عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بیا ای بلبل از من گفتگوهای حزین بشنو
حدیث دردناک از خاطر اندوهگین بشنو
نگاهی کن به سوز گریه‌ام شب‌های تنهایی
چو شمع از من حکایت با زبان آتشین بشنو
به یک نظّاره چشمش می‌کند تسخیر عالم را
رموز دلبری زان نرگس سحرآفرین بشنو
علاج از مرگ گردد عشق را، تدبیر نتوانی
همین رمز از زبان عیسی گردون‌نشین بشنو
زند چون مرغ روحم پر ز شوقت در طپیدن‌ها
ز بال وی صدای شهپر روح‌الامین بشنو
در این بتخانه پیکان غمت جا در دلم دارد
از این ناقوس افغان با زبان آهنین بشنو
خطر دریانشین را بیشتر از موج می‌باشد
ز طوفان‌های بی‌زنهار آن چین جبین بشنو
بکش تیغ از میان ای من فدای دست و بازویت
به صد شوق از لب زخمم صدای آفرین بشنو
منم قصاب کلب آستان حیدر صفدر
اگر خواهی بدانی نامم از سجع نگین بشنو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
حدیث شام هجر از بلبل طرف چمن بشنو
رموز غنچه را گل‌چین چه می‌داند ز من بشنو
نظربازی تو را دور از عزیز خویش می‌سازد
بپوشان دیده را از مصر و بوی پیرهن بشنو
به باغ از عندلیبان نکته‌ پردازی چه می‌پرسی
بیا از من زمانی وصف آن گل‌پیرهن بشنو
دلی در آتش و از گریه در آب نمک دارم
اگر آهی کشم بوی کبابم از دهن بشنو
چو مار از بیم قهرت شعله در زنهار می‌آید
اگر باور نمی‌داری ز شمع انجمن بشنو
پس از مردن گذارت اوفتد گر بر سر خاکم
نوای های‌های الفراقم از کفن بشنو
بیا ای دل‌ربا قصاب را گردان فدای خود
تأمل چیست قربان سرت گردم سخن بشنو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
با صبر ساختم به وفا می‌برم پناه
مردم ز درد او به دوا می‌برم پناه
شاید که خضر ره بنماید به من رهی
گم گشته‌ام به راهنما می‌برم پناه
شد چار موجه کشتیم از دست سعی تو
ای ناخدا برو به خدا می‌برم پناه
عاقل نیم که صبر به فریاد من رسد
دیوانه‌ام به دار شفا می‌برم پناه
غیر از رضا به تیر قضا هیچ چاره نیست
گشتم رضا به تیر قضا می‌برم پناه
یابم مگر شگفتی‌ای از دم مسیح
چون غنچه درهمم به صبا می‌برم پناه
دارم چو کاه پشت به دیوار کوی دوست
از ضعف تن به کاهربا می‌برم پناه
قصاب از جفای سپهر آمدم به تنگ
بر درگه امام رضا می‌برم پناه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
کی جز لبش به جای دگر می‌برم پناه
مور خطم به تنگ شکر می‌برم پناه
امشب به رنگ شمع به یاد جمال دوست
می‌سوزم و به آه سحر می‌برم پناه
صد بار اگر به جور برانی ز نزد خویش
بر درگه تو بار دگر می‌برم پناه
ز اکسیر این جهان مس قلبم طلا نشد
بر کیمیای اهل نظر می‌برم پناه
شاید که کسب نور نماید ز عارضش
بر آفتاب همچو قمر می‌برم پناه
سر میکشم ز جور حوادث به زیر بال
چون مرغ تیر خورده‌ به پر می‌برم پناه
چون موجه سرشگ برون رفتم از نظر
از بحر درگذشته به بر می‌برم پناه
کارم نشد ز درگه اهل مجاز راست
قصاب من به جای دگر می‌برم پناه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ترک سر ناگفته دل بر مهر جانان بسته‌ای
نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بسته‌ای
سعی کن ای دیده تا پیدا کنی سرچشمه‌ای
چون صدف دل را چرا بر ابر نیسان بسته‌ای
هیچ‌کس از سحر چشمت سر نمی‌آرد برون
از نگاهی راه بر گبر و مسلمان بسته‌ای
منزل جمعیت آسایش دل‌ها است این
چیست این تهمت که بر زلف پریشان بسته‌ای
در لبت موج تبسم بخیه دل‌های ما است
خون چندین زخم از گرد نمکدان بسته‌ای
صید دام افتاده را صیاد بندد بال و پر
حیرتی دارم که چونم رشته بر جان بسته‌ای
