عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یاد تو مونس شب تار دل من است
داغت گل همیشه بهار دل من است
چرخی که نه رواق فلک زیر بال او است
در صیدگاه عشق شکار دل من است
گشتن شهید تیغ تو نقشی است بر مراد
جان باختن به خصم قمار دل من است
هر تار زلف مرغ دلم را شد آشیان
هر حلقهای ز دام حصار دل من است
پیدا است از صفای رخش عکس راز من
رخسار یار آینهدار دل من است
چندین هزار آرزو اینجا است در شنا
گویی میان بحر کنار دل من است
چون قد کشید آه مرا خرم است باغ
چون چشمه کرد داغ بهار دل من است
قصاب طی مرحلهام تا طپیدن است
خون خوردن مدام مدار دل من است
داغت گل همیشه بهار دل من است
چرخی که نه رواق فلک زیر بال او است
در صیدگاه عشق شکار دل من است
گشتن شهید تیغ تو نقشی است بر مراد
جان باختن به خصم قمار دل من است
هر تار زلف مرغ دلم را شد آشیان
هر حلقهای ز دام حصار دل من است
پیدا است از صفای رخش عکس راز من
رخسار یار آینهدار دل من است
چندین هزار آرزو اینجا است در شنا
گویی میان بحر کنار دل من است
چون قد کشید آه مرا خرم است باغ
چون چشمه کرد داغ بهار دل من است
قصاب طی مرحلهام تا طپیدن است
خون خوردن مدام مدار دل من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در شهربند عمر که کس را دلیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست
بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست
واماندهای که تشنهلبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست
پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگدرزی مشت بخیل نیست
بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست
بخت سیاهم از کجک حرص میبرد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست
قصاب قول صائب دانا بگو که گفت
اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست
بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست
واماندهای که تشنهلبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست
پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگدرزی مشت بخیل نیست
بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست
بخت سیاهم از کجک حرص میبرد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست
قصاب قول صائب دانا بگو که گفت
اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
منم که وصف تو آرایش بیان من است
حلاوت سخنت قوت زبان من است
سراغ منزلم از گلستان چه میپرسی
بلند شعله ز هرجا شد آشیان من است
شهید عشق تو جاوید زنده میماند
نسازم ار به فدای تو جان زیان من است
ز آتشی که مرا در دل است بعد وفات
چراغ روی مزار من استخوان من است
کند گر آب مثال من آب آینه را
غبار خاطر من جسم ناتوان من است
به درگه تو برآوردهام کف حاجات
که آستان عزیز تو آسمان من است
یکی است نور درون و برون من قصاب
چو شمع آنچه به دل هست در زبان من است
حلاوت سخنت قوت زبان من است
سراغ منزلم از گلستان چه میپرسی
بلند شعله ز هرجا شد آشیان من است
شهید عشق تو جاوید زنده میماند
نسازم ار به فدای تو جان زیان من است
ز آتشی که مرا در دل است بعد وفات
چراغ روی مزار من استخوان من است
کند گر آب مثال من آب آینه را
غبار خاطر من جسم ناتوان من است
به درگه تو برآوردهام کف حاجات
که آستان عزیز تو آسمان من است
یکی است نور درون و برون من قصاب
چو شمع آنچه به دل هست در زبان من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آتشینخو دلبری دارم که عالم زار او است
سرو خاکستر نشین با جلوه رفتار او است
شام عاشق مجمر گیسوی عنبربار او است
