لوح عشق هر که نکته ای آموخت
در محاسن رویت صد صحیفه انشا کرد
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرایت
شمع روشن دل را مهر عالم آرا کرد
آن یگانۀ دوران تا دم از تجلی زد
عرصۀ دو گیتی را رشک طور سینا کرد
کرد با دل عشاق نالۀ دل مطرب
آنچه را که با موسی نغمۀ «انا الله» کرد
کرد لعل دلجویش با روان مشتاقان
آنچه روح قدسی کرد یا دم مسیحا کرد
یا که معنی حسنش رونقی به صورت داد
کسب هر کمالی بود صورت از هیولا کرد
قیس عامری عمری سر به کوه و صحرا زد
تا که سرّی از عشق لیلی آشکارا کرد
تیشۀ فداکاری کند ریشۀ فرهاد
شور عشق، شیرین را در زمانه رسوا کرد
عشوۀ گل رویش داد دلستانی داد
طبع مفتقر را چون عندلیب شیدا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گهی به کعبۀ جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
به راه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینۀ خود را سپر توانی کرد
به چار بالش خواب آنگهی تو تکیه زنی
که تن نشانۀ تیر سه پر توانی کرد
نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
ز فیض گفت و شنودش چه بهره ها ببری
اگر به طور شهودش گذر توانی کرد
تو را به بوی حقیقت دماغ تر گردد
اگر که دیو طبیعت به در توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چه خورشید سر توانی کرد
ره ارچه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر توانی کرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
که چارۀ دل ازین رهگذر توانی کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
سینۀ تنگم مجال آه ندارد
جان بهوای لب است و راه ندارد
گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن
زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد
گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد
از گنه من مگو که زادۀ آدم
ناخلف استی اگر گناه ندارد
هر که گدائی ز آستان تو آموخت
دولتی اندوختی که شاه ندارد
گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو
نیک نظر کن که اشتباه ندارد
پیر خرد گر بخلوت تو برد پی
جز در آن خانه خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلی که کرد تجلی
داد فروغی که مهر و ماه ندارد
مهر گیاه است حاصل دل عاشق
آب و گل ما جز این گیاه ندارد
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید
ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید
بجز آئینه رویش نه بیند روی نیکویش
که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی شاید
کدامین دیده را یارا که بیند آن دلارا
جمال یار را دیدن به چشم یار می باید
از آن زلف خم اندر خم بود کار جهان درهم
مگر مشاطۀ باد صبا زان طره بگشاید
گر آن هندوی عنبر سا مسلمان را کند ترسا
عجب نبود که بر اسلامش ایمانی بیفزاید
تعالی زان قد و بالا که زیر سایۀ سروش
بسی سرهای بی سامان بیاراید بیاساید
نیابد آبرو روئی که بر خاک رهش نبود
ندارد سروری آن سر که بر آن در نمی ساید
بیا تا جان سپارد مفتقر جانا به آسانی
که بی دیدار جانان جان من بر لب نمی آید
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
هله ای نیازمندان که گه نیاز آمد
سر و جان به کف بگیرید که سرو ناز آمد
هله ای کبوتران حرم حریم عزت
که همای عرش پیما سوی کعبه باز آمد
هله ای پیاله نوشان که ز کوی می فروشان
صنمی قدح به کف با دف و چنگ و ساز آمد
هله ای گروه مستان که بکام می پرستان
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله ای امیدواران به امید خود رسیدند
که صلای رحمت از حضرت بی نیاز آمد
هله ای عراقیان شور و نوا که کعبه اکنون
به طواف کوی دلدار من از حجاز آمد
هله ای غزل سرایان که شگفته غنچۀ گل
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
هله طالبان دیدار جمال «لن ترانی»
که ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله مفتقر در این راه بکوب پای همت
که به همت است هر بنده که سرفراز آمد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
اگر به شرط مروت وفا توانی کرد
گذر به صفۀ اهل صفا توانی کرد
به همت ار بروی برتر از نشیمن خاک
به زیر سایه هزاران هما توانی کرد
