عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانه‌جویست
بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
امید وصل تو کاری درازست
امید الحق نشیبی بی‌فرازست
طمع را بر تو دندان گرچه کندست
تمنا را زبان باری درازست
ره بیرون شد از عشقت ندانم
در هر دو جهان گویی فرازست
به غارت برد غمزه‌ت یک جهان جان
لبت را گو که آخر ترکتازست
در این ماتم‌سرا یعنی زمانه
بسا عید و عروسی کز تو بازست
نگویی کاین چنین عید و عروسی
طرب در روزه عشرت در نمازست
حدیث عافیت یکبارگی خود
چنان پوشیده شد گویی که آزست
نیاز ای انوری بس عرضه کردن
که معشوق از دو گیتی بی‌نیازست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
هرکه چون من به کفرش ایمانست
از همه خلق او مسلمانست
روی ایمان ندیده‌ای به خدا
گر به ایمان خویشت ایمانست
ای پسر مذهب قلندر گیر
که درو دین و کفر یکسانست
خویشتن بر طریق ایشان بند
که طریقت طریق ایشانست
دست ازین توبه و صلاح بدار
کاندرین راه کافری آنست
راه تسلیم رو که عالم حکم
دام مرغان و مرغ بریانست
ملک تسلیم چون مسلم گشت
بهتر از ملک سلیمانست
مردم صومعه مسلمان نیست
گر همه بوذرست و سلمانست
ساقیا در ده آن میی که ازو
آفت عقل و راحت جانست
حاکی رنگ روی معشوقست
راوی بوی زلف جانانست
مجلس از بوی او سمن‌زارست
خانه با رنگ او گلستانست
از لطافت هوای رنگینست
وز صفا آفتاب تابانست
در قدح همچو عقل و جان در تن
آشکارست اگرچه پنهانست
توبهٔ خویش و آن من بشکن
کین نه توبه است زور و بهتانست
یک زمانم ز خویشتن برهان
کز وجودم ز خود پشیمانست
چند گویی که می نخواهم خورد
که ز دشمن دلم هراسانست
می خور و مست خسب و ایمن باش
مجلس خاص خاص سلطانست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
حسنت اندر جهان نمی‌گنجد
نامت اندر دهان نمی‌گنجد
راز عشقت نهان نخواهد ماند
زانکه در عقل و جان نمی‌گنجد
با غم تو چنان یگانه شدم
که دل اندر میان نمی‌گنجد
طمع وصل تو ندارم ازآنک
وعده‌ات در زبان نمی‌گنجد
آخر این روزگار چندان ماند
که دروغی در آن نمی‌گنجد
روی پنهان مکن که راز دلم
بیش از این در نهان نمی‌گنجد
گویی از نیکویی رخ چو مهم
در خم آسمان نمی‌گنجد
چه عجب شعر انوری را نیز
معنی اندر بیان نمی‌گنجد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
بدیدم جهان را نوایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
بدین ماه زرینش در خیمه منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
به عمری از آن خلوتی دست ندهد
که بیرون از این خیمه جایی ندارد
به نادر اگر بازی راست بازد
نباشد که با آن دغایی ندارد
نیاید به سنگی در انگشت پایی
که تا او درو دست و پایی ندارد
به معشوق نتوان گرفتن کسی را
که تا اوست با کس وفایی ندارد
بکش انوری دست از خوان گیتی
چنین چرب و شیرین ابایی ندارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد
راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد
خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک
زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
روزگاری می‌گذار امروز از آن نوعی که هست
کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد
تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست
صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد
گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم
روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد
گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش
کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد
ماه‌رویا تکیه بر عشق من و خوبی خویش
بس مکن زیرا که هم این و هم آن بگذرد
شرم دار آخر که هردم الغیاث انوری
تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
عشق ترا خرد نباید شمرد
عشق بزرگان نبود کار خرد
بار تو هرکس نتواند کشید
خار تو هر پای نیارد سپرد
جز به غنیمت نشمارم غمت
وز تو توان غم به غنیمت شمرد
چون ز پی تست چه شادی چه غم
چون ز می تست چه صافی چه درد
باری از آن پای شوم پایمال
باری از آن دست برم دستبرد
با توکله بنهم و سر بر سری
گرچه نیاید کلهم از دو برد
چیست ترا آن نه سزاوار عشق
گیر که خوبی و بزرگی بمرد
حسن تو همچون سخن انوری
رونق بازار جهانی ببرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نه وعدهٔ وصلت انتظار ارزد
نه خمر هوای تو خمار ارزد
هم طبع زمانه‌ای که نشکفته است
کس را ز تو هیچ گل که خار ارزد
بر باد تو داد روزگارم دل
وان چیست ترا که روزگار ارزد
منصوبه منه که با دغای تو
حقا که اگر نه شش چهار ارزد
گویی به هزار جان دهم بوسی
زیرا که یکی به صد هزار ارزد
وانجا که کناری اندر افزایی
صد ملک زمانه یک کنار ارزد
برگیر شمار حسن خویش آخر
تا بوس و کنار بر شمار ارزد
گویی که به صد چو انوری ارزم
آری شبه در شاهوار ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد
در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد
برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل به جز جان نمی‌رسد
جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد
خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد
گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد
فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد
طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
رنگ عاشق چو زعفران باشد
هرکه عاشق بود چنان باشد
روی فارغ‌دلان به رنگ بود
رنگ غافل چو ارغوان باشد
قاصد عشق او ز ره چو رسید
کمترین پایمرد جان باشد
عشق چون در حدیث وعده شود
عدت جان خان و مان باشد
یعلم‌الله که گرد موکب عشق
گر به جانست رایگان باشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
درد تو دلا نهان نماند
اندوه تو جاودان نماند
از عشق مشو چنین شکفته
کان روی نکو چنان نماند
آوازهٔ تو فرو نشیند
وز محنت تو نشان نماند
گر با همه کس چنین کند دل
یک دلشده در جهان نماند
از درد تو دل نماند و بیمست
کز بی‌رحمیت جان نماند
از کار جهان کرانه‌ای دل
کازار درین میان نماند
آن سود بسم که تو بمانی
بل تا همه سو زیان نماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند
گل نماند اندر همه گلزار عشق
راستی باید نه گل خاری نماند
عقل با دل گفت کاندر باغ عشق
گرچه بر شاخ وفا باری نماند
یادگاری هم نماند آخر از آن
دل به بادی سرد گفت آری نماند
در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ
چرخ را گویی جز این کاری نماند
گویی آخر این همه بیگانه‌اند
این ندانم آشنا یاری نماند
عشق را گفتم که صبرم اندکیست
گفت اینت بس که بسیاری نماند
انوری با خویشتن می‌ساز ازآنک
در دیار یار دیاری نماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند
جان ز جورش خاک بر سر می‌کند
می‌خورد خون دل و دل عشوهاش
می‌خورد چون نوش و باور می‌کند
گرچه پیش از وعده سوگندان خورد
آنهم از پیشم فرا تر می‌کند
گفتمش بس می‌کند چشمت جفا
گفت نیکو می‌کند گر می‌کند
عقل را چشم خوشش در نرد عشق
می‌دهد شش ضرب و ششدر می‌کند
زانکه تا دست سیاهش برنهند
زلفش اکنون دست هم در می‌کند
زر ندارم لاجرم بی‌موجبی
هر زمانم عیب دیگر می‌کند
گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه
الحق این نقدم توانگر می‌کند
گفتم آخر جان به از زر گفت نه
لاجرم کار تو چون زر می‌کند
چون کنی خاکش همی بوس انوری
گرچه با خاکت برابر می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
دوش آنکه همه جهان ما بود
