عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۶
نیست جز لخت جگر چیزی دگر بر خوان من
از پشیمانی دل خود می خورد مهمان من
در مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیست
سیل خجلت می برد از خانه ویران من
از تنور خاک، نان من فطیر آمد برون
از تنور آسمان تا چون برآید نان من
قطع پیوند تعلق کرده ام زین خاکدان
داغ دارد خار را کوتاهی دامان من
می کند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک
آن که می چیند به دامن اشک از مژگان من
گریه من بحر را در حقه گرداب کرد
کیست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟
از تنور هر حبابی سر کشد طوفان نوح
چون به دریا رو نهد چشم محیط افشان من
نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است
از کدامین ره به هوش آید دل حیران من؟
در سر شوریده من عقل شد سودای عشق
دیو یوسف می شود در پله میزان من
صائب از بس شور معنی هر طرف انگیخته است
یادی از دیوان محشر می دهد دیوان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۲
می کند در پرده دل سیر دایم آه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من
نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من
بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من
بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من
فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره خود ماه من
صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۵
بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من
موج جوهر می زند آیینه زانوی من
بی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهم
اضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی من
پنجه دعوی بتابم تیشه فولاد را
بسته تا پیکان او تعویذ بر بازوی من
سهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شد
شیشه می می کشد قد در کنار جوی من
بس که آمد پا به سنگ محنتم در روزگار
رفته رفته سنگ شد همکاسه زانوی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۵
غم کجا از سینه بی غمخوار می آید برون؟
کی به پای خویش از پاخار می آید برون؟
عندلیبی را که سر در زیر بال خود کشید
برگ عیش از غنچه منقار می آید برون
قانع از دریای پر گوهر به کف گردیده است
هر که از میخانه با دستار می آید برون
بر ندارد چهره زرد از رکاب کهربا
برگ کاهی کز ته دیوار می آید برون
می کند آهستگی کوته زبان خصم را
با نمد دندان ز کام مار می آید برون
می کشد از دلخراشان حیف خود را انتقام
کوهکن کی سالم از کهسار می آید برون؟
خوشه را از هم جدا چون دانه سازد راه تنگ
یک سخن زان لب به چندین بار می آید برون!
خون گل از خار دارد تیغ ها زیر سپر
دست گلچین زخمی از گلزار می آید برون
صحبت تردامنان در حسن نگذارد صفا
با چه رو آیینه از زنگار می آید برون؟
در گل چسبنده تن، پای خواب آلودگان
می رود آسان ولی دشوار می آید برون
خط ز هم می پاشد آخر زلف عنبربار را
از نیام این تیغ جوهردار می آید برون
مرغ زیرک کم فتد در حلقه دامی دو بار
برنگردد نغمه ای کز تار می آید برون
آه ما صائب نماند تا قیامت در جگر
از نیام این تیغ بی زنهار می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۷
پای ما تا از گل تعمیر می آید برون
جوی خون از پنجه تدبیر می آید برون
نیست مهر مادری در طینت گردون، چرا
صبح را بی خود ز پستان شیر می آید برون؟
تا کند دیوانه ای را در محبت پایدار
خون ز چشم حلقه زنجیر می آید برون
می جهد از سینه پر ناوک من آه گرم
زین نیستان عاقبت این شیر می آید برون
ابر رحمت سایه اندازد اگر بر خاک ما
تا قیامت سبزه شمشیر می آید برون
هر کجا تدبیر می چیند بساط مصلحت
از کمین بازیچه تقدیر می آید برون
آنچه من از شکوه در دل بر سر هم چیده ام
کی زبان از عهده تقریر می آید برون؟
می کند آواره یک کج بحث چندین راست را
یک کمان از عهده صد تیر می آید برون
خامه جان بخش صائب چون شود صورت نگار
آب خضر از چشمه تصویر می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۷
ز بی دردی نمی سازم به صندل دردسر پنهان
که سازم درد را از قدردانی از نظر پنهان
همان خون می چکد از شکوه دوری ز منقارش
اگر گردد چو مغز پسته طوطی در شکر پنهان
مگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بیرون؟
که ماه از هاله گردیده است در زیر سپر پنهان
بلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوش
وگرنه می شدم در سنگ خارا چون شرر پنهان
همان از تیر باران حوادث نیستم ایمن
شوم در چشم مور از ناتوانی ها اگر پنهان
حذر کن بیشتر از خصم دیرین چون ملایم شد
