عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
می‌کند هر دم به قصدم چرخ تقدیر دگر
می‌رسد هر لحظه بر دل زین کمان تیر دگر
بر سپاه خاطر من روزگار کینه‌خواه
می‌زند هر دم ز بخت تیره شبگیر دگر
می‌خورم خود زخم هر ساعت ز چین ابرویی
می‌نشینم هر زمان در زیر شمشیر دگر
احتیاجم می‌کند هر دم به بدخواهی رجوع
می‌کند هر دم سپهرم طعمهٔ شیر دگر
می‌نماید هر زمانم نقس راه ظلمتی
می‌رود پایم فرو هر لحظه در قیر دگر
می‌شوم هر دم نشان تیر طعن ناکسی
می‌کند هر دم به قتلم دهر تدبیر دگر
چون ز خود بیرون روم قصاب کز هر تار نفس
هست در پای دلم هر لحظه زنجیر دگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای خرم آن زمان که بود یار در کنار
گل در کنار باشد و اغیار در کنار
جامی به کنج خلوت و گردیده مست عشق
سر در میان فتاده و دستار در کنار
سجاده را فکنده و بگرفته دامنش
تسبیح را نهاده چو زنّار در کنار
با دوست راز درد شب هجر درمیان
جز وی کتاب و مخزن و اسرار در کنار
چندین هزار گوهر توحید بر زبان
سیل سرشگ و دیدهٔ خون‌بار در کنار
جزو سیاه‌ نامه اعمال در بغل
امّید جرم‌پوشی دادار در کنار
یا رب شود نصیب از این‌ها که گفته‌اند
قصاب را از آن همه یک‌بار در کنار
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
شد مرا تا دل ز عکسی روی آن جانانه پر
از تجلی گشت چون آیینه هر کاشانه پر
عطر خالش را نسیم آورد در صحرا به ما
آهوان را نافه پر گردید و ما را خانه پر
از شکست ای چرخ مینا‌رنگ پاس خود بدار
نیست قدری شیشه را چون گشت از دردانه پر
اهل شوق از یک گریبان سر برون آورده‌اند
این جهان چون خوشه گردیده است از یک‌دانه پر
بیش از اینم زالفت اغیار خون در دل مکن
پنجه را مگذار از زلف تو سازد شانه پر
داستان عشق بگرفتند و نامی دست ماست
گشت مطلب ناپدید از بس که شد افسانه پر
غیر حق را در حریم دل عبث جا داده‌ایم
نیست جای آشنا شد بس که از بیگانه پر
در بساط دهر قصاب آن تنک ظرفم که من
می‌رسد جانم به لب تا می‌شود پیمانه پر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
شده‌ست از بس که روز از ماه و ماه از سال رسواتر
مرا هر لحظه گردد صورت احوال رسواتر
مکن دل پایبند شاهد دنیا که در محفل
کند معشوقه بدشکل را خلخال رسواتر
ندانم صیدگاه کیست این صحرای پر وحشت
که از صید گرفتار است فارغ‌بال رسواتر
قلندرمشربان را پرده‌پوشی کی بود لازم
در این ره کوچک ابدال است از ابدال رسواتر
ز بی‌تابی ره سیلاب را کی‌ می‌توان بستن
کند نوکیسه را هر دم غرور مال رسواتر
گذشت از حد تو را رسوایی ای قصاب می‌ترسم
که سازد روز حشرت نامه اعمال رسواتر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای کعبه ارباب وفا کوی رفوگر
محراب دعا گوشه ابروی رفوگر
چون قطره شبنم که نشیند به رخ گل
دیدم عرق‌آلوده گل روی رفوگر
این رهزن صد قافله یا هاله ماه است
یا سرزده خط از رخ نیکوی رفوگر
از بهر رفوکاری‌اش افتاده شب و روز
صد پاره دل بر سر زانوی رفوگر
گر بند قبا جانب گلزار گشاید
گلزار معطر شود از بوی رفوگر
بیرون ز کفم شد دل و دین آخر و گشتم
قصاب اسیر قد دلجوی رفوگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در قفس جا دارم و غافل ز صیادم هنوز
والهم چندان که می‌پندارم آزادم هنوز
آن چنان در فکر وسواسم که این غم‌خانه را
شد بنا ویران و من در فکر آبادم هنوز
خام‌طبعی بین که گشتم پیر، وز طفلی نرفت
شوخی آسایش گهواره از یادم هنوز
گاه چون پروانه سوزم گاه سازم در قفس
نونیاز عشقم و در بند استادم هنوز
کی توانم زآب حسرت خصم را سیراب کرد
من که خود لب تشنه زآب تیغ جلادم هنوز
کرده‌ام شبگیر و راه کعبه را گم کرده‌ام
گوش بر آواز این شیخان شیادم هنوز
هیچکس قصاب با من یک‌زمان همدم نشد
با وجود آنکه چون نی جفت فریادم هنوز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تار قانون جهان ساز نگردد هرگز
به کس این ساز هم‌آواز نگردد هرگز
پای بیرون منه از خویش که مرغ تصویر
زخمی چنگل شهباز نگردد هرگز
رمز خون‌ریزی مژگان تو دل داند و بس
دیگری آگه از این راز نگردد هرگز
هست عمری که به قربان سرت می‌گردم
مرغ دل مانده ز پرواز نگردد هرگز
به توکل فکن این کار که با ناخن سعی