آراسته میهمان ما بود
سوگند به جان ما همی خورد
گر چند بلای جان ما بود
بودش همه خرمی و خوبی
شکر ایزد را که آن ما بود
از طالع سعد ما براند
فالی که نه در گمان ما بود
بنشست میان ما و برخاست
آزار که در میان ما بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دست در روزگار می‌نشود
پای عمر استوارمی‌نشود
شاهد خوب صورتست امل
در دل و دیده خوار می‌نشود
روز شادی چو راز گردونست
لاجرم آشکار می‌نشود
هیچ غم را کران نمی‌بینم
تا دو چشمم چهار می‌نشود
پای برجای نیست حاصل دهر
عشق از آن پایدار می‌نشود
هیچ امسال دیده‌ای هرگز
که دگر سال پار می‌نشود
پر شد از خون دل کنار زمین
واسمان دل‌فکار می‌نشود
شاد می‌زی که در عروسی دهر
رنگ چندین به کار می‌نشود
یک تسلیست وان تسلی آنک
مرگ در اختیار می‌نشود
خرم آن‌کس که نیست بر سر خاک
تا چنین خاکسار می‌نشود
انوری در میان این احوال
هیچکس بر کنار می‌نشود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
دوستی یک دلم همی باید
وگرم خون دل خورد شاید
خود نگه می‌کنم به مادر دهر
تا به عمری از این یکی زاید
هیچ‌کس نیست زیر دور فلک
که نه زان بهترک همی باید
دست گرد جهان برآوردم
پای اهلی به دست می‌ناید
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید
با کسی گر وفا کنی همه عمر
عاقبت جر جفات ننماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
چو کاری ز یارم همی برنیاید
چو نوری به کارم همی درنیاید
چه باشد که من در غم او سرآیم
چو بر من غم او همی سرنیاید
ولیکن همین غم به آخر که با این
همی هیچ شادی برابر نیاید
مرا کز در دل درآید غم او
ز صد شادی دیگر آن در نیاید
به پیغامش از حال خود بازگویم
کش از من نیاید که باور نیاید
جوابم فرستد کزین می چه جویی
اگر باورم آید و گر نیاید
ترا با غم خویشتن کار باشد
که از تو جز این کار دیگر نیاید
تو ای انوری گر نباشی چه باشد
ازین هیچ طوفان همی برنیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ز عهد تو بوی وفا می‌نیاید
که از خوی تو جز جفا می‌نیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه
بر آن آب و خاک و هوا می‌نیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت
نشان ده بگو بر کجا می‌نیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت
که یک تیر غمزه‌اش خطا می‌نیاید
بنامیزد از دوستان زمانه
یکی با یکی آشنا می‌نیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو
چو در نوبت عشق ما می‌نیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو
کسی می‌نیاید چرا می‌نیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی
که پی در پیم در قفا می‌نیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث
بر آزادگان جز بلا می‌نیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
ای غم تو جسم را جانی دگر
جان نیابد چون تو جانانی دگر
ای به زلف کافر تو عقل را
هر زمانی تازه ایمانی دگر
وی ز تیره غمزهٔ تو روح را
هر دم اندر دیده پیکانی دگر
نیست بر اثبات یزدان نزد عقل
از تو بهتر هیچ برهانی دگر
گر ببیند روی خوبت اهرمن
بی‌گمان گوید که یزدانی دگر
ای فرو برده به وصلت از طمع
هر دلی بیهوده دندانی دگر
وی برآورده ز عشقت در هوس
هر کسی سر از گریبانی دگر
نیست بیمار غم عشق ترا
بهتر از درد تو درمانی دگر
دل به فرمانت به ترک جان بگفت
ای به از جان هست فرمانی دگر
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
دلدار به طبع گشت رام آخر
وین کار به صبر شد تمام آخر
آن کرهٔ سر کشیدهٔ توسن
بی‌رایض گشت خوش لگام آخر
وان مرغ رمیده وز قفس جسته
باز آمد چون دلم به دام آخر
هرکس که به صبر پای بفشارد
روزی برسد چو من به کام آخر
منشوری نیست دور محنت را
چون یابد دولت دوام آخر