به جد و جهد چه عنقا برو به قلۀ قاف
اگر که حوصلۀ آن قضا توانی کرد
شهود جلوۀ جانان ترا نصیب شود
اگر زجاجۀ جان را جلا توانی کرد
به گنج معرفت و دولت بقا برسی
اگر تحمل فقر و فنا توانی کرد
به شاهباز حقیقت گهی تو ره ببری
که باز آز و هوا را رها توانی کرد
اگر به گلشن دیدار او رهی یابی
ز شور عشق چه دستان نوا توانی کرد
شمیم طرۀ او گر ترا رسد به مشام
فتوحها چه نسیم صبا توانی کرد
دو دیده بر هم و چشم دلی فراهم کن
به یک نظارۀ او کیما توانی کرد
به شاهراه طریقت چه رهسپار شوی
ز گرد راه بسی توتیا توانی کرد
بدر اشک و عقیق سرشک روی بشوی
که تا به همت پاکان دعا توانی کرد
چه حلقه بر در او باش مفتقر همه عمر
که درد خویش ازین در دوا توانی کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
عاکفان حرمت قبلۀ اهل کرمند
واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند
خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث
جان نثاران تو شاه ملکوت قدمند
خرقه پوشان تو تشریف ده شاهانند
دُرد نوشان تو ائینه گر جام جمند
بندگان تو ز زندان هوا آزادند
در کمند تو و آسوده ز هر بیش و کمند
جانب اهل طریقت به حقارت منگر
زانکه در بادیۀ معرفت اول قدمند
گرچه شورید و ژولیده و بی پا و سرند
لیک در عالم جان صاحب طبل و علمند
ناوک غمزۀ من بر دل این غمزدگان
زانکه این سلسله صید حرم و محترمند
نام نام آور این طائفه را میمون دان
زانکه در دفتر ایجاد مبارک قدمند
مفتقر دست تو و دامن آنان که همه
خضر جانند و مسیحا نفس و روح دمند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
گفتم چه دیدم آن رخ و آن زلف تابدار:
«آمنت بالذی خلق اللیل و النهار»
از طور کوی دوست سنا برق روی دوست
آمد چنان به جلوه که «آنست منه نار»
هر دیده ای چه شمع دل افروز اشک ریز
هر سینه ای ز داغ جهانسوز لاله زار
از عاشقان نوای «انا الحق» بر آسمان
می زد علم اگر که نمی بود بیم دار
با قبۀ جلال وی این نه رواق را
در دیدۀ کمال چه قدر است و اعتبار
تا خم شد آسمان که شود حلقۀ درش
از مهر و مه نهاد به سر تاج افتخار
یک تار از دو طرۀ او را بباد داد
باد صبا و روز مرا تیره کرد و تار
با چین او کسی نبرد نام ملک چین
تاری از او قلم زده بر خطۀ تتار
بالا بلند او گذری کرد از چمن
آب از دو دیده کرد روان سرو جویبار
نخل شکر برش که ز شیرین گرفته تاج
فرهادوار کرده مرا کوه غم ببار
زد مفتقر بیاد تو ای دوست این رقم
شاید به روزگار بماند به یادگار
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا بکی ای نوش جان می زنیم نیشتر
زخم از این بیشتر یا دل از این ریشتر
ز آه من اندیشه کن بیخ جفا تیشه کن
مهر و وفا پیشه کن بیشتر از پیشتر
در نظر اهل دل سادگی آزادگی است
جز متصنع مدان از همه بد کیش تر
عاقبت اندیشی از عاشق صادق مجوی
نیست کس از خودپرست عاقبت اندیش تر
دشمن جان شد مرا مدعی دوستی
وز همه بیگانه تر هر که بدی خویش تر
ای بنصاب جمال یافته حدّ کمال
نیست مرا آرزو جز نظری بیشتر
خرمن حسن ترا موقع احسان بود
مفلسم و مفتقر از همه درویش تر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر
به از شهد است از دست بتان زهر
عروس عشق را در سنت عشق
بود جان گرامی کمترین مهر
ز آشوب رخت ای یار سرمست
نمی بینم دلی فارغ در این شهر
ز دنیا رخت می بایست بستن
نشاید زندگی با فتنۀ دهر
غمت در باطن است اما خموشم
دریغا کاین خموشی بشکند ظهر
ز دریای دلم چون خون زند موج
به پیوندد سرشک دیده چون نهر
ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام
دعاگوی توام فی السرّ و الجهر
مگو شد مفتقر بی بهره از دوست
غمش دارم که باشد بهترین بهر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای از خط تو سبز لب جویبار عمر
وز غنچۀ تو خرم و خندان بهار عمر
ای در محیط کون و مکان نقطۀ بسیط
رحمی که شد ز دائره بیرون مدار عمر
داغم من از فراغ تو از فرق تا قدم
ای جلوۀ تو شمع دل لاله زار عمر
در چین طرۀ تو چه آهو دلم فتاد
بی خود نگشته تیره چنین روزگار عمر
دیدم بسی جفا پس از اندیشۀ وفا
با سست عهدی تو چه سخت است کار عمر
عمری که بی تو در گذرد سودمند نیست
بی خدمت تو بار گرانی است بار عمر