گره افتد چو به دل باز نگردد هرگز
پاک طینت نکشد زحمت سوهان قصاب
مهر محتاج بپرداز نگردد هرگز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گر شوی آشنا به سوز و گداز
به تو درها شود به عشرت باز
چرخ پروانه شو که جات دهند
به سر دست خویش چون شهباز
این چه بیگانگی است بر در دوست
سعی کن تا شوی تو محرم راز
صیقلی کن چو مهر آینه را
سینه را ده ز زنگ کی پرداز
زآتش عشق اگر سری داری
همچو شمع از غمش بسوز و بساز
لا مکان سیر شو که برهانی
خویش را از غم نشیب و فراز
چشم حق‌‌بین بهم رسان قصاب
چند باشی اسیر عشق مجاز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
در دلم عیشی که می‌بینم غم یار است و بس
زخم‌های ناوک مژگان دلدار است و بس
در درون کعبه و بتخانه گردیدم بسی
رو به هر جانب که کردم جلوه یار است و بس
مست عشقم پای‌بند کفر و ایمان نیستم
این‌قدر دانم که با لطف ویم کار است و بس
از چنین ویرانه منزل چشم آسایش مدار
عیش این در گشته تا بوده است آزار است و بس
از کس دیگر چو نالد شکوه بیجا کردن است
در جهان قصاب سرگردان کردار است و بس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنچه ناید هرگزم از دست تدبیر است و بس
گردنم در حلقه فرمان تقدیر است و بس
بس ندارد الفتی با یکدگر آب و گلم
روز و شب ویرانه‌ام در فکر تعمیر است و بس
آنکه هرگز در میان حلقه هم‌صحبتان
کفش در پایم نسازد تنگ زنجیر است و بس
بس هدف گشتم ز هر جانب خدنگ غمزه را
قوت پرواز بالم از سر تیر است و بس
آنچه در خلوت‌سرای دوست هرشب تا سحر
روی‌گردان از دعایم گشته تأثیر است و بس
می‌رود از سر غرور جهل چون مو شد سفید
زهر را در عالم حکمت دوا شیر است و بس
برنمی‌آید ز من قصاب کاری در جهان
آنچه می‌آید ز من هر لحظه تقصیر است و بس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
غرقه دریای عشقیم از کنار ما مپرس
خانه بر دوشیم چون موج از دیار ما مپرس
نخل سروستان تصویریم بر از ما مخواه
خار خشگ بوستانیم از بهار ما مپرس
ما و زلف او به یک طالع ز مادر زاده‌ایم
می‌شوی آشفته حال از روزگار ما مپرس
مشهد ما را فروغ شمع می‌داند کجاست
مشرب پروانه داریم از مزار ما مپرس
روز و شب در کوره دهریم با صد پیچ‌و‌تاب
در گداز امتحانیم از غبار ما مپرس
ما و دل ماتیم در این عرصه شطرنج دهر
جان و دل را تا نبازی از قمار ما مپرس
کشته صبح بناگوش و هلاک کاکلیم
بیش از این قصاب از لیل و نهار ما مپرس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حجاب از رخ چو بردار نگاهش
ز هر بیدل خبر دارد نگاهش
چو خار آشیان آن رشگ طاووس
مرا در زیر پر دارد نگاهش
چو تیر غمزه دائم در کمان هست
چپ‌انداز دگر دارد نگاهش
مرا چون شمع سوزان و گدازان
سر شب تا سحر دارد نگاهش
کس از تأثیر نازش نیست جان‌بر
خدنگ کارگر دارد نگاهش
مرا از دانه اشگ اندر این باغ
چو نخل بارور دارد نگاهش
ز یک نظاره او رفتم از خویش
مدامم در سفر دارد نگاهش
مرا قصاب افکند آنکه از چشم
مگر از خاک بردارد نگاهش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گه انیس دشت و گاهی محرم گلزار باش
وانگه از اسرار هرجا می‌رسی ستار باش
چند روزی چون خم می تا در این میخانه‌ای
مست کن از خویش عالم را و خود هشیار باش
زود رسوا می‌شود گندم‌نمای جوفروش
در نظرها خار و در معنی گل بی‌خار باش
دهر صحرایی است پرآشوب جای خواب نیست
تا نگه‌ داری ز رهزن خویش را بیدار باش
بهر آتش منت خاشاک از صحرا مکش
چون دل عاشق کباب از شعله رخسار باش
زهر را قصاب پازهر است در حکمت دوا
آنچه غفلت کرده‌ای در فکر استغفار باش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش
که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش
مرا وحشی‌نگاهی کرده سرگردان صحرایی
که چون ریگ روان دل می‌توان رفت از بیابانش
سواد دیده را از خاک پایی کرده‌ام روشن
که باشد سرمه چشم کواکب گرد جولانش
شود هر سبزه چون خطی به کف دست موسایی
به گلشن اوفتد گر سایه سرو خرامانش
برد یک‌باره از رخساره شب رنگ ظلمت را
اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش
شهیدان را به قالب می‌دهد جان چون دم عیسی
نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش
چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد
کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش
چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد
از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش
ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن
شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش
شفیع روز محشر ماهروی والضحا یعنی
محمد آنکه ایزد بود در قرآن ثناخوانش
شب عید است قصاب این‌قدر استادگی تا کی
قدم نه پیش کامشب می‌توان گردید قربانش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
قانع دلا به خشگ و تر روزگار باش
آسوده‌خاطر از خطر روزگار باش
گر زیرکی قناعت کنج قفس گزین
فارغ ز آفت شجر روزگار باش
از بوی آشنایی مردم دماغ گیر
ایمن همی ز دردسر روزگار باش
تو پای از این محل خطر بر کنار کش
گو دست غیر در کمر روزگار باش
جنسی که باب منزل عیش است بی غمی است
فارغ ز قید سیم و زر روزگار باش
غافل مشو ز گردش این روز و شب مدام
بیدار چشم فتنه‌گر روزگار باش
قصاب آه و ناله به جایی نمی‌رسد
لال از برای گوش کر روزگار باش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
به پاسبانی یک قطره آب گوهر خویش
به هر دو دست نگهدار چون صدف سر خویش
خوش آن زمان که به قصد هوای کشور خویش
گهی برون ز شکاف قفس کنم سر خویش
نشد نشاط نصیبم چو صید دام شدم
مگر به وقت طپیدن به هم زنم پر خویش
گهی بداد ز دستم گهی بدرد از پا
چه‌ها نمی‌کشم از دست نفس کافر خویش
رود چو خامه سرش یک قلم به باد فنا
قدم هرآنکه گذارد برون ز مسطر خویش
عجب مبین که سر ما به آسمان ساید
از آنکه داغ تو را کرده‌ایم افسر خویش
تو قدر دل چه شناسی که در محیط، صدف
چه احتمال که داند بهای گوهر خویش
ز جور دهر به تنگ آمدم بسی قصاب
بریم درددل خویش را به داور خویش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ماییم و درد و داغ دل بی‌قرار خویش
وامانده‌ایم در همه کاری به کار خویش
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیده‌ایم گلی از بهار خویش
از سیلی‌ای است کز کف ایام خورده‌ایم
رنگی که داده‌ایم به روی عذار خویش
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که می‌بریم برای مزار خویش
خود را چو باد بر سر هر شعله می‌زدیم
می‌داشتیم گر نفسی اختیار خویش
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمی‌نهیم قدم از حصار خویش
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هزار حیف کزین عمر پنج‌روزه خویش
نیافتیم که ما را چه خواهد آمد پیش
به سعی ناخن تدبیر خویش غره مباش
که عقده‌ها است در این راه پرخطر در پیش
به شهد بیهده دست طمع دراز مکن
به هوش باش که نوش سپهر دارد نیش
ز پا فتاده‌ام ای پادشاه کون و مکان
تو رحم کن ز ره لطف بر من درویش
نگاه کن به رخ زرد و اشگ گلگونم
ببین چه می‌کشم از دست نفس کافر خویش
خوشم ز مصرع حافظ که گفت ای قصاب
چه‌ها است بر سر این قطره محال‌اندیش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
صدای بال جبریل است آواز پر تیرش
چراغ خانه دل‌ها است عکس برق شمشیرش
رفیق ماه و خورشید است زآن‌رو می‌توان گفتن
که همزاد رخش ماه است و خورشید است همشیرش
رسد چون بر میان نازکش باریک‌بین گردد
مصور موشکافی می‌کند هنگام تصویرش
دل غم‌دیده‌ام داند خرابی به ز آبادی
عجایب منزلی دارم که ویرانی است تعمیرش
کند چون ابروی صیدافکنش عزم کمان‌داری
دو زنجیر است بی‌مانند یک‌سر بر دم تیرش
شبی قصاب در بستر به زلفش هم‌سخن بودم
چنین خوابی که من دیدم پریشان است تعبیرش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بدان قرار که تن را بود به جان اخلاص
به خاک پای تو ما را است آن‌چنان اخلاص
وصال دوست میسر به سیم و زر نشود
اگر تو طالب یاری به‌هم رسان اخلاص
رهی است راه محبت که صد خطر دارد
رسی به منزل اگر هست کاروان اخلاص
نه در بقا است امیدی نه در فنا ثمری
مگر به کار دل آید در این میان اخلاص
کمان ناز به‌ زه کن به قصد سینه من
میان ما و تو در دل بود نشان اخلاص
تفاوت من و بلبل همین بود که مدام
مرا است درددل و او را است در زبان اخلاص
کجا روم که کنم سجده جز درش قصاب
مرا که هست در این خاک آستان اخلاص