صبح صادق غنچه نشکفته گلزار او است
نیستم آگه ز سوز لاله در این گلستان
اینقدر دانم که داغ از شعله دیدار او است
یک عزیز است آنکه بهر بیع نقد جان به کف
هرکجا یوسفنژادی هست در بازار او است
تر نمیسازد ز بحر زندگانی کام را
هرکه در این برّ چو مجنون تشنه دیدار او است
نسخه حاجت به کف نالان در این دارالشفا
صد فلاطون خفته در هر گوشهای بیمار او است
وصل او باشد حیات و هجر او باشد ممات
گاه جان دادن، زمانی جان گرفتن کار او است
ز آفتاب گرم فردای قیامت فارغ است
هر که چون قصاب زیر سایه دیوار او است
سرو خاکستر نشین با جلوه رفتار او است
شام عاشق مجمر گیسوی عنبربار او است
صبح صادق غنچه نشکفته گلزار او است
نیستم آگه ز سوز لاله در این گلستان
اینقدر دانم که داغ از شعله دیدار او است
یک عزیز است آنکه بهر بیع نقد جان به کف
هرکجا یوسفنژادی هست در بازار او است
تر نمیسازد ز بحر زندگانی کام را
هرکه در این برّ چو مجنون تشنه دیدار او است
نسخه حاجت به کف نالان در این دارالشفا
صد فلاطون خفته در هر گوشهای بیمار او است
وصل او باشد حیات و هجر او باشد ممات
گاه جان دادن، زمانی جان گرفتن کار او است
ز آفتاب گرم فردای قیامت فارغ است
هر که چون قصاب زیر سایه دیوار او است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ماییم که جز اشگ ندامت بر ما نیست
کوثر به گوارایی چشم تر ما نیست
محویم به گلزار تو چون بلبل تصویر
شادیم که پرواز نصیب پر ما نیست
ما بهره نداریم ز آرام چو سیماب
این جنس متاعی است که در کشور ما نیست
هر جامه که بر قامت ما دوخته ایام
تا چاک نگردیده چو گل، در بر ما نیست
فتح صف عشاق بود وقت شهادت
هرکس که زجان نگذرد از لشکر ما نیست
در سوختن ارشاد ز پروانه گرفتیم
هرگز اثری ز آتش و خاکستر ما نیست
زین مرتبه بهتر چه که در گلشن ایام
جز لاله داغ تو گلی بر سر ما نیست
هرگز به رخ دل در عیشی نگشادیم
این باب حسابی است که در دفتر ما نیست
گه بیخودِ گفتار و گهی مست نگاهیم
کی باده شوقی است که در ساغر ما نیست
قصاب چو چین جمله اسیریم بر آن زلف
بیرون شو از این سلسه در خاطر ما نیست
کوثر به گوارایی چشم تر ما نیست
محویم به گلزار تو چون بلبل تصویر
شادیم که پرواز نصیب پر ما نیست
ما بهره نداریم ز آرام چو سیماب
این جنس متاعی است که در کشور ما نیست
هر جامه که بر قامت ما دوخته ایام
تا چاک نگردیده چو گل، در بر ما نیست
فتح صف عشاق بود وقت شهادت
هرکس که زجان نگذرد از لشکر ما نیست
در سوختن ارشاد ز پروانه گرفتیم
هرگز اثری ز آتش و خاکستر ما نیست
زین مرتبه بهتر چه که در گلشن ایام
جز لاله داغ تو گلی بر سر ما نیست
هرگز به رخ دل در عیشی نگشادیم
این باب حسابی است که در دفتر ما نیست
گه بیخودِ گفتار و گهی مست نگاهیم
کی باده شوقی است که در ساغر ما نیست
قصاب چو چین جمله اسیریم بر آن زلف
بیرون شو از این سلسه در خاطر ما نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
آنکه همچون جان تنگت دست در آغوش داشت
چون صدف در بحر عشق آن تشنهلب خاموش داشت
در جهان بسیار گردیدیم و در هر گوشهای
هرکه را دیدیم از آن مه حلقهای در گوش داشت
با خیالش آنچه میگفتیم ما بودیم و دل
برملا شد عاقبت دیوار گویا گوش داشت
در درون سینه گم کردیم دل را عاقبت
نیک چون دیدیم آن را شوخ گلگونپوش داشت
از خمار هجر او مردیم ای یاران کجاست
گردش چشمی که ما را متصل مدهوش داشت
رو به هر جانب که تیرش رفت بیرون از کمان
چون نگه کردیم ما قصاب در آغوش داشت
چون صدف در بحر عشق آن تشنهلب خاموش داشت
در جهان بسیار گردیدیم و در هر گوشهای
هرکه را دیدیم از آن مه حلقهای در گوش داشت