کی فراموشت کنم ای جان گره بگشا ز زلف
از چه‌ام این رشته بر انگشت نسیان بسته‌ای
گوسفند تو است قصاب از نظر نندازیش
تربیت کن بهترش چون خویش قربان بسته‌ای
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای شب‌چراغ دل‌ها صهبا است در پیاله
یا عکس روی ماهت پیدا است در پیاله
کیفیتی ز چشمت شد در شراب داخل
یا آنکه دختر رز تنها است در پیاله
افتاده چون نگاهت در جام باده کافی است
دیگر شراب کردن بیجا است در پیاله
ساغر ز عکس رویت جام جهان‌نما شد
رمزی که بود پنهان پیدا است در پیاله
حضار مجلست را تعظیم تو است واجب
از سجده صراحی رسوا است در پیاله
گفتی که چیست در جام جز جان و دل چه دارم
ساقی فدای جانت این‌ها است در پیاله
گل گل شکفت حسنت از تاب گرمی می
در گلستانم امشب گل‌ها است در پیاله
تا عکس شمع رویش افتاده است در جام
پروانگیش قصاب از ماست در پیاله
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلا به کار جهان اضطراب یعنی چه
شدن شناور بحر سراب یعنی چه
کشیده تیغ دو دم صبح از میان برخیز
به زیر سایه شمشیر خواب یعنی چه
به دور خط نگهش نشئه دگر دارد
در این بهار نخوردن شراب یعنی چه
چو موج بگذر از این بحر و چین بر ابرو زن
در آب خیمه زدن چون حباب یعنی چه
به سرعت ار گذرد یار دم مزن قصاب
کسی ز عمر نپرسد شتاب یعنی چه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ز خود در عشق چون پروانه باید بی‌خبر گردی
اگر خواهی شبی آن شمع را بر گرد سر گردی
برو ای ناصح بی‌درد از جانم چه می‌خواهی
ره عشق است می‌ترسم ز من سرگشته‌تر گردی
به یک نظّاره او می‌فروشی هر دو عالم را
اگر یک گام با من در محبت هم‌سفر گردی
درخت بی‌ثمر را باغبان دور از چمن سازد
نهالی شو که در باغ محبت بارور گردی
به دریا موج باش و بر سر آتش سمندر شو
در آیین جهد کن تا روشناس خشگ و تر گردی
مرا از گفتگوی دنیی و عقبی برآوردی
برو ای دل که تا باشی تو، در خون جگر گردی
خطر قصاب بسیار است گر وصل آرزو داری
مبادا در ره او تا نگردی کشته برگردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
تا کی فراق‌نامه‌ات انشا کند کسی
صد صفحه را به خون دل املا کند کسی
ریزم به دیده چند ز دل خون محض را
تا کی ز کوزه آب به دریا کند کسی
حاصل برای عبرت این روزگار نیست
این دیده را ز بهر چه بینا کند کسی
دنیا است هیچ و هرچه درو هست جمله پوچ
از بهر هیچ و پوچ چه غوغا کند کسی
این خانه را چو وقف بر اولاد کرده‌اند
با این برادران ز چه دعوا کند کسی
چیزی به کس نداد که نگرفت باز از او
دیگر از این جهان چه تمنا کند کسی
طفلان به ما مضایقه از سنگ می‌کنند
خود را دگر برای چه رسوا کند کسی
گردیده صبح پنبه گوش نه آسمان
تا چند آه و ناله بیجا کند کسی
از مغز خشگ، چرب‌زبان بهره‌ای نبرد
در دیگ چوب بهر چه حلوا کند کسی
قصاب هرکه هست فرو مانده خود است
طومار شکوه پیش چه کس وا کند کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
شود بس از نگاهی عارض آن تندخو رنگی
نماید در نظرها هر زمان آن ماهرو رنگی
تهی گردان دل از خون جگر تا دیده تر سازی
که می در جام رنگی دارد و اندر سبو رنگی
به درگاه خسیسان التجا کم بر که می‌بازی
در این ده روزه دارد در جهان تا آبرو رنگی
هوای لعل نوشین لبش بیرون کن از خاطر
که گرد شکّرستانش ندارد آرزو رنگی
برو قصاب بیرون کن ز خاطر فکر ناطق را
بر خوبان نداری هیچ جا در گفتگو رنگی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
آنکه رخ بنمود و روشن ساخت جان در تن تویی