که آن مکار را در موم باشد نیشتر پنهان
شود از سنگ و آهن خرده راز شرر رسوا
چو آمد از دو لب بیرون، نمی ماند خبر پنهان
شمیم بید و عود از آتش سوزان شود روشن
محال است این که ماند خلق مردم در سفر پنهان
ز شکر خنده پنهان نشد کم زهر چشم او
نماند تلخی بادام هرگز در شکر پنهان
مخور بی همرهان صائب دم آبی اگر باشد
که از شرم سکندر خضر گردید از نظر پنهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۱
سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۴
ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می چکید از من
ز بی دردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از من
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشید از من
نظربازان نمی باشند بی هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر لیلی رمید از من
ز بی برگی به کار چشم زخم باغ می آیم
مباش ای بوستان پیرا به کلی ناامید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از من
به خرج برق آفت رفت یکسر دانه های من
نگردید آسیایی در شکستن روسفید از من
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۵
نشان از بی وجودی نیست در روی زمین از من
ز گمنامی چه خونها در جگر دارد نگین از من
ز اشک آتشین خط شعاعی گشته مژگانم
ز خجلت شمع دزدد گریه را در آستین از من
زنم نقش امیدی هر زمان بر آب، ازین غافل
که می دارد دریغ آن تندخو چین جبین از من
به خونم چون کباب امروز فتوی می دهد طفلی
که رویش چون نگاه گرم گردید آتشین از من
منم آن رشته هموار نظم آفرینش را
که می گردد یکی صد، رتبه در ثمین از من
ندارم گر چه در خرمن پر کاهی، به این شادم
که رزق خوشه چین باشد زبان گندمین از من
گر از تردستی من تر نشد کشت امید کس
مرا این بس که ماند نام خشکی چون نگین از من
چو می باید به تلخی ماند بر جا عاقبت صائب
چه حاصل زین که چندین خانه شد پر انگبین از من؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۸
گهی در بحر سرگردان و گاهی در سرابم من
ز خشک و تر چو موج از خوش عنانی در عذابم من
نمی سوزد دلی بر من مگر اشک کبابم من؟
به خونم عالمی تشنه است پنداری شرابم من
خرابات وجود من عمارت برنمی دارد
عبث در فکر تعمیر دل پر انقلابم من
به جز کسب هوا از من دگر کاری نمی آید
درین دریای پر آشوب پنداری حبابم من
اگر چه حرف بیجا بر زبان هرگز نمی آرم
خجل از خویش دایم چون سؤال بی جوابم من
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
چو آید گردن مینا به کف مالک رقابم من
اگر چه می کند تعمیر دلها گفتگوی من
مهیای شکستن همچو فرد انتخابم من
هوای گردش چشمی ربوده است اختیارم را
ازان گه مست و گه مخمور و گاهی مست خرابم من
به چشم کم مبین صائب مرا چون قطره شبنم
که میراب گل و آیینه دار آفتابم من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۹
ندارد جوهر افشای غم، تیغ زبان من
نمک بر چشم سوزن می زند زخم نهان من
دل صیاد می لرزد به دام از دانه اشکم
خطر دارد قفس از ناله آتش زبان من
ز عشق بی زوالی در خود آن گرمی گمان دارم
که مغز صد هما را سرمه سازد استخوان من
به چشم انتظارم گل فتاد از اشک یعقوبی
نمی آید ز مصر نیک بختی کاروان من
دو صد ابر بهاری در رکابش خوشه چین باشد
به صحرا چون خرامد گریه آتش عنان من
ز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارم
که از طاق بلند عرش آویزد کمان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۱
ز بس دامن کشد در خون مردم نازنین من
ز دامنگیری او جوی خون شد آستین من
به این طالع چرا از دوستان من راستی جویم؟
که افتاده است چپ با دست من نقش نگین من
اگر چه ظاهرم تلخ است، شیرین است گفتارم
نهان در پرده زنبور باشد انگبین من
ز بس بر خرمنم برق بلا ده تیغه می بارد
به خاکستر نشیند تا به گردن خوشه چین من
شفق هر صبحدم صد کاسه خون در ساغرم ریزد
فلک از کهکشان هر شب کمر بندد به کین من
مده رو پیش چشم من نقاب بی مروت را
مباد آید برون از پرده آه آتشین من
دماغ ناله مجنون صحرایی کجا دارد؟
جرس را مهر بر لب می نهد محمل نشین من
امیدی هست آب رفته اش دیگر به جو آید
یکی سازد به مژگان دست را گر آستین من
تو ای صائب دل خرم اگر داری خوشت باشد
گره فرسود شد در گرد غم چین جبین من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۲
نیم غمگین که مرگ آرد مرا از زندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون
چنین کز قطع راه زندگانی مانده گردیدم
مگر خواب اجل آرد مرا از ماندگی بیرون
تهیدستی است بر اهل کرم از کوه سنگین تر
نیارد از گرانی ابر را بارندگی بیرون