با خیالش آنچه میگفتیم ما بودیم و دل
برملا شد عاقبت دیوار گویا گوش داشت
در درون سینه گم کردیم دل را عاقبت
نیک چون دیدیم آن را شوخ گلگونپوش داشت
از خمار هجر او مردیم ای یاران کجاست
گردش چشمی که ما را متصل مدهوش داشت
رو به هر جانب که تیرش رفت بیرون از کمان
چون نگه کردیم ما قصاب در آغوش داشت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
سیر دنیا یک قدم نشو و نمایی بیش نیست
همچو گل در صحبت باد صبایی بیش نیست
نقد حسن او به دست ما چو آید میرود
وصل عاشق را به کف رنگ حنایی بیش نیست
دیده باطن دو عالم را تماشا میکند
چشم ظاهربین چراغ پیش پایی بیش نیست
عاشق از یک دیدن قاتل تسلی میشود
کشته او را نگاهش خونبهایی بیش نیست
مقصد رندان ز عالم واله هم گشتن است
ورنه این آیینه گیتی نمایی بیش نیست
زاد راهی گیر ای قصاب آمد وقت کوچ
کاین همه معموره یک مهمانسرایی بیش نیست
همچو گل در صحبت باد صبایی بیش نیست
نقد حسن او به دست ما چو آید میرود
وصل عاشق را به کف رنگ حنایی بیش نیست
دیده باطن دو عالم را تماشا میکند
چشم ظاهربین چراغ پیش پایی بیش نیست
عاشق از یک دیدن قاتل تسلی میشود
کشته او را نگاهش خونبهایی بیش نیست
مقصد رندان ز عالم واله هم گشتن است
ورنه این آیینه گیتی نمایی بیش نیست
زاد راهی گیر ای قصاب آمد وقت کوچ
کاین همه معموره یک مهمانسرایی بیش نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بیصرفه این بزمگهایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بیثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بیصرفه این بزمگهایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بیثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
روی بر آیینه ز آن رخسار میگویم حدیث
همچو طوطی از زبان یار میگویم حدیث
من سواد دیده از خط تو روشن کردهام
نیست از من دور اگر بسیار میگویم حدیث
چشم جادو، غمزه ترسا، خال هندو، رخ فرنگ
در میان خطّه کفار میگویم حدیث
نیستم بلبل که گوید در شکفتن وصف گل
چون عقاب از خنده سوفار میگویم حدیث
شرح زلفش را کسی دیگر نمیداند چو من
موبهمو زین رشته زنّار میگویم حدیث
نیستم زاهد که در مسجد زنم حرف ریا
مستم و در خانه خمّار میگویم حدیث
عاشق دیوانه را با مسجد و منبر چهکار
در میان کوچه و بازار میگویم حدیث
بر محبان علی قصاب آتش شد حرام
از زبان احمد مختار میگویم حدیث
همچو طوطی از زبان یار میگویم حدیث
من سواد دیده از خط تو روشن کردهام
نیست از من دور اگر بسیار میگویم حدیث
چشم جادو، غمزه ترسا، خال هندو، رخ فرنگ
در میان خطّه کفار میگویم حدیث
نیستم بلبل که گوید در شکفتن وصف گل
چون عقاب از خنده سوفار میگویم حدیث
شرح زلفش را کسی دیگر نمیداند چو من
موبهمو زین رشته زنّار میگویم حدیث
نیستم زاهد که در مسجد زنم حرف ریا
مستم و در خانه خمّار میگویم حدیث
عاشق دیوانه را با مسجد و منبر چهکار
در میان کوچه و بازار میگویم حدیث
بر محبان علی قصاب آتش شد حرام
از زبان احمد مختار میگویم حدیث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همرهان بر سینه بی دلدار سنگ ما عبث
میکند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث
ما حریف حیلهبازیهای گردون نیستیم
هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث
دهر دارد در این هر سنگ دزدی در کمین
شد در این منزلگه خونخوار لنگ ما عبث
چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است
مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث
نیست یک کف از زمین دهر بی پست و بلند