آنکه آتش زد به من چون برق در خرمن تویی
آنکه اندر یک تبسم کرد جان در تن تویی
آنکه جان بگرفت از یک زهر چشم از من تویی
شعله‌های آه جان‌سوز از که می‌پرسی که چیست
آنکه زد بر آتش بیچارگان دامن تویی
ای نسیم کوی یار این سرگرانی تا به کی
می‌رساند آنکه بر ما بوی پیراهن تویی
جلوه کن در باغ تا گیرند گل‌ها از تو رنگ
چون جمال‌آرا و زینت‌بخش این گلشن تویی
می‌رساند آنکه در عالم برای پرورش
مور اعمی را ز احسان بر سر خرمن تویی
در حریم عاشقان دوست جای غیر نیست
آنکه چون مهر تو در دل می‌کند مسکن تویی
چشم آمرزش به درگاه تو دارم روز و شب
می‌تواند آنکه بخشاید گناه من تویی
می‌توانی پرتوی قصاب را در دل فکند
آنکه شمع مهر و مه را می‌کند روشن تویی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
می‌کنم کعبه صفت طوف سر کوی کسی
برده از راه دلم را خم ابروی کسی
ای نسیم سحر امروز به خود می‌بالی
مگر افتاده رهت بر خم گیسوی کسی
سامری کاین همه در سحر به خود می‌بالید
برنخورده است به یک نرگس جادوی کسی
ای شب از تیرگی خویش مزن لاف گزاف
ظلمت آن است که من دیده‌ام از موی کسی
ای صبا عطر فشانی ز کجا می‌آیی
بی‌خودم ساز گر آورده‌ای از بوی کسی
کی توانم که به دامان زنمش دست وصال
من که رو سوی کسی دارم و او سوی کسی
باخبر باش از این طایفه آخر قصاب
می‌شوی کشته ز تیغ خم ابروی کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ای مهر دل‌فروز گل روی کیستی
وی ماه نو نمونه ابروی کیستی
رم می‌کنی ز سایه مژگان خویشتن
ای از حرم برآمده آهوی کیستی
عطر عبیر گرد جهان را گرفته است
باز ای صبا روان ز سر کوی کیستی
تا صبح همچو شمع ز حیرت گداختم
ای شام تیره حلقه‌ای از موی کیستی
از خود خبر نباشدم ای دل ز من مپرس
مجروح تیر غمزه ابروی کیستی
بهر قصاص پرورشت می‌دهد شبان
قصاب گوسفند سر کوی کیستی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
در کعبه و بتخانه ز حسن تو صنم های
عشق آمده و ریخته دل بر سر هم های
تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل
فردا است که ویران شده این خانه ز نم های
بر خویشتن از شوق کنم پاره کفن را
گر بر سر خاکم نهی از لطف قدم های
چون سبحه بگسسته فرو ریخته صد دل
تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم های
زین عمر تماشای تو چون سیر توان کرد
فریاد از این خرج پر و مایه کم های
آشفته‌تر از باد گذشتیم و نکردیم
در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم های
از دیده نگه بر خم ابروش کن ای دل
زنهار مپرهیز از این تیغ دو دم های
رخسار تو آسان نتوان دید از اندام
گردیده حیا پرده فانوس حرم های
قصاب بود نامه قتل تو حذر کن
ز آن خط که لبش کرده دگر تازه رقم های
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بازآ که ز دل زنگ‌زدا بلکه تو باشی
روشنگر آیینه ما بلکه تو باشی
حاجت‌طلبان را ز کرم آن خم ابروی
بنمای که محراب دعا بلکه تو باشی
هر سوی که کردی نظرت جانب یار است
ای دیده من قبله‌نما بلکه تو باشی
از سایه مژگان خود ای شوخ در این دشت
رم می‌کنی آهوی ختا بلکه تو باشی
عاجز ز علاج دل ما گشته فلاطون
ای لعل لب یار دوا بلکه تو باشی
در بادیه بی‌خبری گمشدگانیم
این قافله را راهنما بلکه تو باشی
لایق نبود شکوه ز دلدار نمودن
قصاب سزاوار جفا بلکه تو باشی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
بینا نیم آن لحظه که با ما تو نباشی
بی دیده‌ام آن روز که پیدا تو نباشی
ای پادشه کون و مکان در دو جهان نیست