کند همصحبت بد در نظرها خوار نیکان را
پر طاوس را پا آرد از زیبندگی بیرون
تواضع می فزاید رتبه ارباب دولت را
ز غلطانی نیاید گوهر از ارزندگی بیرون
ز پیری می کشد از ظلم دست خویش هم ظالم
خمیدن تیغ را آرد گر از برندگی بیرون
برآورد آن که از دوزخ من آلوده دامان را
مرا ای کاش می آورد از شرمندگی بیرون
رگ گردن فزود از طوق قمری سرو را صائب
ز رعنایی نیارد سرکشان را بندگی بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۹
خون پامال بود شبنم گلزار وطن
دهن گرگ بود رخنه دیوار وطن
این زمان پنجه شیرست به خونریزی من
خارخاری که به دل بود ز گلزار وطن
سبزه در زیر سر سنگ ترقی نکند
قدمی پیش نه از سایه دیوار وطن
اول از گوهر من آب طراوت می ریخت
خونم افسرده شد از سردی بازار وطن
می زند دیده غربت به هوایت پر و بال
چند چون کاه دهی پشت به دیوار وطن؟
به عزیزان وطن، یوسف خود را مفروش
که زر قلب بود نقد خریدار وطن
پیر کنعان نه غلط باخت که بینش را باخت
واکند چند کسی چشم به دیدار وطن؟
سینه خویش به روشنگر غربت برسان
تا به کی صبر کنی در ته زنگار وطن؟
در سفر محنت چه زود به سر می آید
همه عمر به چاه است گرفتار وطن
سرمه چشم بود خاک غریبی صائب
همچو کوران چه کشی دست به دیوار وطن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۴
می کند آن که علاج دل بیچاره من
کاش می داشت خبر از دل آواره من
از تماشای دو عالم نشود سیر نگاه
هر که گردید بدآموز به نظاره من
بس که سیراب شد از گریه من، می آید
کار سنگ یده از مهره گهواره من
باده آتش، پر پروانه بود پرده شرم
این سخن را بچشانید به میخواره من
صائب از اهل وفا پاک شد آفاق و هنوز
از جفا سیر نشد یار جفاکاره من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۶
دلنشین است ز بس گوشه غمخانه من
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه من
ندهد تن به کشاکش دل دیوانه من
چون کمان زور بود قفل در خانه من
باد دستی گره از خرمن من واکرده است
جمع در حوصله مور شود دانه من
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت گران نیست به دیوانه من
منم آن طایر رم خورده ز پرواز که شد
ریزش بال و پر خویش پریخانه من
غافل از حق به گرفتاری دنیا نشوم
گره دام بود سبحه صد دانه من
شمع سرگرم ز بی تابی من می گردد
گردش جام بود گردش پروانه من
چرخ سنگین دل اگر تیغ به فرقم بارد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
نیست بی چاشنی مهر و محبت سخنم
گوش را تنگ شکر می کند افسانه من
می شود صورت دیوار ز حیرت صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۷
گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۳
جام می غم ز دل تنگ نیارد بیرون
صیقل این آینه از زنگ نیارد بیرون
پیش ما سوختگان خام بود سوخته ای
که شرار از جنگ سنگ نیارد بیرون
ناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفل
از گلستان گل بی رنگ نیارد بیرون
نشود در نظرش زشتی دنیا روشن
تا کسی آینه از زنگ نیارد بیرون
چه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟
نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرون
شب امید مرا صبح نگردد طالع
تا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرون
لذت درد حرام است بر آن بی توفیق
که ز گلزار دل تنگ نیارد بیرون
نشود عالم افسرده گلستان صائب
تا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۹
غم به اشک از دل غمناک نیاید بیرون
به گرستن گره از تاک نیاید بیرون
از کف ساده آیینه برون آمد موی
دانه ماست که از خاک نیاید بیرون
ریشه در مغز اجابت نتواند کردن
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون
نیست اندیشه محشر دل سودازده را
دانه سوخته از خاک نیاید بیرون
نیست ممکن که پر و بال تواند وا کرد
تا دل از بیضه افلاک نیاید بیرون
آتش ظلم به یک چشم زدن می میرد
برق از بوته خاشاک نیاید بیرون
نشأه باده گلرنگ به تخت است مدام
دولت از سلسله تاک نیاید بیرون
(هیچ بسمل نکشد سر به گریبان عدم
که ازان حلقه فتراک نیاید بیرون)
کشش عشق شرار از جگر سنگ کشد
آه چون از دل غمناک نیاید بیرون؟
(زاهد از پرورش زهد ریایی عجب است
اگر از خاک تو مسواک نیاید بیرون)
(دست بیعت به خزان فل بهاران دادم)
به سبکدستی من تاک نیاید بیرون)
(نظر تربیت دهر علاجش نکند
هر که از بوته دل، پاک نیاید بیرون)
(سخن صائب اگر بگذرد از عرش بلند
آفرین از لب ادراک نیاید بیرون)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۵
ز سینه غم به می ناب می توان چیدن
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