از حد گذشت شوق دل بی قرار من
دارم دگر چگونه امید قرار عمر
عمری گذشت دیده به راه تو دوختیم
کامی نیافتیم در این رهگذار عمر
ای خضر جان مفتقر تشنه کام سوخت
ارزانی تو جام می خوشگوار عمر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گوهر عمر گرانمایه بود گرچه نفیس
لیگ از بهر نثار تو متاعیست خسیس
گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد
لیک در مکتب عشق تو یکی تازه نویس
گرچه در محفل دل عقل ندیمیست حکیم
لیک با شیر قوی پنجۀ عشقشت جلیس
لشگر عشق بغارتگری کشور عقل
کرد کاری که نه مرئوس بماند و نه رئیس
عشق دردیست که درمان نپذیرد هرگز
ره بجائی نبرد فکر دو صد رسطالیس
نکتۀ عشق نگنجد به هزاران دفتر
عشق درسی نبود ور چه مدرس ادریس
گوهر عشق بجوی از صدف صدق و صفا
ورنه افسانه و تلبیس بود از ابلیس
عمر اگر می گذرد با تو نعیمی است مقیم
زندگی بی غم عشق تو عذابی است بئیس
آنچه را مفتقر از عشق سخن می گوید
لوح سیمین بطلب با قلم زر نویس
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
نقطۀ خال تو را من که چنان حیرانم
که چه پرگار در آن دائره سر گردانم
نکته ای یابم اگر زان خط خورشید نقط
حکمت آموز و نصیحت گر صد لقمانم
گر به سر چشمۀ نوشین دهانت برسم
چشمۀ خضر به یک جرعۀ او نستانم
به تجلای تو مدهوش و خرابم که مپرس
پور عمران بود آگه ز دل ویرانم
یوسف مصر ملاحت به زلیخا نکند
آنچه با من کند آن لعل نمک افشانم
از حدیث لب شیرین تو شوریست بسر
که اگر سر برود روی نمی گردانم
لیلی حسن تو را من نه چنان مجنونم
که بود باک ز زنجیر و غل و زندانم
لالۀ روی تو داغی بدل سوخته زد
که ز سر تا به قدم شمع صفت سوزانم
مفتقر شیفتۀ طرۀ آشفتۀ تست
تا بدانند که سر سلسلۀ رندانم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
نقطۀ خال لبت مرکز و ما پرگاریم
همه سرگشته در آن دائرۀ رخساریم
خضر سرچشمۀ نوشیم و چنان می نوشیم
که دو صد ملک سکندر بجوی نشماریم
آبرو را نفروشیم به یک جرعۀ می
زانکه از ساغر ابروی تو ما سرشاریم
ما که با طرۀ زلف تو در آویخته ایم
گر بگویند عجب نیست که ما طراریم
در گلستان حقائق که خرد خاموش است
بلبل نغمه گر و طوطی خوش گفتاریم
به هوای گل رخسار تو زاریم و نزار
مرغ زاریم و ز گلزار جهان بیزاریم
گرچه زان غمزۀ مستانه خرابیم ولی
لاله سیان داغ و چه نرگس همه شب بیداریم
واعظا پند مده دام منه در ره ما
ما که در پند تو جز بند نمی پنداریم
ای ملامت گر از اسرار قدر بیخبری
که دچار غم عشقیم ولی ناچاریم
حذر از آه دل مفتقر غمزده کن
زانکه در طور غمش نخلۀ آتشباریم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دیرگاهی است پناهندۀ این درگاهم
بلکه عمریست که خاک ره این خرگاهم
گرچه در هر نفسی کالبدم می میرد
به امید تو بود زنده دل آگاهم
گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم
گاهی از شوق قدت شمع صفت می کاهم
گر برانی ز درم از همه درویشترم
ور بخوانی به برم بر همه شاهان شاهم
گر بود خشم تو، در خطۀ خاکم ماهی
ور بود مهر تو، بر قبۀ گردون ماهم
پرتوی گر ز تو تابد به من ای چشمۀ نور
شجر سینۀ سینا و لسان اللهم
طور نور است به اشراق تو ما را ظلمات
خضرم ار سایۀ لطف تو بود همراهم
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشی
یوسف مملکت مصرم و صاحب جاهم
تیشۀ ریشه کن قهر تو را من کوهم
کهربای نظر لطف تو را من کاهم
بستان داد من از طالع بیدادگرم
ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
تیره و تار شد از دود دل آئینۀ فکر
ترسم آن آینۀ حسن جهان آرا هم
مفتقر خاک ره گوشه نشین در تو است
بهر او گوشۀ چشمی ز شما می خواهم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
از رقیبان تو تا چند من اندیشه کنم
بیخ اندیشۀ بد را چه خوش از ریشه کنم
پیش بینی کند از مرحلۀ عشقم دور
شیوۀ رندی و مستی پس از این پیشه کنم
بیشۀ شیر هوا را بزنم آتش عشق
تا کی از کم خردی بیمی از این بیشه کنم
ریشۀ تفرقه را بر کنم از این دل ریش
تا که در گلشن توحید مگر ریشه کنم
از ره صدق و صفا راه وفا گیرم پیش
تا به کی پیروی خلق جفا پیشه کنم
مفتقر سینه زند جوش ز سودای نگار
چارۀ درد دل خویش از این شیشه کنم