یک سر که در آن مایه سودا تو نباشی
در ارض و سما کرده بسی سیر و ندیدیم
یک ذرّه کز آن ذرّه هویدا تو نباشی
در کعبه و بتخانه به هر جا که گذشتیم
جایی نرسیدیم که آنجا تو نباشی
ویران شود این خانه ز سیلاب حوادث
ای وای اگر مونس دل‌ها تو نباشی
بی بانگ تو دیگر نگشایم در دل را
هر چند که گویند مبادا تو نباشی
ای دوست در این بحر خطرناک چه سازم
آن لحظه که فریادرس ما تو نباشی
جهدی کن و از گریه گلابی به کف آور
ای دیده مثال گل زیبا تو نباشی
قصاب رفیقی چو غمش در دو جهان نیست
جهدی که در این بادیه تنها تو نباشی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
به خود چند ای دل بی‌طاقت از افسانه‌ها پیچی
چو موی دیده آتش هر زمان بر شانه‌ها پیچی
گریبان لباس کعبه دل می‌توان گشتن
چرا بر دست و پا چون دامن دیوانه‌ها پیچی
برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض
چو دود شمع تا کی بر پر پروانه‌ها پیچی
چو تار عنکبوت آخر در این ماتم‌سرا تا کی
ز غفلت بر در و دیوار این ویرانه‌ها پیچی
بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را
به خود چون دود تا کی در درون خانه‌ها پیچی
چو خم در گوشه‌گیری باش و ناپیدا بمان تا کی
ز بی‌مغزی چو بوی باده در میخانه‌ها پیچی
در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی
چو کرم تار تا کی خویش را در لانه‌ها پیچی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مگر آن زمان به حال دل من رسیده باشی
که حدیث دردناکم ز کسی شنیده باشی
شود آن زمان تسلی ز تو دل که بعد قتلم
ز جفا، کشان‌کشانم به زمین کشیده باشی
ز خودی برآ چو مردان که غزال دل‌فریبش
به تو رام گردد آن دم که ز خود رمیده باشی
ز شراب شوق وصلش شوی آگه آن زمانی
که تو هم به بزم از این می قدحی چشیده باشی
به سپهر سرفرازی رسی آن دمی چو بسمل
که به بال خاکساری به زمین طپیده باشی
ز نشاط اول افتی به زمین ز سستی پر
چو خدنگ اگر به بال دگری پریده باشی
اگرت هواست علوی چو خدنگ راست رو باش
که ز بس کجی مبادا چو کمان خمیده باشی
تو چو شمع در محبت شوی آن زمان توانا
که به پای ناتوانی سر خویش دیده باشی
منگر به قدر قصاب که بی‌بها خریدی
تو قیاس بنده‌ای کن که به زر خریده باشی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
در ره عشق اگر پیرو دردی مردی
طالب خون دل و چهره زردی مردی
یاد گیر از کره باد جهان پیمایی
در پریشانی اگر بادیه گردی مردی
چون کشیده‌ست صف لشکر غم چار طرف
تو اگر در صف این معرکه فردی مردی
کعبتین و دوشش اندر کف نامردان است
چون تو بی نقش در این تخته نردی مردی
کف بی‌مغز سراپرده به ساحل زد و رفت
تو چو سیلاب اگر بحر نوردی مردی
خاکساری دهدت جای به چشم مردم
تو در این راه زمین گیر چو گردی مردی
سخن این است که گر در ره جانان قصاب
ترک سر گفتی و انکار نکردی مردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
بر رخ هر آرزو در بند تا محرم شوی
دیده پوش از سیر باغ خلد تا آدم شوی
می‌کند از ترک لذت موم جا در چشم داغ
دل ز وصل انگبین بردار تا مرهم شوی
زد حباب از خودنمایی خیمه از دریا برون
چون صدف پستی گزین تا با گهر همدم شوی
ز آرزوی مور نه بر دیده انگشت قبول
تا توانی چون سلیمان صاحب خاتم شوی
سربلندی بایدت، افتاده‌ای را دست گیر
مرده‌ای احیا نما تا عیسی مریم شوی
بندبند استخوانم همچو نی دارد فغان
خواهی‌ام کردن نوازش گر به من همدم شوی
کشته آن غمزه‌ام قصاب چون، خاک تو را
جام اگر سازند جا دارد که جام جم شوی