میدود زین راه ناهموار خنگ ما عبث
ما به ابروی بتی قصاب دل را دادهایم
بسته بر این تیغ جوهردار زنگ ما عبث
میکند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث
ما حریف حیلهبازیهای گردون نیستیم
هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث
دهر دارد در این هر سنگ دزدی در کمین
شد در این منزلگه خونخوار لنگ ما عبث
چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است
مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث
نیست یک کف از زمین دهر بی پست و بلند
میدود زین راه ناهموار خنگ ما عبث
ما به ابروی بتی قصاب دل را دادهایم
بسته بر این تیغ جوهردار زنگ ما عبث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
از کجنهاد سرنزند جز بیان کج
کج میرود خدنگ برون از کمان کج
نتوان خموش ساخت زبان اهل کذب را
دشوار بسته در شود از آستان کج
ظاهر چو شد هوس نشود کار عشق راست
رهرو به منزلی نرسد از نشان کج
تا کی عنان به دست هوا و هوس دهی
بیرون ز راه افتی از این همرهان کج
از زیر آسمان برو ای دل که بیش از این
نتوان نشست در پس این سایبان کج
شد سرنگون ز سنگ حوادث چو شهپرم
قصاب اوفتادم از این آشیان کج
کج میرود خدنگ برون از کمان کج
نتوان خموش ساخت زبان اهل کذب را
دشوار بسته در شود از آستان کج
ظاهر چو شد هوس نشود کار عشق راست
رهرو به منزلی نرسد از نشان کج
تا کی عنان به دست هوا و هوس دهی
بیرون ز راه افتی از این همرهان کج
از زیر آسمان برو ای دل که بیش از این
نتوان نشست در پس این سایبان کج
شد سرنگون ز سنگ حوادث چو شهپرم
قصاب اوفتادم از این آشیان کج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
روز اول چون حباب از همنشینیهای موج
خانه ما را بنا کردند در بالای موج
سربلندی چیست راضی شو به پستی چون خزف
تا نیفتی همچو خس دائم به دست و پای موج
قلزم عشق است ود پایان به اندک سرکشی
جامه از زنجیر می برّند بر پهنای موج
تا بود جان در تلاطم دل خطر دارد ز خویش
در محیط عشق جای من بود یا جای موج
هر چه با دل کرد چین ابروی دلدار کرد
کشتیام قصاب طوفانی شد از دریای موج
خانه ما را بنا کردند در بالای موج
سربلندی چیست راضی شو به پستی چون خزف
تا نیفتی همچو خس دائم به دست و پای موج
قلزم عشق است ود پایان به اندک سرکشی
جامه از زنجیر می برّند بر پهنای موج
تا بود جان در تلاطم دل خطر دارد ز خویش
در محیط عشق جای من بود یا جای موج
هر چه با دل کرد چین ابروی دلدار کرد
کشتیام قصاب طوفانی شد از دریای موج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خط چو سر زد عارض دلدار مییابد فرح
سبزه چون پیدا شود گلزار مییابد فرح
بی کدورت نیست با اغیار دیدن یار را
بیشتر دل از گل بیخار مییابد فرح
رو دهد چون اختلاطی اهل را بی فیض نیست
خال چون موزون فتد رخسار مییابد فرح
هست پنهان پرتو انوار در دلهای شب
زان تجلی دیده بیدار مییابد فرح
دیدهام قصاب کی بیند ز گرد توتیا
آنقدر کز خاک پای یار مییابد فرح
سبزه چون پیدا شود گلزار مییابد فرح
بی کدورت نیست با اغیار دیدن یار را
بیشتر دل از گل بیخار مییابد فرح
رو دهد چون اختلاطی اهل را بی فیض نیست
خال چون موزون فتد رخسار مییابد فرح
هست پنهان پرتو انوار در دلهای شب
زان تجلی دیده بیدار مییابد فرح
دیدهام قصاب کی بیند ز گرد توتیا
آنقدر کز خاک پای یار مییابد فرح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر
پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح
در مکافاتش دو در بر روی میبندد فلک
بر رخ هرکس دری یک بار بگشاید صباح
میدهد در یک نفس ایام بر باد فنا
غنچهای را چون به صد آزار بگشاید صباح
غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون
در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح
مینشیند تا به شب قصاب در خون جگر
چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر
پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح
در مکافاتش دو در بر روی میبندد فلک
بر رخ هرکس دری یک بار بگشاید صباح
میدهد در یک نفس ایام بر باد فنا
غنچهای را چون به صد آزار بگشاید صباح
غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون
در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح
مینشیند تا به شب قصاب در خون جگر
چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش میگذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش میگذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
کی تواند هر طبیبی چاره هجران کند
مشکل افتاده است کار دل خدا آسان کند
کی توانیم از خجالت کرد سر بالا مگر
ابر رحمت شستشوی ما گنهکاران کند
در زمین داریم چون زاشگ ندامت دانهای
بر نمیداریم روی از خاک تا باران کند
از سرم باری گران بر دوش خویش افکندهاند
ای خوش آن مردی که خود را از سبکباران کند
اهل عشرت جمله مدهوشاند در مجلس مگر
چشم ساقی نشئهای در کار میخواران کند
ما پریشان خفتگان را خواب غفلت برده است
بوی زلفی کو که ما را هم ز بیداران کند
میکند سنگیندلان را حرص روزی بیقرار
آسیا را جستجوی رزق سرگردان کند
بی فروغ عشق نتوان کرد دامان پر ز اشگ
شمع روشن میشود تا دیده را گریان کند
جانسپاری گر هوس داری ز قصاب ای نگار
امر کن تا آنکه قربان تو گردد آن کند
مشکل افتاده است کار دل خدا آسان کند
کی توانیم از خجالت کرد سر بالا مگر
ابر رحمت شستشوی ما گنهکاران کند
در زمین داریم چون زاشگ ندامت دانهای
بر نمیداریم روی از خاک تا باران کند
از سرم باری گران بر دوش خویش افکندهاند
ای خوش آن مردی که خود را از سبکباران کند
اهل عشرت جمله مدهوشاند در مجلس مگر
چشم ساقی نشئهای در کار میخواران کند
ما پریشان خفتگان را خواب غفلت برده است
بوی زلفی کو که ما را هم ز بیداران کند
میکند سنگیندلان را حرص روزی بیقرار
آسیا را جستجوی رزق سرگردان کند
بی فروغ عشق نتوان کرد دامان پر ز اشگ
شمع روشن میشود تا دیده را گریان کند
جانسپاری گر هوس داری ز قصاب ای نگار
امر کن تا آنکه قربان تو گردد آن کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بوی عود و بید در مجمر مشخص میشود
حق و باطل در صف محشر مشخص میشود
من ز لعل یار گویم خضر ز آب زندگی
این تفاوت در لب کوثر مشخص میشود
دعوی یاران اطلسپوش و رند شالپوش
در حضور حضرت داور مشخص میشود
میتوان روشندلان را آزمودن در لباس
گرمی آتش ز خاکستر مشخص میشود
ناوک مژگانش از جانم کش و نظاره کن
خوبی فولاد از جوهر مشخص میشود
عاقبت یکرنگی ما با محبان دگر
در رکاب حیدر صفدر مشخص میشود
غم مخور قصاب فردا در صراط المستقیم
هرچه هست از مظهرِ مظهر مشخص میشود
حق و باطل در صف محشر مشخص میشود
من ز لعل یار گویم خضر ز آب زندگی
این تفاوت در لب کوثر مشخص میشود
دعوی یاران اطلسپوش و رند شالپوش
در حضور حضرت داور مشخص میشود
میتوان روشندلان را آزمودن در لباس
گرمی آتش ز خاکستر مشخص میشود
ناوک مژگانش از جانم کش و نظاره کن
خوبی فولاد از جوهر مشخص میشود
عاقبت یکرنگی ما با محبان دگر
در رکاب حیدر صفدر مشخص میشود
غم مخور قصاب فردا در صراط المستقیم
هرچه هست از مظهرِ مظهر مشخص میشود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
عزیزا چون به من دل مهربان کردی خوشت باشد
سرافرازم میان عاشقان کردی خوشت باشد
ز روی مهربانی از لب لعل شفابخشت
علاج درد جای ناتوان کردی خوشت باشد
در اول گرچه بودم دور از نزدیک گلزارت
در آخر محرمم در گلستان کردی خوشت باشد
اگر در موسم گل بینصیب از گلشنم کردی
ولی در وقت سنبل باغبان کردی خوشت باشد
مرا در عشق مستقبل به از ماضی بود طالع
توام در عشقبازی کاردان کردی خوشت باشد
بهخاکافتاده خود را چو دیدی ای شه خوبان
نگاهی از ترحم سوی آن کردی خوشت باشد
رسد قصاب چون پیش تو نتواند سخن گفتن
نمودی روی و او را بیزبان کردی خوشت باشد
سرافرازم میان عاشقان کردی خوشت باشد
ز روی مهربانی از لب لعل شفابخشت
علاج درد جای ناتوان کردی خوشت باشد
در اول گرچه بودم دور از نزدیک گلزارت
در آخر محرمم در گلستان کردی خوشت باشد
اگر در موسم گل بینصیب از گلشنم کردی
ولی در وقت سنبل باغبان کردی خوشت باشد
مرا در عشق مستقبل به از ماضی بود طالع
توام در عشقبازی کاردان کردی خوشت باشد
بهخاکافتاده خود را چو دیدی ای شه خوبان
نگاهی از ترحم سوی آن کردی خوشت باشد
رسد قصاب چون پیش تو نتواند سخن گفتن
نمودی روی و او را بیزبان کردی خوشت باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
نگاهم چون دچار عارض آن دلربا گردد
حیا از هر دو جانب سدّ راه مدعا گردد
ز خود محروم و از خلق جهان بیگانه میماند
کسی چون آشنای آن بت دیرآشنا گردد
ز زنگ کینه صیقل دادهام دل را و میدانم
که این آیینه چون روشن شود گیتینما گردد
ز نار عشق از بس استخوانم سوخت میدانم
که آخر پیکرم مردود درگاه هما گردد
عبیرآلود دیگر از سر کوی که میآید
که میخواهد غبارم باز بر گرد صبا گردد
تواند جانفشانی کرد پیش شمع رخسارش
سبکروحی که چون پروانه بی برگ و نوا گردد
ز جان گر بگذرد واصل به جانان میتواند شد
به مطلب میرسد قصاب اگر بیمدعا گردد
حیا از هر دو جانب سدّ راه مدعا گردد
ز خود محروم و از خلق جهان بیگانه میماند
کسی چون آشنای آن بت دیرآشنا گردد
ز زنگ کینه صیقل دادهام دل را و میدانم
که این آیینه چون روشن شود گیتینما گردد
ز نار عشق از بس استخوانم سوخت میدانم
که آخر پیکرم مردود درگاه هما گردد
عبیرآلود دیگر از سر کوی که میآید
که میخواهد غبارم باز بر گرد صبا گردد
تواند جانفشانی کرد پیش شمع رخسارش
سبکروحی که چون پروانه بی برگ و نوا گردد
ز جان گر بگذرد واصل به جانان میتواند شد
به مطلب میرسد قصاب اگر بیمدعا گردد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند
چرخ سرگردان نمیدانم چه با جانم کند
طعمه مور ضعیفام عاقبت در زیر خاک
گر به روی تخت همدوش سلیمانم کند
گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد به خاک
گاه حیرانم گذارد گاه قربانم کند
خرقه و سجاده بر من سدّ راه وحدت است
کو جنونی کز لباس شید عریانم کند
از تغافلهای چشمت در خمار افتادهام
با نگاهت گو که باز از ناز مستانم کند
کارم از حد رفت کو شوخی که بنماید به من
گوشه چشمی که چون آیینه حیرانم کند
مادر ایام ای قصاب دائم میدهد
خون به جای شیر چون خواهد که مهمانم کند
چرخ سرگردان نمیدانم چه با جانم کند
طعمه مور ضعیفام عاقبت در زیر خاک
گر به روی تخت همدوش سلیمانم کند
گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد به خاک
گاه حیرانم گذارد گاه قربانم کند
خرقه و سجاده بر من سدّ راه وحدت است
کو جنونی کز لباس شید عریانم کند
از تغافلهای چشمت در خمار افتادهام
با نگاهت گو که باز از ناز مستانم کند
کارم از حد رفت کو شوخی که بنماید به من
گوشه چشمی که چون آیینه حیرانم کند
مادر ایام ای قصاب دائم میدهد
خون به جای شیر چون خواهد که مهمانم کند